سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد
نصیرمهرین
اندکی از دردهای مردم داخل وطن
مشکلات گوناگونی ملیارد ها انسان را در جهان، رنج میدهد.
رنج فقر وتنگدستی، در چهره ی بی نانی، بی دوایی، بی سرپناهی، دیدن مرگ زودرس
کودکان و جوانان ظاهر می شود. آنسوی دیگر، شرکت ها و مؤسسات سرمایه اندوز، قشری را
چاق تر و حریص تر در بلندجای های تصمیم گیری می نشاند. قشری که از وارد بازار
کردن تلفون تا سلاح انسان کشی و رسانه های مشغول به تولید دروغ، عوامفریبی و در واقع
پنهان کاری ریشه های مصیبت ها را نیز در اختیار دارد. نمونه یی را اگر از میان
انبوه نمونه ها بیاوریم، نمونه ی افغانستان و فلسطین است. قشردارنده ی قدرت تصمیم،
ایجاد رنج گستری می کند، بعد با استفاده از رسانه های به ظاهر مستقل، بر اعمال حتا جنایت آمیز سرپوش
گمراه کننده می نهد.
همانگونه که گواه بودیم، با آدمکشان اخته شده با مزدوری، بی
رحمی، تبعیض های گوناگون پیمان بستند، راه دوباره رفتن و دادن قدرت به آنها را
هموار کردند، سلاح سرکوب ها را در اختیار آنها گذاشتند. بعد بازی محیلانه را روی
صحنه آوردند. به رسمیت نشناختن گروه ستمگر جاهل همراه با فرستادن معاش سرخمی و مزدوری.
رنج این همه دشواری هایی را که چنان رویکرد با خود می آورد،
آن ملیون ها انسانی بردوش دارند که در داخل کشور زنده گی می نمایند. گمانی نیست که
اندوه و رنجی، بخشی از خارج نشینان را نیز آزار میدهد، اما زمین آنجایش می سوزد که
در آتش است.
ادای دین و انجام امکان میسر برای خارج نشسته گان می تواند
این وظیفه باشد که واقعیت های داخل کشور را با امانتداری بازتاب بدهند. نخستین موضوع،
پذیرش ویا عدم پذیرش ابعاد تبعیض گروه جاهل وستمگر طالب است که مرز اشخاص و نهاد
های داخل و خارج را تعیین می کند. آنانی که کوری چشم خود و ندیدن مظالم و ستمگری
طالبان را انتخاب کرده، بر دهان قفل نهاده اند، در خفا، لابی های بی آزرم این گروه
هستند.
آنانی که از درد ها و اشکال ستم و ظلم طالبان می گویند، آنانی
که درس و کار را برای دختران و زنان حق مسلم انسانی یافته اند، آنانی که تمامیت
خواهی را نمی پذیرند و به نقش آرا وعقاید شهروندان باورمند هستند، آنانی که دیگر
اندیش را تحمل نموده و سلاح خشم وسرکوب را به رخش نمی ن، آن انسانها ونهاد هایی
که استعداد سالاری را ارج می گذارند و... زمانی می توانند کارآیی میسر را نشان بدهند
که از مشغولیت های زیانبار و مایوس کننده نیز دوری بجویند. بخش وسیعی از مردم داخل
کشور با سینه های پردرد و رنج آمیز در وضعیتی به سر می برند که امکان فریاد بر
آوردن از مظالم را ندارند. زیرا با گروه بسیار بی رحم و ناتوانی های خودی مواجه
هستند. هنگامی که در رسانه های خارج کشور، از درد ها و رنج های مردم بدون مانع سخن
می رود، معلوم است که بر دل آنها می نشیند. اما وقتی می شنوند ویا می خوانند که در
خارج کشور، تعدادی بهره مند از امکانات و
نبودن در دل دشواری ها، به ادبیات تشنج آمیز، به فحاشی، توهین وتحقیر، ترور شخصیت
و... روی آورده اند، به درد ها ورنج های آنها افزوده می شود. این ادعا را گزارش
های بسیاری بار آورده اند. سخنی از یک هموطن داخل کشور است که: «طالب هزار مشکل برای مردم، وطن و نسل بعدی با خود آورده است، اما
وقتی سخنان و نوشته های جنجالی و متأثر کننده ی وطنداران خارج نشین را می شنویم،
نمک بر زخم های ما می پاشد.»
دریافت این سخنان و جلوگیری از تشنج های یأس انگیز وخشنود کننده ی دشمن، از یکی از دردهای آن دردمندان می کاهد.
گر"خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت باش"
نقدی بر
تفکر جمعی یا
«Group Think» در جوامع ما
در بسیاری
از جوامع، به ویژه در کشور ما «همرنگ جماعت بودن» نهفقط یک توصیه، بلکه گاهی یک
قانون نانوشته است؛ قانونی که اگر آن را زیر پا بگذاری، خیلی زود برچسب «بیادب»،
«خلافکار»، یا «بیدین» میخوری.
همین
همرنگی اجباری است که باعث میشود افراد بسیاری، با آنکه در درونشان فکر و
احساسی متفاوت دارند، اما جرأت ابراز آن را نداشته باشند.
این پدیده
را در روانشناسی «تفکر جمعی»
(Groupthink) مینامند؛ جایی که برای حفظ هماهنگی و آرامش ظاهری گروه، افراد از فکر مستقل
صرفنظر میکنند، حتی اگر بدانند که مسیر گروه نادرست است.
از این
پدیده از تصمیمات فردی گرفته تا عرصههای کلان اجتماعی، سیاسی و فرهنگی میتوان
اثر دید؛ جایی که جوانان بهجای دنبالکردن رویاهای خود، به انتخابهایی تن میدهند
که جامعه یا خانواده برایشان پسندیده میدانند؛ جایی که بحث روی مذهب، سیاست، یا
حتی هنر، اگر مطابق تفکر دیگران نباشد، به قیمت طردشدن تمام میشود.
مثال روشنتر
این پدیده را میتوان در کشورهایی چون کوریای شمالی دید؛ جایی که حتی مدل مو، طرز
پوشش و سبک لبخند، نسخهای از "آنچه باید باشید" است، نه "آنچه
هستید". در چنین جامعهای، همرنگی دیگر یک انتخاب نیست، بلکه یک اجبار مطلق
است. مردم شاید از دل و جان خسته باشند، اما قدرت و حتی خیال متفاوت بودن از آنها
از بدو پیدایش سلب شده است.
آنجا سالها
سرکوب شدن، این حق طبیعی را چنان از مردم گرفته که دیگر تفاوت، نه تنها نافرمانی،
که گناه و خیانت به حساب میآید.
این مثال
شاید برای برخی افراطی به نظر برسد، اما وقتی دقیقتر شویم، میبینیم که همین روند
در اشکال نرمتر و پنهانتر، در بسیاری از جوامع ما نیز در جریان است.
در
افغانستان امروز، جوانی که بخواهد برخلاف مسیر فکری خانواده خود، مسیر تازهای را
در پیش گیرد، با دیوارهای بلند مخالفت و تمسخر روبهرو میشود.
کسی که
جرأت کند در سیاست یا دین، پرسشی متفاوت مطرح کند، بهسرعت مورد حمله قرار میگیرد،
بیآنکه سخنش شنیده شود.
در شبکههای
اجتماعی، تا زمانی تحسین میشوی که سخنت مطابق میل جماعت باشد. اما همین که خلاف
جهت شنا کنی، سیلی از قضاوت و برچسبزنی در انتظارت خواهد بود.
بیرونآمدن
از دام «تفکر جمعی»، شجاعت میطلبد.
و این
نیازمند آن است که انسان خود را بشناسد، به صدای درونش گوش دهد و با جرأت بگوید: «من چنین
فکر میکنم.»
ما باید به
خود اجازه پرسیدن، تحلیل کردن و شنیدن نظرات مخالف را بدهیم. باید بپذیریم که
حقیقت همیشه در اختیار اکثریت نیست، و گاه باید تنها ایستاد. تنهایی در
مسیر حق، بسیار شریفتر از همرنگی در مسیر باطل است. و این نخستین گام بهسوی بلوغ
فکری و اجتماعی است.
نبیله
فانی
در دستِ باد
کتابی بودم،
اما دستهای باد
مرا ورقورق کرد،
بی آنکه کسی مرا تا انتها بخواند.
نمیدانم...
از کدامین فصلِ گمشده سخن بگویم؟
از کجای این روایتِ ناتمام
گریه کنم؟
هر واژه که مینویسم،
در گوشِ باد نجوا میشود،
و هر سکوتی که بر لبم مینشیند،
دریاییست که مرا با خود میبَرَد.
نمیدانم...
نمیدانم...
این حرفهای ناتمام،
مرا در آتش خواهد سوزاند،
یا در آغوشِ آب،
خاموش خواهد کرد؟
ویس سرور
پند شفاف
جوان!
آزاد
اندیشه کن تا گروگان نباشی
گروگان دین
گروگان ملا
گروگان حزب
بخصوص
گروگان
تفکر نژادی، قومی و زبانی.
