هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.


                         

                                                 ***

                                  رنج ها در افغانستان

سخن خوشه

کشوری که مردمش ناشادترین مردم در سطح جهان هستند، مگر ناشاد نباشند؟

ملیون ها انسان کاری برای پیدا کردن لقمه نانی ندارند. بیماری و مرگ بیشتر شده است. دختران از درس وادامه ی تحصیل محروم شده اند. هر جاهل طالب که در مناطق غیر خودی، به وظیفه یی گمارده شده است، هوش وگوشش در فکر گرفتن دختر و زنی است و فشار آوردن ناحق  بالای مردم تا پولی به دست بیاورد. جواب اندک اعتراض و گفتن دلیل، لت وکوب است و نا پدیدشده انسان ها. ده ها هزار جوانی که در حکومت های قبلی، رفته بودند به سوی وظایف نظامی وامنیتی، درغم و اندوه شب را به روز می رسانند. تعدادی از آنها کشته شده و یک تعداد مفقود می باشند.


گدایی چنان زیاد شده است که در تاریخ افغانستان پیشینه ندارد.

آرزومندی برای بیرون شدن از کشور نیز آنگونه که حالا دیده می شود، سابقه ندارد. زیرا یگانه راه نجات کودکان و دسترسی  به لقمه نان  وامنیت تلقی می شود.

 فشار حکومت های ایران و پاکستان بالای مهاجرین وفرستادن آنها به افغانستان، به دامنه ی رنج ها افزوده است.

در طرف دیگر، رهبران طالبان که عمری را در مزدوری، برهم زدن امنیت و آدمکشی سپری کرده اند، در موترهای لوکس در کشت وگذار و مهمانی رفتن ها هستند.

اندکی وبسیار اندک را گفتیم، ظلم وستم بسیاری را پیش چشمان بیاورید که اکثر یت مردم مظلوم و  رنجدیده هر روز می بینند.

*

فاطمـــــــه ســروری


من در کدام گوشه‌ای از این جهان ایستاده ام!؟

-  هنوز دختری ناآگاه از مفهوم ازدواج، به زور مجبور می‌شود، به پیوند با مردی کهن‌سال، آن‌هم نه از سر عشق، که از سر اجبار و سنت بی‌رحم.

 -زنی، با صدایی که سال‌هاست در گلو خفه شده، از صدای خشونت، صدای تحقیر، صدای سکوتی که آزار دهنده است.

- زنی دیگر، با قامتی شکسته، تنها به این فکر می‌کند که چگونه امشب شکم فرزندانش را سیر کند؛ او دست به دامن گدایی می زند، نه از بی‌غیرتی، که از بی‌عدالتی.

 - دختری، برای پر کردن شکمش، دست به انتخابی می‌زند که انتخاب نیست؛ تن‌فروشی، نه با خواست قلب، بلکه با زخم گرسنگی.

- دختری دیگر در سن جوانی‌اش، به جای رؤیا، به مرگ فکر می‌کند. رؤیاهایش از بین رفته ‌اند، مثل گل‌های بی‌آب که در خاک خشکیده‌اند.

- دخترکی در اوج جوانی، پیر شده از فکرهایی که حتی نمی‌تواند آن‌ها را به زبان بیاورد.

- زنی هست که تنها دلش می‌خواهد قدم بزند، برود روی سبزه‌ها، از هوای آزاد لذت ببرد، اما زندانش خانه است، در بین دیوارهای «نباید‌ها»

- زنی دیگر، چون جرئت دارد، چون لبخند می‌زند، چون با مردی حرف زده، لقب «فاحشه» می‌گیرد. نه از آنکه فاحشه باشد، بلکه از آن‌که جامعه‌ای بیمار، طاقت دیدن آزادگی زن را ندارد.

- دختری دیگر، زیر فشار دنیا، خودش را کشت… طناب را خودش دور گردنش پیچید، نه برای مرگ، بلکه برای رهایی.

- و دختری دیگر، خودش را به آتش کشید، نه از دیوانگی، بلکه از دردهایی که هیچ روانی تحملش نمی‌کرد.

زنی بود که عاشق شد. تنها عاشق شد

اما گناهش را با سنگ پاسخ دادند. او را در میان خاک و خون رها کردند، چون میتوانست کسی را دوست داشته باشد.

-و گروهی از آن‌ها، هر روز خودشان را در چادرهای سیاه سنگین، پنهان می‌کنند.

نه از شرم، بلکه از اجبار.

نه از ایمان، بلکه از ترس.

-و با این‌همه، خواهری هست که هنوز امیدوار است.

پشت صفحه موبایل یا لپتاپ، در صنفهای آنلاین شرکت می‌کند، با رویای نجات، با تلاشی بی‌صدا. با چشمانی که هنوز دنبال روزنه‌ای از نور می‌گردند، تا شاید از سرزمینی که خدا هم با خشم‌اش ساخته‌، بیرون برود و در جایی زندگی ساده‌ای را با آرامش و احترام تجربه کند.

-زنی هست که دیگر نمی‌داند خودش کیست.

سرنوشتش مثل برگ خشکی در باد گم شده است.

و اگر بپرسی: «آرزویت چیست؟

مثل آن پسر افغانستانی در ایران که با جمع ‌کردن زباله روزگارش را می‌گذراند، فقط میگوید: «آرزو ندارم...»

و اما من! من خودم را در میان این همه تاریکی گم کرده‌ام.

گاهی آن‌قدر شکسته و ناتوان احساس می‌کنم، که حتی جرئت گفتن این جمله را ندارم:

«زنان و دختران افغانستان، الگوی من‌اند.» نه بخاطر اینکه شایسته نیستند، بلکه چون احساس می‌کنم کوچکتر از آنم، ناتوان‌تر از آنم، که بتوانم در برابر صبر و ایستادگی‌شان، ادعایی داشته باشم.

گاهی سکوتشان، فریادشان، و زنده‌ماندنشان در دل آن همه مرگ، چنان سنگین است که من حتی در تحسین‌شان هم تردید می‌کنم؛ نه از بی‌باوری بلکه از بزرگی‌شان.

