خوشه. بیست وپنجم عقرب 1404- شانزدهم اکتبر 2025) نوشته ها واشعاری از: نصیرمهرین، ساجده میلاد، صنم عنبرین، کریم پیکار پامیر، رزاق رحیمی، همایون ساحل، ضیأ باری بهاری. با داستان کوتاه از عتیق الله نایب خیل.






              مسؤولیت نوشته ها را خود نویسندگان دارند

             نوشته ها را به این نشانی بفرستید:Wasse_bahadori@web.de  


----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------






نصیرمهرین

 نکاتی از سخنرانی در تورنتو.

                 (سپتامبر2023)

                      از کتاب خاطره ها وسخن ها از چند سفر   


«...زن ستیزی ویژه گی جهالت آمیز وستمگرانه طالبان

جهالت طالبان یک چهره اش را در موضع گیری، در گفتار وکردار علیه زنان نشان میدهد. میدانیم که در کشورما اکثریت را از نظر جنسیتی زنان  تشکیل میدهند. و این برداشت برخلاف آن سخنان وگزارش هایی است که می گویند،؛ زنان نصف جامعه ی ما را تشکیل داده اند.اکثریت به این دلیل که در چند دهه ی پسین، مردان بسیاری در جنگها، انفجار ها و انتحارها تلف شده اند. در بیست سال  پسین این را هم شاهد بوده ایم که تعدادی از مردان که برای پیدا کردن لقمه نانی برای خانواده رفته اند به وظیفه نظامی وامنیتی اما کشته شده اند. اما زنان با رنج مضاعف ودرد آمیزی های روبه تزاید زیسته اند. گزارش های مستند میدانی و اخباری نیز  حتی از روی نماد قبرستان آفرینی ها گواهی میدهند که مرگ و قتل و اعدام مردان بسیار است.

حالا در چنین اوضاع، وقتی دختران، یتیم ها و زنان را می نگریم، موقف انسانی وخردمندانه این است که به نیاز های این توده ی اکثریت توجه انسانی شود. رفتار انسانی این است که سعی و کوشش در جهت رفع نیازمندی های آنها معطوف باشد. یکی از زمینه ها کاریابی از خود زنان است. در واقع زن با کار در خارج منزل وظایف رفع سد جوع و نیاز های خانواده، تربیه کودکان و پرورش آنها را با کارش نیز انجام میدهد.

 اما گروه طالبان چه می کند؟


جدی گرفته است که زن در خانه باشد. زن کار نکند. دختران و زنان درس نخوانند. چادری(حجاب اسلامی  طالبانی) بپوشند. زنان بدون محرم های خود بیرون از منزل نروند و...»

 *

صنم عنبرین

با حرمت و افتخار کامل به انسان‌های حق‌طلب

 

پس از بیست سال، بار دیگر روآردن به پروندۀ هنوزه ناروشن قتل نادیا انجمن سبب شد که در پایان یک هفته کاری و سفر، از یک قطار به قطار دیگر، مانند سربازی سرسپرده برای وطن و هموطن، زبان بگشایم و یادداشت‌هایم را بنویسم. هرچند گاه می‌اندیشم، همان بهتر که مانند ناشنوایان از همه چیز طفره بروم و از آنچه بر من و هم‌جنسانم می‌گذرد تنها با سرایش شعر یاد کنم، اما می‌بینم که نمی‌شود. باید دید، باید شنید و در کنار سرودن، باید نوشت.

نقدی بر دوران جمهوریت و فمینیسم نمایشی در افغانستان:

در افغانستانِ دوره‌ی جمهوریت، بسیاری از کسانی که خود را «فمینیست» معرفی می‌کردند، در حقیقت هیچ نسبتی با مبارزه واقعی برای حقوق زنان نداشتند. آنان بیشتر کارمندان پروژه بودند تا کنشگر. قد بلند می‌کردند، جلو دوربین لبخند می‌زدند، چند جملهٔ حفظ‌شده تکرار می‌کردند و در پایان ماه گزارش می‌نوشتند تا بودجهٔ پروژه آزاد شود.

هیچ دردی از زنان را نمی‌شناختند، هیچ‌جا کنار زن ستم‌دیده نایستادند و هیچ قانون نجات‌بخشی را پیگیری نکردند؛ تنها در مرکز شهر نشستند و ادای فمینیست بودن را درآوردند. این گروه با شعارهای توخالی و نمایش‌های مطبوعاتی، فضا را به حدی آلوده کردند که امروز نام «فمینیسم» برای بسیاری مردم مترادف ریاکاری و تجارت شده است.

مشکل این نبود که فمینیسم غلط است؛ مشکل این بود که یک مشت آدم بی‌سواد، بی‌درد و جاه‌طلب، نام فمینیسم را تبدیل به ابزار ارتقا، سفر خارجی، سلفی گرفتن و گزارش‌سازی کردند. همین‌ها بودند که صدای زنان واقعی را زیر خاک دفن کردند.

