خوشه، پنجم جدی 1404 خورشیدی- 26 دسامبر2025 .ع. مضامین واشعاری از: راشد رستمی، نبیله فانی، شاپور راشد، ظاهر تایمن، محمد حیدر اختر، نصیرمهرین، دکتر احمدناصر سرمست، عزیز آسوده. با داستانی از قلم رهیاب رحیمی حنیف.
انجمن خانواده های شهدای افغانستان
Association of Afghan Victims’ Families
راشد رستمی
زمانی به نام" انفلاب
برگشت ناپذیر ثور" آدم میکشت، زمانی جوانان مردم را به دام برادران قبیله اش
میداد تاکشته شوند، امروز به دامان امارت باز گشته است.
هرکسی چنین استعدادی ندارد!
باید تا مغز استخوان خبیث
باشی و تهی از شرف و وجدان!
*
نصیرمهرین
شش جدی
توجه به شش جدی سال ۱۳۵۸خورشیدی، زمینه های تهاجم شوروی، فرستادن ببرک کارمل وانبوهی از پیامد های تبهکارانه – مصیبت زا در سطح داخل و فعل وانفعالات منطقه یی وجهانی؛ درس های بسیاری را با خود دارد که در ارزیابی وضعیت کنونی نیز روشنگر اند. همانگونه که هیچ برگ وفصلی از تاریخ رویدادهای یک کشور را نباید مطابق انگیزه های سیاسی ویا قومی از میان برداشت، شش جدی نیز با ابعاد تأثیری که برجای نهاده است، به ویژه ژرفتر شدن و گسترده گی جفاها در حق مردم افغانستان، سزاوارمحکومیت است.
بدون اینکه
رویدادهای غمبار پیشتر و بعدترازحاکمیت محصول این روز فراموش شود. به این مناسبت،
یاد شکنجه دیده گان، قربانیان، ناله های یتیمان و اشکهای زنان ومادرانی را عزیز
میداریم که در آتش بیداد پیامد این روز سوخته وگریسته اند.
*
محمد حیدر اختر
ششم جدی یا فاجعه بار ترین روزدر تاریخ
افغانستان
اگر بخواهیم
اوضاع فعلی افغانستان عزیز را تحقیق و بررسی نماییم ، وحلقه های زنجیر حوادث و
رویداد ها را پیگیری کنیم، آن چه در وطن خونین ما بیداد می کند ، از نابسامانی ها
وویرانی ها گرفته تا کشتار، ظلم ، استبداد و مداخله کشور های بیگانه و اعمال
وطنفروشان رنگارنگ ، زیر پا نمودن حقوق مدنی و بشری مردم شریف افغانستان و صدها
موارد دیگر، الزاماً انسان را به عوامل شرایط اجتماعی ، تاریخی و سیاسی قبلی و
تجاوز شوروی از بین رفته، متوجه می سازد .
شرایط نا به سامان امروز که در افغانستان وجود دارد، به طور سمارق وار و بدون داشتن عوامل و ریشه ها به جود نیا مده ، بلکه از خود ، پیشینۀ دارد که این پیشینه ها دقیقا در وجود نظام های استبدادی و اختناق آور ( نادر تا داود ) و به تعقیب آن ، کو دتای ننگین هفتم ثور 1357 و از همه مهمتر، یورش تابه دندان مسلح قشون سرخ شوروی سابق در ششم جدی 1358 خورشیدی جست وجو می شود
گرچه با از
هم پاشیدن شوروی سابق و از بین رفتن رژیم دست نشاندۀ آن و فرار اعضای باند منفور
" خلق " و " پرچم " به ممالک اروپایی ،امریکا ، کانادا
واسترالیا سعی می شود تا روی جنایات چهارده ساله ی شان خاک انداخته شده و ذهنیت
عامه را کلاً به ویرانگری ومظالم تنظیم های جهادی سابق ویا هم به بم گذاری ها ،
انفجار ها و وانتحاری های امروز معطوف نمایند، مگر کوشش خائنانۀ شان جایی را نمی
گیرد . اعضای فراری باند مزدور آرزو دارند تا کسی از گذشته های خونین و سوابق
جنایت بار شان یاد نکند. ولی چه چاره که بررسی واقعیت ها و تاثیرات اعمال و کردار
چهارده ساله آن ها چیزی است که کسی نمی تواند به آسانی آن همه را به باد فراموشی
بسپارد ویا آن را به خاطر روی این ویا آن پنهان کند و حقایق را از صفحۀ زرین تاریخ
افغانستان پاک نماید
اینک باز
هم روز ششم جدی یا سیاه ترین روز در تاریخ افغانستان فرا رسیده است که نه تنها وضع
درد ناک موجوده ، پیامد های آن را به نمایش می گذارد، بلکه تجارب آموزندۀ به دست
آمده نیز که به بهای خون ملیون ها انسان بی گناۀ وطن عزیز ما حاصل شده است ، مورد
توجه قرار می گیرد.
یکی از این
تجارب، عبارت از بررسی کودتای ننگین هفت ثور است که عامل عمدۀ از خود بیگانه گی ،
فراموش کردن خدمات اجتماعی ، تاریخی و انسانی وایجاد قشری از عاملین اجنبی در داخل
و خارج کشور می باشد . اگر بیگانه پرستی را در وجود نیرو های دیگر نیز برشمریم ،
درتحت شرایط کنونی هم عناصر وابسته به اجانب در حیات اجتماعی ، اقتصادی ، فرهنگی
وسیاسی کشور ما وجود دارد. بارها و بار ها گفته شده است که پاکستان، ایران و
عربستان سعودی در ساختار و فعالیت های " تنظیم های جهادی سابق " بعداز
یورش قشون سرخ شوروی سابقه ، در خارج از مرز های افغانستان سهم بارزی داشته اند و
بعد از سقوط آخرین مهره ی رژیم دست نشانه یعنی ( نجیب ) و پیروزی مبارزات مردم
شریف و دلیر افغانستان ، گروه ها و تنظیم ها به خواست دست پرورده گان خویش به
اعمال دست یازیدند که باعث بروز حوادث به مراتب خونین تر برای مردم ما وبه خصوص
برای شهریان بی دفاع کابل گردید. این حوادث چهره های حقیقی " رهبران تنظیم
های جهادی سابق " را یکی بعد دیگر نمایان ساخت و اعتبار نسبی راکه در طول سال
های جهاد ظاهراً کسب نموده بودند از دست دادند . امابازهم ولی نعمت های شان از این
بر بادی بزرگ هم راضی به نظر نیا مده به خاطر زیر یوغ نگه داشتن افغانستان ، گروۀ
به اصطلاح طالبان را از شاگردان مدارس دینی مولانا فضل الرحمن، تحت نظر و قومانده
مستقیم " آی اس آی " پاکستان به وجود آورده بود این بار با معامله گری
ایالات متحده امریکا داخل خاک افغانستان ساختند که در پیشاپیش این گروۀ مزدور، بازهم
اعضای باند خلق را به رهبری شهنواز تنی استخدام نموده واین بار به جای کلمۀ "
رفیق " کلمۀ ملا و مولوی را در اول نام های مستعاری شان تعیین کردند . اینان
با یک دست قران عظیم الشان وبر دست دیگر کلشنکوف گرفته برای تباهی بیشتر ، خواری و
ذلت گسترده تر مردم بی گناۀ ما ، به خصوص شهروندان ولایات هرات ، کابل و پروان
داخل اقدام شدند . به یقین می توان گفت که این نیروی مزدور گذشته یعنی باند "
خلق و پرچم " بازهم در مقابله بامردم غیور وبا شهامت افغان زمین قرار گرفته و
می گیرند.
