خوشه. اول قوس1404 خورشیدی-22نومبر2025. نوشته ها واشعاری از: فضل الله رضایی، کریم پیکار پامیر، ساجده میلاد، قیوم بشیر هروی، ویس سرور، اسد روستا، مختار دریا، ضیأباری بهاری وعتیق الله نایب خیل.

 




              مسؤولیت نوشته ها را خود نویسندگان دارند

             نوشته ها را به این نشانی بفرستید:Wasse_bahadori@web.de  

 


 

 


چاپلوسی یعنی ستایش کسی که حتی از پس کارهای خودش به درستی برنمی آید. اما وزیر عدلیۀ طالبان به همین تازه گی ها اعلام کرده که چاپلوسی امیرالمومنین فرض است. اول خیال کردم شوخی است؛ یا یکی از همان طنزهایی که مردم برای لحظه یی خندیدن می گویند. ولی بعد فهمیدم نه، این جمله را واقعاً یکی از مقام های بلندپایۀ طالبان گفته، بی مزاح و بی تعارف.

این را که شنیدم، فهمیدم که خود واقعیت از هر طنزی خنده دارتر است، حتی آدم نمی داند بخندد یا گریه کند.  زیرا خیلی عجیب به نظر می رسد که چاپلوسی از یک کار زشت تبدیل شود به یک فرض شرعی. یعنی تا حالا که پنج بنای اسلامی داشتیم حالا رکن ششم هم به آن افزوده گردیده: چاپلوسی.

اگر این موضوع را کمی بیشتر بکاویم نتیجه اش چنین می شود:

فرض را بر این می گیریم که نفوس کشور ۳۵ میلیون است. طبق این منطق، امیرالمومنین در قدم اول به ۳۵ میلیون چاپلوس داخلی نیاز دارد و چون امارت ایشان جهانشمول است و شمار مسلمانان جهان هم به دو ملیارد نفر می رسد، پس باید دو ملیارد نفر دیگر هم مصروف مدح و ستایش و چاپلوسی شرعی باشند. و این هنوز آغاز قصه است، نسل های بعد هم باید زیر سایۀ همین فریضه بزرگ شوند، یعنی نسل فعلی مکلف است چاپلوس پرور باشد و چاپلوسان صحیح و بدردبخور به جامعه تقدیم نماید!

وزیر عدلیه گفته این فریضه، کنار پنج رکن اسلام می نشیند و در حقیقت رکن ششم است. مهم تر این که مثل روزه و نماز در سفر و بیماری هم ساقط نمی شود یعنی چاپلوسی همیشه برقرار است.

وزیر همچنان فرموده هرکس چاپلوسی نکند، مرتکب گناه کبیره شده و تحت

عنوان بی محبتی به امیرالمومنین مجازات می شود.

بعد از این فرمان، بازار چاپلوسی در کشور رونقی پیدا کرده که در تاریخ نظیر ندارد.

گزارش ها می رساند که بعضی از ملاها می گویند: «ما قبلاً هم چاپلوسی می کردیم، اما نمی دانستیم ثواب دارد. حالا با نیت پاک انجام می دهیم

در پایان، وزارت عدلیه هشدار داده که چاپلوسی ناقص، بی کیفیت یا همراه با ریا پذیرفته نمی شود و باید دوباره و از دل و جان انجام داده شود. قرار است در مکاتب و مساجد درس تازه یی اضافه شود به نام فقه چاپلوسی.

و این گونه، چیزی که سال ها در عمل جاری بود، بالاخره رسمی هم شد. تازه فهمیدیم تمام بدبختی های این کشور از آن جا سرچشمه می گرفت که مردم چاپلوسی را درست و با نیت خالص انجام نمی دادند. امیدوارم این مشکل هم به زودی از ریشه حل شود و زیر سایۀ چاپلوسان حرفه ای، کشور یک باره به قله های ترقی و تمدن برسد.

**********************

پ ن: نفهمیدم که این کشور بدبخت چه نیازی به ۳۵ ملیون چاپلوس دارد؟

*

 کریم پیکار پامیر

 

 

تأسیس دولت قبیله محور در افغانستان

(۱۷۴۷میلادی)

درسال ۱۷۴۷میلادی بود که متعاقب قتل نادرافشارکه طی یک کودتای شب هنگام درمحل "خبوشان" صورت گرفت، احمد شاه ابدالی فرزند زمان خان ابدالی به قندهاربرگشت و درنتیجه ی ایجاد کنفدراسیون قبایل ساکن قندهار، سلطنت جدید افغانستان (درآن وقت تحت نام دولت خراسان) را اعلام نمود و پادشاه جوان لقب (شاه دُر دران) را حاصل نمود.                                                        

باید افزود که  قبل ازآن، دولت مرکزی افغانستان دراثرتجاوزنظامی نادرافشارازهم پاشیده بود و احمد شاه جوان  بمثابه ی افسربلند رتبه در رأس قوای چهارهزارنفری نادرقرارداشت و درجنگهای مختلف، بخصوص درقلمرو هندوستان یکجا با او (با نادرافشار) رزمیده بود.                                                                     

احمد شاه درانی، بربنیاد مقتضیات شئون افغانی، محسنات اخلاقی و ایجابات وفا وسخا، ملکه وسایر اعضای خانواده ی نادرافشاررا نخست از گزند کودتاگران خشمگین نجات داده بصورت مصوون به مشهد رسانید و سپس به قندهاربرگشت تا با استفاده از  فرصت مساعدی که میسرگردیده بود، دولت مرکزی  مضمحل شده ی کشور را احیا نماید.                                                                       

اما، رویای احمد شاه ابدالی نمیتوانست به سهولت تحقق یابد، مگر آنکه رهبران قبایل متعدد ساکن قندهاربا او همکار و همنوا میشدند. بنابرآن، پس ازتفکر، مشوره و مصلحت ِچندین روزه، به این نتیجه رسید (رسیدند) که با اشتراک رهبران قبیله های مختلف و تشریک ثروت و قدرت ِحاکمه با  آنها،  بایستی  بنای یک دولت متمرکزو احیا کننده ی ارزشهای ازدست رفته ی ملی و اجتماعی  و... را گذاشت.                                                                                      