پس بیاموز
تا از ملا، از رهبر حتی از طرز فکر استاد و از طرز فکر خانواده ات سوال نمایی!
بلی سوال
کن و انسانی اندیشه کن!
بیاموز،
پژوهش کن، راستین باش، مهربان باش.
بدان که با
خدا بودن تا غرق دین شدن خیلی تفاوت دارد.
بدان که با
تمدن زیستن تا غرق تمدن افراطی شدن خیلی تفاوت دارد.
جهان امروز
را باید انسانی و مهربان ساخت.
مهربانی و
انسانیت مرز ندارد.
به امید
عدالت، مهربانی و پیوند ها با معیار انسانی برای همه بشر
جهان تان
گل باران و با موسیقی باد
کریم بیسد
نام دیگر زخم
مهاجر،
کسیست که خانهاش را
در چمدانی خاموش
به دوش میکشد.
مهاجر،
نام دیگرِ زخمیست
که بیآنکه خون بریزد،
دل را شعلهور میسازد.
او آنکسیست
که دیروز را در آتش نهاده
و فردا را
با دستی لرزان
در هوایی غبارآلود میجوید.
نه برای سفر،
نه از شوق دیدار،
که برای جرعهای نفس،
برای پارهای نان،
از خاکِ خویش جدا شده.
مهاجرت،
فرار نیست؛
خیانت به خاک نیست—
که آن خاک،
پیش از آن،
به او خیانت کرده بود؛
آنگاه که آسمانش
سایهی گلوله شد،
و واژهها
در گلوی کودکان خفه شدند.
آنگاه که دختر
لبخند را فراموش کرد،
و پسر،
رویا را.
آنگاه بود که چمدان
بسته شد؛
نه برای آغازِ راه،
که برای نجاتِ جان،
برای حفظِ انسانیت.
در مسیر،
دریا دشمن است،
مرز دروغ است،
و انسان، گاه، گرگِ انسان.
قایقها
همیشه به ساحل نمیرسند،
و کودکان
پیش از آموختنِ الفبا،
واژهی “خداحافظ” را
در اعماقِ دریا میآموزند.
مادران،
لبخندشان را
در ساحلهای بینام
به خاک میسپارند.
و اگر برسند…
از هزار مرز،
با هزار “نه”،
و نگاهی که سنگتر از دیوار است…
آیا کسی
آغوش میگشاید؟
آیا کسی میپرسد:
“از کجا آمدهای؟”
نه با شک،
که با فهم،
با همدردی،
با حرمتِ انسان.
ما مهاجریم،
چون وطن، دیگر وطن نبود؛
چون انسان در آنجا
قیمت نداشت.
و اکنون،
با دستانی پینهبسته،
و دلهایی شکسته،
جز نان،
کمی نگاهِ انسانی میخواهیم.
ما
سربازان بیتفنگِ صلحایم،
کارگرانِ فردای جهان،
و تنها چیزی که با خود آوردهایم،
امید است.
کاش مرزها نبود،
کاش انسان
برای انسان
دشمن نمیبود.
در یک کلام:
انسانم آرزوست.
و قایق،
وصیتنامهی کودکی بود
که نامش را هرگز نگفتند.
فقط یک کفش ماند
بر ماسههای سرد،
و مادری،
که هنوز در باد
لالایی میخواند.
بر مرزهای ایران،
پیرمردی که هزار سقف ساخته بود،
در صف اخراج،
بر عصا تکیه داده بود—
نه از پیری،
که از شرمِ نان خواستن.
در پاکستان،
دختری از پشت میلهها
با چشمانی خستهتر از تاریخ
به دوربین نگریست
و با نگاهی خاموش پرسید:
«اسلام، یعنی چه؟»
و پاسخی نبود،
جز دیوار،
جز زندان،
جز تبعیض.
و در اروپا،
مردی که خاکِ وطن را
در دل خویش دفن کرده بود،
در صف اداره مهاجرت
با برگهای پاره،
و اشکی خاموش
به کارمند گفت:
«من فقط… زندهام.
همین،
زندهام.»
کاش دوربینها
تنها تصویر نمیگرفتند،
کاش دلها هم
سکوت را میشنیدند،
بغضها را،
و مرزهایی را
که هنوز،
خون می طلبند
یادآوری
انعکاس ادبیات و همه ارزش های
فرهنگی وانسانی یک کشور در کشورهای دیگر، خوشی ومسرت را همراه دارد. حالا که
ازافغانستان یاد می شود، شاید بسیاری از مردمان جهان طالبان عقب مانده و رفتار
ظالمانۀ آنها را در نظر می آورند. اما وقتی خبر می شوند که ما هم نویسندگان، ورزشکاران،
هنرمندان وشخصیت های عالی داریم، قضاوت آنها فرق می کند. چنانچه در پایین می
خوانیم که داستان های محترم نعمت جسینی چگونه طرف توجه قرار گرفته و استقبال شده
است. برای مطالعه متن انگلیسی تبصره به صفحه نویسنده محترم نعمت حسینی می
توانید مراجعه کنید.Neamat Hossaini
به نمایندگی از کارکنان خوشه، این نیکنامی و موفقیت را برای نویسنده متواضع و کوشا، جناب نعمت حسینی تبریک می گویم.
واسع بهادری
نعمت حسینی
دوستان بیش بهاء و فرزانه ام !
پس آن که یک گزیده داستان هایم زیرنام « کوچه ما » به زبانی های عربی و انگلیسی
ترجمه و از سوی ناشر محترم راهی بازار گردید ، گزیده داستان هایم مورد توجه شماری
از منقتدین گران قدر قرار گرفته و تقد هایی برآن نگاشتند که شماری از نقد ها را
خدمت تان قبلاً گذاشتم. حال منتقد برجسته و نامدار محترم داکتر صلاح الدین عثمان سودانی نقد و تحلیل
مفصلی بر کتابم نگاشته اند. من ضمن اظهار شکران و سپاس از ایشان نقد را از صفحهء
محترم حمید حبیب وام گرفته با برگردان فارسی چند سطری از نقد مذکور این جا خدمت
تان می گذارم امیدوارم در خور توجه تان قرار گیرد
.
ارادتمند تان
نعمت
در چند دهه گذشته، ادبیات افغانستان به شدت تحت تأثیر جنگ ها و درگیری های
جاری کشور بوده است. این رویدادها در آثار ادبی منعکس شد، جایی که درد، رنج و
مهاجرت به موضوع اصلی تبدیل شد. نویسندگان و شاعرانی مانند نادیا هاشمی و عتیق
رحیمی به عنوان صداهایی ظاهر شده اند که این موضوعات را روشن می کنند.
برچیدن و تحلیل آستانه عنوان: «کوچه قدیمی ما»
آستانه عنوان ... عنوان حاوی معانی و معانی بسیاری است. از نظر ساختار زبانی
کلمه «کوچه ما» را می یابیم: کلمه ای که به ضمیر جمع (ما) برای نشان دادن مالکیت و
تعلق اضافه شده است. همچنین بیانگر فضایی آشنای جغرافیایی و احساسی جمعی سرشار از
بخشش است که حس صمیمیت و خاطرات زیبا را در خواننده برمی انگیزد.
و اما کلمه قدیم: صفتی که به گذشته دلالت دارد، مملو از دلالت های زمان،
دلتنگی، اشتیاق و اشتیاق... و شاید تغییر، فقدان یا جهش.. واژه باستان حامل
دوگانگی است که در مقابل مدرنیته است و مدرنیته، و کنجکاوی خواننده را برای دانستن
تفاوت بین گذشته و حال برمی انگیزد.عنوان «کوچه قدیم ما» ترکیبی از بعد مکانی
(کوچه) و بعد زمانی (قدیمی) است تا ایده نوستالژی، خاطرات و شاید تغییرات اجتماعی
و فرهنگی را منعکس کند. این عنوان دارای مفاهیم عاطفی و فرهنگی است، و آن را به یک
نقطه ورودی متمایز برای کاوش در متن تبدیل می کند، که انتظار می رود مخلوطی از
نوستالژی و دگرگونی های اجتماعی باشد.
خلاصه داستان
داستان به تراژدی جنگ و تأثیر مخرب آن بر زندگی افراد و جوامع می پردازد.
نویسنده با روایت خاطرات شخصی از کوچه ای قدیمی پر از عشق و معصومیت، گذار وحشتناک
از دوران کودکی پر جنب و جوش به واقعیت خشن جنگ را به تصویر می کشد. شخصیتهایی
مانند خلیفه عطا و پسرش مظهر قربانیان جنگ هستند، جایی که کودکان و جوانان مجبور
به جنگ میشوند و در نتیجه منجر به از دست دادن زندگی و اختلال در جوامع میشود.
2. زبان و سبک:
زبان: زبان داستان ساده، اما سرشار از تصاویر و جزئیات حسی است که واقعیت
گرایی وقایع و عمق فاجعه را منعکس می کند.