این تقلب
کاران و نوکران اجنبی باید بدانند که مردم غیور و با شهامت افغانستان درطول تاریخ
، جهت کسب آزادی و نجات وطن از دستبرد استعمار واستثمار انکلیس ، شوروی ، پاکستان
تا اخرین فرد قربانی داده و خواهد داد و هیچ وقت حاضر نمی شود برای استحکام دولت
های دست نشانده و رژیم های منفور کاری را از پیش ببرد ؛ بلکه همیشه باعث شکست
اجیران تجاوز کار شده و تا ابد داغ ننگین وطنفروشی برجبین باند منفور " خلق و
پرچم " و شرمساری و سرافگنده گی تجاوزگران خارجی باقی خواهد ماند.
با تاسف که
امروز در کشور ما حقوق حقه باشنده گان آن مفهوم واهی داشته و تا هنوز هم تبعیضات
مذهبی ، قومی ، نژادی و تبعیض جنسیتی دربین مردم ما بیداد می کند. جنگ های خانمان
سوز سی سال گذشته که از کودتای ننگین هفت ثور آغاز گردید امروز به شکلی دیگری و به
لباس دیگری دوام دارد که خاموشی این همه مظالم ، جنایت ، انتحار و انفجار بردوش
فرزندان صالح ، میهن دوست ما می باشد تا دست به دست هم داده بدون تعقصبات قومی ،
نژادی ، لسانی ، مذهبی ، جلو هرگونه جنایات که توسط تجاوز گران و فروخته شده گان
کشور های خارجی اعمال می شود بگیرند
.
*
ظاهر تایمن
ششِ جدی*
گویی در محلهای ما خُنکای زمستانِ هر سال، از دکانِ "میراوغان" شروع میشد. پیشخوانِ دکانش پُر میشد از انگورهای افسرده و چُملک، کیلههای نیمجانِ سیاهشده پشاوری و سنترههای پُررنگ. نزدیکِ شام بود و ما چند نوجوانِ محله، مثلِ روزای دیگر، کنارِ دکان "میراوغان" جمع شده بودیم و قصه میکردیم. ابراهیم، برادرِ جوانترِ "میراوغان" که همسنوسال ما بود، از ترس و حیای حضورِ برادرش، یا با ما گپ نمیزد، یا اگر بهانهای هم برای گفتوگو پیدا میکرد، خیلی کوتاه چیزی میگفت و بس. یکی از بچهها از پرواز بیوقفه طیارههای شوروی در شبِ گذشته گفت؛ گلایه داشت که تمام شب را طیارهها در آسمان رفتوآمد داشتند. هرکس چیزی گفت و پسانتر همه به خانههای خویش رفتیم. پگاهِ روز بعد، وقتی از خانه بیرون شدم، سرکِ روبهروی خانه ما را قطار طولانیای از تانکهایی کوچکتر از تانکهای معمولی شوروی پُر کرده بود.
چنین تانکی را پیش از آن ندیده بودم. در سرکِ عمومیِ "گردنه باغبالا"، تا آنجا که چشم کار میکرد تانک ردیف شده بود.افسران شوروی، کلاشینکوف بهدست، روی تانکها و کنار آنها ایستاده بودند؛ حیرانتر از ما، با بیاعتمادی و هراس، چهار اطرافشان را میپاییدند. حالتِ عجیبی بود: رودررویی آدمهای تفنگدار با آدمهای بیتفنگ؛ آدمهایی که در بیگانگی از هم، در جای خالیِ محبتِ انسانی، وحشت گنگِ زندگی را تماشا میکردند. کوچهگیما، همایون همانطوری کهبا قدمهای خیلیآهسته از پهلویم میگذشت، گفت: " چطور استی ظاهرجان؟" آنقدر آهسته گام برمیداشت که، گویی میخواست هجای هر واژهای کلامش با گامی که میگذاشت هماهنگ باشد، تا نشکند. چیزی نگفتم. چند گامی بالا و پایین رفت، برگشت کنارم ایستاد و گفت: "خوب شد." گفتم: "چی خوب شد؟" جواب نداد. منهم دنبالهای گپ را رها کردم.موترِ تکسیِ زرد و سیاهرنگی از کنار تانکهای شوروی بهآهستگی گذشت. صدای سرود احمد ظاهر از شیشه نیمهباز موتر بهگوش میرسید: "شادی کنید ای دوستان، من شادم و آسودهام..."
-------------------------------------------------------------------------------------------------
ظت _ * ششمِ ماهِ جدیِ سال ۱۳۵۸ خورشیدی؛ روز اشغال نظامی افغانستان توسط لشکر چهلم ارتش سرخ شوروی.
*
نبیله فانی
کلیپی دیدم که پولیس پاکستان یک دکاندار افغان را میبرد و هنوز چند
قدم دور نشده که مردم به دکانش هجوم آورده و چور میکنند. این صحنه مرا شگفتزده
نکرد؛ چون برای من تازه نبود، فقط تکرار بود.
برای اولین
بار که از خانه اصلی خود بیجا شدیم، راکتها از نقطههای نزدیک بر فرق مردم میخوردند.
در یک آتشبس چند دقیقهای، بخاطر زنده ماندن خود را به جایی نسبتاً امنتر
رساندیم به اصطلاح فقط سر خود را کشیدیم. ماهها بعد که سراغ خانه را گرفتیم، حتی دروازه
حویلی هم باقی نمانده بود. خانه، پیش از آنکه ویران شود، غارت شده بود. و به همین
قسم
سالها
بعد، در روزهایی که حکمتیار از تقسیم قدرت آزرده بود و از چهارآسیاب کابل را راکتباران
میکرد، در خانه چهارنفری ما چهار راکت اصابت کرد. مادر زخمی را در تاریکی شب به
شفاخانه بردیم. خانه دیگر در و دروازه نداشت ، همسایههای دور و نزدیک میدان را شغالی
دیده دست به چور و چپاول زدند.
اینها
خاطرهگویی نیست؛ نمونه است. نشانههایی از یک واقعیت تکرارشونده. فاجعه فقط جنگ و
راکت نیست. فاجعه آن لحظهایست که انسان، نبود صاحب را فرصت میبیند. وقتی رنج
دیگری، بهجای همدلی، طمع بیدار میکند. وقتی غیبت قانون، غیبت اخلاق را هم با خود
میآورد.