هرگاه ازتذکر ریشه های تاریخی ایجاد قبایل درافغانستان بگذریم و تنها ازآن سلسله قبایلی یاد کنیم که درجغرافیای پهناورقندهارزیست داشتند و یا دارند، باید لااقل ازقبیله های عمده ی آتی نام ببریم: قبیله ی بریح، علی زایی، اسحاق زایی، سدوزایی، هوتکی، پوپلزایی، الکوزایی، بارکزایی، اچکزایی، نورزایی وبعداً غلزایی یا غلجی  و غیره                                                               

این کنفدراسیون قبایل درقندهار، اگراز یکطرف زمینه ی تشکیل دولت مرکزی جدید درکشور را میسرساخت، ازسوی دیگر، چون بنای این ساختارسیاسی – نظامی را تقسیم قدرت حاکمه، تقسیم اراضی وسیع زراعتی، امتیازات اجتماعی و بهره برداری ازغنایم جنگی میان رهبران تشکیل دهنده ی آن متبادرمیساخت، پس به تدریج، تکبرجای تدبر، پَرخاشگری جای مُماشات، رعیت بودن جای شهروند بودن، بکاربُرِد زورو قدرت جای مصلحت وبرادری و بالاخره ثروت و قدرت جای رعایت و مساوات را میان سایر اقوام و طوایف ساکن درافغانستان گرفت.         

" احمدشاه ابدالی در سال ۱۷۴۷م حکومت تشکیل داد، رابطه قبیله و قوم با قدرت مطرح شد. ابدالی حکومت را با حمایت سران قبایل تشکیل داد. در زمان ابدالی اقوام دیگر در افغانستان ضمن اینکه ساکن بود {بودند}، اما در جایگاهی نبودند که تهدیدی برای حکومت یا قدرت باشند، اما قبایل مختلف پشتون که در دسته بزرگ درانی و غلجی تقسیم بندی می شوند، برای حکومت و قدرت تهدید بودند. بنا براین احمدشاه ابدالی حکومتش را براساس اتکا به قبایل مختلف پشتون و از طریق جرگه به عنوان یک مکانیزم سیاسی و اجتماعی تصمیم گیری تشکیل داد."  (1)                                                                    

اسناد تاریخی بیانگرآنست که احمدشاه ابدالی، علی رغم آنکه ازشخصیت، خصلت و اخلاق انسانی برخورداربود، باآنهم ازرهگذردولتمداری، مُماشات ورعایت های قومی و قبیله یی، اراضی زراعتی و ملکیت های زیادی را برای رهبران و افراد قبایل متحده بخشید. چنانکه دریک مورد، مقدار(شش هزارقلَبه) زمین تاجیکهای ساکن (واحه) ی قندهار را غصب و برای ابدالی های هم قبیله ی خودش اعطا نمود، مالیات زمین های مربوط به قوم و قبیله اش را کاهش داد و اما برمقدار مالیات بالای اقوام دیگرافزود. همچنان مقدارعظیمی از غنایم جنگی سرزمین هندوستان را به رهبران قبایلی متحد خویش عنایت کرد و آنقدرزمین زراعتی مساعد را درنقاط مختلف جنوب غرب و جنوب شرق کشوربرای آنها بخشید که رهبران مذکور، درپهلوی حاکمیت سیاسی، غرق عیاشی و زنباره گی و ثروت  و مکنت گردیده و ازهمین رو، هرکدام آنها صاحب ده ها فرزند (دخترانه و پسرانه) و مالک صدها تن بَرده ومزدور و دهقان وخدمتگارشدند که به این صورت، هریک از آنها، خودشان را مالک افغان و افغانستان و همطرازپادشاه کشورمی پنداشتند.            

افزایش غرور، ثروت و قدرت رهبران قبایل متحد احمدشاه درانی تا بدانجا رسیده بود که فقط متعاقب مرگ شاه، تمرد، توطئه و خودخواهی برخی ازاین رهبران قبایل مانند "شاه ولیخان"، "عبدالخالق خان سدوزایی" ، " فیض الله خان خلیل"، " ارسلا خان"، " میرفتح علیخان تالپور"، " آزاد خان"، " همایون" ، " محمود" ، و غیره، یکی پی دیگرعلیه فرزند ش ( تیمورشاه درانی) آغازیدن گرفت. روی همین دلیل عمده بود که تیمورشاه به منظورآنکه ازگزند موج آنهمه مخالفتها و توطئه های سیاسی رهبران قبایل قندهار درامان بماند، پایتخت مملکت را ازقندهاربه شهر باستانی کابل که اکثریت مطلق ساکنان آنرا تاجیکها تشکیل میدادند، انتقال داد وازهمینجا وقتاً فوقت به  سرکوب دشمنانش  درقندهار وسند و کشمیرو ...پرداخت. تیمورشاه وقتی بکابل رسید، علاوه ازمنشی ها و مامورین اداری و دولتی او، تعداد زیادی ازقوم و قبیله اش نیزوارد کابل شده زمین وجایداد وسیعی را باساس فرامین شاه تصاحب کردند وماندگارشدند.                                                       

یا بعباره ی دیگر، علی رغم آنکه احمد شاه ابدالی موفق شد با " متحد" ساختن رقبا ورهبران قبایلی قندهار، یک دولت مرکزی مقتدر و حتا یک امپراتوری بزرگ منطقه یی را بوجود آورد، اما این اشتراکات درساختاردولت و پرداختن به جنگهای خونین درقلمرو های هند و ایران و ماورالنهر، غرور و خودکامه گی و برتری جویی قومی و قبیله یی را بمیان کشید که اثرات ناگوارآن تا همین اکنون درکشورعزیزما قربانی میگیرد.                                                       

سلسله ی اختلافها، توطئه ها و خودخواهی های رهبران قبایل که دیگر به فئودالان بزرگ قندهارمبدل شده بودند، به زودی قطع نشد، بلکه پس ازتیمورشاه نیزهمچنان علیه احفاد احمدشاه درانی مانند (شاه زمان، شاه شجاع و شاه محمود) ادامه یافت. چنانکه شاه زمان خان مجبورگردید حتا پاینده خان فرزند جمال خان و رییس قبیله ی بارکزایی را به قتل برساند. با نفوذ وزیرفتح خان فرزند ارشد پاینده خان  بارکزایی به دربارشاه محمود سدوزایی و بالاخره با تأسیس امارت  دوست محمد خان فرزند دیگرپاینده خان درکابل(۱۸۳۴م) قدرت حاکمه ازخاندان سدوزایی به خاندان بارکزایی (محمد زایی ها) تعویض میگردد.                                   