سبک: ویژگی این سبک روایت مستقیمی است که بین گذشته و حال حرکت می کند، که
منعکس کننده آشفتگی راوی و دلتنگی او برای زمان معصومیت است. نویسنده در برخی
جملات از جمله: «خونش تازه بود» برای تأکید بر فاجعه از تکرار استفاده کرده است.
تصاویر هنری: متن مملو از تصاویر بصری و حسی قوی است، مانند «بوی خون اتاق را
پر کرد» و «خورشید به شدت میدرخشید... اشعههایش از در و دیوار نفوذ میکند» که
بعد احساسی به آن میافزاید. و فضایی تاریک که پیام داستان را تقویت می کند..
بعد التحریر :
یکی از دوستان به نام محترم آریج پای نقد فاضل محترم داکتر صلاح الدین عثمان
نوشته است :
من به استادان دکتر صلاح الدین عثمان در ارائه کتابخوانی و حامد حبیب در ترجمه
سلام می کنم، زیرا شما این نقاشی زیبا و ارزشمند را در مورد داستان نویسنده افغانی
نعمت حسینی به ما هدیه دادید و در را برای ورود به دنیای ادبیات افغانستان باز می
کند. صلاح به یک اثر برجسته اشاره دارد که ارزش خواندن را دارد، آقای دکتر، و تشکر
فراوان از استاد ما حمید حبیب برای کمک سخاوتمندانه او از طریق ابزار ترجمه برای
ایجاد ارتباط.
اسد روستا
غرقاب
زمین غرقاب
خون است از کجا بوی بهار آید
نوای بلبلِ
شوریده و صوتِ هزار آید
ز بس در
دشت و وادی خون ناحق ریخت از وحشت
صدای زجه
طفلِ یتیم از هر کنار آید
نوای مادر
غمدیده را کس گوش کی دارد
ستم بر
مردمِ آواره هر شام و نهار آید
دلم از
بسکه از اندوه و کین لبریز گردیده
کجا یاد
دگر از گردش و بوس و کنار آید
صراحی را
شکستند باده ام بر خاک افگندند
بسر دیگر
کجا شوق ز مستی و خمار آید
به دشت
خواجه الوان از گلِ سوری نشانِ نیست
دگر لاله
کجا بر کوچه و بامِ مزار آید
به دامان
چمن از سبزه و گل عطر و بویی نیست
تگرگ از هر
طرف بر شاخه ی سیب و انار آید
اسد روستا
۲۲
اپریل ۲۰۲۵
هفدهم آپریل 2025
صحبت های دلنشین شاعر گرامی، جناب علی احمد زرگر پور با رسانه تصویری پرستوها
در این برنامه جناب علی احمد زرگر پور به پرسش های مجریان برنامه( بانوشاذیه عشرتی و آقای نثار علیمی) پاسخ گفت و اشعاری را به خوانش گرفت. برای شنیدن و دیدن صحبت های جذاب به نشانی خطوط آبی(پس از نشانه ی بیشتر بخوانید) مراجعه کنید. شایان یادآوری است که جناب علی احمد زرگرپور، یک تن از شخصیت ها و شاعران محترم و متواضع هموطنان ما در شهر هامبورگ است.رسانه تصویری پرستوها برنامه از هر چمن سمنی *مجریان برنامه شاذیه عشرتی و نثار علیمی
(و.بهادری)
نبیله فانی
داستان کوتاه
سکوت در سویدن
شیما، دختری از
نواحی چهاردهی کابل، در روزگاری چشم به دنیا گشود که آسمان کشورش پر از دود و آتش
بود. او هنوز کودکی بیش نبود که خانوادهاش، مانند صدها خانوادهی دیگر، برای نجات
جان و ناموسشان راهی پاکستان شدند. جایی که با وجود سختیهای مهاجرت، هنوز زبان و
فرهنگ آشنا در آن جاری بود. شیما در سایهی تعصبهای خانوادگی بزرگ شد و هرگز
نتوانست به مکتب برود. سالها گذشت و آن کودک، آرام آرام جوانی شد زیبا و محجوب.
در همسایگیشان خانوادهای میزیستند که پسری در سویدن داشت. پس از خواستگاریهای
مکرر از سوی آن خانواده، سرانجام شیما به عقد آن پسر درآمد. دیری نگذشت که جوان از
سویدن آمد، نکاح صورت گرفت و شیما از کوچههای گرم و آشنای پاکستان، راهی سرزمینی
شد که هیچ زبان و فرهنگی در آن برایش آشنا نبود. زندگیشان چند سالی خوب
گذشت. از آن پیوند سه فرزند به دنیا آمدند؛ دو دختر و یک پسر. اما آرامآرام،
رفتارهای همسرش تغییر کرد. محیط آزاد، کمثباتی شخصیتی و دور شدن از فرهنگ
خانوادگی، او را به سمت زنی دیگر کشاند. روابط او با شیما سرد شد، حرفهایشان خشک
و بیروح شدند، و ناگهان همهچیز تمام شد. او رفت... نه تنها شیما را ترک کرد،
بلکه از مسئولیت پدری نیز چشم پوشید و شیما ماند با سه کودک کوچک، در کشوری که
هنوز زبانش را نمیدانست، و نه قوانین و فرهنگش را. نه شغلی، نه تکیهگاهی. فقط
خودش و حس مادرانهای که او را به جلو میکشید. شیما هر صبح دو دخترش را
تا دروازه مکتب میبرد و با یکدست، کالسکهی پسر کوچکش را در کوچههای پوشیده از
برف میکشید. کودک را در شیرخوارگاه میگذاشت و تا شب دنبال کورس زبان و پیدا کردن
کار میدوید. تنهایی، سردی هوا، غربت و بیپناهی—همه با هم بر دوشش
افتاده بودند. اما او خاموش نه نشست. شبها برای بچههایش قصههایی از کابل تعریف
میکرد. قصههایی که حالا برای خودش بیشتر آرامشبخش بودند تا برای بچهها. شیما کمکم یاد گرفت که
این غربت، جنگیست شبیه جهاد. جنگی بیسلاح، اما با دشمنانی پنهانتر: بیاعتمادی،
خستگی، و افسردگی. زبان سویدی برایش همانقدر غریبه بود که زمستانهایش. اما
تصمیم گرفت بجنگد. با زحمت کورس رفت. اول فقط میشنید. بعد کمکم نوشتن را یاد
گرفت. وقتی توانست بنویسد "Jag är mamma" (من مادر هستم)، گریست. او مادر بود، و حالا مادر
بود با صدایی روشنتر. زمستان، گرچه دلگیر بود، اما دل شیما را یخ نبست. هر روز
صبح، کیف کاغذی پر از کاپی اسنادش را با خود میبرد—کارت اقامت، سند طلاق، اسناد
تولد کودکان و تأیید کورس زبان. امید داشت شاید امروز، جایی در یکی از آن فروشگاهها،
نانواییها یا شیرخوار گاه ها کسی بگوید: "میتوانی اینجا کار کنی." اما حقیقت تلخ بود. با
زبان ناقص، بدون سابقه کار، با سه فرزند و نگاه خسته، خیلیها فقط لبخند رسمی میزدند
و میگفتند: "Vi ringer dig sen..." (ما بعداً تماس میگیریم...) تماسی که هیچگاه نیامد. یک روز وارد یک نانوایی شد
که صاحبش مردی مهاجر از ایران بود. با دستوپاشکسته گفت: "کار... من...
نانوایی... پاککاری... کمک؟" مرد با نگاهی مهربان گفت: "زبانت ضعیف است، ولی میتوانی
روزی دو ساعت کمک کنی. بدون معاش فعلاً، اما تجربه میگیری." شیما با لبخندی خسته گفت:
"من میخواهم فقط کوشش کنم." او قبول کرد. و این آغاز راه بود... صبحها دخترانش را با بوسه
از خواب بیدار میکرد، پسرک را به شیرخوارگاه میبرد، و بعد با دستانی یخزده و
قلبی گرم به نانوایی میرفت. خمیرها را میدید که زیر انگشتان مردانهی نانوا جان
میگرفتند، و خودش هم آرامآرام خمیر زندگی تازهای را ورز میداد. در نانوایی یاد گرفت چگونه
با مشتریها سلام و علیک کند. چگونه hej hej بگوید، چگونه لبخند سوئدی بزند، حتی اگر دلش گرفته هم بود. او هنوز معاش نمیگرفت،
اما بوی نان تازه، بوی شروع تازه بود. پس از سه هفته همکار بودن در نانوایی، صاحبکار، پاکتی به
دستش داد. "این برای توست. کم است، اما آغاز خوبیست." ۵۰۰
کرون. نه مبلغ بزرگی، اما دل شیما لرزید. در راه بازگشت، وارد یک دکان
کوچک شد و گفت: "Jag vill köpa en liten gåva till mina barn." (میخواهم برای فرزندانم یک
هدیه کوچک بخرم.) سه چاکلیت رنگی خرید. کوچک، اما پُر از معنا. دختر فروشنده
لبخند زد: "Första gåvan?" (اولین هدیه؟) شیما با بغضی شیرین گفت: "Ja...
första lönen." (بلی اولین معاش.) آن شب، وقتی کودکان چاکلیتها را گرفتند، دخترش نوشت: "مادرم، زن افغان در برف
سویدن نان نوشت از اشک، زبان آموخت از درد، و ما را با دلش، بزرگ کرد." اشک از چشمان شیما بی
اختیار ریخت. برای اولینبار احساس کرد دردهایش شعر شدهاند... و کسی فهمیده که
مادر بودن، فقط زاییدن نیست—مبارزه است، ساختن است، ایستادن است در دل سکوتی سرد. ماهها گذشت. برفها
دوباره باریدند، ذوب شدند و جا را برای بهار باز کردند—هم در کوچهها، هم در دل
شیما. حالا دیگر راه رفتن در خیابانهای شهر برایش سخت نبود. دیگر
زبان را نه فقط در کورس، بلکه در قلب زندگی میآموخت. وقتی در سوپرمارکت خرید میکرد،
وقتی برای دخترهایش در مکتب امضا میگذاشت، وقتی پسرک کوچک را از شیرخوارگاه برمیداشت...