*

 

لیلی غزل


مدتی‌ دوستان از حال و هوای شعرهایم گلایه داشتند؛ می‌گفتند واژه‌هایم غبار اندوه به خود گرفته‌اند، که شعرهایم از تراژدی لبریز است، و لبخند در میان ابیاتم گم شده.

امروز، پس از روزها، دل را به روشنایی سپردم و شعری عاشقانه و شاد نوشتم؛ به امید آن‌که دل دوستانم را روشن کنم.

اما هنوز لذت این سرود بر دلم ننشسته بود که خبری تلخ، مانند خنجری بر قلبم فرود آمد:

«ازدواج مردی چهل‌وپنج ساله با دخترکی شش‌ساله...» و بی‌اختیار، این بیت حافظ در ذهنم طنین انداخت:

«کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟»



دگر بار دست بردم در واژه‌ها، و این شعر را ـ با اندکی ویرایش ـ بازنشر می‌کنم؛ برای سوگی که بر جان دخترکان این سرزمین جاری‌ست...

شب بود و دخترک، تبِ تنهایی شدید

وحشت زِ پشتِ پنجره‌ها زوزه می‌کشید

رویای کودکانه‌ی او دَر گرفته بود

مثلِ قطارِ کهنه، به جایی نمی‌رسید

چون کفتری که طعمه‌ی کفتار می‌شود

او از نجاتِ زندگی‌اش بود ناامید

کودک، نیازمند به آغوشِ مادرش،

چون ماهیِ برون‌شده از آب، می‌تپید

فهمیده بود تازه، چه آورده بر سرش

نامردمانِ وحشی و پست و بد و پلید

یک پیرمرد، چون پدرش، رویِ بسترش...

گوشی صدایِ ضجّه‌ی طفلک نمی‌شنید

پر پر زد و به خونِ خودش خفت و کس ندید

موسیچه را که گربه‌ی خونخوار می‌درید

دستِ جنونِ جهل و ستم بد نوشته بود

بختِ سیاهِ دخترکِ پیرهن‌سپید

نفرین به دین و مذهب و آیین و کیشِ‌تان

کی می‌شود به حلقِ چنین زندگی نرید؟

شب می‌دوید تا که سحر را بیاورد

از پشتِ پلکِ پنجره، خورشید می‌دمید

با این سکوتِ ممتد و خوابِ گرانِ ما،

خورشید از سپیده، دگر کی دهد نوید؟

*

دو پارچه شعر از بانو نبیله فانی

1


✨اگر روزی... ✨

اگر روزی دلت گرفت،

اگر دلت هوای پرواز کرد،

فقط بگو: «بنویس» —

و من

با تمام واژه‌ها،

با تمامِ باران‌های ناگفته،

با تمامِ نرمیِ یک نگاهِ محو،

به سراغت می‌آیم...

نه فقط برای نوشتن،

که برای لمسِ آن بغضِ خاموش

که سال‌هاست

منتظرِ یک واژه است. 🕊️

*

2

گمشده‌ای به نام من

اینجا،

همه دلتنگ‌اند...

هرکسی چیزی را جا گذاشته است

در کوچه‌ای، خاطره‌ای، آغوشی

یا حتی در لابه‌لای حرف‌های نگفته.

من اما،

مدت‌هاست دنبال گمشده‌ام می‌گردم؛

نه در کوچه،

نه در خاطره،

نه حتی در آغوشی رفته...

گمشده‌ی من،

خودِ من است!

همان دختری که روزی لبخندش بوی بهار می‌داد

و صدایش، ترانه‌ی زندگی بود.

او رفته...

در هیاهوی درد،

در سایه‌ی سکوت،

در دلِ هزار نباید و نشاید.

اینجا همه دلتنگ‌اند،

من اما بیشتر:

برای خودم دلتنگم،

برای «منی» که دیگر نیست...

*

مختار دریا


برخیز هموطن

 برخیز هموطن که وطن می رود زدست

 زاین روز و حال قامت اندیشه ام شکست

 قامت خمیده مام وطن  می کشد خروش

 ای ناخلف بس است بکش زاین دویی تو دست

 بر روی گور هموطنانت مریز اشک

 بنگر به لاله ها ی که زین گور ها برست

 آن سرخ جامگان به تو پیغام می دهند

 زاین  تنگنا به وحدت تان می‌توان بجست

بنگر به دور و بر که بخون  عهد بسته اند

 آن عهد را که بسته بخون کی توان شکست

 ای شاخ ناخلف که شدی با تبر انیس

تاکی بُری تو شاخه ی کاز این زمین برست

 افگنده دور لوث تعصب زبان و دین

 در رزمگه یکی شده باهم وطن پرست

 ای هموطن، تو سخت تر از سنگ خاره یی

 سنگ فلاخنت سر بدخواه تو شکست

خاک وطن تو مامن و هم مدفن منی

مام وطن که دامن تو مدفن من است

شد قرنها که پیکر تو پایکوب شد

زخمین تنانه باز خروشیده ی که هست

 شیراوژنان زدره و کوهسار می رسند

 بر دشمنت هجوم کنان همچو پیل مست

 با چکمه های خشم بکوبند فرق او

از بیخ وبن کَنند اساس تبر بدست

دریا خروش مام  وطن می رسد زدور

 با خون بشوی نقش تعصب ز داربست

 گیرید همدلانه درآغوش همديگر

پیکار گر به رزمگه میهنش نَخَست

 مختار دریا .20.جون 2025 میسیساگا اونتاریو

*

بانو نیلوفر ظهوری راعون

1

هر صبح وقتی می نمایم شانه زلفم را

با شعر، می پیچی به هم شاهانه زلفم را

تا پنجه هایت از بیابان می وزد تشنه

از هم پریشان می کند دیوانه زلفم را

آن لحظه که مثل کبوتر می پرد هر سو

با بوسه هایت می گذاری دانه زلفم را

وقتی به روی و شانه ات می ریزد از مستی

با رقص لب، بالا کنی جانانه زلفم را

طعم شرابت تا شود شیرین از آن تلخی

تر می کنی در سینه ی پیمانه زلفم را

شرم زنانه می نهد بر گونه هایم رنگ

وقتی نوازش می کنی مردانه زلفم را

*

اسد روستا


تیر‌ ِ نگاه

 سینه پر از غم است که فریاد می زنم

جانم به لب رسیده که من داد می زنم

خاموش گر کنی نفسم در گلو ز خشم

 تیر نگاه به دیده جلاد می زنم

لب را اگر ز جور و جفا دوختی چه باک

 مشتی زخشم به سینه ی جلاد می زنم

 زنجیر ظلم ز کینه به پایم گر افگنی

 دادی به گوش مردم آزاد می زنم

 ا ز مرگ من هراس ندارم درین دیار

 تاجی به سر ز تیشه فولاد می زنم

سر می دهم ولی ز ره هم پا نمی کشم

 بانگ بلند به شیوه ی از داد می زنم

 بالم اگر شکسته ای از خشم در قفس

روزی شرر به خانه صیاد می زنم

 تو با لجن تمامی عمرت گذشته است

 من کی قدم به همره ی شیاد می زنم

               *

 