آنچه در
آن کلیپ دیدم، ادامه همان قصه بود؛ فقط جغرافیا عوض شده بود. منطق و رفتار همان
بود. انسان تا وقتی دیده میشود، خودش را نگه میدارد؛ اما به محض اینکه فضا خالی
شد، آنچه سالها پنهان کرده بیواسطه بیرون میریزد. و وقتی این رفتار جمعی میشود
دیگر خطا استثنا نیست، بلکه قاعده است.
زوال اخلاق
اجتماعی از همینجا آغاز میشود؛ جایی که انسان، برای سود لحظهای، انسانبودن را
کنار میگذارد و هر بار تکهای از وجدان خود را از دست میدهد .
*
دکتر احمد ناصر سرمست
هنر، موسیقی و مسوولیت اجتماعی در زمانه
بحران
اخیراً بحثهای داغ و گستردهای درباره نسبت هنر، هنرمند، سیاست و کنسرت در میان هنرمندان، فعالان فرهنگی و مخاطبان موسیقی شکل گرفته است. این بحثها که در رسانههای اجتماعی و محافل هنری بازتاب وسیعی یافتهاند، بار دیگر پرسشی بنیادین را پیش میکشند: کنسرت چه نسبتی با سیاست دارد و هنرمند تا چه اندازه در برابر وضعیت اجتماعی و سرنوشت مردم مسوول است؟ تکرار و گستردهگی این پرسشها نشان میدهد که موضوع صرفاً یک اختلاف نظر گذرا نیست، بلکه بازتابدهنده دغدغهای عمیقتر درباره جایگاه هنر در زمانه بحران است
.ازهمینرو،
من از جایگاه یک موزیسین اکادمیک و بر بنیاد مسوولیت حرفهای، وارد این بحث میشوم؛
نه برای جانبداری از هیچیک از دیدگاهها، بلکه برای روشنساختن ابعاد موضوع و
متوجهساختن جامعه، اهل هنر و بهویژه اهل موسیقی به مسوولیتهای حرفهای و اخلاقیشان
در بیدارسازی اذهان عمومی. این نوشته تحلیلی است و از منظر یک موسیقیشناس و
موسیقیدان ارائه میشود؛ دیدگاهی که میکوشد میان تجربه هنری و واقعیت اجتماعی
پیوند برقرار کند.
در این
چارچوب، باید تاکید کرد که هنر در هیچ جامعهای پدیدهای خنثا و جدا از واقعیتهای
اجتماعی و سیاسی نبوده است. موسیقی، بهعنوان یکی از فراگیرترین گونههای هنر،
همواره با زندهگی روزمره مردم، با رنجها، شادیها و خواستهای جمعی آنان پیوند
داشته است. از همینجا است که هنرمند، بهعنوان آفریننده و حامل این زبان، ناگزیر
در متن دگرگونیهای اجتماعی و سیاسی قرار میگیرد؛ خواه این نقش را آگاهانه بپذیرد
و خواه بکوشد از آن فاصله بگیرد.
نگاهی به
تجربه تاریخی نیز این پیوند را بهروشنی تایید میکند. موسیقی در لحظههای حساس و
سرنوشتساز اجتماعی، بارها فراتر از سرگرمی عمل کرده است؛ از سرودهای انقلاب
فرانسه که شور آزادی و همبستهگی را در خیابانها برمیانگیخت، تا آهنگهایی که در
جریان جنگ جهانی دوم، روحیه مقاومت و امید را در میان سربازان و مردم تقویت میکرد.
موسیقی همواره ابزاری برای تحرک جمعی و شکلدهی به حافظه تاریخی بوده است.
این نقش در
دورههای بعد نیز به اشکال گوناگون ادامه یافته است. ترانههای اعتراضی جنبش حقوق
مدنی در ایالات متحده، موسیقی ضد آپارتاید در افریقای جنوبی، آوازهای مقاومت در
امریکای لاتین و موسیقی صلحخواهانه در خاور میانه، همهگی نشان میدهند که کنسرت
و اجرای زنده میتواند به بستری برای همدلی، اعتراض و آگاهی اجتماعی بدل شود و هنر
را به زبان مشترک دردها و آرمانهای جمعی تبدیل کند.
در
افغانستان سده اخیر نیز این پیوند میان موسیقی و جامعه همواره برقرار بوده است.
موسیقی در بسیاری از دورهها بهعنوان ابزاری برای مقاومت فرهنگی عمل کرده و
هنرمندان نامدار کشور، از استاد قاسم و استاد سرمست گرفته تا مسحور جمال، استاد
اولمیر، فرهاد دریا و آریانا سعید، با آثار خود پیامهای صلح، همزیستی و حس وطندوستی
را منتقل کرده و خاطره مردم زخمخورده از جنگ را زنده نگه داشتهاند. در همین
امتداد، داوود سرخوش نیز با آثارش، بهویژه برای جامعه هزاره، موسیقی را به ابزاری
برای یادآوری تاریخ، پاسداری از هویت و مطالبه عدالت اجتماعی تبدیل کرده است.
در سالهای
اخیر و در شرایط تازه، این روند شکل دیگری به خود گرفته است. ارکستر جوانان
افغانستان و ارکستر بانوان زهره با حضور در ستیژهای بزرگ جهانی، نهتنها هنر
موسیقی افغانستان را معرفی کردهاند، بلکه صدای اعتراض و دادخواهی مردم کشور را
نیز به گوش جهانیان رساندهاند. این اجراها، چه در فستیوالهای بینالمللی و چه در
کنسرتهای معتبر، نمونههای روشنی از نقش هنرمند در بیدارسازی افکار عمومی و الهامبخشی
جهانیاند و نشان میدهند که موسیقی افغانستان، حتا در شرایط دشوار داخلی، میتواند
در بیرون از کشور به سکویی برای بیان دردها، امیدها و خواستهای عدالتخواهانه بدل
شود.
با در نظر
گرفتن این تجربهها، تصور جدایی کامل هنر از سیاست، بهویژه در جوامعی که سیاست بر
ابتداییترین حقوق شهروندان سایه افکنده است، بیش از هر چیز پنداری نادرست مینماید.
سیاست بر آموزش، کار، آزادی بیان، فرهنگ و حتا شادی مردم تاثیر مستقیم دارد و هنر،
بازتاب صادقانه همین واقعیتهاست. ازاینرو، هرگاه جامعه با سرکوب، تبعیض یا بحران
روبهرو شود، هنر نیز ناگزیر بار اجتماعی و سیاسی مییابد.
در چنین
شرایطی، محبوبیت و نفوذ اجتماعی هنرمند، مسوولیتی اخلاقی و تاریخی را با خود به
همراه دارد. زمانی که طالبان موسیقی را ممنوع میکنند و همزمان زنان را از
ابتداییترین حقوق انسانی محروم میسازند، خاموشی اهل هنر معنایی فراتر از بیطرفی
پیدا میکند و میتواند به عادیسازی سرکوب فرهنگی و آپارتاید جنسیتی بینجامد.