او حالا بخشی از آن سرزمین شده بود. روزی شوهر سابق اش خواست تا فرزندان را نزد خود بگیرد؛ گفت
اگر آنها بخواهند، میتوانند با او زندگی کنند. اما هیچکدامشان حاضر نشدند که
با پدر بروند. این پاسخ خاموش، شیما را در دلش آرام کرد. انگار خدا نشانش داد که
هنوز ستون خانهاش پابرجاست. شیما کمکم با فرهنگ سویدن آشنا شد. زبان را آموخت، قوانین
را یاد گرفت، و حتی در برخی برنامههای آموزشی شرکت کرد. او دوباره ایستاد، با
قامتی بلندتر از پیش، با دستانی پینهبسته اما دل مطمئن. و حالا در سکوتِ سویدن،
صدای زندگیاش آرام و محکم شنیده میشد. شیما، حالا خوانده میتوانست که دختر بزرگتر اش به مناسبت
روز مادر برای مادر خود نوشته بود ؛ "مادر ما نه تنها ما را بزرگ کرد، بلکه خودش را هم از نو
ساخت. او از خاکستر برخاست، و در سکوت سویدن، به بانویی تبدیل شد
که صدایش با هیچ فریادی برابر نیست."
پایان
اسد روستا
شامِ غمگین
بلند داد
بزن گوش خلق سنگین است
دلت به سان
غریبان شهر مسکین است
حجاب زلف
سیاه ات کنون که اجباریست
جهالتیست
که از ظلم دین و آیین است
مواظب نگه
ات باش اندرین ایام
جزای یگ
نگه ات صد شلاق و قمچین است
ترا ز جهل
به چار چوب خانه افگندند
سراسرِ کتب
انبیا، خشمگین است
یکی حدیث ز
مهر وفا نه فرمودست
دل تمامِ
رسولان ز کینه چرکین است
خدا دگر به
دوای دلِ نمی کوشد
جواب ناله
طفل یتیم توهین است
دگر امید
درین مرز و بوم نمی بینم
طلوع صبح
سحر مثل شامِ غمگین است
سکوت پیشه
مکن اشکِ انتظار مریز
بهوش باش
که دامان شب خبرچین است
بخند لحظه
ی بر تلخ کامی ایام
سزای عاشق
دل باخته گیوتین است
۱۵اپریل ۲۰۲۵
نصیرمهرین
چند سخن در حاشیه ی چند خاطره
نویسنده: عمر رسولی
نام
کتاب: تأسیس جمهوریت و خاطرات من از طفولیت تا مهاجرت
ادیتـــور:
خادم احمد حقیقی
دیــزایـن:
محمد نجیب احمدی
ویرجینیا
– امریکا
7جولای
2024 میلادی
اهدای کتاب به همسر مؤلف بانوبلقیس
چند سخن در حاشیه ی
چند خاطره
یک
چند نکته
یی در آغاز
در چند دهه ی پسین، گواه انتشار
خاطرات بسیاری هستیم. این خاطرات گاهی اندک و از یک گوشه زنده گی راوی حکایت کرده
اند و گاهی گسترده تر و در برگهای کتاب های بزرگتر که در آنها از زوایای ناشناخته
ی رویداد ها سخن رفته است و یا از برائت جویی های خطاکارانه وجفا آمیز.
تصور می شود که در گذشته ها، حضور سایه ی ترس و
احساس خطر سبب شده بود که بخش هایی از خاطرات مهم روی انتشار نبینند. خاطراتی که
در گونه ی شفاهی تا حدودی در سینه های نزدیکان وآشنایان خاطره داران جای یافته و
به دیگران رسیدند.
هنگامی که از مهم بودن خاطرات
راستینه یاد می کنیم، آن جوانب موضوع مطرح اند که از ورای شرح خاطرات، به آگاهی و
آشنایی با رویدادها می افزایند. در واقع خاطرات، چشمه ی آب دهنده برای تشنه گان
رویداد های پیشینه می شوند. همچنان که می توانند به آگاهی از فرهنگ، جامعه شناسی
تاریخی و دسترسی به ناشناخته ها کمک کنند. این است که خاطرات به عنوان محل مراجعه
ی تاریخ نگار نیز مطرح است.
ناگفته پیدا است که هر خاطره و هر
کتابی از خاطرات، دارنده ی چنان ویژه گی نبوده و نیست. همانگونه که هر آبی را
نتوان نوشید. زیرا آلوده گی های موجود در آب ایجاد مانع نوشیدن می کنند.
طی چند دهه ی پسین در حوزه ی خاطره نگاری
هموطنان گوناگون، چنین ویژه گی های ناشفاف بودن را بسیار دیده ایم. به ویژه در
خاطرات آنانی که دولتمرد بوده اند، با کارنامه های سرزنش آمیز. چنین افراد چه
نظامی ویا غیر نظامی، سعی کرده اند با شرح پاره یی از رویداد ها و نام ها، به
توجیه کارنامه ی خود و یا نظامی بپردازند که با بُعد انسان آزاری اش در محراق توجه
قرار گرفته است. اما پاشیده گی نظام، جدا شده گان را به روایت های جدا از هم و چند
گونه، تکذیب همدیگر و در نتیجه با عدم پذیرش چنان خاطرات دور از اعتماد و اطمینان
معرفی می کند.
*
افزایش خاطره نگاری
رویداد های
پیهم، گوناگون و تکاندهنده یی که بیش از نیم سده ی پسین دامنگیر
افغانستان و اکثریت عظیم مردم شد، زمینه ی انتشار بیشترین نوشته ها را نیز فراهم
آورد. در این میان، گواه انتشار روبه تزاید خاطرات آمیخته با غم ها از سوی تعدادی
ازهموطنان هستیم. اگر زنده گی عادی، فاصله
ی تولد و مرگ را فارغ از دیدن رنج ها طی می کرد، این سالها دیگر روزگار و خاطرات
پیر کهنسال آرام و عادی زیسته نیست. چنین سرنوشتی را مصیبت آوران ومصیبت دیده گان
همه لمس کرده اند. سرنوشت تعدادی از رهبران "خپ ها"(خلق وپرچم) و برخی
از رهبران"جهادی"، شکوه وشکایت ها از همدیگر وآن همه نالیدن ومویه کردن
های توجیهی از مصیبت های هم حاکی اند که افزون بر مردم آزاری ها و وطن سوزی ها، دامنگیر
خود آنها نیز شده است.
*
مهر ونشان قوم ستیزی در خاطره ها
یکی از واقعیت های تاریخ آزاردهی و شکنجه دیدن های مردم کشور ما نیز حکایت از این دارد که در کارکرد انسان آزاری، در شکنجه دادن ها و بردن به سوی اعدامگاه ها، اجزای دستگاه از همه اقوام افغانستان بوده اند. اما هجوم امواج قوم ستیزانه و نهادن عینک قومی در پیش چشم، سبب شده است که تعدادی، آن افراد شکنجه گر را که به قوم خودش تعلق دارد، معاف کند! نامش را از نوشته ها بردارد و در مقابل افرادی را که به قوم دیگری تعلق دارند، به عنوان شکنجه گر، مقصر اعدام ومهاجرت ببیند و تصویر کند. در حالیکه دستگاه و نهادی که مامور انسان آزاری وسرکوب های مورد نیاز استبداد بوده است، از همه اجزای قومی مستخدمینی داشت و همه اجزای قومی را هم مورد سرکوب ها و آزار ها قرار داده است. تفاوتی را که در ترکیب گروه متحجر طالبان می بینیم، جای هیچ گمانی زنی نیست که با بعُد یک قومی چهره ی متفاوت را معرفی می کند.
منظور از این یادآوری ها، این است که
اگر در خاطرات رنج دیده گان، با درد ها ومشکلات بسیار مواجه می شویم و خاطرات آنها
به عنوان برگی از تاریخ با ما گپ می زنند، در نهایت با دیدن نیازعبرت گیری، لازم
است که اسباب وعوامل آن را بیابیم. این نیاز حکم می کند که استبداد، خود بینی
سیاسی و انسان آزاری هایش را محکوم کنیم
تا نسل کنونی و آینده روی ظلم وجفاورزی را نبیند.