کاش مرا هم کسی دوست می داشت

داستان کوتاهی از:

                    سیداحمد بانی

کمی دورتر از شهر ونکوور بطرف شرق شهراه ی امتداد یافته بود که مسیر عبور و مرور ترافیک بود. در امتداد این شهراه شهرک های ساخته شده بودند که زمانی از خود جنب و جوشی داشتند. مگر در حدود بیست سی کیلومتر پایین‌تر، حالا شهراه وسیع شماره یک را ساخته بودند که از هر نگاه برای عبور و مرور راحت تر بود. بهمین اساس شهراه قدیمی متروک شده بود و کسی ازان استفاده نمی‌کرد. باری از طرف شرکت ماموریتی یافتم که به شهرک بنف در دامنه های کوهای راکی بروم. باید بگویم که تقریبن نود درصد خاک استان بریتیش کلمبیا را کوهای پوشیده از جنگل تشکیل میدهند، و رانندگی در بین کوها و کنار رودخانه ها خیلی زیبا و لذت‌بخش است.

پیش ازینکه مسیرم را بطرف بنف معین بسازم در سر دو راهی قرار گرفتم. چندین بار قبل هم در چنین مواقعی در مکان‌های مختلف راهی را انتخاب نموده ام که متروک بنظر میرسیده بودند. و همیشه هم در اثر همچو انتخابات جنجال آفريني دچار حوادثی شده ام که تا سرحد مرگ پیش رفته بودم. این کنجکاوی را، که حالا سراسر ذهنم را درمینوردد، هم تقدیر میکنم و هم ملامت. یادم آمد زمانی در مقابل همچو دو راهی در شرق کشور، پنجهزار کیلومتر دورتر، مدیر عامل شرکت بمن توصیه کرده بود، مبادا در فلان دوراهی انتخاب فاصله ی کوتاه تر تو را فریب دهد و فلان راه را انتخاب کنی، که بینهایت خطرناک است. و باز هم کنجکاوی مرا بر آن میداشت تا برخلاف نصیحتش همان راه متروک را انتخاب کنم.

اما فعلن ساعت ده صبح بود و آفتاب سخاوتمندانه در آسمان آبی می‌درخشید و برگ های درختان جنگل‌های سرسبز در زیر نور خورشید در اثر وزش نسیم ملایم تلالو میکردند و میرقصیدند. در مقابل من دو راه قرار داشتند. راهی بنام شهراه شماره یک که پر از رفتامد وسایل نقلیه بود و راه کم عرضی که علف های هرزه در اطراف آن و آسفالت ترک خورده ی آن، آنرا متروک و سحر انگیز جلوه میداد. همین راه متروک را انتخاب کردم. چون میخواستم چندی به گذشته سفر کنم و این راه متروک قدیمی را هم ببینم. و هم پیش خود فکر کرده بودم، که بالاخره شهرک های در امتداد راه وجود خواهند داشت و من تنها نخواهم بود. راه آنطوری هم که حدس میزدم بد نبود و موتر براحتی پیش می‌رفت. از طریق یوتیوب به آواز عبدالحلیم حافظ گوش فرا میدادم. مدتی گذشته بود و آفتاب به اواسط آسمان آبی نزدیک میشد، و انترنت تلفن قطع شد. مهم نبود، چون تلفن هنوز فعال بود. بشرکت زنگ زدم. صدای نگران سندی، کسی که مسئول برنامه ریزی سفر ها بود بگوشم رسید، که با لحن سرزنش آلودی از من میپرسید:

"در آنجا چه جهنمی داری انجام میدی؟"

" فکر نمیکردم از طریق جی پی اس مرا ببینی که کجا ام."

" نباید آن راه را میگرفتی. مواظبت باش."

" راه چندان بدی هم نیست. ممنون." و تلفن را قطع کردیم. باوجودیکه در طی یک ساعت و چندی رانندگی، من وسیله ی نقلیه ی دیگری ندیده بودم که از کنارم عبور کند، ولی با آنهم این موضوع مرا دچار تشویش نمی‌ساخت. هوا آفتابی و بینهایت پاک و گوارا بود. از دور ساختمان‌های شهرکی پدیدار شدند. و بعد تابلوی رنگ و رو رفته ی که بالای دوپایه های فرسوده چوبی نصب شده بود و اسم شهرک را آشکار می‌ساخت. " به شهر گاتویل خوش آمدید." گات؟ این اسم مرا به دلهره می‌انداخت. ولی بروی خودم نیاوردم و هم زمزمه ی"خدا را شکر." از گلویم بیرون نه برامد. ولی نفسی کشیدم و به پیش تاختم. وقتیکه داخل شهرک شدم، خانه ها همه متروک و ویران بودند. پنجره های شان توسط تخته های چوبی پوشیده و میله های محافظتی اطراف خانه ها همه زنگ خورده بودند. با آنهم دروازه های شکسته ی یکی دو تای از خانه ها باز بودند و سیاهی مطلق درون خانه ها را بنمایش می‌گذاشتند. باد در اثر گذشت زمان برگ ها و خاشاک زیادی را در گوشه و کنار خیابان پراگنده بود. و تلی از خار های خشک و برگ های خشک درینجا و آنجا انباشته شده بودند. حالا داخل بازار شهرک شده بودم. در یکطرف خیابان ساختمان استوانه ی که داخل آن استوانه ی دیگری برنگ های سرخ و آبی که معمولن می‌چرخید و الگوی دلاک ها و یا سلمانی ها بود، بچشم میخورد. در طرف دیگر تابلوی فلزی زنگ خورده ی دیگری، که با دو زنجیر زنگ خورده، از پایه ی فلزی پوسیده ی آویزان بود و غرچ غرچ کنان در اثر وزش نسیم پس و پیش می‌رفت، اسم پب ی را بنمایش می‌گذاشت که یکوقتی محل پاتوق نوشندگان مشروبات الکلی بود.. موتر را در کنار خیابان پارک کرده و پایین شدم. چون تابستان بود شلورای پوشیده بودم و تی شرتی با کفش صندل چرمی و با تسمه های چرمی. پیش ازینکه وارد سالن شوم، مدتی همانجا ایستاد شده و به اطراف نگریستم به امید اینکه زنده جانی را ببینم. درین هنگام آوز چندش آور هیسسسسس از پایین پایم بگوشم رسید. من در کنار تلی از انبوه خار های خشک ایستاده بودم و مار زنگیی در زیر سایه ی آن بحال آماده باشی چمبر زده و مرا برحذر میداشت. بسرعت پایم را پس کشیده و از یکی دو زینه بالا رفتم و داخل پب شدم. سالن در نیمه تاریکی در سکوت محض فرورفته بود. میز ها و چوکی ها پوشیده از گرد و غبار بودند. در یکطرف سالن بار وسیعی قرار داشت، با انواع بوتل های ویسکی و مشروبات الکلی دیگر. در وسط میز دراز روبروی بار شیردهن خم آبجو قرار داشت که دسته ی آن شفافیت فلزی خویشرا از دست داده بود. بوتل ها همه پر و نیمه خالی ولی پوشیده از گرد و خاک در رف ها چیده شده بودند.