آنان فقط و فقط فرصت‌طلب بودند؛ بدون هیچ فهم و آگاهی از ریشه‌های تبعیض. با تیترهای تقلبی و جایگاه‌هایی که نه با شایستگی، بلکه با خویش‌خوری، رابطه‌محوری و قوم‌گرایی به‌دست آورده بودند، خود را «نمایندهٔ زنان افغانستان» جا می‌زدند.

این‌ها کسانی بودند که در جلسات بین‌المللی سخنرانی‌های شیک می‌کردند، اما حتی توان توضیح ساده‌ترین مفاهیم عدالت جنسیتی را نداشتند. فمینیسم برایشان شال هویت نبود؛ نردبان صعود شخصی بود.

چهار کیلومتر دورتر از مرکز شهر، هیچ نشانی از تغییر وضعیت زنان دیده نمی‌شد. نه برنامه‌ای پیاده شده بود، نه ساختاری تغییر کرده بود، نه زنی در حاشیهٔ شهر زندگی امن‌تر یا محترمانه‌تری داشت. در قریه‌ها و ولسوالی‌ها، زن همان زنِ همیشه بود: بی‌صدا، بی‌پشتوانه، بی‌حق. اما همین «فعالان» در کابل و ولایات دیگر، از موفقیت‌های خیالی حرف می‌زدند که انگار افغانستان بهشت برابری ساخته‌اند.

تمام «پیشرفت‌ها» در حد رپورتاژ، بروشور، ورکشاپ و عکس‌های اینستاگرامی باقی ماند. نه ساختار تغییر کرد، نه قانون اجرایی شد، نه ذهنیت جامعه تکان خورد. و وقتی نظام سقوط کرد، همان‌ها که خود را رهبران حقوق زنان می‌نامیدند، در اولین فرصت بسته‌هایشان را جمع کردند و رفتند بدون آنکه حتی یک نهاد پایدار، یک شبکه واقعی یا یک حرکت مردمی برجای گذاشته باشند.

پیامد این ریاکاری بسیار سنگین بود:

اولین ضربه به اعتماد مردم وارد شد. وقتی زنان در دورترین نقطهٔ کشور هیچ تغییری حس نمی‌کردند، طبیعی بود که مردم بپرسند: «پس این همه سال فعالان زن چه کردند؟ این همه بودجه و شعار کجا رفت؟»

دومین ضربه به اعتبار خود مفهوم فمینیسم بود. وقتی گروهی با نام فمینیسم فقط قرارداد گرفتند، گزارش نوشتند و عکس گرفتند، بخش بزرگی از جامعه امروز فمینیسم را مترادف ریاکاری و پروژه می‌داند. این ظلم بزرگی بود، نه فقط به زنان، بلکه به خود مبارزه برای برابری.

مهم‌ترین پیامد این بود که هیچ ساختار پایدار و ریشه‌دار ساخته نشد. نه شبکه‌های منسجم زنان ایجاد شد، نه حمایت‌های قانونی واقعی جا افتاد، نه جنبش اجتماعی مردمی شکل گرفت. همه‌چیز روی کاغذ بود و در سالن‌های لاکچری هتل‌ها و دفاتر NGOها.

اگر مبارزه در آن دوره بنیاد واقعی و محکم داشت، چگونه چنین سریع و بی‌صدا فرو ریخت؟ پاسخ روشن است: چون بسیاری از آن‌ها که ادعای رهبری جنبش زنان را داشتند، تنها روی نمایش، پول، روابط و مصرف رسانه‌ای کار کردند، نه روی ساختن زیربنا. مبارزه‌ای که بر پایهٔ صداقت، ریشهٔ اجتماعی و حضور واقعی در کنار زنان نباشد، با کوچک‌ترین تکان سیاسی متلاشی می‌شود. وقتی ستون‌ها پوشالی باشند، سقوط ناگهانی نیست؛ اجتناب‌ناپذیر است.

نمونه‌های ریاکاری محدود به جلسات نبود؛ در عمل، زنانی که باید محافظت می‌شدند، قربانی سوءاستفاده شدند. در برخی شیلترها و خانه‌های امن، زنان بی‌پناه نه به‌عنوان انسان، بلکه به‌عنوان نیروی کار مفت و ابزار معامله دیده می‌شدند. زنانی که از خشونت فرار کرده بودند، مجبور به انجام کارهای خانهٔ مدیر یا مسئول می‌شدند و حتی در برخی موارد، تصمیم‌گیری دربارهٔ تقدیر و سرنوشت آنان تحت تأثیر تمایلات شخصی اعضای مسئول بود.

این فساد کوچک یا استثنایی نبود؛ نشانهٔ همان ساختار پوسیده‌ای بود که از بالا تا پایین گرفتار فرصت‌طلبی، بی‌مسئولیتی و سوءاستفاده از ضعف زنان بود. وقتی ستون‌های یک جنبش این‌گونه آلوده و شکسته باشد، طبیعی است که با اولین تکان سیاسی، همه‌چیز فرو بریزد.