بربنیاد همین معادلات نا هنجارسیاسی، اجتماعی و اقتصادی بود که بویژه احفاد احمدشاه ابدالی بعنوان رهبران قبیله ی سدوزایی و اولاده ی پاینده محمد خان بارکزایی بمثابه ی میراث داران نفوذ و قدرت قبیله ی (بارکزایی) خویش، حین دولتمداری  شان، هیچگاه نخواستند و یا نتوانستند ازپشتِ اسبِ خوشخرامِ گرایشات قبیله سالاری و غرورحاکمیت سیاسی و احساسات غلیظ قوم پرستی شان فرود آیند. این تکتازی های قومی و قبیله یی، چنان اثرات ناهنجار و نا متعارف را درافغانستان بمیان آورد که سالهاست سینه های پُردرد اهالی کشور را دردناکتر و پیکرخونین افغانستان را خونین ترنگهداشته است.                                                    

البته این بدان معنا هم نخواهد بود که گویا درسایرنقاط کشور و درمیان سایراقوام و طوایف این سرزمین، ظلم وخود خواهی و عاجزکشی و ثروت اندوزی و ...وجود نداشته است،. هرگاه به سیرتاریخی،اجتماعی، اقتصادی وفرهنگی این خطه بپردازیم، می بینیم که همه ی این نا هنجاریها بالای مردمان ضعیف تحمیل میشده، تنها با این تفاوت که  دست زورمندان و قدرت طلبان سایرمناطق کشوربر اورنگ شاهی و حاکمیت سراسری نمیرسیده است. یا بعباره ی دیگر، غالباً زورمداران، متنفذین، زمینداران بزرگ وحکام مختلف درنقاط مختلف کشور، مادامکه فرصت یافته اند، ازهیچ نوع تعدی و تطاول علیه اقوام، گروه ها و طوایف دیگردریغ نکرده اند.                                                                                         

CENTRE Lev Gumilev- Afghanistan نشریه ی انترنتی

 

 

ساجده میلاد


کاش می شد

چون درخت ها

دو باره پیراهن طراوت پوشید و سبز شد

و مثل فصل های خنده رو

دو باره برگشت

کاش می شد

شادی های ما را تکرار بود

و پایانی نبود

کاش ترانه بود و ترنم

و دف زدن ها

وصدای شاد چوری ها

کاش روز های خوب تاریخ مصرف نمی‌داشت

 کاش همان روز های خوب بود و ما

روزهای زندگی می‌روند

 وخطی بر چهره های ما می گذارند

عمیق

و زخم های که مارا می‌کاهند

 و یادها

و ما پوسیده می شویم و می تکیم، آرام

نه برگشت است

 نه تکرار

*

 

 

ضیأ باری بهاری

پیرامون فارسی و دری

ساده ترین تعریف به آنهایی که تعریف زبان را نمی‌دانند و یا می‌دانند و به انگیزه‌های سیاسی و یا تعصب زبانی و قومی که دارند اصرار می‌کنند که فارسی و دری دو زبان جدا از هم اند. به زعم آنها فارسی زبان مردم ایران است و از افغانستان دری. ساده‌ترین تعریف زبان  

زبان گویشی را گویند که دو شخص بدون ترجمان به راحتی بتوانند با هم گپ بزنند. من دوستی دارم تبارش کورد است، شهروند ایران، او با من به فارسی گپ می‌زند بدون کدام مشکل سخن یکدیگر خود را خوب می‌فهمیم. سال‌ها در تاجیکستان زنده‌گی کرده‌ام، دوستانم در تاجیکستان با من تا به همین امروز به لهجهٔ فارسی تاجیکستانی صحبت می‌کنند و من با لهجهٔ فارسی افغانستان. آنها وقتی احوال من را می‌پرسند می‌گویند «چه خیل هستی» «نغزی» و من احوال شان را می‌گیرم ازشان می‌پرسم، چطور هستی، ‌خوبی. لهجه‌های ما با هم کمی فرق دارند. حتی در داخل کشورهای ما مردم به ده‌ها لهجه صحبت می‌کنند. در داخل تاجیکستان هم لهجهٔ مردم غرم و درواز و قراتیگین با گویش باشنده‌گان ولایت خجند فرق می‌کند. لهجهٔ فارسی مردم سمرقند و بخارا هم دیگر است. اما مردم این مناطق همانطوری که ما می‌خوانیم اشعار رودکی و خیام و حافظ و نظامی و اقبال و ژاله و پروین اعتصامی و سایه و نادر نادرپور و مخفی و نادیه و گلرخسار و رازق فانی و واصف باختری و باریق شفیعی و سلیمان لایق را نغز می‌خوانند، با وجودی که رسم‌الخط شان الفبای سریلیک است. البته آنهای که به قول خود شان «الفبای نیاکان‌ شان » را یاد گرفته اند، یعنی فارسی را خوانده و نوشته می‌توانند. به الفبای سریلیک هم در تاجیکستان آثاری از شاعران قدیم، مانند رودکی و خیام و حافظ و مولانا بیدل و سنایی از سال‌ها پیش چاپ شده است که از خط فارسی رونویس شده اند. نظامی از آذربایجان، ژاله از ایران، سلیمان لایق از افغانستان و اقبال از لاهور پاکستان بود. هر فارسی زبان چه تاجیکستانی باشد، چه افغانستانی باشد و چه ایرانی به آثار این بزرگان افتخار می‌کند و همه این شاعران را از خود می‌دانند از یک گسترهٔ فرهنگی و حوزهٔ تمدنی. سلیمان لایق با شاعران تاجیکستانی از قبیل لایق شیر علی و بازار صابر و مؤمن قناعت و گلرخسار سالها دوستی و رفت و آمد داشت و با هم دادوستد کتاب و بحث‌های ادبی و مشاعره داشتند. زبان مادری سلیمان لایق پشتو. فارسی را هم نغز می‌دانیست و با آن شعر می سرود، شعرهای نغز. او هرگز در تاجیکستان اقامت دایمی نداشت، گاهی به آن طرف سفرهای فرهنگی و دوستانه داشت. لایق شیرعلی و گلرخسار و مؤمن قناعت و بازار صابر با او به فارسی تاجیکی تاجیکستان صحبت می‌کردند، لایق ما در افهام و تفهیم لهجهٔ تاجیکی در زبان فارسی با دوستان تاجیکستانی خود هیچ مشکلی نداشت. نوارهای شان در اکادیمی علوم تاجیکستان و هم در آرشیف تلویزیون دولتی تاجیکستان موجود است. سرحدات سیاسی را کاری ندارم که استعمارگران مرزهای تباری ما را از شرق و غرب و از شمال و جنوب از چهار طرف قیچی نمودند. طرفدار احیای تاجیکستان بزرگ و یا پشتونستان بزرگ هم نیستم، آن‌طوری که برخی‌ها ادعا دارند. اما مرزهای فرهنگی و زبانی‌ام در این جغرافیا گسترده است، هیچ قدرت جهانی و محلی را توان آن نیست که این جغرافیای فرهنگی ما را امروز مثل گذشته با سیم خارادر جدا کند، امروز عصر انترنیت و ماهواره است و عصر خودآگاهی ملی. احمد ظاهر از افغانستان، سلطان قلب‌های مردم هنردوست تاجیکستان است، بخاطر آهنگ‌هایش او را دوست دارند، آهنگ‌های او را در آن کشور پیر و‌ جوان می‌شنوند‌، می‌فهمند و از آنها لذت می‌برند؛ چون زبانش را می‌فهمند او را از خود می‌دانند. همه ساله به افتخارش بخاطر یادبودش نشست‌ها و محافل هنری برگزار می‌کنند. دوستی دارم یهودی تبار از ایران، او با دوستان مشترک ما، با هموطنان پشتون ما که فارسی بلد اند در همین آلمان با هم به فارسی گپ می‌زنند، دوستان پشتوزبان ما بدون کدام مشکل حرف‌های او را می‌فهمند‌ او سخنان آنها را. وقتی از یک دهقان سر کوه هم که در هرات یا بدخشان و یا سمنگان بپرسی، آقا تو دری زبان هستی او برایت خواهد گفت: نه وطندار، من فارسیوانستم، فارسی‌وان‌. بانو هندیه دختر مرحوم امان الله خان چند سال پیش در تلویزیون طلوع در جواب سوال این‌که: شما سال‌های سال در بیرون از افغانستان بودید «دری» را چگونه یاد گرفتید. او در پاسخ گویندهٔ طلوع گفت: «حال دری می‌گن، ما سال‌های سال فارسی گفتیمگذشته از آن لهجه‌های گفتاری متفاوت اند، نوشتار یکسان. مردم مناطق مختلف در بسیاری کشورها به لهجه‌های گوناگون صحبت می‌کنند، اما زبان نوشتاری شان یکیست، ادبیات شان یکیست، فرهنگ واژه‌ها و لغاتنامه‌های شان یکیست. نویسنده‌ها از هر زبانی که باشند در نوشتار ادبی اصطلاحات لهجه‌یی را استفاده نمی‌کنند، یا کمتر به کار می‌برند؛ طور مثال وقتی اگر یک کتاب و یا مقاله به زبان فارسی نوشته می‌شود و از نشر می‌براید، چه در ایران باشد و چه در افغانستان و یا امریکا و اروپا برای استفاده همه فارسی زبان‌ها به نشر می‌رسد تا هر فارسی زبان آنرا ‌بتواند به راحتی بخواند، باشندهٔ هر کشور فارسی زبانی که است. ما همه افغانستانی‌های که سواد کافی داریم و مکتب خواندیم بسیاری‌های ما از جوانی با آثار ماکسیم گورکی و پوشکین و یسنین و جنگیز آیتیماتوف، گویته و شکسپیر و شیلر و نهرو که از زبان‌های انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و روسی به فارسی در ایران توسط نویسنده‌گان ایرانی ترجمه و تألیف شده بودند و در آن کشور انتشار یافته اند آشنایی داشتیم. من و بعضی دوستان دوران مکتبم هیچوقت ایران نرفته بودیم، اما آثار و نوشته‌های آنها را به فارسی می‌خواندیم و تا حال می‌خوانیم. ما فارسی می‌گفتیم و در صنف (کلاس)های اول و دوم مکتب کتاب فارسی داشتیم. به کاربرد اصطلاح دری با وجودی که در ادبیات کلاسیک آمده بعد‌ها در افغانستان بجای فارسی، اصطلاح دری مروج شد. من در آلمان زنده‌گی می‌کنم، کتاب‌های که به آلمانی نوشته می‌شوند و یا ترجمه می‌شوند برای همه خواننده‌های آلمانی‌زبان نوشته و منتشر می‌شوند. حتی اگر کتاب در سویس و یا اتریش چاپ شود آنرا برای همه آنهای که زبان آلمانی بلد اند می‌نویسند. یعنی به زبان ادبی می‌نویسند تا هر کتاب‌خوان بتواند آنرا به راحتی مطالعه کند. در حالی که در آلمان مردم از شمال تا جنوب به لهجه‌های متفاوت از هم صحبت می‌کنند، و‌ در اتریش همچنان، اما زبان رسمی هر دو کشور آلمانی است. با وجودی که در واژه‌گان، تلفظ و گاهی هم در ساختارهای دستوری با آلمانی معیار آلمان تفاوت‌هایی دارد با آنهم به آن می‌گویند آلمانی اتریشی. در انگلیسی و فرانسوی و روسی و سایر زبان‌ها هم همین طور است، ادبی می‌نویسند نه لهجه‌یی. کسانی که با جهان عرب خوب آشنایی دارند این را خوب می‌دانند که گویش‌های عربی از الجزایر و تونیس و مراکش تا سوریه و عراق و قطر فرق می‌کند، آنقدر فرق دارند که در فارسی افغانستان و ایران اینقدر تفاوت نیست؛ اما ادبیات شان یکی است و زبان همه‌ی شان حد اقل از ۱۵۰۰ سال به اینسو عربی است و عربی زبان رسمی این کشورها است. کتاب‌های ابن خلدون و ابن بطوطه و ابوالاسود دؤلی و خلیل ابن احمد فراهیدی را عرب‌ها حتی کوردهاو ایزیدی‌های خاورمیانه که کوردی کورمانجی صحبت می‌کنند و عربی بلد اند هم می‌توانند مثل زبان مادری خود به راحتی بخوانند. زبان فارسی نه تنها زبان یک قوم خاص است، بلکه زبان فراقومی اکثریت مردم افغانستان در داخل و بیرون کشور است. امروز در سراسر جهان هموطنان ما روابط شان را از دور و نزدیک از طریق تیلفون و شبکه‌های انترنیتی ـ در محافل، در پیشبرد کارهای تجارتی، در مسایل سیاسی، در نشست های‌حزبی و سازمانی و فرهنگی، حتی در مناسبات خانواده‌گی (چند تباری) غالباً به کمک همین زبان فارسی تأمین می‌نمایند. هموطنان ما از هر قوم و تبار افغانستان که هستند با ایرانی‌ها با تاجیکستانی‌ها کارهای تجاری و دادوستد بازرگانی شان را به زبان فارسی بدون ترجمان حل و فصل می کنند، این یک واقعیت انکارناپذیر است. آخر با تفاوت چند واژه مانند «سیب زمینی» و‌ «گوجهٔ فرنگی» و یا «هویج» نمی‌شود به یک زبان واحد دو یا سه نام جداگانه گذاشت. بعضی از شاعران ما در گذشته در پهلوی فارسی اصطلاح دری را هم بکار برده اند، البته در چند مورد خاص؛ اما در درازای بیش از هزار سال از شبه قارهٔ هند تا قفقاز و از ایران تا شبه جزیرهٔ بالکان این زبان را فارسی گفته اند. پس اشکالی ندارد، اگر ریگی در کفش‌های شان نباشد می‌‌شود بنویسند، فارسی افغانستان یا فارسی دری.

 با حرمت ضیأ باری بهاری

*



شانرده هزار و هفتاد ویک روز گذشت*

بمناسبت چهل و چهارمین سال درگذشت زنده یاد استاد بشیر هروی

ملبورن

 قیوم بشیر هروی

آسترالیا 22نوامبر 2025 میلادی اول قوس /آذرماه 1404 خورشیدی

 درست ۱۶۰۷۱ روز، برابر با ۴۴ سال خورشیدی از روزی میگذرد که عزیزترین و مهربان ترین پشتیبانم را در زندگی از دست دادم . آری! در سحرگاه اول قوس (آذرماه) ۱۳۶۰ خورشیدی یعنی ۴۴ سال قبل از امروز پدر مهربان و گرانقدر ما شادروان استاد علی اصغر بشیر هروی ،شاعر ، نویسنده ،ادیب، مؤرخ، محقق، منجم و طنز نویس مشهور کشور ، شخصیت شناخته شده ادبی و فرهنگی وطن و منطقه در کنار کاغذ و قلمش در شهر تهران دارِ فانی را وداع و به دیار ابدی شتافت. دقیقآ یک روز قبل از آن یعنی (۳۰ عقرب /آبان ۱۳۶۰ خورشیدی) از طریق ادارهء مخابرات شهر مشهد به دفتر کار شان در تهران تماس گرفتم تا تاریخ دقیق آمدن شانرا به مشهد بدانم ، برایم گفتند که فردا شب با کاکاجانت آقای تمنا ( زنده یاد استاد عبدالکریم تمنا هروی) تکت داریم و برای چند روزی می آییم. گویا این آخرین باری بود که صدای جان بخش شانرا می شنیدم ، صدایی که برایم امید می داد و قوت می بخشید. فردا صبح آن از طریق دفتر حرکت اسلامی در مشهد به ما اطلاع دادند که متأسفانه سحرگاه امروز پس از ادای نماز صبح استاد را از دست دادیم. با دریغ و درد بجای استقبال از پدرم و مهمان عزیز شان در ترمینال مسافربری که قرار بود صبح دوم قوس به مشهد برسند، ساعت ۶ بعد از ظهر اول قوس به فرودگاه هاشمی نژاد مشهد رفتیم تا پیکر مطهر شانرا تحویل بگیریم . فردای آن مهمان عزیز شان ( زنده یاد استاد عبدالکریم تمنا هروی ) نیز با محترم قاری مجیب به مشهد رسیدند. بعد از ظهرهمان روز یعنی دوم قوس پیکر پاک شانرا از مسجد جفایی مشهد برداشته و پس از ادای نماز جنازه در حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) در حالیکه تعداد کثیری از هموطنان عزیز ما از اقشار مختلف و جمعی زیادی از ایرانیان اشتراک ورزیده بودند در بهشت رضای همان شهر به خاک سپردیم. در پایان مراسم خاک سپاری زنده یاد استاد تمنا هروی که قرار بود همراه با مرحوم پدرم به مشهد بیایند صحبت کوتاهی نموده ، یاد آورشدند که در حدود ۶-۷ ساعت قبل از وفات شان در حالیکه به دیدار شان رفته بودم آخرین مضمون شانرا که همان روز نوشته بودند تحت نام ( ریش ببرک در اختیار برژنف) برایم خواندند. سپس من خداحافظی نموده و رفتم تا فردا عصر با ایشان همسفر شوم ، غافل از اینکه دیدار بقیامت ماند و آن استاد نازنینم به سفر بی بازگشت رفتند و در حالیکه اشک از دیدگان شان جاری بود مرثیه اییرا که در مسیر راه تهران – مشهد سروده بودند به خوانش گرفتند که اینک خدمت عزیزان خواننده پیشکش میگردد: بریده باد دستم که به مرگ حضرت استادم مرثیه می نویسم:

چون فلک دوران فکری در نوشت

باز دوران بشیر از سر نوشت

گر قلم از کف مهء گردون گذاشت

باز خورشید فروزانفر نوشت

آنچه جاری شد ز کلک اوستاد

می سزد یک سر به آب زر نوشت

هم فزون از هر سخن ور یاد داشت

هم فزون از هر سخن گستر نوشت

گاه در ملک سنایی ره سپرد

گه ز انصاری مهین دفتر نوشت

گه چو بیرونی ز هیئت راز گفت

گه چو جامی شعر نغز و تر نوشت

گر سرود از هر که زیبا تر سرود

ور نوشت از هرکه نیکوتر نوشت

عاقبت در سنگر دین و وطن

مرگ طومار حیاتش در نوشت

سال مرگ حضرت اوستاد را

این چنینم کلک صورت گر نوشت

داد از استاد چون حرفِ نخست

سال تاریخش علی اصغر نوشت

تمنا هروی

اول قوس ۱۳۶۰ خورشیدی

مسیر تهران – مشهد

و همچنین پاکتی را که حاوی وصیت نامه ایشان بود و حدودآ چند روز قبل از آن تحریر و به دست استاد تمنا سپرده بودند، برای ما دادند. گویا از مرگ خویش مطلع بودند . در قسمتی از این وصیت نامه خطاب به مردم افغانستان چنین نوشته بودند:

ای ملت آزادهء افغان ستان

ای شسته برای حفظ دین دست از جان

پروا مکن از دشمن گمراه چو هست

یار تو خدا و رهنمایت قرآن

**

گر دوست به دشمنم فروشد غم نیست

ور خصم به کشتنم بکوشد غم نیست

من بچه ای انقلام ار چشمهء خون

از هر رگ گردنم بجوشد غم نیست

**

از پرچمی و خلقی و روس ناپاک

گردیده مبدل به جهنم این خاک

برخیز و از این بدگهران پاک بساز

کشور را ای ملت صاحب ادراک

**

و چنین بود که سایه پرمهر آن پدر مهربان، با وقار، عزیز و فهیم برای همیشه از سر ما کوتاه شد و رخ در نقاب خاک کشید. از زنده یاد استاد بشیر هروی اثار زیادی بصورت مستقل به چاپ رسیده که قرار ذیل می باشد:

1-     هزار و یک حکایت ادبی و تاریخی در سه جلد که جلد اول آن شامل ۳۳۹ حکایت قبلا در افغانستان چاپ شده و در سایت ۲۴ ساعت نیز موجود می باشد

. ۲- سیری در ملک سنائی.

3-    اندیشه های عرفانی پیر هرات، ( در سایت ۲۴ ساعت موجود است )

4-     تصحیح تکلمهء مولانا عبدالغفور لاری ( در سایت ۲۴ ساعت موجود است ) ۵

5-    - جستجو در احوال و آثار پیر هرات .

6-      فرهنگ نجوم

7-    شاهراه کابل تورغندی هرات .

 ۸- شرح حال مولانا عبدالرحمن جامی .

 ۹- تصحیح نفحات الانس ( که هنوز چاپ نشده و از روی ۱۹ متن موجود و نیز نسخهء اصلی تصحیح شده است ).

 ۱۰- دیوان اشعار .

 ۱۱- خمیر خان .

 ۱۲- شیوهء داستانسرایی امیر خسرو به شیوهء نو انتقادی .

 ۱۳- پیغمبر امی

 . ۱۴- شناسنامهء جامی

 ۱۵- گلچینی از کتاب امثال و حکم

. ۱۶- تحقیقی در بارهء کلمهء عامیانه .

 ۱۷- منطق به زبان ساده .

 ۱۸ترجمهء قصیده برده .

 و همچنین بخش عمده از آثار خطی ایشان که توفیق چاپ نیافتند و توسط مرحوم استاد بشیر قبل از ترک وطن به آرشیف ملی سپرده شده است . امید است روزی شاهد چاپ آنها باشیم. از مرحوم استاد بشیر مقالات فراوان ادبی ، انتقادی و تحقیقی در اکثر نشرات داخلی افغانستان به چاپ رسیده . اشعار و طنز های انمرحوم علاوه با نام اصلی شان با نام های مستعار:

1-    آشپز باشی

2-    ب – عامی

3-    پوستین دوز

 ۴- ناظر خودرو هروی

 ۵- علیل الشعراء

 ۶- مفلوک الشعراء

 ۷- ع – ب

 ۸- میرزا قیوم

 نیز به نشر میر سید اکثر آنها از طریق هفته نامه ترجمان که از سال ۱۳۴۷ – ۱۳۵۲ خورشیدی به سردبیری مرحوم استاد بشیر و صاحب امتیازی زنده یاد پوهاند دکتور عبدالرحیم نوین اقبال چاپ یافتند.

 در پایان چهل و چهارمین سال درگذشت آن عزیز سفر کرده، بزرگ خاندان را به تمامی فامیل بشیر، بشیری، فامیل های وابسته و در مجموع جامعه فرهنگی کشور تسلیت می گویم.

 روح شان شاد، یاد شان گرامی و خاطرات شان جاودانه باد.

این نوشته از سایت وزین وعزیز 24 ساعت گرفته شد.

*

مختار دریا


بال پرواز

 من آن بیچاره طفلی غرق در طوفان غمهایم

 دراین ظلمتسرا زنجیر محرومیست برپایم

لحافم آسمان و  سنگفرش جاده ام بستر

چو بی کس دختری دراین خراب اباد تنهایم

 برادر مادر. و بابای  من را انتحاری کشت

 کنون تنها و بی کس سرد و تاریک است شبهایم

 چه دلتنگم برای رفتن مکتب ،خداداند

که فقر وبینوایی سوخت ان احلام ورویایم

 اسیری بند در زنجیر  این زندان بی دیوار

 که با ان تار محرومی بدوزیدند لبهایم

 ولی من زآن تباری نیستم کاو خم کند سر را

به پای ناکسان،شیراوژن آسا راهپیمایم

من آن عنقا صفت پرزن به اوج قله ی فخرم

 که در پرواز ازادی نباشد هیچ همتایم

پر پرواز خود با شهپر دانش دهم زیور

 عقاب تیز چنگ معرفت جوییده بینایم

طراز رابعه سودابه و تهمینه  ی دوران

 من آن فخر آفرین دخت دلیر اندیشه والایم

نیاسایم دمی دررزمگاه زندگی هرگز

که عشق خاک و میهن ساخت بی پروا و شیدایم

 اگر صدبار افتم بر زمین صدبار برخیزم

 من آن زخمین تن و زاین خاک خونین است پیدایم

ندارم ترس از تعذیب وزندان، تیربارانها

 زخونم میزنم برخاک این نقش دلارایم

 بیا ای هموطن ای همنفس تا ما شویم ایندم

 که من من گفتن  بیجا بسوزاند سراپایم

بنازم بال پروازم که شهپر دارد از دانش

 به حیرت افگنم عالم به بال چرخ پیمایم

 رگ اندیشه گر خونی زدانش داشت خونپالا ست

 که می آرد تپش برقلب ناآرامِ شبهایم

قلم بشکست و دفترها لگدمال جهالت شد

 کند فریاد دریا بشنوید این شور وغوغایم

هالتن هیل  میلتون کانادا

22 نوامبر2025

*


 

ف.رضایی

       ماجراهای جشن عروسی

              "طنز"

 


برای بار چندم گره نکتایی ام را باز و بسته کردم، ولی بازهم مطابق میلم در نیامدهیچوقت فکر نمی‌کردم بلد نبودن نیکتایی بستن، برای انسان مشکل ساز باشد

نگاهی به ساعت دیواری انداختمخدای منساعت از هفت هم گذشته بودبا عجله از مادرم که طبق معمول مشغول پخت و پز بود، خداحافظی کردم و درحالیکه از پایین نکتایی ام میکشیدم تا قدری بلندتر شود، از خانه خارج شدم.

آن شب، احمد، مرا به جشن عروسی پسرعمویش دعوت کرده بوداحمد را از زمان بچه‌گی، می‌شناختمما از همان صنف اول، هم‌کلاسی بودیماو بعد از دوره متوسطه، درس ر مشق را رها کرد و به دنبال کار و کاسبی رفتاما من، همچنان به چوکی کلاس درس چسبیده ام و هنوز هم، با درس و مشق دانشگاه کلنجار میرومدر نتیجه؛ من مغزم را پر کردم و او جیبش را!

احمد پسر جالبی است، او همیشه چندتا فکاهی دست اول، در آستینش دارد، تا دوستانش را بخنداندگاهی هم، بدش نمی آید

از رفیقه های ریز و درشتش تعریف کند و ماجرا های مبالغه آمیز عشق‌ورزی هایش را شرح دهددر شرح و تفسیر این داستانهای عاشقانه، چنان مهارت دارد که وقتی از فلان رفقه پولندی و یا چکی اش تعریف میکند، اکثر دوستانش، با دهان نیمه باز و نگاهی حسرتبار، محو قصه های «آن‌چنانی» او میشونداما از آنجایی که من او را خیلی خوب می‌شناسم، مطمئنم هشتاد در صد فرمایشات ایشان، جز مبالغه و خیالبافی چیز دیگری نیست!

 

وقتی چشمم به تابلوی نئون صالون «سالن» مورد نظر افتادد، از فکر احمد بیرون آمدم و موتر را بسوی پارکینگ هدایت کردم.

پارکینگ صالون، پٌر بود از موترهای لوکس و گرانقیمتبعد از چندین بار عقب و جلو رفتن، موفق شدم موترم را در گوشه‌ی پارک کنمدر حالیکه از موتر پیاده میشدم، نگاهی به موترهای آخرین مدل بنز و ب ام و، و که در گوشه و کنار، پارک شده بود،انداختم و از اینکه وضع مالی هموطنانم چنان خوب شده که چنین چهار چرخه هایی سوار می‌شوند، خدارا شکر کردمناگهان چشمم به موتر قراضه و پر گرد و خاک خودم افتاد که وصله ناجوری بود در میان آن همه موتر های نو که یقینا ساعتی قبل، از کارواش در آمده بودندیکی از دوستان تعریف میکرد؛ بعضی از هموطنان در امریکا، هرچند موتر مناسبی دارند، اما برای رفتن به عروسی و یا فاتحه، یک موتر لوکس آخرین سیستم، کرایه میکنند تا آبروی شان بیشتر حفظ شود!

بگذریم، بسرعت بطرف در ورودی صالون عروسی به راه افتادم، تا، کسی متوجه نشود، آن « کراچی(گویا در قدیم، شخصی بنام حاجی عرب، در هرات کراچی بسیار درب و داغانی داشته، که حالا به صورت ضرب‌المثل در آمده استروحش شاد.)

همینکه وارد راهرو شدم، چشمم به خانواده‌ی افتاد که گویا منتظر کسی بودندخانم، مقابل آئینه دیوار، آخرین حک و اصلاح را بر رو و موی خود انجام میدادآقا، در حالیکه دست کودک چهار، پنجساله ای را گرفته بود، با دست دیگرش کالسکه ی را که نوزادی در آن بخواب رفته بود، تکان میدادبا احتیاط راه خودم را بطرف پلکانی که به طبقه بالا منتهی میشد، باز کردمهنوز یکی دو پله را طی نکرده بودم که صدای آقای مذکور، مرا در جایم میخکوب کردببخشید صاحبسرم را برگرداندم و به صاحب صدا که مرد سی و پنج شش ساله ای بود، سلام کردممرد، دریشی سیاه خوش دوختی پوشیده بود که برگردان کورتی اش،از پارچه ساتن براق بود و نیکتایی خوشرنگ ابریشمی اش، روی گل کمربندش را پوشانده بوداو در حالیکه لبخندی بر لب داشت، گفتسلام علیکم صاحب، چی حال دارید؟ طبیعت جور است؟

او چنان هر سه جمله را مسلسل وار بسویم رها کرد که نتوانستم جوابی به تعارف ایشان بدهم و بعد از آن، افزود میخویاستم خواهش کنم، همینطور که به طبقه بالا میروید ، سر همی کالسکه را هم با من بگیرید که به بالا ببریم!

تازه فهمیدم که آنها منتظر یک کارگر مفت و مجانی بودندبا نا باوری نگاهی به او و نگاهی به کالسکه انداختم ولی او منتظر جواب من نشد، نوزاد را از داخل کالسکه برداشته به بغل گرفت و با دست دیگرش، یکطرف کالسکه را از جا بلند کردبه ناچار طرف دیگر کالسکه را هم من گرفتم و بهر زحمتی بود، آنرا به طبقه بالا رساندیمدرحالیمه دستی به سرو لباسم میکشیدم، با لحن کنایه آمیزی گفتمصاحب امر دیگری ندارید؟!

او بعد از اینکه نوزاد را دوباره داخل کالسکه گذاشت، گفتیک جهان تشکر، فقط لطف کنید، پنج دقیقه مواظب این طفلک باشید،

من زود بر میگردماو این بگفت و بسرعت از پله ها سرازیر شدبعد از چند دقیقه بچه به بغل برگشت پسرک را پهلویم گذاشته،

گفت:‌ زحمت هم میشود لطفا یک دقیقه دست همی بچه گک را بگیریدسپس رویش را به پسرک کردزلمی بچم، کاکا جانه آزار ندی تا مه بیایمتا آمدم چیزی بگویم، باز بسرعت به طرف پله ها پرید!

در حالیکه با یک دست کالسکه را چسبیده بودم و با دست دیگر زلمی جان را محکم گرفته بودم، مانده بودم حیران که این آقای شیکپوش و خوش لباس، این بار به دنبال چه جیزی رفته است؟!

خواننده آهنگ « دختر زرگر» را سر داده بودریتم آهنگ و حرکات پسرک که برای نجات خویش از دست من، تقلا میکرد و مرا هم به حرکت و لرزه انداخته بود، بی شباهت به یک رقص مسخره نبود!

کم کم داشتم عصبانی میشدم و از آمدنم پشیماندرحال کش و گیر با پسرک و کالسکه به دست، خودم را تا کنار نرده رساندم تا ببینم اگر از آقا خبری نیست، خانم را صدا کنم تا مرا از شر فرزندان نازنینش نجات دهد، وقتی از بالا به راه پله ها نگاه کردم، صحنه‌ی دیدم که نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورمباور کنید  چنین چیزی را من تا بحال در هیچ فیلم سینمایی از جمله فیلم های چارلی چاپلین مرحوم هم ندیده بودم!

خانم، لباس دکلته‌ی بسیار قشنگی پوشیده بود که دامن بسیار بزرگ و پرچینی داشتپائین دامن، حدودا دو متر قطر داشت که احتمالا بوسیله یک حلقه بزرگ فلزی، استوار نگه داشته شده بودچون عرض راه پله ها، از قطر لباس خانم، کمتر بود،ایشان نمی توانستند به تنهایی موفق به عبور از آن تنگنا شوند!  حالا مرد بیچاره دولا شده بود و حلقه دامن خانم را به صورت مایل، بالا میبرد و بعد به خانمش میگعت؛‌یک پله بیا بالا.. حالا ایستاده شوباز دامن را یک پله دیگر بالا میبرد و جملات بالا را تکرار میکرد.

باور کنید کار آسانی نبود، عرق از سر و روی آقای خوش لباس میریخت و صفی از مهمانهائیکه میخواستند از پله ها، بالا بیایندپشت سر شان، تشکیل شده بودعده‌ی از آنها با تعجب و عده دیگری با لبخند تمسخر آمیز، ناظر آن نمایش کمیدی موزیکال بودند!

بالاخره زن و شوهر و آن لباس فاخر، به سلامتی به بالا رسیدندمرد در حالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکرد گفت:

  • صد بار به خانمم گفتم، این لباس را نپوش.

خانم نگاه غضب آلودی به شوهرش انداخت و بسوی صالون براه افتادمرد چشمکی بسویم زد و در حالیکه کالسکه را به جلو میراند و  زلمی جان را به دنبال خود میکشید، راهی صالون عروسی شد.

 

وقتی از پشت سر، به لباس آن خانم نگاه میکردم، بیاد فیلم « برباد رفته» افتادمزیرا چنین لباسهایی را غیر از مجالس عروسی ما افغانستانی ها، در بعصی از فیلم های قدیمی هالیوود هم میتوان دید! 

*****

وقتی به کارت دعوت نگاه کردم، نوشته بوداداره صالون از آوردن اطفال و کمره فیلمبرداری معذرت میخواهد!

*

اسد روستا

کنج قفس

 

 


 غم در بساط زندگی ام خو گرفته است

 اشکم ز دیده دامنِ آمو گرفته است

 بالِ مرا ز خشم به آتش کشیده اند

نعش مرا به کنج قفس بو گرفته است

 دیگر ره فرار برایم نمانده است

دور مرا پرنده مجروح گرفته است

تکرار می شود غمم هرروز صبح و شب

 "افسانه سزیوف " کامو گرفته است*

 گل پای مال گشت و چمن در عزا نشست

 زخم تبر به شاخه ی ناجو نشسته است

 از بس رمیده خاطرم از رنج روزگار

قامت خمیده چهره ام اندوه گرفته است

 پرواز را علامتِ قرمز کشیده اند

 آتش به آشیان پرستو گرفته است

 دیگر فضای باز به کشور نمانده است

 تحصیل را علامتِ ممنوع گرفته است

*افسانه سزیوف اثر ماندگار از البرت کامو فیلسوف فرانسه وی- الجزایری که در جوانی برنده جایزه نوبل ادبیات شد و در سن ۴۶ ساله گی در یک حادثه دلخراش ترافیکی چشم از جهان پوشید.



*

ویس سرور

در سطح ارتباطات
سرمایه و قدرت
تفاوت قوم، زبان، دین، مذهب، مطرح نیست
دانلود برادر اصلی شهزاده عربستان میشود، نرندر مودی رهبر تندروان هندو
برادر خوانده متقی
وزیر معارف دوران اقای غنی، دختر تحصیل یافته در غرب، سخنگوی طالبان میشود و اقای غنی نور چشم گروه ترویست طالبان


در این دنیای خرچرانی، رمز سیاست جهان را نمیتوان پیشبین بود



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.