"کسی نیست که بشما خدمت کند. مدتهاست که همه اینجا را ترک کرده اند." صدا از گوشه ی سالن میامد. پیرمردی با لباس های ژولیده و یقه ی باز درحالیکه با دو دستش به عصایش بجلو تکیه داده بود، نشسته بود و از روی بی‌میلی بمن می‌نگریست.

"شما مالک این سالن اید؟"

"کاش میبودم." خنده ی تلخی کرد، که دندان‌های سیاه و زردش را آشکار می‌ساخت، و بعد سرفه ی سختی به مشکل از سینه اش برآمد و خنده اش را بیرحمانه قطع نمود.

"بالاخره صدای آدمیزادی را شنیدم." این فکر خنده دار از ذهنم عبور کرد.

" بشما حیران می‌مانم که چرا به این دیار متروک تشریف آورده اید!" صدای زن جوانی بگوشم رسید. سرم را دور داده و دیدم که نه تنها جوان بود که خیلی هم زیبا بود. پیرهن یخه باز سفیدی بر تن کرده بود که پستانهای زیبایش را بنمایش میگذاشت و شورت فرسوده ی جینی هم که تمام رانهای خوش ترکیبش را در معرض دید قرار می‌داد. موهای طلای اش که به پشت سرش گره خورده بودند، صورت استخوانی و گردن درازش را زیباتر جلوه می‌دادند.

"و منهم حیران اینهم که لعبت زیبای مثل شما درین دیار متروک چه می‌کند!"

"کت! کت! لعنت بر شیطان!" صدای زمخت و خشن فردی از گوشه ی بگوشم رسید، گویا که فلمی را دایرکت میکند. ولی نه از کمره خبری بود و نه هم از عمله، و نه هم از خود شخصی که صدای اعتراضش را بلند کرده بود. رویم را بطرف آن دختر دور دادم که عکس العملش را ببینیم. نه از او خبری بود و نه هم از پیرمرد. سالن همچنان در سکوت محض فرورفته بود. از بیرون صدای غرچ غرچ تابلوی زنگخورده که در اثر وزش باد پس و پیش می‌رفت همچنان سکوت سنگین منطقه را بنرمی درهم میشکست.

"بیچاره ها از ترس فرار کردند. این مرد گستاخ حتمن فیلم ترسناکی میسازد و من برنامه هایش را بهم زدم." این اندیشه مرا در نوشیدن گیلاس ویسکی گستاختر ساخت. به پشت بار رفتم و شیشیه ی را بر گزیدم و لیوانی را.

" لعنتی، چقدر خوشمزه است." و لیوان دیگری را سر کشیدم.

" مگر نمیخواهید رانندگی کنید؟" صدای بگوشم رسید و من بدون اینکه زحمت دور دادن سرم را بخود هموار کنم، لیوان سومی را سر کشیدم.‌ حالا باید حرکت میکردم. شهرکی بوده که دراثر ساختن شهراه جدید متروک شده و تمام. موضوع مهمی نیست.

" بخور تا روشن شی!" ای لعنت بر این سناریو. این جمله را بیاد دارم که فردین در یکی از فلم هایش هنگام پیشکش کردن بوتل ویسکی بدوستش میگفت. اینبار به چهارطرفم نگریستم. هچکسی نبود. و من برای اینکه روشن تر بشم لیوان پشت لیوان را خالی کردم. حالا باید براهم ادامه بدهم و بکار و بارم برسم. در بیرون از سالن در کنار خیابان کالسکه ی که قبلن درانجا وجود نداشت، قرار داشت. دو تا اسپ سیاه که جلد شان در زیر نور خورشید میدرخشید، بی‌تابی میکردند. راننده ی کالسکه در حالیکه تسمه های کنترل اسپ ها را در دست دشت، سرش بگوشه ی خم شده بود، و پیرهن جلو سینه اش پر از خون بودند. گویا بتازگی مرمی خورده باشد. آها این دایرکتر عجیب و غریب براستی فلم عجیبی میسازد. نباید مداخله کنم. داخل موترم سوار شدم.

"شرم است که مرد تیرخورده ی را ببینید و او را بحالش بگذارید تا بمیرد!" همان دختر جوان و زیبای داخل سالن بود. اینک در زیر نور خورشید زیبایهای دوچندانی داشت. جلد برونزه شده اش با قطرات درشت عرق روی آن، و خرمن گیسوان طلایی رنگی که در زیر نور خورشید میدرخشیدند، او را جذاب تر جلوه می‌دادند.