وقتی در دورهٔ جمهوریت چنین چهره‌های مدعی ریاکارانه عمل کردند، دیگر از طالبان بی‌سواد و خشونت‌ورز چه گلایه‌ای می‌توان داشت؟ طالبی که حاضر است برای رسیدن به «هفتاد و دو حور خیالی» دست به انتحار بزند، کوچک‌ترین ارزشی برای زن، آزادی یا انسانیت قائل نیست.

طالب دشمن واضح است، اما ضربهٔ بزرگ‌تر را کسانی زدند که دوست وانمود می‌کردند اما هیچ ریشه‌ای برای ایستادگی زنان نسازند. وقتی دشمن بیرونی می‌آید، اگر ستون‌های درونی سالم باشند، مقاومت پا می‌گیرد؛ اما وقتی ستون‌ها پوسیده و فاسد باشند، سقوط نه تعجب‌آور، بلکه نتیجهٔ طبیعی سال‌ها بی‌صداقتی و فرصت‌طلبی است.

تجربهٔ افغانستان نشان داد که نام و عنوان، حتی اگر با شعارهای حقوق زنان همراه باشد، نمی‌تواند جایگزین مبارزهٔ واقعی شود. مبارزه واقعی برای برابری، چیزی فراتر از شعار، نشست، پروژه و عکس‌های اینستاگرامی است و نیازمند:

1. ساختار و شبکه‌های محکم مردمی: ایجاد سازمان‌ها و نهادهای پایدار که حضور واقعی در جامعه داشته باشند، نه محدود به مرکز شهرها یا دفاتر NGOها.

2. آگاهی و آموزش: آموزش زنان و مردان دربارهٔ حقوق بشر و عدالت جنسیتی، به صورت عمیق و عملی، نه صرفاً تکرار شعارها.

3. مسئولیت‌پذیری و شفافیت: فعالان و نهادها باید پاسخگو باشند و نتایج ملموس اقداماتشان به مردم ارائه شود.

4. حضور مستمر در زندگی روزمره زنان: همراهی با زنانی که در حاشیه و مناطق محروم زندگی می‌کنند، حمایت از امنیت، آزادی و فرصت‌های برابر.

5. مبارزه با فرهنگ فرصت‌طلبی و نمایش: هر اقدامی که تنها برای دیده‌شدن، پروژه‌گیری یا ارتقای شخصی انجام شود، در درازمدت به جنبش و اعتماد جامعه آسیب می‌زند.

بنابراین، مبارزه واقعی برای برابری، ترکیبی است از پایداری، صداقت، ریشه‌داری و حضور فعال در جامعه. بدون این عناصر، جنبش فرو می‌ریزد و اعتماد زنان از بین می‌رود. افغانستان تجربه‌ای تلخ اما درس‌آموز است: پایه‌ها باید واقعی، مستحکم و در خدمت زنان باشند؛ هرگونه فعالیتی که جز نمایش، پروژه و فرصت‌طلبی نیست، نه تنها بی‌ثمر، بلکه تیشه به ریشهٔ مبارزهٔ واقعی می‌زند.

*

کریم پیکار پامیر

ادبار

ازموج ِسرشک و دل ِافگار چه گویم

وز بیکسی و رنج ِشب ِ تار چه گو یم

آنقدرازین دیده سرشک آمد وخون شد

حیرانم کزین دیدۀ خونبار چه گویم

برشیشه ی دل سنگ ستم آمد وبشکست

از یک دل ِ بشکستۀ بیمار چه گو یم

آنگه که شمردم سخن ازعهد و وفا لیک

ازآنچه شنیدم ز لب یار چه گو یم

واندم که برفتم ز طلب در رۀ دشوا ر

از زخم ِکف ِ پا ز سر خار چه گو یم

رفتم به سر ِکوچه و بازار هنر ها

از گرمی و یا سردی بازار چه گویم

بزمی بُود و میخواره گی و کوزه وساقی

زان عشرت و زین محنت و ادبارچه گویم

ازمعنی انسان ستمباره مپر سید

از سوز ِدرون ِدل ِ (پیکار) چه گویم.

اکتوبر۲۰۲۵م - تورنتو

*

رزاق رحیمی

  چرا تنش ها پایان نمی‌یابند؟ 



خستگی از این همه تنش و جدل عمومی یک احساس واقعی و مشترک است؛ تقریبا  همه‌ٔ ما خسته‌ایم. اما اگر قرار باشد به‌جای تخلیهٔ احساس، کاری برای فهم و تغییر وضعیت بکنیم، باید قبول کنیم که ریشهٔ این تنش‌ها خیلی عمیق‌تر از «عدم تحمل» یا «سوءتفاهم‌های ساده» است. در جامعه‌ای که دهه‌ها با جنگ، تبعیض، حذف سیاسی و تجربه‌های تلخ قدرت سر و کار داشته، اختلاف نه یک حادثهٔ عجیب، بلکه یک نشانهٔ طبیعی است؛ نشانه‌ای که می‌گوید دردهای حل‌نشده زیر پوست جامعه هنوز زنده‌اند. مسئله از جایی خراب می‌شود که این اختلاف‌ها را به‌جای اینکه بفهمیم و مدیریت کنیم، با برچسب‌هایی مثل «نفاق» و «نفرت‌پراکنی» خفه می‌کنیم. این‌گونه برچسب‌زنی، درد را درمان نمی‌کند، فقط آن را زیر فرش پنهان می‌سازد تا بعداً با شدت بیشتر سر باز کند.

سال‌هاست یک نسخهٔ تکراری را می‌شنویم: «بیایید مشترکات را ببینیم، اختلاف‌ها را کنار بگذاریم.» این حرف در سطح شعار بسیار جذاب به نظر می آید، اما در عمل اغلب به این معناست که در مورد تبعیض حرف نزنیم، در مورد انحصار قدرت و بی‌عدالتی حرف نزنیم، در مورد زخم‌های گذشته سکوت کنیم تا ظاهر فضا آرام بماند. چنین «آشتی‌خواهی» مبهم، بیشتر شبیه تعلیق واقعیت است تا حل مسئله. جامعه‌ای که زخم‌های خودش را انکار کند، ناچار همان زخم‌ها را در قالب بحران‌های بعدی، خشم‌های شدیدتر و شکاف‌های عمیق‌تر دوباره تجربه خواهد کرد.

اگر واقعن از این وضعیت خسته‌ایم، باید معنی «تحمل» را هم روشن کنیم. تحمل واقعی این نیست که از مردم بخواهیم اختلاف‌نظرشان را قورت بدهند و فقط حرف‌های خنثی بزنند. تحمل یعنی بپذیریم انسان‌ها به‌خاطر مسیرهای متفاوت زندگی، تعلقات مختلف قومی، مذهبی، زبانی و طبقاتی، تجربه‌ها و خواسته‌های متفاوت دارند و این تفاوت ها نه جرم اند و نه تهدید. یعنی قبول کنیم هر شهروند حق دارد رنج‌ها و دیدگاه هایش را بی‌هراس بیان کند، بدون این‌که فوراً به «دشمن»، «خائن» یا «جاسوس»، «عامل نفاق»و… تبدیل شود. اگر این حق را به رسمیت نشناسیم، هر حرف صریحی به درگیری تعبیر می‌شود و آن‌وقت تنها امکانی که باقی می‌ماند یا سکوت اجباری است یا انفجار دوره‌ای خشونت.

مشکل دیگر این است که بسیاری از ما فقط از تنش شکایت می‌کنیم، اما بدیل مشخص و نقشهٔ راه ارائه نمی‌کنیم. اگر راهی برای عبور می‌خواهیم، باید از سطح نصیحت‌های کلی فراتر برویم. اولین گام این است که میان «خودِ اختلاف» و «شیوهٔ برخورد با اختلاف» فرق بگذاریم. اختلاف را نمی‌توان حذف کرد و هر تلاشی برای حذف آن، دیر یا زود به سرکوب و انفجار می‌رسد. آنچه در اختیار ماست، ساختن قواعد مشترکی برای برخورد با اختلاف است. یعنی باید بر سر یک‌سری خطوط سرخ حداقلی توافق کنیم؛ این‌که خشونت، حذف فیزیکی و سیاسی، و تبعیض سازمان‌یافته علیه هر گروهی – به هر نام و بهانه‌ای – نامشروع است. چنین توافقی به‌جای این‌که مردم را به سکوت دعوت کند، به آن‌ها می‌گوید: می‌توانید شدیداً مخالف باشید، اما حق ندارید برای حذف طرف مقابل، به روش ها و ابزارهای غیرانسانی و غیرعادلانه متوسل شوید.

گام دوم ایجاد فضاهای امن برای گفت‌وگو است. فضایی که در آن، مطرح‌کردن تجربهٔ تلخ قومی، مذهبی یا سیاسی، فوراً با حملهٔ شخصیتی و تهدید و بی‌آبروکردن پاسخ داده نشود. تا وقتی هر نقدی در شبکه‌های اجتماعی به خیانت و نفرت‌پراکنی تعبیر می‌شود، مردم یا می‌ترسند حرف بزنند یا وقتی حرف می‌زنند، با لحنی تهاجمی و منفجرشده حرف می‌زنند. گفت‌وگو زمانی شکل می‌گیرد که امکان بیان آرام و ممکن‌الاستماع فراهم شود؛ نه این‌که فقط از مردم بخواهیم «آرام باشید» ولی هیچ ضمانتی برای امنیت کلام و شخصیت‌شان ندهیم.

نکتهٔ سوم این است که بدون عدالت، هیچ آشتی پایداری ساخته نمی‌شود. خواست آرامش اگر از عدالت جدا شود، تبدیل می‌شود به همان  امنیت طالبانی «آرامش قبرستان» که همه می‌ترسند نفس بکشند تا نظم موجود برهم نخورد.

اگر گروه‌هایی احساس کنند که صدایشان شنیده نمی‌شود، دردشان به رسمیت شناخته نمی‌شود، و در ساخت قدرت و تصمیم‌گیری جایی ندارند، هرچقدر هم از آن‌ها بخواهیم به مشترکات فکر کنند، در عمق ذهن‌شان می‌دانند که این «مشترکات» در عمل چیزی جز ادامهٔ همان نابرابری‌های قدیمی نیست. بنابراین هر نقشهٔ راهی که واقعن بخواهد تنش را کاهش دهد، باید به‌طور شفاف و عملی به این پرسش بپردازد که عدالت میان گروه‌های مختلف چگونه تأمین می‌شود و چه سازوکارهایی برای جلوگیری از بازتولید تبعیض وجود دارد.

در کنار این‌ها، ما به جای نصیحت‌های اخلاقیِ یک‌طرفه، به تمرین «مذاکره» نیاز داریم. مذاکره یعنی هر طرف بتواند مطالبه و دغدغهٔ خود را روشن و دقیق بیان کند، مطالبهٔ طرف مقابل را بشنود، و بعد به‌جای شیطان‌سازی از دیگری، به‌دنبال نقطه‌های توافق ممکن بگردد. ما عادت کرده‌ایم که یا دیگران را نصیحت کنیم که شبیه ما شوند، یا از آن‌ها ناامید شویم و کنار بکشیم. این دو حالت، هر دو صورت‌های مختلف فرار از مذاکره‌اند.

اگر صادق باشیم، می‌بینیم که اختلاف و جدل، ذاتن دشمن ما نیستند؛ دشمن واقعی، سکوت تحمیلی، کلی‌گویی‌های مبهم و دعوت به وحدتی است که قیمتش فراموش‌کردن تجربه‌ها و زخم‌های واقعی مردم است. گفت‌وگوی صریح، مستدل و محترمانه اگر پر از اختلاف و گاه تند باشد، به‌مراتب سازنده‌تر از یک‌دستیِ ساختگی و آرامشِ مبتنی بر ترس است. اگر قرار است از این وضعیت فرساینده عبور کنیم، باید یاد بگیریم بر سر واقعیت‌ها، رنج‌ها و حقوق، مذاکره کنیم؛ نه این‌که بر سر یک تصویر خیالی از «همه با هم بودن» به توافق برسیم و بعد هر بار با اولین بحران، همان تصویر جلوی چشم‌مان خُرد شود.

*                     

ساجده میلاد

                   زوایای تاریک زنده گی زنان افغان


گرسنگی فاجعه بار می آورد مردم افغانستان سالیان متمادی است که رنج و پریشانی را تجربه می کنند ، همانطور که بار ها گفته آمدیم ،بار بیشتر این مصایب ،در طول سالیان جنگ و در بدری ،شانه های کودکان و زنان را هم کرده است . زنان که همیشه در جوامع جنگ زده بار مسولیت های شأن دو چندان و بیشتر می‌شود بیشتر قربانی میدهند . با میان آمدن حاکمیت طالبان دست زنان از کار و تحصیل گرفته شد ،و این فاجعه بار برای بیوه زنانی که است که نیم بیشتر جامعه را تشکیل میدهند آنان نان آور خانواده های شأن بودند که حالا نمیدانم چطور شکم گرسنه ی فرزندان شأن را سیر خواهند کرد و تن های شأن را خواهند پوشانیدند . با تأسف فاجعه جنگ آتش هولناکی است بر دامن زن افغانستان . فلاکت های که بیش از تیم قرن راه را می‌پیماید و هر روز به شکل دیگری ظاهر می‌شوند ، بر تیرگی زوایای زندگی زنان می افزایند . ازدواج های ناخواسته و اجباری ،زندگی دختران افغانستانی را به اندوه و تا به سامانی عجین کرده است ،بسیاری از دختران جوان که نان آوران خانه بودند حالا خود را بار دوش خانواده احساس می کنند و افسردگی و بیماری های روانی دامن گیر شأن شده اند . آنان به اشتباه فکر می کنند که ازدواج راه رهایی برای شأن خواهد بود که نیست . بیشتر دختران جوان تن به زن دوم و سوم شأن در داده اند . اینجا مثال زندگی خانم فاضله که نام مستعار ولی قصه حقیقی است را می‌آورم فاضله که به خاطر جنگ ها از بدخشان به کابل آمده است به فکر اینکه بتواند خوشبخت شود و با اقل بازی را از دوش خانواده اش کم کند حاضر شده است با یک مرد زن داری که پنج اولاد قد و نیم قد دارد ازدواج کند ،وی در آغاز خیلی به این ازدواج شاد و خوش بین بود و از طرف دیگر مرد هم وعده های حزب و نرمی برایش داده بود ، اما فاضله در همان هفته اول ازدواج در میابد که راه دشوار و تاریک تری را انتخاب کرده است . او نه تنها که خوشبخت نشده است یک زن و پنج کودک دیگر را نیز با خود پریشان و بد بخت ساخته است ،شوهرش مرد سن بالا است و کار درستی هم ندارد ،و هر لحظه به فاضله می گوید که اگر خوش استی با همین شرایط باش اگر نه میتوانی خانه پدرت بروی ،فاضله مجبور است دریک خانه مشترک با زن و کودکان آن مرد زندگی کند جز این کدام راه و چاره ی دیگر ندارد او از این ازدواج سخت پشیمان است هر دو زن در فقر و نداری به سر می برند . در اصل این ازدواج بیشتر فاضله را بد بخت و از آینده ناامیدتر ساخته است . همین طور دختران جوان زیادی حاضرند تا باقبول هر گونه شرایط نا خواستهو دشوار ازدواج کنند آن هم حتی با مردان خیلی بزرگتر از سن شأن و یا مرد های که یک یا دو زن دیگر هم دارند ،ولی این انتخاب ها اصلا راه رهایی از مصایب برای شأن نیست اما شرایط سخت و دشوار که چنان دیوار های محکم فرا راه زن و دختر افغانستانی قرار گرفته است آنان را راه گم وناامید ساخته است .این نمونه کوچک از اندوه و پریشانی بزرگ زنان است به امید طلوع آفتاب آزادی.

*

همایون ساحل

فرهنگ چیست؟


, ردپای فرهنگ درمراحل مختلفه تکامل جامعه بشری چگونه بوده؟ 

مبارزه فرهنگ نوبافرهنگ کهنه درجامعه به چه شکل صورت میگیرد؟ یک تحلیل گذراازاین سه پرشش. فرهنگ عبارت ازباورها/آرزش ها/رفتارها/وعادت های است که انسان های یک جامعه دریک دوره تاریخی /سیاسی /اقتصادی/اجتماعی/ معین باآن معیارهازنده گی مینمایند. هرفرهنگ به اساس پایه های اقتصادی درجامعه مستحکم میگردد. یعنی هرسیستم اقتصادی روبنای خود رادارد.که فرهنگ خاص زاده آن اقتصاد وآن مناسبات تولیدی تاریخی جامعه بشری است.درجامعه برده داری باورهابنابرمنافع طبقات حاکم برده داران دارای ارزش تاریخی خودمیباشد. خریدوفروش برده فرهنگ همین مناسبات اقتصادی سیاسی تاریخی این دوره بوده .بعدن دراثرمبارزه طبقات محرم وقیام های برده گان درجامعه تحولات صورت میگیرد.جامعه به نظام فیودالی مبدل میگردد.امادرجامعه ستم ازبین نمیرود.شکل استثماروشکل ستم تغیرمینماید. آزادی های نسبی برای محکومین داده میشود.بازهم تضادفیودال ودهقانان به اوج میرسد.درجامعه مناسبات سرمایه داری نفوس مینماید.مناسبات تولیدی فیودالی را برهم میزند. به کمک سرمایه داران وروشنفکران جامعه فیودالی ورشکست نظام سرمایه داری حاکم میگردد. ارتش اردودرخدمت سرمایه داران قرارمیگیرد.امادرپیشرفته ترین نظام هابقایای فرهنگ فیودالی وبرده گی را شما مشاهده کرده میتوانید. روش های مشترک باورهای مشترک سنت های مشترک داستان های مشترک این تعلقات هویتی وفرهنگی باعث پیوسته گی درجامعه میشوند.فرهنگ وهویت جمعی ریشه عمیق درتاریخ یک کشوردارند.گاه گاه درجامعه همین اختلافات فرهنگی که به اساس ریشه های اقتصادی وجوداردباعث جنگ های خانمان سوزمیشود. رشداقتصادناهمگون درجامعه افغانستان باعث بوجودآمدن فرهنگ های متضادشده است .یعنی درمحیط های شهری فرهنگ سرمایه داری ودرقسمت های شمالی وغربی افغانستان ازهرات تابه بدخشان مناسبات فیودالی حاکمیت دارد.ودرسمت جنوب وجنوب شرقی افغانستان چون مناطق کوهستانی میباشد.مردم ازشکارومیوه جات ومال داری امرارمعاش مینمایند.هنوزمناسبات قبیله وی حاکمیت خودرادارد.ودرمناطق دورافتاده افغانستان هنوزفرهنگ قبیله وی که تقریبن مربوط دوره پیش ازبرده گی میشود وجودارد.این فرهنگ قبیله وی بافرهنگ فیودالی وفرهنگ سرمایه داری که زاده مناسبات اقتصادی دوران خاص جامعه است . تضاددارد. تجاوزات واستعماردرافغانستان باعث تشدیداین تضادشده است.درشرایط فعلی سیاست جهانی امپریالستی ایجاب میکند.تاازمناسبات قبیله وی به دفاع برخیزد. چون این فرهنگ کهنه منافع جهانی امپریالیزم رادرمنطقه براورده میسازد.وهمچنان این تضادعمیق است دردرون نظام سرمایه داری /سرمایه داری جهانی شده. امادرعین زمان این سرمایه داری پاسدارفرهنگ قبیله وی نیزمیباشد. درافغانستان بورژوازی ملی به صورت همگون حرکت نکرده. نتوانسته ریشه های آن فرهنگ کهنه رانابودنماید.این مسولیت بدوش بورژواز ملی میباشد. این بورژوازیست که مناسبات بسته فیودالی راپاشان میسازد.دهقانان وابسته به زمین راآزادمیسازد.ودهقانان رابه کارگران آگاه مبدل میسازد.تولیدراجمعی میسازد.درمقابل فرهنگ کهنه مبارزه مینماید.انقلاب فرهنگی چین باعث نابودی فرهنگ کهنه گردید.راه رابرای رشدبورژوازبازکرد.وجامعه چین به سرعت درحال رشدمیباشد.یک جامعه عقب مانده که دارای فرهنگ های گوناگون بوده اماامروزبه یک کشورپیشرفته مبدل شده است.

*

همایون ساحل

امشب شش جدی

امشب سقف یک آسمان سیه به زمین میریزد.

ششم جدی تجاوزخونین روس هابرکشورما آغازمرگ،کشتار، اعدام وزندانی شدن هزاران هزار

 امشب ششم جدی

 امشب! چشمانم تا نهایت شب اندوه

ستاره میچیند

 ستاره های روشن

ستاره های رهنما

ستاره های چوپان که همه باغرور درآسمان میدرخشند

 امشب،

 سقف یک آسمان سیاه

به زمین میریزد

ماه وستاره گان نمایان خواهدشد

  آنرابادمیداند که ستاره شدن یعنی چه؟

باید از کوره های آتش و انفجارگذشت

 باید آتش نوشید وازلبه های تیغ دارگذشت

 تاستاره شد و بدل آسمان نشست

 بادغمگینانه

درلابلای گردهای آورده ازگورستان های نامعلوم

 ضجه میکشد

گریه کنان

*

بامن ازطغیان

 بامن از سرمد

 بامن ازمجیدقهرمان

 بامن ازعصیان

بامن ازهیبت آنان میگوید

 که راست استاده درمقابل کج روان

سینه راسپرکردند

 تا آیینه دارانسانیت باشند

 من با آنان ام

                       تا نهایت شب اندوه

*

ضیأ باری بهاری

پرسش‌های که به پاسخ نیاز ندارند


. چه عوامل و انگیزه‌های داخلی مانع آن شده بود که شخصیت‌های سیاسی و آزادی‌خواه نتوانستند در افغانستان یک حزب فراگیر و یا یک جبههٔ متحد ملی را بوجود بیآورند؟

چه عوامل باعث شکل نگرفتن دولت‌های ملی درافغانستان گردید؟

چه عوامل باعث شکست جریان‌ها و سازمان‌های چپ در افغانستان گردید؟

 کیش شخصیت و شخصیت پرستی در داخل جریان‌های سیاسی؟

فرکسیون‌بازی؟

خودخواهی و جاه‌طلبی برخی از رهبران؟

 تفاوت‌های طبقاتی کادرهای رهبری سازمان‌ها و احزاب سیاسی؟

گرایش‌های قومی و تباری در داخل سازمان‌ها؟

روحیه محل‌گرایی کادرها و فعالین سیاسی در همه جریان‌ها؟

 عدم شناخت و مطالعه درست رهبران از جامعه و مردم خود؟

بی‌سوادی اقشار اکثریت جامعه و فقر فرهنگی سیاسیون؟

ایدیولوژی زده‌گی جریان‌های سیاسی و کم بها دادن به ارزش‌های فرهنگی و تاریخی؟

بی‌احترامی به مقدسات مردم و قرار گرفتن در برابر ارزش‌ها و باورهای آنها؟

از عدم آگاهی سیاسی، عدم حمایت مردم از جریان‌های چپ سیاسی؟

نبود یک رهبر تأثیرگذار و کاریزماتیک که مورد قبول همه اقوام باشد؟

جا زدن هویت‌های قومی در نبود یک هویت فراگیر ملی؟

 در فرایند شکل‌دهیی دولت‌های به اصطلاح ملی(؟)

تلاش ناموفق ملت‌سازی‌های کاذب به نفع یک قوم؟

موجودیت دولت‌‌های تک قومی و تنظیمی و تک حزبی؟

و یا دیگرانگیزه‌ها؟

البته اینها همه عوامل اند که پرس‌شوار یکه یکه برشمردم. صرف در مورد عوامل داخلی.

با حرمت ضیأ باری بهاری

*

غلام فاروق سروش



مغز متفکر ونابغه شرق اربابان و تیکه داران سیاست که به کمک باداران خویش در چهار دهه اخیر در افغانستان حکمروائی ،سیاست وحکومت کردند ورهبران شان هم نابغه شرق ‌ومغز متفکر بودند چه خدمتی برای مردم غریب وفقیر افغانستان انجام دادند‌ که پادوهای شان امروز سرخ آب ‌وسفید آب زده به نرخ روز نان می خورند وبا ناز وکرشمه امروزی داد از مردم ،سیاست وحقوق بشر می زنند ‌واکت ‌ادای دانشمند ‌وکار شناس در می آورند. آزموده را آزمودن خطاست

*

عتیق الله نایب خیل


دفتر زمانه


باد سرد غروب ماه عقرب کوچه های خاموش شهر را در می نوردید و برگ های زرد رنگ تکیده از درختان را به هر سو می پراگند. پیر مردی با گام های آهسته وارد پارک کوچک و متروکۀ آن محل شد و روی پلۀ فرسوده یی که از سنگ ساخته شده بود، تکیه زد. عصایش را کنار گذاشت و با دستان لرزان دفتر کهنه یی را از بکس دستی اش بیرون آورد.

پسرکی که هر روز به پارک می آمد، همین که پیرمرد را دید، نزدیک آمد و گفت:

- معلم صاحب، بازهم آمدی این جا؟

پیرمرد لبخند کم رنگی زد و گفت:

- این جا خلوت است، پسرم. فقط باد گوش می دهد و من حرف زیاد برای گفتن دارم.

دفتر را باز کرد، زیر لب زمزمه کرد. روی نخستین صفحه با خط درشتی نوشته شده بود:

- آه...آن روزها که صدای خنده از کوچه ها بر می خاست.

پسرک کنار او نشست و با کنجکاوی پرسید.

- معلم صاحب این کتابچه چه است؟

- دفتر ماست پسرم، دفتر زمانه.

- یعنی چه؟

- یعنی یاد معلم هایی که با تباشیر روی تخته می نوشتند و بعد با خون شان امضا کردند، یاد شاگردهایی که با رویا رفتند و عکس شان روی سنگ مزارشان نصب گردید، یاد «کودکی که هرگز زاده نشد»*، یاد آدم هایی که زمانی در این شهر راه می رفتند، اما حالا فقط در خاطر ما نفس می کشند و یاد همۀ آن هایی که دیگر نیستند.

باد دفتر را ورق زد. مثل آن که خودش می خواست بداند در آن سطرها چند جان خاموش پنهان است. پیرمرد به نوشتن ادامه داد و کلمات را آرام و سنگین روی صفحه می نشاند. فقط صدای خش خش کاغذ می آمد و پیرمرد هنوز هم می نوشت.

پسرک لحظاتی ساکت شد و بعد پرسید:

- معلم صاحب چرا این همه می نویسی؟

پیرمرد لبخند زد، اما این بار اشک در چشمانش حلقه زد.

- چون نوشتن یعنی نباختن، اگر ننویسیم، زمانه همه چیز را می بلعد. ما مردمی هستیم که اگر کسی یادمان نکند، مثل آن است که اصلاً نبوده ایم. سپس ورق دیگری برگرداند و نوشت:

- ما همه رفتیم، اما هیچ کس نپرسید که از ما چه ماند جز این دفتر.

آسمان تیره تر شد، صدای رعد و برق از دور به گوش می رسید. پیرمرد دفتر را بست، اشک در چشمانش حلقه زده بود، لبخندی زد و آرام گفت:

- می دانی پسرم؟ روزی می رسد که فقط معدود کسانی این یادها را به خاطر خواهند داشت. آن وقت، همین دفتر می شود تاریخ ما. و زمانه همین دفتر و دیوان خاطره هاست و بس.

پسرک خواست چیزی بگوید، اما ناگهان احساس کرد صدای پیرمرد آرام گرفته است. نزدیک تر شد. پیرمرد دیگر حرف نمی زد و نمی نوشت. چشمانش بسته بود، سرش بر دفتر خم. باد ورق ها را گشود و آخرین صفحه را ورق زد که روی آن نوشته شده بود:

- اگر کسی این دفتر را خواند، بداند که زمانه را همین دفتر و دیوان خاطره هاست و بس.

پسرک دفتر را برداشت، در گوشۀ صفحه اثر انگشت پیرمرد مانده بود مثل مهری از نسل خاموش و باد همچنان از میان پارک می گذشت و زمزمه می کرد:

«... زمانه را همین دفتر و دیوان خاطره هاست و بس

*اشاره به رمان «کودکی که هرگز زاده نشد» اثر اوریانا فالاچی، خبرنگار و نویسندۀ ایتالوی.

                  *

  

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.