ازاینرو در محکومیت جفا ها در حق انسان، نباید تعلق قومی و علایق سیاسی، مانع آوردن واقعیت ها شوند. نباید با دیدن شکنجه و اِعمال رفتار ضد حقوق انسانی در حق مخالفان خشنود و یا خاموش و دل راضی بمانیم. در واقع نباید در گرو شکنجه ی خوب وشکنجه ی زشت باشیم. پذیرش شکنجه ی مخالفان سیاسی ویا قومی، معنی اش این است که هنوز با شکنجه نگسسته ایم، بلکه شکنجه و عام تر بگویم، فرهنگ وخوی انسان آزاری را از خود طرد نکرده ایم.
این نکات را در آغاز آوردم تا تصویری
از موضع درست برای ارزیابی خاطرات نیز در دست باشد.
*
دو
پیرامون کتاب "تأسیس جمهوریت و خاطرات من از طفولیت تا
مهاجرت"
در ادامه ورق گردانی کتاب های میسر با محتوی خاطرات هموطنان مختلف، با لطف عزیزی، مطالعه کتاب "تأسیس جمهوریت وخاطرات من از طفولیت تا مهاجرت" نوشته ی جناب عمررسولی، برایم فراهم شد.
هنگامی که متوجه شدم مؤلف فرزند
مرحوم غلام حیدر رسولی، وزیر دفاع جمهوری محمد داؤود خان است، گمانی برجای نماند
که از آن قربانیان و آزار دیده گانی است که پدرش سمتی مهم در نظام پیشین داشت.
آزار فرزندان و نزدیکان اشخاص طرف
غضب وخشم قرار گرفته، ناشی از تعلق خانواده گی، در تاریخ استبدادی کشور ما نیز
شناخته شده است. آزاری که وجدان آزاد و وارسته از بغض و حتا دارنده ی مخالفت ها با
نظام پدر، چرایی این پرسش را در میان می آورد. چرایی سرکوب فرزندان وخانواده ها را.
در پیوند با کارنامه های نظامی که
جنرال رسولی به آن تعلق داشت، همچنان سایر حکومت ها، همه دارنده ی حق ابراز نظر، نقد و بررسی جوانب
مختلف آن نظام هستند. همه حق دارند برداشت ها
نظریات خود را ابراز کنند.(1) این دَرِ بحث ونقد را کسی نبسته است و نه کسی
می تواند آن را ببندد. جز اینکه استبداد خویی باشد دارنده ی شمشیر تهدید در دست.
اما سرنوشت غمباری را که فرزند یک
مقام پیشین دید و در این کتاب بازتاب یافته است، حکایتگر غمین فرزندان بیشمار
وخانواده هایی می شود که به دلیل تعلق خانواده گی رنج دیده اند. نویسنده ی
خاطرات دارنده ی مقام های بزرگ
حکومتی نبود، فرزند یک وزیر ارشد در کابینه ی محمد داؤود خان بود.
همین جا این سخن را نیز بیاورم که
رفتار ظالمانه وضد انسانی که از کودتای ثور در برابر همه مخالفان سیاسی و یا نظامی
اِعمال شد، در هیچ صورتی از سوی نویسنده ی این سطر ها پذیرفتنی نبوده بلکه سزاوار
محکومیت است.
روی آورد من به محتوی کتاب جناب عمر سولی
در راستای پرسش هایی که خواننده را
همراه می شوند، این هم است که نویسنده ی خاطرات با کدامین سرنوشت مواجه شد؟ خاطرات
از دیده گی های وی چگونه سخن می گویند؟
من کتاب خاطرات جناب عمر رسولی را در
ادامه مطالعه ی سایر کتاب های خاطرات، از این منظر ورق گردانی نمودم.
این پرسش و کنجکاوی را برگهای کتاب
شرح می دهند. نخست فرازهایی را می آورم که از گوناگونی چرخ زمان حکایت دارند:
"روزهای نخست جمهوریت 26 سرطان
1352.ش.
«... دراین روزها از قومی تا غیر
قومی و دوستانی که سالها ما را فراموش کرده بودند، بر سرما ریختند و از صبح تا شام
دروازۀ ما دق الباب می شد. وزنگ تلفون خانه هیچ قطع نمی شد...»(ص21) این خاطره به
تصویر چهره های می پردازد که در اصطلاح عوام، آنها را مطلب آشنا و دوستان روزهای
خوب دارنده ی قدرت، یا مگسان دور شیرینی می نامند. چنین روزها وقتی بر می گردند و
روزهای شب گونه و تلخ فرا می رسند، یادآور خاطرات تبسم انگیز تلخین و درد آمیز می
شوند. این نمونه را که از هفته ی بعد از کودتای ثورقصه یی دارد، بخوانیم:
«روز جمعه بعدی همانند گذشته برای
خدمت زیر بیرق روانۀ غند تعلیمی شدم. جالب اینکه
دوهفته قبل وقتی داخل موتر بس می شدم، همه آرزو داشتند، پهلوی شان بنشینم،
اما دوهفته بعد هیچ کس نمی خواست در کنار و یا پهلویش باشم...»(ص45)
مؤلف پس از کودتای ثور، به زودی
زندانی می شود. همانگونه که پیشتر گفته شد، به دلیل! اینکه فرزند وزیر دفاع پیشین
است. چنین گسترده گی دامن استبداد را تاریخ میهن ما اندک ندیده است. بسیار دیده
است. استبداد هار و بی رحم پس از سرکوب شخص مورد نظر، بیرحمی ناشی از ترس و یا
پاسخگوینیاز
خشم وقهر وعقده را وارد قلمرو اعضای خانواده ی کرده است. ورنه چه دلیلی می تواند موجه باشد که وقتی شخصی را با آن فیصله های شتابزده، جنون آمیز وبه اصطلاح "انقلابی" اعدام کردید، خانواده اش را که چند تن بیمار هم بوده اند، به زندان بفرستید.
چهره هایی که با دستان آلوده با خون وجنایت معرفی می شوند
نمایی از زندان پلچرخی
مؤلف مدتی را که تاهنگام فرستادن ببرک کارمل از شوروی به کابل، در زندان به
سربرد، شاهد همه جنایات و بی رحمی هایی بوده است که در حق زندانیان اِعمال می شد.
مواردی را که به آنها اشاره می کند، سایر منابع موثق و کتاب های زندان دیده ها
تایید می کنند. از اینرو چشمدیدهای مؤلف، برای آنانی که می خواهند از ابعاد ستمگری
حکومت ستمگر دموکراتیک خلق افغانستان- متلاشی شده، آگاهی بیابند، اطلاعات دست اول
و دقیق را در خدمت می نهد.
خاطرات از دیده گی های راه کابل – پاکستان، در این کتاب، به برگ های
اندوه آمیز و رنجدیده گی های مردمی می افزاید که نمی توانستند گواه تداوم ستمگری
آن حزب جفا کار باشند. حزب آلوده با خونریزی، شکنجه و آزاررسانی های بسیار. حزبی
که کارمل را در جای تره کی و امین در رهبری داشت، به اضافۀ حضور مستقیم قوای
شوروی. در پهلوی زندان کردن، اعدام و بمباران شهرها و روستا ها، فضای مختنقی در
ادامه جنایات پیشین خلقی ها ایجاد کرد که مهاجر ساز نیز بود. راوی خاطرات با احساس
و تشخیص چنان اوضاع راه مهاجرت رد پیش می گیرد. می نویسد:
«قبل از حرکت( به سوی پاکستان)...
رفتیم مقداری دوای خواب برای دخترم ریحانه (سونیکا)، پسرم مصطفی و فرهان برادر
زاده ام، گرفتم تا این اطفال در مسیر راه
و هنگام گذر از سرحد در تورخم سر و صدا و گریه نکنند، ومامورین امنیتی متوجه ما
نشوند...«(ص64)
و یا هنگامی که این خاطره پس از
رسیدن در گمرگ سرحدی را می آورد:
«...به مجردی که احساس کردم دریور پایش را در زینه اول دروازه کابینش نگذاشته بود که صدای چیغ و فریاد مصطفی که یک ساله بود، بلند شد. همه ما فکر کردیم که خلاص شدیم. بدبختانه بلقیس(همسر جناب ع. رسولی ومادر مصطفی جان) از پریشانیی که بر وی حاکم بود، تا در بیرون صدای کودک را کسی نشنود، دهن مصطفی را بست. ما به دلیل تاریکی که در این محل(جای سازی مخصوص و بسیار تنگ در داخل بس که همواره با کمبود آکسیجن مواجه است) حکمفرما بود به مشکل می توانستیم همدیگر را ببینیم. به هرحال موتر حرکت کرد. دراین وقت حمدی هبل شوهر خواهرم، به شدت دست بلقیس را از دهن مصطفی پسرم دورکرد...»(ص66)
آنانی که از رنج های طاقت سوز مهاجر دردمند و راه نجات جوی، آگاهی دارند، با خاطرات همانند در سیر راه افغانستان تا پاکستان و یا از پاکستان تا هند، همچنان راه روسیه ، یا یونان تا اروپا، با تمام اندوهباری ودلخراشی آن مواجه شده اند.
من با خواندن خاطره ی بالا، به یاد
کودکان بی شماری افتادم. به یاد مادرانی که در پای قاچاقبر افتاده بودند که دوای خواب
زیاد برای کودکش ندهد. زنی مظلوم و زیسته با اندوه ژرف را در هامبورگ به یادآوردم
که هنگام عبور از دریاچه یی، کودکش در رودخانه افتاده بود. مادر تا بنای صدا کردن
وگریستن نهاده بود، قاچاقبران خودش وشوهرش را که طفل بزرگتر را در آغوش داشت، زیر
مشت ولگد و ناسزاگویی گرفته بودند. اما
برای این خانواده پس از رسیدن به هامبورگ، گفته شده بود که نگویید از راه
روسیه به اینجا آمده ایم، بگویید با طیاره از پاکستان به آلمان آمدیم.
به یاد صد ها تن هموطنان ما افتادم
که در دوره های مختلف انسان آزاری، ناگزیر به ترک وطن شدند با امید نجات جان و
کودکان. اما آب های سواحل ترکیه و یونان آنها را بلعیده است.
نگارنده ی این سطرها، نیازی به
بازنویسی همه خاطرات نمی بینم. معرفی کتاب نیز چنین اجازه یی را نمی دهد. بلکه با
آوردن برخی نکات، شایسته آن است که هموطنان ما وعلاقه مندان دیگر این کتاب را نیز
بخوانند.
لازم است ازادای احترام مؤلف یاد کنم
که از همه کسانی که خاطره خوش وفراموش ناشدنی در سینه جای داده است، با نیکویی و
ادای احترام یاد می کند. از سوی دیگر، آنانی را که سخنان نادرست آورده اند، طرف
نکوهش و سرزنش قرار میدهد.
ابراز احترام از سوی مؤلف به همسرش،
بانو بلقیس نورستانی- رسولی و مادر که در آغاز کتاب آمده است، از یک فرهنگ متعالی
و قدرشناسانه نماینده گی میکند. این فرهنگ در بخشی از کتاب های تعدادی از مردان
غایب است.
اما آنچه آشکار است و در طول زمان در
عمل گواهی یافته است، همسر یک زندانی، دارنده ی یک و یا چندین کودک، رنج آمیزترین
روزها و شب ها را سپری کرده است. نگارنده ی این سطرها، بارها متوجه شده ام که رفتن
همسر، دختر و یا مادر زندانی به سوی زندان، بردن لباس و سپردن آن به کارمندان آن
اذیتگاه، خود فصلی را می گشاید برای آشنایی با ابعاد ستمگری و دامن کشاندن آن در
قلمرو خانواده های زندانیان. آماده ساختن لباس، فراهم کردن مقداری پول، دیدن
دشواری های راه و تحمل انتظار تا دریافت پیامی از زندانی، خالی از شکنجه نبوده
است. امید است روزی چنین خاطرات نیز روی انتشار ببینند.
اما جای توجه و تحسین شایسته دارد که جناب رسولی، صمیمانه وبا احترام از
بانو بلقیس چنین یاد می کند:
«بسیار بجا ومناسب است که این خاطرات
خود را در راه قدم هایش وبه پاس خستگی های عمیقی را که در زنده گی مشترک ما متقبل
شده است، اهدأ نمایم.»(اهدأ کتاب. ص. ب)
***
(1) من
برداشت ها ونظریاتم را طی مصاحبه ها، نوشته ها و دوکتاب کودتا در تاریخ افغانستان
و بررسی حکومت های افغانستان، در باره ی مسائل آن زمان مطرح کرده ام.
خوشه، وئبلاگ انجمن فرهنگی- هامبورگ
نبیله فانی
سرگذشت یک ملت
از بازیچهی تاریخ تا سرگردانی امروز تاریخ،
حکایتی تکراری از آرزوهای بر باد رفته و امیدهای نافرجام است. سرزمینهایی
که روزگاری بر قلهی افتخار ایستاده بودند، اکنون در گرداب تباهی دستوپا میزنند.
اما این سقوط، ناگهانی نبود؛ بلکه زنجیرهای از انتخابهای نادرست، شکستها، خیانتها
و بیتفاوتیها بود که ملتی را از جایگاهش فرو کشید. نصاب
تعلیمی و ارزشهای اجتماعی ما؛ بنبستی خودساخته نصاب تعلیمی و ارزشهای اجتماعی
ما، متفاوت از سایر کشورها بود. ما بهگونهای
تعلیم میدیدیم که ذهن ما را به جای خلاقیت، به حفظ کردن بیهدف عادت میداد. بهجای
آنکه مهارت کسب کنیم، بهصورت میخانیکی و خشک، درسها را میخواندیم. ما یاد
نگرفتیم که چگونه خودکفا شویم، چگونه اقتصاد بسازیم، چگونه صنعت و زراعت را رشد
دهیم.
کسبوکار و مهارتهای فنی را کمارزش میشمردیم،
در حالیکه ملتهایی مانند جاپان و چین، روی همین پایهها ایستادند. چین و
جاپان، ملتی را بر پایهی کار و مهارت بنا کردند، اما ما، علم را از مهارت جدا
کردیم و کار را ننگ شمردیم.
در چین، دهقان و کارگر، ستونهای اقتصاد شدند،
اما در سرزمین ما، کار یدی مایهی تحقیر شد. در
جاپان، هر صنعتگر، افتخار کشور بود، اما ما تولید را رها کردیم و مصرفکننده
ماندیم.
امروز، کارگر جاپانی ماشین میسازد و ما همان
ماشین را میخریم.
کارگر چینی لباس تولید میکند و ما همان لباس را
میپوشیم.
آنها صنعت را ساختند، ما مصرف کننده ماندیم. اما
این تنها یک بُعد ماجراست.
باید از خود بپرسیم که عامل این نابسامانیهای
جبرانناپذیر کیها بودند؟ ملت، حکومتها یا بیگانگان؟ بدون شک، بیگانگان نقش
کلیدی در ویرانی سرزمین ما داشتهاند. در این یک قرن اخیر، وطن ما میدان جنگهای
نیابتی بوده است. هیچ کشوری در دنیا اینچنین، پیاپی اسیر توفان نشد که ما شدیم. انگلیس
آمد، نیمی از پیکر این سرزمین را برید و رها کرد. روس
آمد، دستنشاندههایش را فرستاد، ویرانی به بار آورد و سپس خودش هم گریخت. و بعد
از آن، کشور ما شاهد چنان خانهجنگیها، قتل و قتال و خونریزی و ویرانگریهایی شد
که تاریخ مثال آن را ندارد.
پاکستان، ایران و هند؛ سهضلعی که در ویرانی ما
شریکاند پاکستان و ایران، هر یک زخمی تازه بر این پیکر زدند. آنها
نشان دادند که بهعنوان همسایگان مسلمان افغانستان، اگر چیزی از بربادی این سرزمین
باقی مانده بود، کمر بستند تا آن را تکمیل کنند. پاکستان،
با سیاستهای دوگانه، از یکسو پناهگاهی برای آوارگان جنگی شد، و از سوی دیگر،
تروریزم و ویرانی را به افغانستان صادر کرد. ایران،
با دخالتهای پنهان و آشکار، گاه به بهانهی حمایت از یک گروه، و گاه به نام
پاسداری از منافع خود، در جنگهای داخلی هیزم ریخت و تخم نفاق کاشت. اما در
این میان، هند نیز نقشی پنهان اما حسابشده داشت. برای
هند، افغانستان بیش از آنکه یک دوست باشد، ابزاری برای مهار پاکستان بود. هند،
زیر نام دوستی، افغانستان را به یک اهرم سیاسی در برابر پاکستان بدل کرد. سرمایهگذاری
کرد، جاده ساخت، اما هرگز فراتر از منافع استراتژیک خود نرفت. ناتو،
آمریکا و غرب؛ سناریویی که هنوز پایان نیافته است آنان نیامدند که بسازند، آمدند
تا سرنوشت این خاک را برای همیشه تغییر دهند. و رفتنشان نیز، پایان ماجرا نبود،
بلکه نقطهی آغاز مرحلهای تازه از بحران بود. آنچه امروز
در سرزمین ما جریان دارد، بخشی از یک نقشهی درازمدت است. نقشهای که گویا هنوز تا
رسیدن به تجزیه و نابودی کامل ملت ما، به پایان نرسیده است. هرجومرج،
فقر، ناامنی، فرار مغزها، سقوط نظام آموزشی و انحطاط اجتماعی… اینها تصادفی
نیستند، بلکه قطعاتی از همان طرح ویرانی اند که سالها پیش طراحی شد. بزرگان
ما؛ ناجیان یا خائنان؟ بزرگان ما ملامتاند. شاید اندکی از آنان نیک بودند، اما
دیگران، بهمحض آنکه روزشان رسید، نام وطن را فریاد زدند و سپس، همان وطن را
فروختند.
ما نیز در این تراژدی بیتقصیر نیستیم. هرکه
آمد، برایش کف زدیم، تعظیم کردیم، عسکر دادیم، جان دادیم، اما هیچگاه از خود
نپرسیدیم: چرا؟ یکی نامِ کفر بر ما نهاد و خنجری زد، دیگری نامِ دین و برادری بر
زبان راند و خنجری دیگر، دیگری نامِ آزادی آورد و زخمی تازه نشاند، دیگری نامِ
قانون خواند و بندی بر پایمان بست. و ما،
خود، بر خود تیغ کشیدیم!
برادر، برادر را، به جرم زبان، مذهب، قبیله و
نژاد… زخم زد.
اما آیا این سرنوشت محتوم ماست؟ آیا ما تا ابد
ملتی دربدر خواهیم ماند؟ آیا فرزندان ما نیز روزی همین پرسش را از خود خواهند کرد؟
یا میتوانیم این چرخهی بیپایان را بشکنیم؟ آگاهی، نخستین گام است. باید
تاریخ را بخوانیم، نه برای تکرارش، بلکه برای پرهیز از آن. باید
بدانیم که قدرتهای جهانی، در پی منافع خویشاند، نه نجات ما. باید
بیاموزیم که نجات این سرزمین، در دست هیچ دولتی، هیچ ائتلافی، هیچ سیاستمداری
نیست، بلکه در دست مردمانی است که بیدار شوند، متحد شوند، و آینده را به دستان خود
بسازند.
باید برای رهبران جاهل کف نزنیم و آذوقهی دروغین
آنها را گرد نیاییم. زیرا ملتی که بیدار شود، نه حزبها بر او چیره خواهند شد، نه
همسایههای معاملهگر، و نه دزدان دین و دنیا. و
آنگاه، شاید سرنوشت ما، دیگر همان سرنوشت پدرانمان نباشد.
نصیرمهرین
کودکـــان یتیم(برگرفته از کتاب زندگی کودکان افغانستان)
با آنکه در
تعریف یتیم گفته شده است که " یتیم به کودکانی گفته می شود که پدرو مادر خود را از دست داده اند"،
اما در افغانستان نبود یک تن از والدین معرف موجودیت
کلیه اوصاف یتیمی کودک است. زیرا یتیمی که
اوصاف آن چون داغ شناخته شده وتأثرباری درجبین تعدادی از کودکان به چشم می خورد؛
درچند دهۀ پسین، جوانب مختلف اندوه هایش را بیشترنشان داده است. درگذشته ها، هر وقت از یتیمی یاد می شد، بیشتر سخن ازکودکی درمیان بود، که
از محبت ها و نوازش های مادرانه ویا پدرانه به دلیل مرگ آنهامحروم می گردید. درسالهای بعد از کودتای 7 ثور، 1357 (اپریل 1978)
بیشترین کودکان یتیم، آنانی بودند، که پدران
شان ازدست رفته بود. بررسی وضعیت
صدها هزار انسانی که اعدام ویا درجنگ ها کشته شدند، محتاج گشایش صفحۀ جداگانه یی
است. این یتیمان، فرزندان مقتولینی را نیز شامل
میشد که درصف دولت بودند ویا به گونۀ اجباری به جنگ فرستاده شده وبه قتل رسیدند. دشوای ها و محرومیت هایی که فرزندان آنها دیدند، با توجه به وضع وموقف
پدرانشان متفاوت است. تعدادی
ازفرزندان مقتولین که درصف دولت جنگیده
بودند، یک اندازه از امکانات را درسالهای حضور اتحاد شوروی به دست میاوردند. مانند گرفتن خانه و یا بهره مندی ازبورس های تحصیلی به شوروی و یا کشورهای
اروپایی.
اما بقیه با
توجه به مشکلات اقتصادی و یا از دست دادن
نان آورخانه، مشکل ترین اوضاع دوران کودکی را در آغوش مادرسپری نموده اند.
آن عده از یتیمان که با مادرهایشان روانۀ
کشورهای پاکستان ویا ایران شدند، با
مشکلات مهاجرت نیزدست وگریبان بودند.
پس از آن
هم در چهرۀ درد آمیز یتیمی، تبسمی نه نشست. یتیمان بیشماری با دشواری ها به سر بردند. و دراثر جنگهای خانمانسور به تعداد یتیمان افزوده شد. ده سال اخیر هرچند زمینۀ تبارز دشواری های آنها مساعد شد و نهادهای مشغول
توجه وکاهش مشکلات آنها شدند، اما مطابق گزارش های متعدد نتیجۀ مطلوب حاصل نشده
است.
با وجودیکه
چند تن از هموطنان بشردوست ویا مؤسسات خارجی ویا با کمک هم، یتیم خانه هایی را
تأسیس نموده اند و با وجودی که دولت نیز یتیم خانه هایی را ایجاد کرده است،
اما مشکل یتیم ها به اندازه یی است که هنور به عنوان یکی از مشکلات بزرگ اجتماعی
دامنگیر کودکان کشور میباشد. برخی ازگزارش ها حاکی از آن است که کودکان در یتیم خانه های دولتی از
امکانات لازم بهره مند نبوده، ازمراقبت وغمخواری های لازم محروم هستند. درین پیوند گزارش هایی را میاوریم که شایان توجه اند:
" یتیمان پرورشگاه غزنی آب گل آلود می
نوشند."
خبرنگارمی
افزاید که "سراج "
یکی از یتیمان پرورشگاه غزنی است. این کودک قبل از پاسخ به پرسش من در مورد مشکلاتش در پرورشگاه، به سوی مدیر ومعلمش نگریست، سپس
سر به زیر انداخت و با ترس و نگرانی گفت: « کدام مشکلی نداریم.»
محمد موسی
یکی از دیگر از اطفال این پرورشگاه، به خبر گزاری بست بامیان گفت:«خورد بودم که درین جا مرا آورده اند. »
این کودک
افزود: « از دولت می
خواهیم که برای ما میدان سپورتی بسازد. چاه آب ما را جور کند. چند وقت پیش امریکایی ها به ما گفته بودند که دیگه ازاین چاه آب نخورید که
شماره مریض میسازه. »
با این حال
برخی از مسئولان در ولایت غزتی مشکلات
یتیمان در پرورشگاه غزنی را با جدیت مطرح میکنند.
ژولینا فیضی
وکیل شورای ولایتی غزنی وعضو شورای دفاع از ازحقوق اطفال در این ولایت می گوید:
" درپرورشگاه دولتی غزنی از ایتام به خوبی مراقبت نمی شود.
"
وی می افزاید:"
به طور نمونه چندی پیش یکی از یتیمان این
پرورشگاه به طور خود سرانه دوا خورده بود که کارش به شفاخانه کشید.
"
به گفتۀ او،
ایتام در پرورشگاه غزنی با مشکلات زیادی ومواجه اند. از جمله کمبود کتاب درسی ونبود معلم، طوری که برای شش صنف درسی، سه معلم
وجود دارد.
خانم فیضی
اظهار می دارد که:" موقعیت فعلی
پرورشگاه غزنی مناسب نیست. وازمرکز شهردور می باشد که این موضوع باعث شده است تا به خوبی از آن نظارت
صورت نگیرد وعلی رغم دوربودن آن از مرکزشهر، محافظ امنیتی نیز ندارد.
عبدالمتین
مشکی وال، مدیر این پرورشگاه نیز از مشکلات موجود شکایت دارد.
به گفتۀ وی، پرورشگاه غزنی ازخود تعمیر ندارد، ساختمان فعلی پرورشگاه از ریاست مخابرات می باشد
که اتاق هایش برای نگهداری یتیمان چندان مناسب نیست. وی افزود: مدتی است که
پمپ چاه آب خراب شده است، کودکان پرورشگاه مجبوراند از آب گل آلود وغیر صحی
استفاده نمایند."
با آنکه در
بعضی از ولایات ساختمان های مورد نیاز یتیمان نیزآباد شده است، اما با توجه به مشکل بروکراسی وفقدان فرهنگ
غمخوارانۀ لازم برای کودکان یتیم، تصور می شود که در پهلوی نیاز به ساختمان های
ویژه برای آنها، به رفع ناهنجاری زادۀ بروکراسی وبی امنی های که در جامعه سیطره
دارد، توجه شود. از نمونۀ
اعمار پرورشگاه یتیمان از ولایت پکتیکا می توان نام برد. یتیم خانۀ اطفال در شهر شرنه مرکز پکتیکا در ساحۀ 680 متر مکعب زمین به کمک مالی تیم بازسازی ولایتی با مصرف 378
هزار دالر امریکایی ساخته شده است.
کریم پیکارپامیر
تازه های کتاب درتورنتو
شناسنامه ی
کتاب:
نام کتاب:
صحرای دل
شاعر :
فرزانه ساحل حسینی
ناشر :
اداره ی ماهنامه ی "پگاه" درکانادا
اهتمام و
برگ آرایی : ک. پیکارپامیر
دیزاینرپشتی
: احمد شهیم حقیار
شماره گان
: پنجصد جلد
سال طبع : ۲۰۲۵م
محل طبع :
شهر تورنتو – کانادا
همین امروز
(یازدهم ماه اپریل ۲۰۲۵م) مجموعه
ی شعری دیگری تحت عنوان " صحرای دل" در شهر بزرگ تورنتو از طبع بیرون
آمد. اثرتازه که از قطع، صحافت و پشتی رنگین و زیبا برخوردار است، به تعداد یکصد و
سی و دو عنوان سروده های بانو فرزانه حسینی را احتوا مینماید که در قوالب مختلف
شعری مانند غزل، دوبیتی، رباعی، شعرسپید و نیمایی و تک بیت ها و ... شکل گرفته اند.
بانو
فرزانه حسینی درجایی از پیشگفتار اثرخویش مینگارد: " سرایش شعر برای من، حُکم
آزادی و رهایی از قفس و پریدن تا اوج کهکشان را دارد وهم حُکم قدم زدن زیر باران
را . هربیت و هر مصرع، مانند یک آه از سینه بیرون میرود و خرمنی از غم ها و خاطرات
نا خوشایند را می سوزاند و خاکستر می سازد..."
وقتی اشعار
شاعر را مرور میکنی، در می یابی که همین گفته ها در لابه لای هر واژه و هر مصرع
شعرش تجلی دارد و باز به این نتیجه میرسی که زن افغانستان نظر به اصالت، ماهیت و
نوع زنده گی اش در جامعه ی سنتی کشور، از سایر زنان جهان مستثنی میباشد. به همین
دلیل است که هر لحظه ی هستی او، توأم است با آه و غم و حسرت و انباری از عقده های
درد ناک درونی در روزگاران ما.
طبع و نشر
این مجموعه ی دلچسب شعری را برای بانو (حسینی) تبریک گفته برایش عمر دراز و
توانمندیهای بیش از پیش را تمنا میکنم.
حمید آریارمن
در ستایش «نوروز فرخنده»
کتاب ارزشمند
نوروز فرخنده که به همت انجمن فرهنگی هامبورگ و با همکاری جمعی از فرهیختگان،
نویسندهگان؛ شاعران و هنرمندان به زبان فارسی و ویژه نوروز منتشر شده، اثری
گرانسنگ و تأثیرگذار در حوزه فرهنگ، ادب و هویت تاریخی مردمانیست که آیین باشکوه
نوروز را همچنان چون گوهر درخشان در دل خود حفظ کردهاند و هر سال با جان و دل،
آن را گرامی میدارند.
این
مجموعه، با دربرگرفتن داستانها، اشعار، مقالات و خاطراتی برگرفته از دلسپردگی به
نوروز، دریچهایست به جهان زیبای معنایی و نمادینی که این آیین کهن در دل خود
نهفته دارد.
ما باور
داریم نوروز، تنها یک جشن تقویمی نیست؛ بلکه نمادیست از نوزایی، آشتی، همزیستی و
پیوند با طبیعت و هستی که همیشه دشمنانی داشته؛ ولی خوشبختانه هر سال از سال قبلش
بهتر و ارزشمندتر گرامی داشته شده است!
کتاب
«نوروز فرخنده» توانسته است بازتاب صدایی باشد برای کسانی که دور از زادگاه خود،
اما نزدیکتر از همیشه به ریشههای فرهنگیشان، این آیین باستانی و ارزشمند را
زنده نگاه میدارند.
سپاسگزار
تمامی دستاندرکاران، نویسندگان، شاعران و همراهان این اثر که با مهر، اندیشه و
هنر خود؛ پاسدار فرهنگ و مانداکهای تاریخی هستند؛ خواهیم بود!
سپاس ویژه
از استاد گرامی نصیر مهرین!
مایهی
خرسندی من است که مقالهای از من با عنوان «ستیز شریعت با آیین کهن نوروز باستانی»
در این مجموعه چاپ شده است. در این نوشتار، نگاهی انتقادی به تقابل تاریخی شریعت
رسمی با نوروز داشتهام؛ تقابلی که گاه با تلاش برای حذف، و گاه با پذیرش حداقلی،
اما همواره با نوعی حساسیت همراه بوده است.
در نهایت،
نوروز فرخنده را باید ادای دِینی دانست به فرهنگی که هنوز زنده است؛ فرهنگی که در
دل زمان، نه خاموش شده و نه فراموش. باشد که این کتاب، همچون خود نوروز، پیامآور
نو شدن، همدلی و تداوم روشنایی باشد برای همه آنانکه دل در گروی فرهنگ و زیبایی
دارند.
با ارج
حمید
آریارمن
مختاردریا
پیام نوروز
خروشان جیش فروردین به میدان در بهار آید
میان جیش دی افسردگیها و دمار آید
طلایه ساقه و قلب سپاهش همچو سیلابی
تو گویی با خروش و هیبتِ جیش تتار آید
امیر نوبهار افر اخت با تمکین چو پرچم را
زشادی اشک چشم ابر همچون جویبار آید
معطر شد فضا از عطر یاس و سنبل و نرگس
به صحرا و دمن بنگر که موج لاله زار آید
زشادی بلبل عاشق به روی شاخه ها رقصان
به دور غنچه ها پروانه ی عاشق تبار آید
لب جو ساغر پر مل صراحی در بغل سرشار
بت مهپاره با صد ناز و افسون در کنار آید
لب ساغر چو بوسیده ست آن لعل شکر ریزش
پی بشکستنش عاشق به قصد سنگسار آید
بیا ای هموطن باروز نو آغوش خود بکشا.
که بعد ما و تو نوروزها صدها هزار آید
بکن دور از خودت رنج وکدورت با یکی لبخند
دراغوشت بکش هر هموطن گر در بهار آید
بسوزان.ر یشه ی نخل تعصبهای زهر اگین
که این فرق زبان و دین چو زهر سوسمار آید
بنا سازید بنیاد نوی با عید نوروزی
نسیم خرمی در باغ هستی مشکبار آید
چو انگشتان باهم مشت سازید و بهم جوشید
که این مشت شکن دشمن به رزمستان میدان بکار آید
بیا دریا بنه سر پیش پای همدل و همیار
که دشمن زاین چنین وحدت سیه رو شرمسار آید
مختار دریا
12اپریل2025میلتن
اونتاریو کانادا
غ.ف. سروش
تلفیق شعر ونقاشی
دوستان عزیز
امروز یک شعر ونقاشی پنسلی
خویش را با شما عزیزان شریک میسازم.
روزی رفتم سوی بازار
درآنجا دخـتری دیدم
دل آزار
به گوشۀ نشسته خوار و
حیران
پالایش میکند بوت های مردان
هوا سرد و لباسش خیلی
نازک
ولی در کار بسیار چست وچابک
به پهلویش نشستم اندکی چند
بگفتم بوت بر چند
میکنی رنگ
به سویم دید با صد
عقده وخشم
نگاه میکرد به من
مانند یک خصم
به رخسارش روان شد
اشک چشمش
زبس که در دل آمد قهر
وخشمش
بگفت در زیر لب حرف
های بسیار
زبس که گشته از مردم
دل آزار
نمیخواهم کنی بسیار تاوان
بپرداز قیمت یک چای ویک نان
خلاصه میکنم من قصۀ
خویش
نمیخواهم شما گردید
دل ریش
به خائنان رسانم این
پیامم
اگر دوزند لبان ویا
دهانم
شما ای خائنان خواهر
ندارید؟
به مثل این پری دختر
ندارید
شما هیچ عزت
وآبروندارید؟
به خانه مثل این مهرو
ندارید؟
چرا نیستید درفکر
غریبان
همه در فکر پول وقصر
وپارتمان
شاپور راشد
وطن جانم فدایت
وطن،
ای کهنمرز
پر از زخمههای فریاد،
ای آشیان
آفتاب و آوار،
ای خاک
سوختهی امید
که هنوز از
گامهای شهیدانت میلرزی
و بوی
گلوله و گندم را
با هم در
جان داری!
تو را از
صمیم اشک دوست دارم،
از عمق
زخم، از غربت،
از تبعیدی
که هر سحر
با نام تو
نماز میخواند
و با رؤیای
برگشتن میخوابد.
وطن جانم!
فدایت اگر
باید
با خونم،
با واژههایم،
با بغضی که
در گلو مانده
و شعری که
هنوز
جرأت گفتنش
نیست!
تو را دوست
دارم
نه چون برگ
سبز در بهار،
که چون خاک
پاکی
که استخوان
پدرانم را
در آغوش
کشیدهای.
وطن،
برایت
خواهم نوشت،
خواهم
جنگید،
خواهم
گریست،
تا آندم
که خورشید از شانهات طلوع کند
و نامت
دوباره
در دهان
تاریخ
با افتخار
برده شود:
وطن جانم،
فدایت!
شاپور راشد
۱۲
اپریل ۲۰۲۵
نظرات
ارسال یک نظر