"خانم، مگر اینجا فلم پر نمیکنند؟"

"فلم چی؟"

"نمیدانم. این حوادث بسان فلمی میمانند که کسی میبیند."

"خیلی خنده دارید."

" لطفن بمن توضیح دهید، اوضاع از چه قراره!"

"همان که به موتر تان دوباره بنشینید و فرار کنید بنفع تانست."

"مگر درباره ی شما چی؟ درباره این میر تیرخورده چی؟"

"من شما را دست انداختم. این مرد بکمک نیاز ندارد، و نه هم کسی فلم میسازد. خدا نگهدار تان." تا خواستم که اعتراض کنم نه او بود و نه کالسکه. باید ازآنجا دور میشدم. موتر را روشن کرده و بدون اینکه خود را قربانی ترس نشان دهم، آهسته آهسته از وسط بازار متروک گذشتم.

"مادر ببین!" طفل خردسالی بود که با تی شرت و شورتش از دیدن من سراسیمه شده بود. اهمیتی نداده و کمی پیش رفتم.

"ببینم. یعنی چه! این طفل عین پیرهن و شورت و کفش های من را پوشیده است. بصورتش دقیق شدم، و دفعتا آنرا با عکسهای کهنه ی خودم مقایسه کردم. " ای عجب! خواب میبینم و یا مالیخولیایی شده ام؟" آه چقدر ضرورت داشتم تا دوباره سری به آن سالن بزنم و بوتل دیگری را سر بکشم. " نه باید هشیار باقی بمانم. در آینه ی موتر خودم را نگریستم که مطمئن بشم بیدار و سرحالم و هم با سرانگشت دستان صورتم را لمس کردم. خودم بودم. اما بزودی صورتم از آینه محو شد. از موتر بیرون برآمدم. " هرچه که باد، بادا باد!" همان زن جوان موطلایی در کنارم راه می‌رفت. در همین زمان درست یادم آمد که من خانمی دارم که او را بیش از همه دوست دارم. هزاران کیلومتر دور از من زندگی میکند، و قرار است که او را نزد خودم بیاورم. این حقیقت در سرم مثل بمبی منفجر شد. " خانم، من در زندگی خیلی برنامه دارم که بدانها باید برسم. خدا حافظ."

"خداحافظ. میدانم که خانمت را دوست دارید. کاش کسی مرا هم همانطور دوست میداشت." تداوم گفتگو بنفع هیچیک از ما نبود. و من دوباره به ماشینم نشستم و به پیش راندم. از آئینه پشت سر دیدم که آن خانم جوان برسم خداحافظی بمن دست تکان می‌دهد.

سیداحمد بانی

                                     *

نقد ونظر

کریم بیسد                      


        

                            بازخوانی تاریخی با نگاه امروزین

 در آینه ی چند سخن ‌و چند شعر از محمود طرزی، نوشته ی نصیرمهرین                                       

                                            قسمت نخست

 نوشتۀ از نصیرمهرین فرهیخته که با استفاده از منابع تاریخی، پژوهشی، مقالات، تحلیل ها ونکته نظرات صاحب نظران با نگاهی موشکافانه و بینارشته‌ای، تلاش کرده شده فعالیت‌های زبانی و فرهنگی محمود طرزی را نه به‌عنوان اسطوره‌ای دور،  بلکه در متنِ بحران‌های زبانی، اجتماعی و تاریخی امروز افغانستان بازخوانی کند. با تلفیق تحلیل‌های زبان‌شناختی، شواهد ادبی، و روایت‌های تاریخی، طرزی را از قالب یک چهره صرفاً سیاسی-فرهنگی بیرون آورده و به‌عنوان متفکری ساختارشکن معرفی می‌کند که پروژه‌ای برای عدالت فرهنگی از دل زبان آغاز کرده بود.


فرهیخته مهرین، در این نوشتار، با برجسته‌کردن زبان مردمی و لهجه‌های محلی به‌عنوان منابع مشروع شناخت، سهم مهمی در احیای ارزش زبان‌های حاشیه‌ای و نقد سلطه زبانی ایفا می‌کند.این پژوهش نمونه‌ای درخشان از خوانش انتقادی متون تاریخی با حساسیت‌های معاصر است. طرزی در تاریخ افغانستان، نه تنها یک ادیب و مترجم، بلکه بنیان‌گذار یک گفتمان فرهنگی-سیاسی تازه است. او درک دقیقی از ارتباط زبان با ملت سازی داشت.

 •   در نقد شعر نخبه‌گرایانه و دشوار برای مردم بی‌سواد، نمونه‌هایی ملموس از لهجه‌های محلی را به میدان آورد.

 •   سعی کرد زبان مردم را به زبان رسمی نزدیک کند تا امکان ارتباط افقی بین اقوام و مناطق فراهم شود. او همچنان می‌دانست که بدون ابزارهایی چون سواد عمومی، مطبعه و کتابخانه، این آرمان صرفاً رؤیایی خواهد بود. طرزی می‌دانست:

•   زبان فارسی در افغانستان، دارای لهجه‌های گوناگون است (مانند فارسی کوهستانی، لهجه‌های هزاره‌گی، قندهاری و ننگرهاری).    

•   این تفاوت‌ها، اگر نادیده گرفته شوند، موجب عدم درک متقابل بین مردمان مناطق مختلف می‌گردند. او با ذکر شعرهایی از صاحبداد کوهستانی یا شعر عامیانۀ هزارگی، نشان داد که هر لهجه، بار معنایی خاص خود را دارد، اما در عین حال برای دیگران غریبه است. «آن اصطلاحات و کلماتی که آنها در شعر خودشان استعمال کرده‌اند، در نظر رفیق هزاره‌گی ما، بیگانه و ناشناس می‌آید…» طرزی به گونه‌ای پیش از زمان خود، از چیزی سخن می‌گوید که امروزه در زبان‌شناسی به آن استانداردسازی زبان در جوامع چندلهجه‌ای می‌گویند. شعر هزاره‌گیِ ذکر شده، فقط نمایش زبان نیست، بلکه سند اجتماعی است. در آن:

•  «سینۀ قاقروق شده»، «دق‌دق موکنه»، «بق‌بق موکنه» و… همه بیانگر فقر، گرسنگی، مظلومیت و ستم طبقاتی‌اند.    

