خوشه (شانزدهم عقرب1404 خورشیدی/ هفتم نوامبر2025ع) نوشته ها واشعاری از: عتیق الله نایب خیل، کریم پیکار پامیر، صنم عنبرین،ضیآ باری بهاری، نبیله فانی، ظاهر تایمن، احمد رشاد بینش، نصیرمهرین، شاپور راشد و اسد روستا
مسؤولیت نوشته ها را خود نویسندگان دارند
نوشته ها را به این نشانی بفرستید:Wasse_bahadori@web.de
___________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________________
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نصیرمهرین
جان پدر کجاستی؟
دوازدهم عقرب سال 1399خورشیدی بود. خبر دل آزار، حکایت درد انگیز از وحشی گری
تروریست های طالبانی- شاخه حقانی در دانشگاه کابل داشت. در ادامه ی آنچه شنیدم
وخواندم، دل گریست هایی پرسش آمیزی بود از پدری که در تلفون جویای سرنوشت فرزند
بود:
جان پدر کجاستی؟
من آن احساس و غم هایم را نتوانستم جای دیگر فریاد کنم. اشک های خاموشانه ی
دلم را قلم از من گرفت. به یاد عزیزان قربانی شده، عنوانش شد، گوشه یی ازرنج های
پدران و فرزندان در تاریخ افغانستان. دلم می خواهد این نبشته دیری در انتظار انتشار
نماند.
آه، آرزوها و دلخواسته هایی که اندک نیستند وبسیار آنها دیرتر روی انتشارمی
بینند.
روز گارغمینی داریم نارنین!
*
جهالت و "امارت" ویرانگر کشور است
ساختن مسجد فاروق وردک دزد و خاین به معارف را از یاد نبرده ایم که اکنون
مدرسه سازی و از جمله مسجد سازی تروریست مشهور"حقانی" از پول امریکا و
با ادعای "سازنده ی کشور" تبلیغ می شود.
این ترفندها سزاوار افشأ می باشند. ادعا و واکنش های آن زمان را گاو خورده است
که حد اقل اعتراض بر تاجران دین و مذهب، با مرمی و شمشیر روبرو می شد و فحاشی های
بسیار. افشأ این ترفند های تبهکارانه و یا خاموشی در برابر آنها، مرزهای روشنفکری
ونا روشنفکری دارنده ی ریگ در کفش، در چهره ی لابی های طالبان را وضاحت میدهد.
جهالت این گروه در همه ابعاد آن، آسیب های سخت نگران کننده را در پی دارد که
سزاوار مخالفت ومقاومت است...»
از کتاب اندوه ها وراهجویی ها
*
شعرها از: pavana reddy
فارسینوشت: ظاهر تایمن
من بروناز وطنِ مادری
بهدنیا
آمدهام
برای همین
همیشه
خارجی خواهم ماند
+
سکوتی در
خویش دارم
کهدر عمقِ
درونام دفنشده
آنگهیهم
که میشگفد
میگریم
+
امروز همهای
زنانِ درونام
راکه بودهام
در خویش
بیدار میکنم
گردوخاک
را از موهایشان میشویم
گلها را
در چشمانِشان میبوسم
امروز آنسانیکه
با بخشیدن
بهپیشواز
خود میروم
میگذارم
که
همهای آنها
هم، بروند
+
مادر زبان
انگلیسی آموخت
کهوقتی گپ
میزند
دیگران گوشدهند
ولی آنگهی
کهمیگرید
زبانِ اصلیاش
را میشنوم
میدانم کهچقدر
خاموش بوده
+
دنیا را
اگر بجویی
فقط خویشرا
گُم میکنی
خویشرا
بجویی
دنیا را مییابی
____________
پهوانا
رِددی
-pavana reddy- شاعر و ترانهسرای هندیتبارِ امریکایی
است. او بیشتر برای اولین کتابِ شعرش، "رنگولی"، و همچنان ترانهای بهنام
"دریا بمان" از آلبوم "سرزمین
طلا" از انوشکا شانکار، شناخته شده است. دومین کتابِ شعر او با عنوانِ
"بهتنهایی کجا میروی" در بهار 2019 نشر شده.
*
صنم عنبرین
به این تصویر نگاه کنید
اینها کسانی هستند که دخترانشان در اوج آزادی، از هوای پاک و فضای باز اروپا
لذت میبرند،
اما خودشان در قونسلگری بن، به استقبال طالبان آمدهاند ،
به استقبال تروریستهایی که زنان و دختران افغانستان را در زنجیر اسارت کشیده
و ابتداییترین حقوق انسانیشان را از آنان گرفتهاند.
وقتی این نکتاییپوشان با طالبان هیچ مشکلی ندارند و در کنارشان چای مینوشند،
پس چرا پناهنده شدهاند و در آلمان از حق زندگی و مزایای پناهندگی بهره میبرند؟
*
اسد روستا
طلوع سرخ
منزل
امید دور و ساربان از یاد رفت
دشت را آتش گرفت و کاروان از یاد رفت
خون
ناحق بس که در دامانِ وادی ریختند
شیون
و آه و فغان مادران از یاد رفت
کودکان آواره و سر در گریبان هرطرف
در
دبستان درس و مشقِ دختران از یاد رفت
باغ
را از آتشِ جهل و سیاهی سوختند
آشیان مرغه کان نوحه خوان از یاد رفت
ار
غوان را در دلِ دشت جنون آتش زدند
عندلیب بر شاخ سبزِ بوستان از یاد رفت
کاوه
دیگر نیست تا خیزد ز بهر انتقام
پرچم آزادی آهنگران از یاد رفت
خونِ سهراب بی هدر در دامنِ صحرا بریخت
رستم
و سر مستی گرز گران از یاد رفت
درس
آزادی به پای بیستون فرهاد خواند
قصه
شیرین و شور عاشقان از یاد رفت
تا طلوع آفتاب سرخ بر بام شفق
صبح امیدی برای امتحان از یاد رفت
*
نبیله فانی
بیرق و سرود ملی ما
در این
اواخر سه تیم از افغانستان در رقابتهای بینالمللی به میدان رفتند و هر سه به
پیروزی دست یافتند و نام افغانستان بار دیگر در میدانهای جهانی با افتخار طنین
انداز شد.
در این
مسابقات بیرق سه رنگ افغانستان در میدان به اهتزاز درآمد همان بیرقی که برای مردم
نماد واقعی کشور است.
شگفت
اینجاست که با وجود این حکومت طالبان پس از بازگشت تیم فوتسال به کشور از آنان
استقبال کرد در حالی که همان بیرقی را که در میدان بالا رفت خودشان سالهاست کنار
گذاشتهاند.
جهان نام
افغانستان را شنید و مردم با دیدن بیرق سه رنگ دلگرم شدند اما در داخل کشور هنوز
نمیدانیم کدام رنگ رنگ همدلی ماست.
درست همین
داستان در مورد سرود ملی ما نیز تکرار شده است.
هنوز یک
سرود ملی را به درستی یاد نگرفتهایم که یکی تازهترش از راه میرسد.
یادم میآید
روزی در یکی از برنامهها که سفیر افغانستان هم حضور داشت سرود ملی را پخش کردند
همه به احترام برخاستند اما بعد دانستیم آن سرود مربوط به گذشته بوده است.
در زمان ما
سرود ملی با این جمله آغاز میشد
( گرم شه لا
گرم شه ته ای مقدس لمره)
نمیدانم
در دوران شما کدام سرود رسمی بوده ؟
اما در هر
دوره سرود ملی تغییر کرد و ما هنوز نتوانستیم یکی را در دل و زبان خود ماندگار
سازیم.
پاکستان را
ببینید از روز تأسیس تا امروز تنها یک ترانه ملی دارد که گمان میکنم به فارسی است
نه مردمش با آن مشکلی دارند نه سیاستمدارانش اما کشور ما هنوز مانند دیگی بیسرپوش
است نه قانون پابرجاست نه باور مشترک نه وحدت ملی.
وقتی تیمی
از ما در میدانی برنده میشود تنها مردم همان ولایت یا همان قوم خوشحالی میکنند و
دیگران به جای شادی نیش و طعنه میزنند و هزار دلیل میآورند تا افتخار را کوچک
بسازند
ما هنوز
یاد نگرفتهایم که پیروزی یک تیم پیروزی یک ملت است نه یک قبیله یا زبان.
*
پیکار پامیر
قصد جان
آمد طبیب وگفت مداوا کنم غمت
آمد ولی ز جمله، یکی را دوا نکرد
با حرف و لفظ و وعده، فسونی به پانمود
یک دانه را ز خرمن ِکاهی جدا نکرد
آنکو توان ِ خویش بدید و بهانه یافت
جز قصد ِ جان ِمردم ِنا لان ِما نکر د
آنکس که منبری شد و دعوای دین نمود
یک خدمتی به مردم بی دست و پا نکرد
یا آنکه جای دوستی، آن کاذب جهان
جزدشمنی به کشور ما و شما نکرد
درکف نهاد نسخه ی دینداری وجهاد
بیجا نمود خاک وطن، کآشنا نکرد
گفتا سخن زحالت مظلوم و بینو ا
خود نیز جزستم به
سر ِ بینوا نکرد
من بارها شنیدم و دیدم
که آشنا
قول وفا بداد،
ولیکن وفا نکرد.
اکتوبر۲۰۲۵م – تورنتو
*
«پیشنهاد راهبردی
و دلسوزانه»
نوشته رسول
فارسی
(برگرفته از بازنشر در برگه ی عمر مهربان)
عمرمهربان
روشنفکران و نخبگان پشتون میتوانند با صراحت، شجاعت
اخلاقی و درک تاریخی، مرز میان خودشان و نظام طالبانی را آشکار کنند.پسندیده این
است که نشان دهند طالبان نه نمایندهی پشتونها، بلکه بهرهبرداران سیاسی از فقر،
بیسوادی و رنج تاریخی این قوماند. باید این گفتمان در بین ایشان (و دیگران) جا
افتد که طالبان با سوءاستفاده از احساسات قومی و مذهب، قدرت را در انحصار گرفته و
چهرهی فرهنگی و انسانی پشتونها را در سطح ملی و بینالمللی خدشهدار کردهاند.
بازگویی و تأکید بر این واقعیت، شاید ارزشمندترین گام برای بازگرداندن کرامت
تاریخی پشتونها و جلوگیری از بدنامی جمعی آنان باشد.
رسول فارسی
جامعهی دانشگاهی و نخبگان پشتون امروز بیش از هر زمان دیگری به گفتوگوی درونی، بازاندیشی فرهنگی و نقد ساختاری نیاز دارند. آموزش مدنی، آگاهی از حقوق شهروندی و ترویج قرائتهای میانهرو از دین، ابزارهایی هستند که میتوانند مسیر عبور از روایت قبیلهمحور و پدرسالار را هموار کنند و پشتوانهی فکری گذار به جامعهای مدرن و شهروندمحور شوند.
یکی از مسئولیتهای تاریخی نخبگان پشتون، همکاری با
دیگران در فرو ریختن دیوار خشم و نفرت قومی است که طالبان بنا کردهاند و گشودن
راه گفتوگو میان نسلها. جوانان امروز میان دو گفتمان گرفتارند: گفتمان خشونتطلب
طالبان و گفتمان عدالتجوی مدرن و مدنی. نخبگان پشتون باید با زبان تجربه، تاریخ و
آگاهی به نسل جوان سخن بگویند، فرصت بازنگری در هویت قومی را فراهم کنند و ذهنیتی
تازه از «پشتون شهروند» بسازند؛ پشتونی که در کنار دیگر اقوام، برای ساختن خانهای
آزاد و برابر تلاش کند.
در غیر این صورت، طالبان بار دیگر به نام پشتونها و به
زیان همهی اقوام، از جمله خودشان، بر کشور حکومت خواهند کرد و دود این آتش بیش از
همه به چشم خود پشتونها خواهد رفت.
*
احمدرشاد بینش
نقد از نظر فوکو
میشل فوکو در آثار خود یادآور میشود که نقد، شکایت از وضع موجود یا گزارشِ نابسامانیها نیست. نقد، در معنای دقیق آن، تلاش برای آشکار ساختن پیشفرضها و باورهایی است که رفتارها و نهادهای پذیرفتهشدهی جامعه بر آنها استوارند.
کار نقد آن است که آنچه را طبیعی و بدیهی میپنداریم، دوباره در معرض
پرسش قرار دهد و از نو بیندیشد. در جامعهی افغانستان، این معنا از نقد کمتر درک
شده و گاه بهعمد به سطحیترین شکل ممکن فروکاسته شده است. بسیاری از ژورنالیستان
و چهرههای فرهنگی، به جای کاوش در ریشههای ذهنی و فرهنگی قدرت، به ظاهرِ پدیدهها
میپردازند و نقد را به شکلی از شکایت یا اعتراض احساسی تبدیل کردهاند. چنین
برخوردی نه تنها نقد را از ماهیت فکریاش تهی میکند، بلکه خود به بخشی از چرخهی
بازتولید همان گفتمانهای سلطه بدل میشود.
فرهنگ ما در لایههای درونی خود، شبکهای از باورهای
تاریخی و مفاهیم تثبیتشده را حمل میکند؛ مفاهیمی چون غیرت، ناموس، قوم، تقدیر و
حتی برداشتهای خاص از دین، که در ذهن جمعی ما به صورت بدیهیات پذیرفته شدهاند.
این بدیهیات همان «پیشفرضهای ادراکی»ای هستند که فوکو از آنها سخن میگوید؛
زیرساختهایی که باعث میشوند جامعه، بار دیگر پذیرای اشکال تازهای از سلطه و
نابرابری شود، بیآنکه متوجه ریشهی فکری آن گردد.
میشل فوکو
در چنین فضایی، بسیاری از روشنفکران و فیلسوفنمایان ما
نیز به جای نقد این بنیادهای ذهنی، صرفاً به بازتکرار زبان مدرن و واژگان غربی میپردازند.
سخن از آزادی، عدالت و دموکراسی میگویند، اما درکی از بستر فرهنگی و تاریخیای که
این مفاهیم در آن معنا یافتهاند، ندارند. از همین رو نقد آنان، نه کنشی رهاییبخش
بلکه بیانیهای تزیینی است که نهایتاً در همان ساختار فکری سنتی جذب و خنثی میشود.
جامعهی افغانستان بیش از هر زمان دیگر به نقدی نیاز دارد که از سطح به عمق برود؛
نقدی که نه اشخاص، بلکه پندارها را به چالش بکشد. باید بتوانیم از خود بپرسیم: چرا
هنوز از واژههایی چون «غیرت»، «قوم» یا «دین» همان معناهای ایستا و بازدارنده را
میفهمیم؟ چرا هر اندیشهی تازه، در حصار همین مفاهیم خنثی میشود؟به تعبیر فوکو،
نقد، تمرین آزادی است؛ آزادی از شیوههای اندیشیدنِ تحمیلشده. تا زمانی که ما از
بازاندیشی در باورهای بهظاهر طبیعی خود پرهیز میکنیم، قدرت در اشکال تازهای
بازمیگردد و همان نظم پیشین را ادامه میدهد. رهایی، زمانی آغاز میشود که جرأت
کنیم حتی از «خودِ فهم خویش» پرسش کنیم.
*
شاپور راشد
سپیدهای که از خاکستر برمیخیزد
شب، تاریک و سنگین بر زمین افتاده،
و سکوت، فریادهای فروخورده را در دل میپیچاند.
اما در دل ظلمت، ترس از مرگ نیست—
ترس از خاموشی است،
از آنکه شعلهی عدالت
زیر خاکستر فرو رود.
تاریکپرستان،
با عمامهی دروغ
بر تخت ایمان نشستهاند،
و خورشید دانایی را
در زنجیر شب بستهاند.
آنان بوستان سوختهی وطن را سوزاندند،
غرور جوانان را لگدمال کردند،
کتاب و قلم را از دستان خواهران و فرزندان ربودند—
و در محراب خونین
آیهی آزادی را پاره کردند.
اما هنوز
در رگ جوانان، غرور میجوشد؛
در سینهی مادران، صبر مقدّس میدرخشد؛
و قلبهای بیدار
با نغمهای آرام و پرصلابت
به خروش درمیآیند.
روزی خواهد آمد
که دستهای خونآلودشان،
نه با سنگ و نه با شمشیر،
بل با عدالت تاریخ
به زانو درخواهند آمد.
آنگاه،
خورشید از خون آزادگان و فدایان برخواهد خاست،
و نام وطن
چون فریاد عدالت
از خاکستر شب سر برخواهد آورد؛
و هیچ تازیانهای
توان خاموشکردن آواز قلم را ندارد—
زیرا آزادی،
اگرچه دیر آید،
میآید.
و چون خورشید از خون آزادگان و فدایان برخیزد
و روشنایی نخستین بر دیوارهای خمیدهی این خاک بتابد،
کودکانی از دل غبار برمیخیزند
با چشمانی که هنوز
آینهی زخمی دیروز است.
در کوچههای خاموش،
ردّ قدمهای عاشقانی پیداست
که بینام و بیسایه رفتند،
اما نفسشان
چون بادی گرم،
در رگهای شهر میدود.
دیوارهایی که سالها
با داغِ فریاد گداخته بودند
فرو میریزند؛
و بر ویرانهها
شاخهای سبز
که نامش امید است
سر برمیآورد.
مردمان خسته
لبخندهای زخمیشان را
از جیب تاریخ بیرون میآورند؛
و مادران
با چادرهای آغشته به اشک،
بذر فردا را
در خاکی تازه میکارند.
آری،
آزادی چون باران است:
اگر هزار بار هم
راهش را سد کنند،
دوباره از دل ابر
به سوی زمین فرو میچکد.
و خورشید که از خون آزادگان و فدایان برخاست،
اینبار
نه سرخ اندوه،
بل زرّین آینده است
و بر جبین وطن
چنین خواهد نوشت:
«تا
نام عدالت زنده است،
هیچ شبی ابدی نخواهد بود.»
*
ضیأ باری بهاری
چالش های خط مرزی دیورند
چالشهای اطراف خط مرزی دیورند و دغدغههای رهبران و
سیاستمداران امروزی أفغانستان افغانستان بعد از بدست آوردن استقلال در سال 1919 و
پاکستان در پی تجزیه هند از سال 1947 بحیث دو کشور به ظاهر مستقل و آزاد از جانب
کشورهای حقوق البنیاد جهان برسمیت شناخته شدند. از «معاهدۀ دیورند» که در 12
نوامبر 1893 بین دولت افغانستان و هند برتانیویی وقت به امضاء رسیده بود بیشتر از
صد سال میگذرد. با وجود آنکه امرا، شاهان و زمامداران افغانستان تا زمان سلطنت
محمد ظاهر شاه بر صحت این عهد نامه بارها مهر تأیید گذاشته اند. اما شوربختانه این
مشکل تا هنوز حل نهایی خود را نیافته و این معضله همچو زخم ناسوری بین این دو کشور
همسایه کماکان باقی مانده است. در جریان نیم قرن اخیر و به ویژه در یک دهه گذشته
مقالات، یادداشتها و رسالههای زیادی در این رابطه از جانب نویسندهگان دولتمردان
و سیاستمداران داخلی و خارجی به نشر رسیده است و یا در صحبتها و گفتگوها از طریق
برنامههای رادیو و تلویزیون تا بحال انعکاس یافته است که این موضوع را از دیدگاههای
متفاوت ـ حقوقی، تاریخی وغالباً قومی و تباری به بحث و مناقشه گرفته اند. اینجانب
چون رشتهٔ تحصیل و یا مسلکم حقوق نیست، بنابرین نمیخواهم این موضوع را از نگاه
حقوقی به بحث و کنکاش بگیرم. اما از آن جایی که یک شهروند آگاه میهن عزیزم
افغانستان هستم، وجدانم مرا وا میدارد تا در برابر رویدادها، حوادث و وقایعی که
به سرنوشت وطن و هموطنم مرتبط میشود در هر جایی که باشم، بی تفاوت نباشم. بنابرین
میخواهم در ارتباط به مسأله بحث برانگیز خط مرزی دیورند دیدگاه خویش را با
هموطنانم شریک بسازم. اما پیش از آن که فکر و اندیشه شخصیام را در این خصوص ابراز
بدارم لازم میدانم که یک نکته مهم را به استناد تاریخ که بارها از آن بحیث یک سند
تاریخی از جانب بسیاری از نویسندهگان و پژوهشگران مسایل افغانستان یاد شده است؛
یعنی از قول امیرعبدالرحمن خان، به خوانندۀ محترم یک بار دیگر یاد آور نموده و
خاطر نشان بسازم. هیچ مدرک تاریخی معتبرتر از این نیست، که امیر عبدالرحمن خان
شخصأ بعد از امضاء و انعقاد عهدنامه «دیورند» به زبان گویا خودش و در حضور جمع از
مردم، مامورین دولت و نمایندهگان انگلیس و هند برتانیوی در ارتباط حدود اربعه
کشورش با صراحت بیان نموده بود که ثبت تاریخ گردیده است. در آن سند تاریخی چنین آمده
است: («سایر ملل امور خود را منظم کردند الا افغانستان، چهارده سال
است که من مصروف اصلاحاتم، هر ملتی در مقابل دشمنان خود دوستانی دارد مگر
افغانستان. امروز ما نیز دوست لایق و شریک در سود و زیان خود یافتیم و لازم دیدم
که حدود بین طرفین معین و اختلافات جزیی رفع گردد. من با دولت انگلیس سخن گفتم و
حدود شمالی مملکت شما را بواسطه او با دولت روس تعین نمودم، همچنین حد بندی مغرب
مملکت شما را با دولت ایران نمودم و اندک اشتراک سرحدی که با دولت ختای (چین)
داشتیم به نامه و پیام معین گردید. در عهد سلطنت پادشاهان سابق خواه از عدم قابلیت
سرکردهگان افغانستان و خواه بواسطه خبط و خطای انگلیسها جنگهایی واقع شد، ولی
بعد از این ترک کینه دیرینه کرده با هم دوست شدیم. برای مبدل نشدن این دوستی
بدشمنی لازم بود که حدود دولتین معین گردد. پس بدون واسطهٔ غیر، در خانه خود
دوستانه حدود خود را معین نمودیم. دیورند وعده داده که در شمال کشور متصرفات ما در آن روی جیحون
و متصرفات روسیه در این سوی جیحون بهم معاوضه شده حق به حقدار برسد. همچنین از
موضوع جنگ به این سوی را که کافرستان نیز داخل آن است تا حد اسمار و حدی که آب
کنر از آنجا برمیخیزد تا کوهی که سلسله آن جانب شر تن و مردم مهمند ممتد است و
هکذا تا حد سیستان موسوم به کوه ملک سیاه همه را روی نقشه معین نموده بمن سپردند.
و من از قوم وزیری که سخن شنو نبودند دست برداشتم و مردم فرمل را که با جداران پشت
در پشت هم سکنا دارند به افغانستان گذاشتند و به این صورت تا سیستان تقسیم و تعین
حدود امضاء یافته و بعد از این کمیشنهای طرفین مامور خواهند شد که قطعات زمین
مشترک رعایای طرفین را از هم جدا کرده بر نقاط فاصل منارهها خواهند افراشت.
دیورند در این مورد عهدنامه به خط خود امضاء کرده و بمن داده است که دولت انگلیس
هیچگاه از خط فاصل سرحد به این سو تخطی نخواهد کرد. منهم وثیقهیی به او دادم که
از جانب دولت علیه مستقله افغانستان تجاوز متصرفانه بعمل نخواهد آمد....») تاریخ
غبار. ص، 689 و 690 غبار در ادامه می نویسد:« ...دیورند نیز بایستاد و چنین گفت:
امیر صاحب فرمودند که در نفع و ضرر ما و شما شریکیم این سخن سراپا حقیقت است که در
سود و زیان شرکیم اکنون که امر سرحد فصل شد، امیدوارم که روز بروزدوستی و دلگرمی
زیاد خواهد شد.» همانجا غبار در ادامه می نویسد: «او [امیر عبدالرحمن خان] طوری که
مردم افغانستان انتظار داشتند شخصیت آهنین و از خود گذری نیست. امیر عبدالرحمن در طی
مذاکراتی که با دیورند نمود و در افغانستان منتشر نگردید، بلغزید و یکبار دیگر در
تاریخ مسئولیت بزرگی بر دوش گرفت. او طبق معمول بدون رای گیری از مردم افغانستان و
یا نمایندهگان آنها و حتی بدون مشوره با مامورین و دربار خود بر این معاهده
امضاء گذاشت. او چون مجلس مشوره خصوصی و یا جرگه عمومی تشکیل نکرده بود که نمایندهگی
از ارای مردم کند، لهذا بعد از امضاء معاهده، دربار بزرگی تشکیل نمود و حضار را در
در برابر یک امر واقع شده قرار داد، دیورند بسیار تر به تشکیل چنین یک دربار بزرگ
و هم طبع و نشر فیصله نهایی مجلس مذاکرات خود در افغانستان اصرار داشت تا بر تصدیق
این معاهده زهردار و شوم صبغه قانونی دهد» همانجا ص. 688 سخنان تاریخی امیر
آهنین(!) را احترامانه به آرشیف تاریخ میسپارم و روان مرحوم غبار را شاد میخواهم.
حال بر میگردیم به شرایط امروزه و چالشهای معضله خط دیورند و اطراف آن، که بعضی
از سیاستمداران و دولتمداران افغانستان یا از روی احساسات و یا به نسبت داشتن
اهداف و مقاصد معین سیاسی در ارتباط به این غدۀ سرطانی بدون آن که از مردم
افغانستان در این رابطه چیزی پرسیده شود، هر کدام به زعم خود فتوا صادر میکنند که
ما این خط را به رسمیت نمیشناسیم، و یا عدهیی اصرار دارند که حتمأ آنرا باید
برسمیت شناخت، بجای آن که یک طرح مناسبی را بخاطر حل نهایی این معضله از راههای
قانونی و دیپلوماتیک، مطرح نمایند. در جهان متمدن، امروز سرنوشت مردم یک کشور یا یک ملت را باید
است خود آن ملت تعین نماید، نه رهبران، سیاستمداران و نخبهگان آن کشور و یا
کشورهای دیگر. به باور من هیچ کس حق ندارد بصورت فردی و یا گروهی در رابطه به خط
مرزی دیورند و دیگر مرزهای تحمیلی افغانستان، چه در شمال و چه در جنوب کشور تصمیم
خودسرانه گرفته و خواست خود را به دیگران تحمیل نماید، ولو آن شخص رئیس جمهور دولت
اسلامی افغانستان آقای کرزی باشد، آقای عبدالله باشد، رئیس جمهور ایالات متحدۀ
امریکا و یا هر شخص دیگر. حل این معضله و یا اگر این تعبیر مجاز باشد؛ حق تعین
سرنوشت اقوام و قبایل آن طرف خط مرزی دیورند قبل از همه به ارادهٔ مردمان آن
سرزمین مربوط میشود، زمین از آن کسی است که سرش کار میکند. آنها باید تصمیم
بگیرند، اگر خواهان آن اند که از پاکستان جدا شوند. آنها باید خودشان حرکت کنند،
نه دولتمردان و سیاستمداران افغانستان. چرا پشتونهای افغانستان در مجموع همه مردم
آن بخاطر سرنوشت پشتونها و بلوچهای آن طرف که سرنوشت شان تعین است، رنجها و
زحمات بیکران را همیشه متحمل شوند. مردم ما از ناحیهای این زخم ناسور بسیار
بیچاره شده اند، غریب شده اند، آوره شده اند، نیم قرن است که قربانی میدهند. باز اگر باشندهگان قبایلی آن
طرف مرز دیورند سر از نو خواهان تعین سرنوشت خویش باشند، اشکالی ندارد، چون
شهروندان پاکستان هستند همت کنند به کمک رهبران شان و سازمان ملل متحد یک همه پرسی
را براه بیاندازند و تصمیم بگیرند که آیا آنها میخواهند با پشتونهای این طرف
یکجا شده جزء خاک افغانستان شوند و یا از حق شهروندی و تابعیت پاکستانی خود نمیگذرند.
ممکن حلقات جداییخواه در بین شان وجود داشته باشد، اما طوری که دیده میشود آنها
با وجود رشتههای عمیق تباری که با پشتونهای این طرف مرز دارند، نمیخواهند
شهروند افغانستان شوند، تابعیت افغانستان را قبول ندارند. تا جایی که معلوم است در
آن طرف مرز دیورند اکثر مردم مناطق قبایلی آنجا خواستار جدایی از کشور خود پاکستان
نیستند. چون پدران آنها از همان روزهای اول جدایی این سرزمین از هند، تکلیف خویش
را با «برادران» این طرف مرز روشن نموده و سرنوشت شان را تعین نموده بودند. در این
سالهای اخیر در تلویزیونها و رسانههای جمعی بارها دیده شده است که پشتونهای
پاکستان باصراحت بیان نموده اند و مکرراً اظهار میدارند که هرگز نمیخواهند مناطق
شان جزء خاک افغانستان شود. حتی با لحن تند بار بار علیه لوی افغانستان خواهان
واکنش نشان داده اند. آنها شهروندان پاکستان هستند، تذکره (شناسنامه) پاکستانی دارند
و در پارلمان پاکستان و مقامهای بلند دولتی آن کشور کار و فعالیت رسمی دارند.
بحیث نماینده سیاسی و نظامی کشور اسلامی پاکستان در سفارت خانههای کشورهای مختلف
جهان منحیث سفیر، قونسل، آشپز، ترجمان، و غیره وظیفه اجرا میکنند. با همین
شناسنامه پاکستانی به کشورهای خارج سفر میکنند. آنها بی سرنوشت نیستند، این ما
ایم که در این قرن بیست و یک، با فکر قبایلی و جهانبینی دگم و تنگنظرانهیی که
داریم، هنوز در وطن خود هموطن خود را تحمل کرده نمیتوانیم. اما نیم قرن است که
هنوز سرود "دا پختونستان زمونژ" را آگاهانه و غیر آگاهانه در گوشهای
نظامیان پاکستان و جهانیان زمزمه میکنیم که در نتیجه آن بغیر از تباهی و بربادی
افغانستان عزیز هیچ سودی بدست نیاوردیم. بسیاری از صاحبنظران و
کارشناسان مسایل افغانستان بارها به این موضوع اشاره نمودند که دولتمردان
افغانستان قبل از آن که به بخاطر آزادی پشتونهای آن طرف به بزم وپایکوبی ادامه
دهند، بهتر است تا این معضله را از راههای قانونی آن حل و فصل نمایند. اما
متأسفانه طوری که دیده میشود دولتمردان افغانستان هرگز حاضر نیستند که مدبرانه به
حل این مشکل اقدام نمایند، فرصتها را از دست دادند، حال کم مانده که افغانستان را
از دست بدهند. اگر زیر این کاسه کدام نیم کاسه ای نباشد، پس چرا حاکمان و امیران
افغانستان هراس دارد ودر این خصوص از مذاکره با دولت پاکستان گریز میکنند، آیا
کدام اسناد در آرشیفها و در نزد دولت افغانستان موجود است، تا گوای آن باشد که آن
مناطق دیگر جزء خاک افغانستان نیست، اگر نه، پس چرا از مذاکره و دیالوگ با پاکستان
شانه خالی میکند؟ خیلی درد آور است حد اقل نیم سده میشود که دهشت افگنان و
تروریستان از آنطرف خط مرزی دیورند مشخص از همین مناطق قبایلی، میهن عزیز ما را به
حمام خون تبدیل کرده اند، مکتب و مدرسه ما را به آتش کشیدند، مردم ما را آواره
نمودند؛ اما آقای کرزی و امثالهم هنوز اصرار دارند که ما این مرز را برسمیت نمیشناسیم،
این مرز همیشه باید باز باشد. بگذار تروریست، القاعده، انتحاری، قاچاقچی و آدم ربا
و هر دزد و آوباش که میآید، مرحمت بیاید، ما دروازههای کشورمان را بروی آنها
همیشه باز میگذاریم، چون در آن طرف مرز و در جمع این آدمکشان «برادران» ما نیز
هستند، اما افسوس که در دور و پیش آقای کرزی مشاورین تاجیک، هزاره، پشتون، اوزبک...
پر اند، از کارشناس گرفته تا معاون رئیس جمهور، وکیل و وزیر و غیره؛ اما هیچکدام
آنها تا هنوز شهامت نکرده اند، همت نمیکنند، یک بار هم که شده باشد از رئیس جمهور
افغانستان بپرسند که برادر! وقتی که تو از زندگی و سرنوشت «برادران» در آن طرف مرز
دیورند نگران هستی، پس بیا یک بار به آن سوی مرزهای شمال نیز زحمت را قبول فرموده
نظر انداز که برادران و خواهران بدخشانی (دروازی، شغنی، روشانی، اشکاشمی) و در کل
اوزبیکها، ترکمنها، تاجیکها و قرغزها نیز در آن طرف مرزهای آمو دریا زندگانی
دارند، و در غرب کشور همچنان... از روی انصاف نیست که ما از یک برادر در خانه خود
پذیرایی نماییم و برادر دیگر خویش را از خود دور کنیم، نفرت افگنی کنیم که «بروید
گم شوید به اوزبیکستان و تاجیکستان و کافرستان» بارها نگفتند، گفتند. خوب بیایید ما هم مرزهای شمال
را بروی همتباران خود در آن طرف امو دریا باز میکنیم، ببینیم چه واقع خواهد شد!؟
آنها در حدود یک قرن در زمان حاکمیت شوروی از دیدار عزیزان و دوستان خویش در آن
طرف مرزهای آمو دریا محروم ساخته شده بودند، اما در حالیکه مرز افغانستان بروی
برادران آن طرف خط دیورند با همه مصیبتها و بدبختیهای، ترور و وحشت که بر سر
مردم بیچاره افغانستان سالها روا داشته اند، همیشه باز بوده است. زمانی در اوایل انقلاب
سوسیالیستی اکتوبر در سال های بیست محمد ضیأ ضیأ به کمیسار خارق شوروی گفته بود: «آرزوی وصل دل داریم و دریا در
میان» ای برادر آن چی را که به خود میپسندی به دیگران هم بپسند! استعماگران در قرن نزده کشور
ما را از چهار طرف قیچی نمودند. بیایید متحدانه کار کنیم و نگذاریم که بازبیگانهها
از نو آنرا قیچی بزنند! یادداشت: این مقاله در ۳۰ ثور ۱۳۹۲ در سایت وزین خراسان زمین و چند سایت
دیگر نشر شده بود.