با این
همه، ایفای نقش اجتماعی هنرمند الزاماً به معنای تقابل مستقیم نیست. اهل موسیقی،
چه در داخل افغانستان و چه در بیرون از کشور، میتوانند با وفاداری به کرامت
انسانی و فرهنگی، نقش خود را از طریق زنده نگهداشتن روایت مردم، یادآوری زنان حذفشده
از صحنه و پیوند دادن موسیقی با دردها و امیدهای جامعه ایفا کنند. در همین بستر
است که کنسرت معنا و کارکردی تازه مییابد.
کنسرت،
بستری برای آگاهی و مسوولیت اجتماعی
کنسرت، که
معمولاً بهعنوان فضایی برای تفریح و رهایی موقت از فشارهای زندهگی شناخته میشود،
تنها یک برنامه هنری نیست؛ بلکه شکلی از کنش فرهنگی و مسوولیت اجتماعی بهشمار میرود
و میتواند به بستری برای آگاهی و اثرگذاری اجتماعی بدل گردد. گردهمایی جمع بزرگی
از مردم با احساس مشترک و آمادهگی ذهنی، کنسرت را به یکی از موثرترین فضاها برای
انتقال پیامهای اجتماعی، فرهنگی و انسانی تبدیل میکند.
تجربه
تاریخ معاصر نیز این واقعیت را تایید میکند. کنسرتهای باب دیلن در دهه شصت
میلادی، اجرای نمادین باب مارلی با پیام صلح و همبستهگی، کنسرتهای ضد جنگ راجر
واترز و اجراهای جهانی صلحمحور، نشان میدهند که فضای کنسرت میتواند، بدون از
دست دادن جذابیت هنری، حامل پیامهای ژرف انسانی باشد.
همین الگو
را میتوان در منطقه نیز مشاهده کرد. در ایران و در میان ایرانیان خارج از کشور،
هنرمندانی چون گوگوش، داریوش، شهرام ناظری، محمدرضا شجریان و برخی گروههای موسیقی
معاصر، در کنسرتهای خود در اروپا و امریکا، نهتنها موسیقی ارائه کردهاند، بلکه
سکویی برای اعتراض، یادآوری آزادی و مطالبه عدالت اجتماعی نیز فراهم ساختهاند.
مجموع این
نمونهها نشان میدهد که کنسرتها فراتر از سرگرمی صرفاند؛ آنها میتوانند بستری
برای همدلی، بیدارسازی اذهان، اعتراض مدنی و زنده نگهداشتن حافظه جمعی در هر
جامعهای باشند.
سخن پایانی
در پایان
باید تاکید کرد که هنر نه صرفاً برای زیبایی است و نه بیطرف. در افغانستان امروز،
سرنوشت موسیقی با سرنوشت زنان و آزادیهای بنیادی گره خورده است. ممنوعیت موسیقی و
اعمال آپارتاید جنسیتی، دو روی یک سیاست واحد را تشکیل میدهند؛ سیاستی که هدف آن
خاموشساختن صداها و حذف گوناگونی انسانی است. تجربه افغانستان، در کنار نمونههای
منطقهای و جهانی، نشان میدهد که موسیقی میتواند هم شادی بیافریند و هم آگاهی؛
هم تسکینبخش باشد و هم هشداردهنده.
در چنین
وضعیتی، کنسرت دیگر صرفاً فضایی برای سرگرمی نیست، بلکه میتواند به سکویی برای
همدلی، بیدارسازی افکار عمومی و ثبت واقعیتهای زمان بدل شود؛ بیآنکه از شور،
لذت و الهامبخشی هنری خود بکاهد.
نویسنده:
دکتر احمد ناصر سرمست
بنیانگذار
و ریئس انستیتوت ملی موسیقی افغانستان
منبع:
روزنامه هشت صبح
*
شاپور راشد
سپیده
تاریکی،
هرگز نام
دیگر تقدیر نبوده است.
شب،
هرچند با
دندانهای تیز ستم
بر گلوی وطن
فشار آورد،
باز هم میداند
که
فرمانرواییاش موقتیست؛
زیرا هیچ شبی
توان ایستادن
در برابر عهد سپیده را ندارد.
وطن ما امروز
در میدان
آزمونی سهمگین ایستاده است؛
زخمخورده از
ستمهای کور،
خسته از
تحجّر بیرحمی
که نه به
انسان رحم میکند
و نه به
آینده.
تاریکی،
با نام دین و
قدرت
به جان
رویاها افتاده است
و سعی دارد
نور را
به جرمی
نابخشودنی بدل کند.
اما در دل
این شب زخمی،
مشعلهایی
پنهان روشناند.
ایمان به
خویشتن،
این قدیمیترین
سلاح انسان،
دوباره از
غبار برخاسته است.
ایمانی که میگوید:
ما بیش از آن
هستیم
که در قفس
ترس بگنجیم.
تمرکز،
چون تیغی
صبور،
راه خود را
در سنگ میگشاید؛
و سختکوشی،
چون رودخانهای
خاموش
اما
ناپایدارناپذیر،
سدهای ظلم را
ذرهذره
فرسوده میکند.
مبارزه،
فریاد لحظهای
نیست؛
راهیست
بلند،
پر از زخم،
اما زنده.
تحجّر
از پرسش میهراسد،
از آگاهی میلرزد،
و از انسانی
که خودش را باور کرده است
میگریزد.
زیرا هیچ
استبدادی
تاب نگاه
بیدار را ندارد.
ما ایستادهایم
نه برای
انتقام،
که برای
بازپسگیری نور.
ایستادهایم
با دستهای
خالی
و دلهایی پر
از یقین.
هر گام ما،
هر نفس ما،
اعلان این
حقیقت است
که تاریکی،
هرقدر هم
وحشی،
ماندگار
نیست.
روزی خواهد
آمد
که وطن،
از زیر آوار
شب
برخیزد؛
زخمدار،
اما سربلند.
و آفتاب،
بیآنکه از
ستمگران اجازه بگیرد،
بر بام خانهها
خواهد تابید.
آن روز،
ما خواهیم
دانست
که ایمان،
اعتماد،
و مبارزهی
مستمر
نه رؤیا
بودند،
نه شعار
بلکه راه
رهایی بودند
شاپور
راشد
۲۲ دسامبر ۲۰۲۵
شاپور
راشد
در پیشواز کریسمس و سال نو میلادی
دیباچه
این سروده، پیام مهربانی و احترام به بشریت را از دل
ایمان یک مسلمان به گوش جهانیان میرساند.
هر کلمه، پل ارتباطی میان قلبهاست؛ و هر جمله، دعوتی
است به درک تفاوتها، گرامی داشتن ارزش انسانی و همدلی فراتر از مرزها و زبانها.
چه فارسی بخوانید، چه انگلیسی، آلمانی یا روسی، روح متن همان است: امید، صلح، لبخند و انسانیت مشترک.
فارسی
عنوان:
از دل ایمان، به سوی انسان
من زادهٔ سرزمینیام
که اذان، نخستین لالایی زندگیام بود
و نماز، نخستین زبان سپاسم.
با اینحال، قلبم میداند
که مهر به انسان،
خود جلوهای از ایمان است.
کریسمس،
برای میلیونها دل دیگر،
فصلی از نور است،
از لبخند، از مهربانی،
از دستانی که به یکدیگر میرسند.
و دین من، اسلام،
مانع شادی و صلح آنها نیست.
ایمان دارم
که خداوند، همهٔ روزها را میبیند
و کرامت، زبان مشترک دلهای آدمیان است.
تقویمها شاید متفاوت باشند،
اما امید، یکی است
و مهربانی، جهانی.
پس از عمق باورم،
احترام و مهربانی میفرستم
نه با ترک ایمان،
بلکه با زندگی کردن معنای آن.
باشد که این فصل، صلح بیاورد
و سال نو،
سرشار از عدالت، سلامت
و لبخند
برای تمام بشریت باشد.
شاپور راشد
English
Title: From Faith to Humanity
I am born of a land
where the call to prayer was my first lullaby
and prayer, the first language of my gratitude.
Yet my heart knows
that love for humanity
is itself a reflection of faith.
Christmas,
for millions of hearts around the world,
is a season of light,
of smiles, of kindness,
of hands reaching for one another.
And my religion, Islam,
does not forbid their joy or peace.
I believe
that God sees all days
and dignity is the common language of all human
hearts.
Calendars may differ,
but hope is one,
and compassion speaks universally.
So from the depth of my faith,
I send respect and kindness-
not by leaving my belief behind,
but by living its meaning.
May this season bring peace
and the New Year
be filled with justice, health,
and smiles
for all humanity.
Shapoor Rashed
Deutsch
Titel: Vom Glauben zur Menschlichkeit
Ich bin geboren in einem Land,
wo der Gebetsruf meine erste Wiege war
und das Gebet die erste Sprache meines Dankes.
Doch mein Herz weiß,
dass die Liebe zur Menschheit
selbst ein Spiegel des Glaubens ist.
Weihnachten,
für Millionen von Herzen auf der ganzen Welt,
ist eine Zeit des Lichts,
der Lächeln, der Güte,
der Hände, die sich einander reichen.
Und meine Religion, der Islam,
verwehrt ihnen weder Freude noch Frieden.
Ich glaube,
dass Gott alle Tage sieht
und Würde die gemeinsame Sprache aller Menschenherzen
ist.
Kalender mögen verschieden sein,
aber die Hoffnung ist eine,
und Mitgefühl spricht universell.
Aus der Tiefe meines Glaubens
sende ich Respekt und Freundlichkeit—
nicht indem ich meinen Glauben verlasse,
sondern indem ich seine Bedeutung lebe.
Möge diese Zeit Frieden bringen
und das neue Jahr
voller Gerechtigkeit, Gesundheit
und Lächeln
für die gesamte Menschheit sein.
Shapoor Rashed
Русский (Russian)
Заголовок: От веры — к человечеству
Я родился в земле,
где призыв к молитве был моей первой колыбельной,
а молитва — первым языком моей благодарности.
Но мое сердце знает,
что любовь к человечеству
сама по себе — отражение веры.
Рождество,
для миллионов сердец по всему миру,
— это время света,
улыбок, доброты,
рук, протянутых друг другу.
А моя религия, ислам,
не запрещает им радости и мира.
Я верю,
что Бог видит все дни,
а достоинство — общий язык всех человеческих сердец.
Календари могут отличаться,
но надежда одна,
и сострадание говорит на универсальном языке.
И из глубины моей веры
я посылаю уважение и доброту—
не оставляя своей веры,
а живя её смыслом.
Пусть этот сезон принесет мир,
а Новый год
будет полон справедливости, здоровья
и улыбок
для всего человечества.
Шапур Рашид
رهیاب رحیمی حنیف
دوستان عزیزی که از خواندن داستان های طولانی
خسته می شوند، لطفاً نخوانند!
غـــــلام کچالو
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
طول و عرض تاریخچهٔ قریهٔ مرغ آباد را که ورق ورق می کردی غلام مامد را اولین
کسی می یافتی که در فاکولته کامیاب شده بود، این واقعه در سرتاسر منطقه آنچنان
غوغا برپا کرد و همه را شوکه ساخت که گویی کسی به کرهٔ مهتاب رفته باشد.
غلام مامد از اینکه در اول بهار باید کابل می رفت و از خانه و ده و دیارمسافر
می شد، در زمستان مهمانی های فراوان را در منازل دوستان نوش جان کرد. اواخر ماه
حوت بار و بُقچه اش را بست و پس از شنیدن نصیحت پدر و بخصوص ملای مسجد که باید در
دینداری اش محکم بماند و فریب اشخاص بی دین را نخورد، دیدار آخرینش را با برگ گل
دختر همسایه در نوک بام انجام داد. برگ گل از یکی دو سال به اینسو خواب و قرار
غلام را با لبخند های شیطنت آمیز و عشوه های دلبرانه اش ربوده و در دیدارهای کنار
بام قول و قرار عروسی را هم با غلام گذاشته بود و تنها کسی که از این راز آگاه
بود، مادر غلام بود.
بالای فرد فرد خانواده و خویش و قوم، این افتخار بزرگ یعنی فاکولته رفتن غلام
جشن بود. تنها برگ گل بخاطر دور شدن از غلام زیاد جگرخون بود، زیرا می ترسید که
دختران زیباروی و عشوه گر کابلی مرد دلخواهش را بیراه کرده از نزدش بربایند. اما
چاره ای نداشت و غلام هرومرو باید می رفت. او برای اینکه غلام فراموشش نکند، یک
دستمال گل دوزی شده با انگشتان خودش را برایش تحفه داد و غلام آن تحفهٔ گرانبها را
با احتیاط تمام در بین کالاهایش جابجا ساخت.
روز حرکت و جدایی فرا رسید و غلام پس از دستبوسی والدین و خدا حافظی با دوستان
در سیت پیشروی سرویس جابجا شد و موتر در حرکت افتاد. سفر از غور تا کابل درآنوقت
یک شب و یک روز را در بر می گرفت. غلام به مجردی که به کابل رسید پس از پرسان و
جویان خودرا به لیلیهٔ محصلین رسانید و با دیگر بچه های اطراف در اطاق مخصوصش
جابجا شد.
روز بعد با آغاز درسها، غلام در صنف اول فاکولتهٔ ادبیات مانند دیگران یک چوکی
را اشغال کرد و اولین چیز دلچسپی که توجه اش را جلب کرد موجودیت چهارده دختر قد
بلند، قدکوتاه، سفید روی، چاقک، موی سیاه و موی خرمایی دربین هم صنفی هایش بود.
چون اولین بار بود که با دخترها در یک صنف و آنهم پهلو به پهلو می نشست، در روز
اول رنگش از شرم به سرخی گرایید و برخلاف بچه های شوخ و بی پروای کابل، مراتب ادب
وتربیه داری را بسیار رعایت کرد، شاید هم بخاطر جلب توجهٔ دخترها می خواست به آنها
ثابت سازد که بچهٔ بسیار با اخلاق و اهل و صالح است.
پس از چند روز به مجردی که بین هم صنفی ها یک اندازه آشنایی پیداشد، بچه های
شوخ کابل بنای آزار و اذیت غلام را گذاشتند مخصوصاً که از طریق هم اطاقی های غلام
اطلاع یافتند که در بکس کالای غلام مقداری کُلچهٔ خوشمزه موجود است که آنرا از وطن
باخود آورده و هر صبح یک دانهٔ آنرا پنهانی از بکسش بیرون می کشد و دور از نظر
دیگر بچه ها با چای صبح اش نوشان جان می کند.
گپ دیگر دیگر که بلای جان غلام شد این بود که در میان آنهمه طعام گوناگون که
لیلیه برای محصلین تهیه می کرد غلام، کچالو را که در قریه شان زیاد کشت می شد
بیشتر می پسندید، بحدیکه اگر اجازه می بود در شباروز هرسه وقت را کچالو می خورد.
او همیشه می گفت که کچالو هم میوه است و هم سبزی که به چندین قسم پخته می شود: جوش
داده، شوربا، کلوخی، چپس، کلهٔ تندور، بولانی، آشک و غیره. این کچالو دوستی بیش از
اندازهٔ غلام باعث شد که بچه ها نام اورا غلام کچالو بگذارند، در مدت بسیار کوتاه
این نام جدید به غلام چنان چسپید که بیچاره در تمام فاکولته و لیلیه بنام غلام
کچالو مشهور شد.
مزاق های بچه ها با غلام، دخترها را نیز شیرک ساخت، تمام دخترهای پوهنتون هم
که دست زیر الاشه نمی نشینند، محیط آنجا همینطور یک محیط سرشار و بی پروایی است.
بدیهیست که در پهلوی دخترهای آرام، درس خوان و سر به زیر، دختر های شوخ و کتره
پران نیز به وفرت پیدا می شود. بخصوص که غلام روی گوشتی خَلَو و چشمهای ریزه ریزه
داشت که بینی گک کوتاه پشک مانند و موهای چنگ چنگش، قیافه اش را به کچالو شبیه
ساخته و برای آزار دادن و کتره پراندن کاملاً مناسب ساخته بود. غلام گرچه درمنطقه
و دیارخود یکی از بهترین و کاکه ترین جوانها بود اما از بخت بد، در بین هزاران
جوان کاکهٔ پوهنتون، چندان نور و نمک و خریدار نداشت.
روزها و ماه ها سپری می شد، غلام ازینکه بالاخره در پوهنتون درس می خواند و در
تمام منطقهٔ شان یگانه جوان فاکولته یی بود، از ناحیهٔ دخترها که گاه و بیگاه
مزاقهای شیرین و دلپذیر می کردند مشکلی نداشت و غرق یکنوع لذت می شد اما از گپ های
نیشدار بچه ها مخصوصاً لقب کچالو زیاد دلگیر بود. ولی بازهم پنهانی مصروف کار خود
بود و یکی از هم صنفی ها را زیر چشم گرفته بود، طوریکه دربین همه دخترها، چهره و
موهای طلایی فرشته زیاد به دلش گرم خورده بود، همیشه وقتی به فرشته نزدیک می شد و
یا با او حرف می زد، پاها و دلش سست و جانش گرم و بیحال می شد و تا لحظاتی که
فرشته درنزدیکش می بود، خودرا در فضا آویزان می یافت. بخصوص که از تن و لباس فرشته
یک نوع بوی مطبوعی در دماغهای غلام می دمید که برایش نا آشنا، اما نهایت خوشبو و
گیچ کننده بود این بوی خوش، غلام را مانند چرسی ها یکدم نشه می کرد.
این گیچی و بیحالی مطبوع که در حقیقت دلدادگی و عاشقی بود در صنف، در لیلیه در
شب و در روز با غلام همراه بود و آهسته آهسته در تار و پود وجودش رخنه می کرد. این
علاقهٔ مفرط غلام به فرشته، برگ گل آن دختر ساده و خوش صورت همسایه را در نظرش
کمرنگ و حتی فراموش ساخته بود، با خود می گفت که این فرشتهٔ موطلایی و شیک با این
عطر نشه کننده کجا و آن برگ گل ساده و دهاتی بیسواد کجا. هر روز یک بهانه و دلیل
به زعم خودش معقول پیدا می کرد تا به آن بهانه هربیشتر و دیرتر در کنار و نزدیکی
های فرشته بماند و از بوی مخصوصش خود را سرمست و سیراب بسازد.
دنیایش پس از آن شب رنگ دیگر گرفت که فرشته را در خواب دید. دید که فرشتهٔ
زیبا و بی نظیر زنش است، زیباتر از پیش، هردوی شان در موتری نشسته و جانب غور به
قصد دیدن خانوادهٔ غلام روان هستند، در طول راه از هر دری سخن می گویند و می خندند
و ناگاه می بینند که موتر حامل شان حین بالا شدن از یک کوتل موسمش را از دست داده
پس از توقف مختصر، با سرعت بطرف عقب در حرکت می شود و در پایین کوتل بالاخره چندین
لوت خورده، چپه می شود. نعش زخمی ها و کشته ها هر طرف بر روی زمین، ولی غلام در می
یابد که از فرشته خبری نیست. دیوانه وار هرطرف می دود و فرشته را می پالد. اما او
نه در بین زخمی ها و نه در بین اجساد کشته، در هیچ جایی نیست سخت وارخطا می شود،
داد و فریاد راه می اندازد و فرشته را با آخرین توانش صدا می زند تا در هرجایی که
است صدایش را بشنود. با فریاد فرشته ... فرشته...فرشته...، هم اطاقی های غلام مات
و مبهوت بالای جاهای شان می نشینند و با دهن های باز، دیوانگی های نیم شب غلام را
نظاره می کنند که با بی رحمی در سر و روی خود می زند، متعاقب آن خود غلام نیز
ازخواب سنگینش بیدار می شود.
با این خواب وحشتناک و ناله های پرسوز نیمه شب غلام، مشتش نزد همه باز شد و
فردا برای همهٔ هم صنفی ها مضمون دلچسپی پیدا شد که غلام پنهانی فرشته را دوست
دارد، و معلومدار که این خبر به فرشته هم رسید. ولی او که دختربسیار هوشیار و دنیا
دیده بود برویش نیاورد و ارتباطش را با غلام مانند گذشته عادی نگه داشت.
غلام بطور منظم به خانواده اش نامه می نوشت و از خوشی و صحت خود به آنها اطمینان
می داد. یکروز نامه ای از پدرش دریافت کرد که البته نسبت نداشتن سواد، بوسیلهٔ
ملای قریه تحریر یافته بود، پدرش نوشته بود:
« فرزند دلبندم غلام جان. در پناه و عصمت
خداوند باشی. درینجا خیر و خیریت است، من و مادرت همه خوب هستیم. بعدأ لازم به
تذکر می دانم که برای برگ گل دختر همسایهٔ ما خواستگاران زیاد از هرطرف می آیند و
پدرش را تا اندازه ای راضی کرده اند. مادرت می گوید چطور کنیم آیا اورا برای خودت
خواستگاری کنیم یا نه؟ خوشی تو برای ما از هرچیز مهم تر است. بزودی برای ما احوال
روان کن. با احترام. پدرت»
خواندن این نامه غلام را یکبار دیگر به یاد برگ گل انداخت، به یاد آن دیدارهای
پنهانی لب چاه و نوک بام و وعدهٔ عروسی که باهم کرده بودند.
مزاقها و خنده های برگ گل یادش آمد که درآن روزها مست و
مدهوشش می ساخت. بولانی های مزه دارکچالو که به دست خود می پخت و گرم گرم چند
دانهٔ آنرا به دست برادر کوچکش برای غلام می فرستاد.
برگ گل هم در بین دخترهای جوان قریه بسیار دلکش و زیبا بود، موهای سیاه دراز
تا پشت کمر ، چشمان مست و قد بلند داشت که در چهار طرف هزاران خریدار آرزوی وصلش
را در سر می پرورانیدند. اما او تنها غلام را دوست داشت و با غلام عهد و پیمان
بسته بود. چون پافشاری خواستگارها وارخطایش ساخته بود، بهتر دانسته بود موضوع را
با مادر غلام در میان بگذارد، و این نامهٔ اخیر پدر غلام، در اثر خواهش مادر غلام
نوشته شده بود که قبل از اینکه کار از کار بگذرد، باید غلام را در جریان بگذارند.
اما غلام بیوفا که خودرا اکنون در موقف ومقام بلند تری طول و ترازو می کرد،
خواب وصلت فرشته آن دختر طناز کابلی را که مانند برگ گل گلاب نازک و خوشبو بود در
سر می پرورانید. با وجودیکه برگ گل را هنوز هم دوست می داشت و از مهرش دل کنده نمی
توانست، ولی آن مظلوم را از سویه و منزلتش پایین تر محاسبه کرد و نامهٔ گنگ و بی
مفهومی به جواب نامهٔ پدرش نوشت که قرار نیست به این زودی ها با کسی عاروسی کند،
بهتر است خود را تکلیف ندهند.
غلام در حالیکه دیگر آن بچهٔ شرمندوک اطرافی نبود و کم کم مانند بچه های کابل
پر و بالش آزاد شده بود، پطلونهای کاوبای می پوشید و در مدت کم به لهجهٔ شیرین
کابلی سخن می زد، سال تعلیمی را با قبول ریشخند ها و پرزه های هم صنفی ها مجنون
وار در عشق نهانی فرشته سپری کرد. هرچند درسها را با علاقه و جدیت تعقیب می کرد
ولی عشق فرشته آرامش فکری اش را برهم زده بود، برای اینکه خاطرش جمع شود یکروز که
اکثرهم صنفی ها در کتابخانه مصروف آمادگی امتحانات بودند، موقع را از هر لحاظ
مناسب یافت، صد دل را یکدل کرد و در گوشهٔ خلوتی، راز نهفته در بُقچهٔ دل را پیش
پای فرشته ریختاند و با عذر و زاری خواهش کرد که فریاد دلش را بشنود و عشق پاک و
آتشین اش را قبول کند.
فرشته که دختر عصری و با تربیه بود از غلام بخاطر علاقمندی و این چنین پیشنهاد
مهمش تشکر کرد و پیش از اینکه محصلین تیت و پرک شوند از غلام دعوت کرد که روز جمعه
بعد از ظهر با چند نفر رفقا و هم صنفی ها، در مکروریان به منزلش بیایند تا روی این
مسأله مهم باهم گپ بزنند.
تا روز جمعه بالای غلام یک قرن سپری شد و ازینکه فرشته قهر نشده و جواب رد
برایش نداد، برایش ثابت شد که نه تنها نام بلکه اخلاق او هم مانند فرشته است. روز
جمعه غلام لباس شیک اش را به تن کرد و با هفت هشت نفر از همصنفی ها و هم اطاقی های
لیلیه عازم خانهٔ فرشته شدند. و درآنجا با دیدن دیگر هم صنفی های شان ناهید، نجلا
و ظاهره مجلس شان گرم شد.
غلام که در جیبهایش یک مقدار نقل و شیرینی هم جابجا کرده بود تا به رسم اطراف
و روستاها در وقت لفظ گرفتن دستش خالی نباشد و دهن رفقا را شیرین کند، درجای خود
بسیار سنگین و ساکت نشسته به مزاقها و شوخی های دیگران گوش می داد و غرق در لذت و
افکار خود بود. بچه ها و دخترهای هم صنف اش می گفتند و می خندیدند و غلام در دل از
آنها سپاسگذار بود که درین روز بسیار حساس با گفتن غلام کچالو و این قبیل مزاقها،
موجب آبروریزی و ریشخندش نمی شوند.
لحظه ها به کُندی می گذشت، مجلس گرم و هیجانی بود که یکبار دروازهٔ صالون باز
شد، همه متوجه شدند که فرشته با لباس گلابی گلدار مانند دسته ای از گل لاله و به
زیبایی یک فرشته داخل سالون شد وهمه را به آرامش دعوت کرد، حلق و گلوی غلام خشکیده
بود و عرق سرد از سر و رویش جاری بود، زیرا وقت حساسی بود که خوشبختی اش امروز
درین خانهٔ مجلل و باشکوه رقم زده می شد.
فرشته روبروی همه ایستاده شد و به هم صنفی هایش قصهٔ عاشق شدن و خواستگاری
غلام را بطور مفصل بیان نمود. همه حاضرین گاهی سوی گونه های غلام که از هیجان زیاد
مانند قوغ آتش سرخ شده بود و گاهی هم طرف فرشته می دیدند.
غلام که دیگر منتظر اعلان خوشبختی اش بود، سخن فرشته را شنید که گفت: حالا از
همسر عزیزم.... غلام درینوقت نزدیک بود ضعف کند...فکر کرد فرشته اورا شوهرش خطاب
می کند...دفعتاً متوجه بقیه سخنهای فرشته شد...حالا ازهمسر عزیزم جاوید جان خواهش
می کنم که داخل شود و خودرا به غلام و دیگر دوستان معرفی نماید. درینوقت که غلام
نزدیک بود سکتهٔ قلبی کند، دید که جوانی شیک با قامت بلندو چهرهٔ بشاش داخل شد و
با همه دست داد.
جاوید پس از احوالپرسی رویش را طرف غلام کرده با کلمات مؤدبانه اورا چنین
مخاطب قرار داد:
ـ من و فرشته دو سال می شود عروسی کرده ایم و همدیگر را بیحد دوست داریم. وقتی
فرشته قصهٔ عاشقی خودت را برایم گفت بهتر دانستیم به این ترتیب خودت را بفهمانیم
که وقتی می خواهی شریک زندگی ات را انتخاب نمایی، از دوربالای هر دختر ناشناخته
عاشق نشوی، اول معلومات مفصل در موردش حاصل و بعد ابراز عشق و عاشقی کنی...
غلام با دیدن این حالت و شنیدن سخنان جاوید چنان مایوس و شرمنده شد که برای یک
لحظهٔ دیگر هم طاقت نیاورد که درآنجا باقی بماند با معذرت خواهی زیاد از فرشته
وجاوید، به عجله از منزل خارج شد و در حالیکه ازاین حماقت و تصمیم بدون سنجش نزد
خود و همه هم صنفی ها یک پیسه شده بود خودرا در اطاق لیلیه اش رساند.
سال تعلیمی به آخر رسیده بود وغلام یک هفته بعد از ختم امتحانات با سری پر از
خیالات و افکار گوناگون باز سوار بر موتر سرویس قراضه عازم غور بود. وقایع وحوادث
چند ماه گذشته و شکست در عشق فرشتهٔ موطلایی، چنان گیچ و سرگشته اش ساخته بود که
خستگی سفر دور و دراز راه را اصلاً احساس نمی کرد، خاطرات گذشته مانند فلم سینما
از یک گوشهٔ مغزش داخل می شدند، در گنبد سرش می پیچیدند و می پیچیدند و ساعت ها
اورا به خود سرگرم نگه می داشتند.
غلام در طول راه خود را ملامت ساخت که برگ گل آن یار قدیم و با وفا را که از
دل و جان دوستش داشت، چرا به سادگی به باد فراموشی سپرد و قول و قرارش را زیر پا
نمود. در حالیکه ازین گناه بزرگی که مرتکب شده بود، خودرا مجرم می شمرد و احساس
پشیمانی می کرد، بالاخره فیصله کرد که به مجرد رسیدن به قریه، اورا خواستگاری
نموده و همرایش عروسی کند. با این تصمیم درد جانسوزی که درونش را می سوختاند، کمی
تسکین یافت و آرامشی نسبی برایش دست داد.
به هر اندازه که غلام به زادگاهش نزدیکتر می شد، از فرشته فاصله می گرفت و
هوای دیدار برگ گل بیشتر ناقرارش می ساخت و آرزو داشت با دیدن چشمان سیاه و معصوم
او تمام رنج های گذشته اش را فراموش کند ازش معذرت بخواهد، دستانش را ببوسد و به
چشمانش بمالد.
موتر حامل غلام پس از هی میدان و طی میدان بالاخره به قریه اش رسید، لوازمش را
برداشت و با عجلهٔ تمام از بلندی که سرک و قریهٔ شان حایل بود، بالا شد و با دیدن
خانه های گِلی و قلعهٔ پخسه یی شان از فاصلهٔ دور پاهایش قوت بیشتر گرفتند و به
سرعتش افزود.
به هر اندازه که به خانه اش نزدیک تر می شد از دیدن گروه کثیر مردها، دلهره و
هیجانش بیشتر می گردید زیرا به ندرت واقع شده بود که به این تعداد مردم در گرد و
نواح قلعهٔ شان تجمع نمایند، به سرعت قدمهایش افزود در چند متری خانه که رسید،
اطفالی که متوجه آمدنش شده بودند، دوان دوان بسویش آمدند. غلام از آنها علت بیر و
بار مردم را پرسید، از بین اطفال یکی شان که کلان تر از دیگران بود، با خوشحالی
جواب داد:
- امروز عاروسی برگ گل اس!
غلام با شنیدن این خبر مثل یخ دربرابر آفتاب، آب شد، پاهایش از حرکت ماند، بکس
از دستش برزمین افتاد، بلا اراده بالای آن نشست و به تماشای سوختن لانهٔ آرزوهایش
مشغول شد، لحظاتی بعد دید که عروس را با مراسم خاص روستایی که در بین شال های
رنگارنگ پیچیده بودند، بیرون کردند و در مقابل چشمان غلام به سوی خانهٔ بختش بردند.
غلام پس ازینکه آخرین آرزویش را هم برباد رفته دید به چهار طرفش نگریست متوجه
شد که بته های بیشمار کچالو از کُردهای دور و برش بسویش تری تری می بینند و بر
بدبختی و سیه روزی اش سر می جنبانند. با خود فکر کرد که بچه ها چه اسم بی مسمی ای
بالایش گذاشته بودند. غلام بی عرضه کجا و کچالوی دوست داشتنی کجا؟ آرزو کرد کاشکی
او هم مانند کچالو هرکاره و باهنر و خوش چانس می بود.
آنگاه تا ناوقت های شب همانجا در میان کشتزارهای کچالو روی بکس کالایش نشسته
بود و به حال و روز بد و سیه روزی اش می گریست. (پایان)
*
عزیز آسوده
طنز
منظوم در یک (غزل مثنوی )
سیل بی وجدان! وآرزوهایی که به گور رفت!
بر سر ما تا خیال دالر و دوبی فتاد
لرزهءچور و تلاش در جان بریالی فتاد
هستی و سر
مایهء ماره به خارج باز کرد
در میان دیگ
ما غیر از مگس هر شی فتاد
دوبی این شهر
تلاطم، بسکه دالر خوار شد
خاص و عام در
رفتنش در رقص و در هی هی فتاد
هرچه دالر بود، در کشور به دوبی پا کشید
هرکی هر چی
خورده بود، آنجابرفت از قی فتاد
هر که تا دیروز با یک حبه جان در تن نداشت
با یک انجکشن چسان در خیز پی در پی فتاد
دوبی از دست
تو ملک ماشده مفلس خوشال
مرد و زن از
شاهکار تو ز چرت وری فتاد
حال که سیل آمد به دوبی سیل هرجا پا کشود
سیل، دالرهای بسیاری ز هر جانب ربود
آن همه دزدان که این جا بود پشت
گردنه
برده اند
خروار دالر را ازین جا یک تنه
ترس موهومی دران
جا بر دل شان رخنه کرد
بر سر شان تلخ
وتاریک، شنبه و آدینه کرد
با تب سوزان
مصاب گشتند، شدند غرق عرق
سینه ها شان
شد ازین سیلاب، گویی شق وشق
دسته یی اسهال
و جمعی ناگهانی قبض شد
بی توازن کار
قلب و درتپایش، نبض شد
تا فشاری ها
غریو سیل بی هنگام شنید
گه فشار شان
به پایین گاه سوی بالا خزید
دالر اخر کار وبار زندگی شان زارکرد!
مدتی دزدان
دالر خوار را بیمار کرد !
*
نظرات
ارسال یک نظر