•   تمسخر دعاخوانی و «چف و کف» ملاها، نماد گسست با سنت‌های بی‌ثمر و درماندگی فرهنگی است. آگاهی‌ای که در این شعر موج می‌زند، از روشنفکری نخبه‌گرا فراتر می‌رود. این آگاهی در سطح دهقان فقیر، فشرده‌شده در زبان بومی پدید آمده است. شعر، زبان انقلاب فرهنگی است روایت تاریخی مربوط به سیستم جمع‌آوری مالیات ـ همراه با اسناد مربوط به نایب‌السلطنه ـ تکمیل‌کنندۀ آن است که:   

 •   حاکمان از فقر مردم برای تأمین غذای آشپزخانه خود بهره‌کشی می‌کردند.  

  •   روغن زرد، گندم، و جو مردم فقیر، با حواله‌جات رسمی، به نفع دربار گردآوری می‌شد. طرزی چنین زمینه‌هایی را نمی‌کاود، اما متن به درستی، این پیوند را برقرار می‌کند که: زبان محلی، حاوی فریاد تاریخی است. طرزی در نهایت بر این نکته پای می‌فشارد که: «هر آن قدر نزدیکی و آشنایی و یگانگی که در مابین زبان تحریر و زبان مکالمه حاصل آید، همان قدر آسانی و سهولت برای ترقیات علمی و ادبی پیدا می‌شوداو راه‌حل را در گسترش سواد، آموزش و نوشتن می‌بیند. از نظر طرزی

 •   لهجه‌ها باید حفظ شوند.

 •   اما زبان معیار نوشتاری باید به زبان گفتاری مردم نزدیک گردد. این همان اندیشه‌ای است که امروز در آموزش زبان‌های ملی (مثلاً آموزش زبان فارسی در ایران، یا عربی در کشورهای عرب‌زبان) نیز مورد بحث است. با گذشت بیش از یک قرن:  

 •   هنوز در افغانستان، تفاوت لهجه‌ای عامل جدایی و سوءتفاهم فرهنگی است.

 •   زبان نوشتاری، گاه از زبان مردم فاصله دارد

•   هنوز عده‌ای از روی جهل یا سیاست، با مکتب، مطبعه و روشنگری مخالفت می‌کنند. طرزی با تأسیس «سراج الاخبار» نه تنها یک جریده سیاسی، بلکه پایگاه گفتگوی میان اقوام، زبان‌ها، و لهجه‌ها را پایه گذاشت. طرزی، نه تنها یک روشنفکر، که پدر زبان نوشتاری مدرن افغانستان و سنگ‌ بنای آشتی میان لهجه و زبان معیاری بود صاحب نظران، در این نوشتار، با برجسته‌کردن زبان مردمی و لهجه‌های محلی به‌عنوان منابع مشروع شناخت، سهم مهمی در احیای ارزش زبان‌های حاشیه‌ای و نقد سلطه زبانی ایفا می‌کنند. پژوهش آنها نمونه‌ای درخشان از خوانش انتقادی متون تاریخی با حساسیت‌های معاصر است. محمود طرزی، چهره‌ای درخشان و بی‌بدیل در تاریخ معاصر افغانستان، نه‌تنها بنیان‌گذار مطبوعات مدرن کشور، بلکه یکی از معماران اصلی بیداری فکری و فرهنگی ملت در دوران گذار از سنت به مدرنیته بود. دید طرزی در نگارش، پیرو عقلانیت روشنگرانه و سبک ژورنالیستی نوین بود، اما قلم او هرگز خشک و بی‌روح نبود؛ بلکه زبانی داشت صیقلی، فخیم و در عین حال روان، که میان مخاطب عام و نخبگان پیوند برقرار می‌کرد. او در آثار خود، همواره با دیدی کل‌نگر و تاریخی به مسائل می‌نگریست. از ویژگی‌های برجسته‌ی اندیشه‌ی طرزی، می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: 

•    مدرن‌گرایی با ریشه‌های بومی طرزی تلاش داشت تا مدرنیته را در چارچوب فرهنگ اسلامی و افغانی بپرورد، نه تقلیدی بی‌چون‌وچرا ازغرب. (ادامه دارد) 

*

غلام فاروق سروش


کشاورزی و شعر

شعر مانند دیگرهنرها با زندگی انسان ها بوجود آمده وپا به پای تکامل اجتماعی رشد وقوام یافته است. زمانیکه شعر به حیث یک هنر شناخته شد وعد ه ای آن را به حیث یک هنر جدا از مسایل اقتصادی - اجتماعی وکار تولیدی به کار بردند، زمینه برای اشعار تخیلی ،مد حی وتصوفی مساعد گردید .در شعر کار، که شعر بازندگی اجتماعی وکار کشاورزی وشعر شعر مانند دیگرهنرها بازندگی انسان ها بوجود آمده وپا به پای تکامل اجتماعی رشد وقوام یافته است.

زمانیکه شعر به حیث یک هنر شناخته شد وعد ه ای آن را به حیث یک هنر جدا از مسایل اقتصادی - اجتماعی وکار تولیدی به کار بردند ،زمینه برای اشعار تخیلی ،مد حی وتصوفی مساعد گردید .در شعر کار، که شعر بازندگی اجتماعی وکار تولیدی انسان ها پیوند دارد ،شهر آشوب های گوناگونی بوجو آمده است که در اشعار آن ها زندگی اجتماعی ،واقتصادی انسان ها بازتاب یافته است . در این نبشته به چند قطعه شعری که در مورد زندگی دهقانان یا به زبان دیگر کشاورزان سروده شده است، توجه شمارا معطوف میسازم : وقتی دهقانی بیخودی ها وفخر فروشی های مرد باصطلاح روشنفکر شعری را که جزء باکتاب وقلم کاری ندارد (وتمام بد بخیهای جامعه را به گردن بیسوادی می اندازد -تأکید ازمن است )می بیند واز درد به خود می پیچد؛ چنین میگوید : گفت :من با توچه گویم آخر وز تو انصاف چه جویم آخر نه یکی دانه به گل کاشته ای نه نهالی زگل افراشته ای نشد از بیل کفت آبله دار نشدی غرقه به خون آبله وار آبیاریت شبی خواب نبرد راحت خواب ترا آب نبرد کی زرنجم شود آگه دل تو نیست چز بیخبری حاصل تو دهقان یا کشاورز بیشتر در شعر متقد مان از یک ستم اجتماعی برکنار نیست .تجاوزات حکومتی نیز گریبان دهقانان را به صورت مضاعف می گیرد .هم افزایش مالیات وهم گاه ، تباه شدن زراعت براثر لشکر کشی ها وعبور سپاهیان از مزارع وکشتزار ها که باعث نابودی حاصلات وخانه خرابی دهقانان میگردد . درقطعه ای از یک شعر که از فزونی مالیات ونابودی مزارع کشاورزان براثر لشکر کشی شکایت میکند وعامل تهی دستی وفقدان سرمایه را نیز مطرح میسازد ومی پرسد که از کشاورزی چه نفع حاصل میشود ؟ میخوانیم:

 فشاند تخمی وغافل که از عبور سپاه 

ضیاع آنهمه سال ایمن از ضیاعت نیست

 ازاین زیاده که افزود برخراجش شاه

 که خارجش سری از ابقه اطاعت نیست

 قناعت نگرفتن، گرفتم اینکه بود ولی

 چه چاره که در دادن استطاعت نیست

 گر اعتراف به عجز خراج آوردم 

محل سرزنش وموقع شناعت نیست... 

در قطعه دیگری از یک شاعر به توزیع ناسالم وضع اجتماعی د ر سطح روستا اشاره شده است.

 در سال وماه مردم بد بخت ده نشین

 زحمت کشند وشخم زنند ودرو کنند 

گندم برای غیر بدست آورند وخود 

از فرط احتیاج قناعت به جو کنند.

 افراد شان برهنه بلرزند همچو بید

 تا کودکان مالک ده جامه نو کنند 

 فرخی در یک شعر بلندش در مورد دهقانان چنین میگوید: 

تا حیات من بدست نان دهقان است وبس 

جان من سرتابه پا قربان دهقان است وبس

 رازق روزی ده، شاه وگدای بعد از خدای

 دست خون آلود بذرافشان دهقانست وبس

 دراسد، چون حوت سوزد زآفتاب وعاقبت

 بی نصیب از سنبله میزان دهقانست وبس

 آنکه لرزد همچو مرغ نیم بسمل صبح وشام

 در زمستان پیکرعریان دهقانست وبس 

دست هرکس در توسل از ازل بادامنی است

 تا ابد دست من ودامان دهقانست وبس

 برسر خوان خواجه پندارد که باشد میزبان

 غافلست از اینکه خود مهمان دهقانست وبس

 منهدم گردد قصور مالک سرمایدار

 کاخ محکم کلبه ویران دهقانست وبس طو

*

عتیق الله نایب خیل


عـُـقــی شهـــــــر

روزی گاوی سرش را در یک دیگ سفالین فرو برد تا آب بنوشد. اما بعد از آن که سیراب شد، هرچه کوشش کرد، نتوانست سرش را بیرون بیاورد؛ دیگ چنان به سرگاو چسبیده بود مثل آن که برایش سفارشی ساخته شده بود.


مردم محل جمع شدند تا فکری به حال گاو بی زبان کنند. هرکسی نظری می داد. یکی گفت دیگ را بکشیم بالا، دیگری گفت گاو را بکشیم عقب، سومی گفت دعا بخوانیم. اما هیچ کدام نتیجه نداد.

درهمین میان، یکی فریاد زد: چرا خود را زحمت می دهید؟ باید عقی شهر را خبر کنیم، همان کسی که به عقل و فراست شهره است.

فوراً کسی را فرستادند و عقی با افسار خر به دست با وقار و طمطراق، وارد شد و در حالی که به بی عقلی حاضرین در آن جا می خندید، نگاهی عمیق به گاو کرد، بعد چشم هایش را بست، انگشت به آسمان بلند کرد و گفت: راه حل روشن و آسان است، سر گاو را از تن جدا کنید.

مردم که به عقل عقی ایمان کامل داشتند، بی درنگ تیغ برداشتند و گاو را ذبح کردند. اما با این که سر از تن جدا شد، بازهم در دیگ ماند.

عقی، این بار جدی تر گفت: حالا دیگ را بشکنید.

دیگ را شکستند و همان طور که می شود حدس زد، سر گاو راحت بیرون آمد.

مردم که هنوز از عظمت عقل عقی در شگفت بودند، ناگهان متوجه شدند که او در گوشه یی نشسته و به تلخی گریه می کند.

با تعجب به او نزدیک شدند و گفتند: عقی جان، غم مخور. دیگ که ارزش نداشت و گاو هم که قربانی شد. مهم این است که مشکل حل شد!

عقی در میان گریه اش گفت: من نه برای گاو گریه می کنم، نه برای دیگ. من نگران روزی هستم که من نباشم و شما بدون من چه خواهید کرد و چه گونه مشکل تان حل خواهد شد؟

و چنین بود که مردم فهمیدند مصیبت شان نه گاوی با دیگ بر سر، بلکه عقل مردمی است که سقفش همین عقی است.

خوشا برحال ما که به برکت همین نوع عقی ها، که تعداد شان هم کم نبود، کشورمان گل و گلزارساخته شده.

*

سه کوتاه نوشت از

حمیـــــــــــد آریارمن

1

جمهوری اسلامی گفته؛ یکی از فرمانده‌هان سپاه که کشته شده، به خانواده‌اش نگفته بوده که فرمانده است، و خانم و فامیلش فکر می‌کردند، آب‌دارچی است!

جالب است خانم‌اش نمی‌دانسته فرمانده سپاه است، موساد می‌دانسته!

بعد خبرنگار مزدور ایرانی، می‌گوید؛ در میان پناهجویان دو ملیون جاسوس وجود دارد!

هنیه را در پاستور زدند، شمع‌خانی را توی دستشویی خانه‌اش، بعد پناهجو جاسوس است؟!

2

پاسخی به خودم و برخی از دوستان که شکایت داریم سازمان ملل کجاست؟

حمله اسرائیل به مقر سازمان ملل در قانادر سال ۱۹۹۶

در جریان عملیات نظامی اسرائیل به نام “خوشه‌های خشمعلیه حزب‌الله در جنوب لبنان، ارتش اسرائیل یک پایگاه سازمان ملل در روستای قانا را هدف قرار داد.