*
در راستای یاد از قربانیان استبداد
عتیق الله نایب خیل
صدیق جویا؛ قربانی شکنجه و استبداد
ماه اسد سال ۱۳۶۱ بود. اوج بگیر و ببندهای حزب دموکراتیک خلق
افغانستان و سازمان مخوف «خاد». در زندان پلچرخی کابل، روزهای دشواری را در یکی از
اتاق های ضلع بلاک سوم می گذراندیم. گفته می شد قرار است هیاتی از یکی از کشورهای
خارجی به افغانستان بیاید و از زندان نیز دیدن کند. برای همین، ماموران خاد گروهی
از زندانیان را که احتمال می دادند در برابر آن هیات لب به اعتراض بگشایند یا
حقیقت را برملا کنند، از سایرین جدا کرده و در یک اتاق گِرد آورده بودند که من نیز
در میان همان جمع بودم.
چند روزی نگذشته بود که گروه دیگری از زندانیان را نیز به آن جا آوردند. در
میان آنان، جوانی بود از دانشجویان دانشگاه طب کابل به نام صدیق جویا. جوان خوش
چهره با قامت متوسط و موهایی که همیشه به یک سمت شانه می کرد. می گفتند در جریان
بازجویی، شکنجه شده و زیر فشار، اعترافاتی کرده است. او در نزدیکی من توشکش را پهن
کرد و چند روزی که با هم بودیم، با دو نفر دیگر در یک سفره نان می خوردیم.
اکثراً دیده و
شنیده ایم که قربانیان شکنجه با نگاه داورانۀ دیگران دیده می شوند. می گویند:
«شکست»، «اعتراف کرد»، «مقاومت نکرد». گویی انسان باید از سنگ یا فولاد ساخته می
شد تا در برابر برق، شلاق، بیخوابی های متواتر و مشت و لکد دوام آورد. اما واقعیت
این است که مقاومت، نه بی پایان است و نه مطلق. هر انسانی تا جایی می تواند
ایستاده گی کند. پس از آن، بدن از کار می افتد، ذهن در خود فرو می ریزد و روح از
درد می گریزد.در آن لحظه، دیگر اراده نیست که تصمیم می گیرد؛ شکنجه گر است که از
گلوی قربانی سخن می گوید.
شکستن در زیر
شکنجه نشانۀ ضعف نیست؛ نشانۀ شدت جنایت است. هرچه اعترافات بیشتر، نه گناه قربانی
بزرگتر، بلکه بی رحمی شکنجه گر عمیق تر است. آنانی که بر کرسی شکنجه می نشینند و
فرمان می دهند، نمی دانند که درد، عقل را خاموش می کند و جسم، برای رهایی از درد،
فریاد را به هر قیمت می خرد.
برخی، صدیق جویا
را با کسانی مقایسه می کردند که لب به اعتراف نگشودند و تا آخرین نفس ایستادند،
مقاومانی که در برابر شان باید با احترام سر تعظیم فرو آورد. اما قدرت مقاومت در
انسان ها یکسان نیست. انسان ماشین نیست؛ هرکس مرزی دارد و فراتر از آن، شکنجه گر
است که تصمیم می گیرد، نه قربانی.
صدیق جویا،
هرچند اعترافاتی کرده بود، اما من شاهد بودم که در چهره اش چیزی از شکست دیده نمی
شد. در نگاهش وحشت شکنجه موج می زد، نه عار اعتراف. در سکوت او نوعی صداقت و
پشیمانی نهفته بود، صداقت تلخ و انسانی. او خود می دانست زیر شکنجه سخن گفته است،
اما در آن سکوت، هنوز انسان مانده بود. او خائن نبود، قربانی بود. قربانی نظامی که
انسان را می خواست بشکند تا وفاداری اش به بیگانه و متجاوز را ثابت کند؛ سیستمی که
تحقیر انسان را به ابزار مانده گاری خود بدل کرده بود. کوشش برای این مانده گاری
با قیمت جان انسان های بیشمار مکمل کارنامه های سیاه حزب دموکراتیک خلق افغانستان
است.
تاریخ باید یاد
بگیرد میان خیانت و شکنجه فرق بگذارد. آن که زیر شکنجه فرو می ریزد، بی وجدان و
خائن نیست، بی دفاع است. قهرمان فقط آنانی نیستند که لب به اعتراف نگشودند، بلکه
آنانی هم هستند که پس از شکستن، هنوز در سکوت شان انسان مانده اند.
هیچ قدرتی که
برای ماندن، باید انسان را بشکند، مشروع نیست و هیچ انسانی که زیر شکنجه بشکند،
گناهکار نیست.
با تاسف، بعضی
ها همیشه قربانی را محکوم می کنند و جلاد را فراموش. می گویند: «او نام ها را
داد»، اما کمتر کسی می پرسد که چه کسی شلاق را بر بدنش فرود آورد؟ چه کسی فرمان
شکنجه را صادر کرد؟ هیچ کس نمی گوید اگر ما در جای او بودیم، تا کجا می ایستادیم؟
صدیق جویا، در
عنفوان جوانی، سرانجام در هفدهم سنبلۀ سال ۱۳۶۱ همراه با شماری از یارانش، به جوخۀ اعدام سپرده شد.
نامش خاموش شد، اما یادش زنده است. یاد انسانی که شکسته شد، اما شکست نخورد.
*
نظرات
ارسال یک نظر