این پایگاه در اختیار نیروهای حافظ صلح سازمان ملل (UNIFIL) بود و صدها غیرنظامی لبنانی به آنجا پناه برده بودند.

۱۰۶ غیرنظامی لبنانی کشته شدند (اکثراً زن و کودک)

*

سازمان ملل طبق معمول محکوم کرد و گفت؛ مدرکی وجود ندارد که این حمله غیر عمدی بوده باشد! چون هواپیماهای اسرائیلی در آن منطقه تسلط کافی هوایی داشتند و منطقه را میشناختند.

3

لطفا بخوانید! نه برای قلب و لایک برای این‌که ببینید، دنیا دست کیست؟!

برای چه هیولاهایی دل خوش می‌کنیم!

در تاریخ 16 دسامبر 2021، مجمع عمومی سازمان ملل (قطعنامه A/RES/76/166) به‌صراحت حق «دسترسی به غذای کافی و مغذی» را به‌عنوان یک حق بنیادین بشر به رسمیت شناخت.

این قطعنامه با 186 رأی موافق، 2 رأی مخالف و بدون رای ممتنع تصویب شد؛ کشورهای ایالات متحده امریکا و اسرائیل تنها مخالفان این قطعنامه بودند!

دلیل دیگری در مورد شرارت این هیولاها می‌خواهید؟

*

از فعالیت های فرهنگی سالها پیش

واسع بهادری

                       
مختصر گزارش محفل ناصرخسرو 
                            اشتراسبورگ/ فرانسه
                                                                                                               
    ۳۰ جون ۲۰۱۲

از چپ به راست: نصیرمهرین، واسع بهادری، استاد وهاب مددی، یما یکمنش(کاکه تیغون)، پروفیسراحمدی (پرخاش)، فضل الله رضایی، شبگیر پولادیان و شادروان نصرالله محمودی(هامبورگ، شب پیش از محفل فرانسه)

ساعت ۲۰ شام برنامه با سخنرانی جناب ظاهر دیوانچگی آغازشد. ایشان تشریف آوری  حاضرین را خیر مقدم گفت و یادآورشد که واقعاً دل ما میخواهد که محافل بزرگتر دایر نماییم تا هموطنان بیشتر حضور بیابند وبه محفل ما گرمی ببخشند، اما دارندۀ جنان امکانات نیستیم. پس از آن به زندگی وآثار ناصر خسرو بلخی اشاره  نموده گفت افتخار میکنیم که امشب به یاد چنان شخصیت اینجا گرد آمده ایم.

ظاهر دیوانچگی از حضور شخصیت های گرامی وهموطنان مقیم اشتراسبورگ، از حضور دوستان ایرانی، دوستانی که ازشهرهای دیگری تشریف آورده اند، یادآورشد وبرنامه را چنین معرفی کرد.


صحبت جناب  نصیرمهرین، نویسندۀ گرامی را میشنویم  که واقعاً در برپایی این محفل با ما همکاری های بی شائبه وصمیمانه داشته است. دیوانچگی یادآورشد که دوست عزیز ما مهرین زمینه های تماسهای فرهنگیان را بوجود آورده است. پس از صحبت ایشان، سخنرانی جناب پروفیسور داکترولی ( پرخاش ) احمدی را داریم که از ایالات متحدۀ امریکا تشرریف آورد ه اند.

پیام ها وفشردۀ نوشته های  ارسالی را به سمع میرسانیم.

قصیده یی  ازشاعر بزرگوار جناب شبگیر پولادیان را ازطرف خود ایشان وهمچنان قصیده یی از شاعر بزرگوار جناب پرتو نادری رابه وسیلۀ استاد پولادیان میشنوید.

بحث ها وپرسش وپاسخ  را خواهیم داشت. بعد تفریح، صرف نان  را داریم. در بخش بعدی نصایح چند هموطن عزیزازبزرگان وروزگار دیدگان ما مثل آقای محمد قیوم رحیم را برای  جوانان میشنویم. طنزهایی منظوم از طنز نگار گرامی وارجمند، جناب هارون یوسفی را میشنویم که از لندن تشریف آورده اند. بعد مثل همیشه  موسیقی را می  شنویم.

دیوانچگی خاطر نشان کرد که امشب برعلاوۀ  تهیۀ غذا از طرف  اعضای کانون، خانوادۀ فرهنگدوست یوسفی در اشتراسبورگ ، لطف کرده با یک دنیا  زحمت  غذا های لذیذ افغانی برای  شما عزیزان شرکت کننده تهیه دیده اند.

در بخش مقالات و پیام ها یادآوری گردید که از نوشته های که بسیار مفصل اند، در اینجا ازعصارۀ آنها یاد میشود.

یادآوری گردید که مؤرخ گرانسنگ جناب محمد آصف آهنگ، هنرمند بزرگوار جناب عبدالوهاب مددی، کانون فرهنگی افغانستان وآلمان( هامبورگ)، انجمن دوستداران سخن، طنر نویس گرامی جناب یما یکمنش جناب محمد ابراهیم حجازی؛ پیام های نیک فرستاده وآرزوی موفقیت همایش را نموده اند.

جناب داکتر اسدالله شعور مشوره های نیک داده اند.

نویسنده گان گرامی آقایان داکتر محمد اکرم عثمان،  سلطان علی شنبلی، مهندس برهان عقاب، داکتر نصرالدین پیکاراستاد سابق دانشگاه کابل، داکتر ثنا نیکپی پیام ها ونوشته های غنی و دارندۀ بارهای بسیار پربار پژوهشی فرستاده اند. آرزو میرود که از طریق مشوره با  خود این عزیزان همه را دریک مجلد انتشار دهیم .

 دیوانچگی از تارنماهای  کابل ناتهـ، گفتمان، خوشه، آریایی و اندیشۀ نو که در پخش اطلاعیۀ کانون کمک کرده بودند، قدردانی نمود.

برنامه طبق پروگرامی که جناب  دیوانچگی یادآوری نمود، آغاز شد وتا ساعت ۳ شب ادامه داشت. (ادامه دارد)

                                      ***

 

 


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد