مسؤولیت نوشته ها را نویسنده گان دارند.
کوچ اجباری را محکوم کنیم
*
حضرت وهریز
وطندوستی به
معنای طرفداری از جنایتکارانی نیست که...
بهترین انسانهای آلمان علیه رژیم نازی هیتلر ایستادند. نوشتند.
مبارزه کردند. قربانی دادند. وطندوستی به معنای طرفداری از جنایتکارانی نیست که
قدرت را در کشور اشغال کرده باشند. دشمن خارجی تراشیدن- کاری که قدرتمندان
افغانستان از هشت دهه به این سو مشغول آن استند، ممکن است مدتی برای بسیج عمومی
کارا باشد. اما چنین امری به عنوان تنها فلسفهٔ وجودی یک حکومت به هیچ صورت کافی
نیست. آن هم این کاریکاتور حکومت که بیش از نیم شهروندان افغانستان را زندانی
کرده، چون زن اند، و آن چه را باقی مانده یا به دلیل مخالفت با خودش، یا به دلیل
تبعیض قومی، زبانی، مذهبی و دینی تحقیر و تخویف کرده است. وانگهی، وقتی حمله به
افغانستان برای امریکا به خاطر شکار بن لادن تروریست رواست، چرا باید برای
پاکستانی که تنها در دو سال گذشته بیش از دو هزار شهروندنش توسط تروریستهای طالب
پاکستانی کشته شده اند، ناروا باشد؟ چرا باید افغانستان به جایی رسانده شود که
امروز اوزبیکستان، تاجیکستان، قراقستان، قرغیزستان، چین، روسیه و ... هر کدام
دلایلی مشابه دلایل امریکا و پاکستان برای حمله به افغانستان داشته باشند؟ چرا
باید مردم عادی این کشور خود را قربانی جنگ طالب با پاکستان کنند؟ همین مردمی که
کوچ اجباری داده میشوند، خانه و زمینشان غصب میشود، با خودشان در سرزمین خودشان
طوری رفتار میشود که مردم از رفتار بیگانگان متجاوز فاتحْ دلیل شکرگزاری داشته
باشند؟
*
نبیله فانی
جهان سوم، نام یک کشور نیست
«جهان سوم»
تنها نام چند کشور فقیر روی نقشه نیست، بلکه نوعی طرز تفکر است که در ذهن انسانها
ریشه میگیرد. جامعهای جهانسومی است که در آن مردم به جای تلاش برای یادگیری و تغییر،
به دانستههای اندک خود مغرورند. آنان از تفکر انتقادی میترسند و شکست را ننگ میدانند،
در حالیکه هر پیشرفتی از دل تجربه و اشتباه زاده میشود.
در چنین
جوامعی، همکاری جای خود را به رقابت و خودخواهی داده است. مردم بهجای تمرکز بر
کار و پیشرفت خویش، بیشتر وقتشان را صرف دخالت در زندگی دیگران میکنند. تقلید
جای تفکر را و نمایش جای حقیقت را گرفته است. تصمیمها از احساس برمیخیزد نه از
خرد و ظاهر بر معنا غلبه دارد. مطالعه، گفتوگو و اندیشه در حاشیه مانده و داوری
بیاساس به عادت روزانه تبدیل شده است.
رهایی از
این وضعیت نه با شعار و تغییر دولتها، بلکه با دگرگونی در ذهن و فرهنگ ممکن است.
زمانی که انسان بیاموزد فروتنی را بر غرور، پرسش را بر سکوت، و عمل را بر شکایت
ترجیح دهد زمانی که به جای دخالت در کار دیگران، در کار خویش مسئول باشد همانجا
جهان سوم به پایان میرسد؛ درست در لحظهای که هر فرد بهجای گله از تاریکی، چراغی
در درون خود روشن کند.
*
*
نصیرمهرین
بازنگری و دروغ
زدایی از تاریخ*
پس از آنکه در هند تصمیم گرفته شد که دوست محمدخان امیر
آینده ی افغانستان باشد، مقامات هند بریتانیا به خاطر خواهی ها و مهاننوازی های او
افزودند. تردیدی هم نتوان داشت که او به آروزی دیرینه رسیده بود و آنچه را که
درخواب می دید و جز تخیلات و آرزوهایش بود، صورت واقعی یافته بود.
او در خلال چند روز از مؤسساتی که مقامات هند بریتانیه
لازم دیده بودند، دیدن کرد. بالاخره گورنرجنرال با او که هنوز عملا در اسارت
قرارداشت، قراردادی بست که تهداب کاخ استعماری بریتانیا را در افغانستان تا سال
1919 عیسوی گذاشت.
فردی با چنان زنده گی آمیخته با ماجراجویی، تسلیم طلبی و
امارت خواهی؛ از طرف تاریخ سازان جعال به نحوی معرفی شد که گویا مردم او را
با اصرار پادشاه انتخاب نمودند این است نمونه یی از آن جعل ها:
«در حالیکه دعوا داران تاج و تخت درانی به مسموم ساختن،
کورکردن و کشتن همدیگر در افغانستان مصروف بودند، دوست محمدخان بارکزایی به حیث
قاید مردم افغانستان بمیان آمد. دوست محمدخان مسلما شخص لایق و با استعدادی بود.
از اصرار مردم که خود را به حیث پادشاه اعلام نماید انکار آورد، اما بالاخره
بزرگان کابل او را به حیث امیرالمومنین اعلان نمودند.»
جالب است که سطور بالا درطی مقاله یی در کنگره تاریخ
آسیا که در سال 1961 ع (1340شمسی) در دهلی منعقد گردیده بود، خوانده شده است. با
مطالعه ی آن ملاحظه می شود که جعل تاریخ و تدریس تاریخ تحریف شده، تنها مکاتب
افغانستان، دانشگاه کابل وعلاقمندان تاریخ را متأ ثر نساخته بلکه در خارج
افغانستان نیز تصویر مسخ شده یی از آن ارائه شده است.
سرانجام دوست محمدخان به افغانستان برگشت (1842ع) باری
هم وی در راه بازگشت، فال خود را دید تا بخت با او چه خواهد کرد. در حالی که
مقدرات سیاسی و حاکمیت و محافظتش تا آنجا که به کارسازی و مؤثریت نیروی چون هند
بریتانیا و زمینه های داخلی مربوط بود، قبلأ تعیین گردیده بود.
«اینست که بعد از نثار خون هزاران نفر افغان وطنپرست
یکدسته سرداران و شهزادگان گریزی و فراری که وطن را در برابر شمشیر دشمن ترک کرده
و بدولتهای خارجی پناه برده بودند از هندوستان و ایران سر بر حکومت ریختن گرفتند.
پس امیر دوست محمدخان مجددا به تخت کابل نشست و سردار کهندل خان و برادران در مسند
حکومت قندهار تکیه زدند.»
·
برگی از کتاب کمپنی هند شرقی و مرگ وزیر اکبرخان. این کتاب
برای چاپ سوم فرستاده شده است.
*
حنیفه فریور روستایی
نوباوگان آسمایی
گام زن با دو گام خورشیدی
تا فراسوی قله های سحر
چشم بیدار
آسمایی باش
بانوی شعر های من، دختر!
تارک کنج تیره گی ها شو
راه زن سوی سرزمین هنر
زندگانی به
اعتلا نرسد
گر نباشی
تو بال و پر گستر
بخروش از دل سیاهی ها
بیرق نور
را به شانه ببر
راه طولانی از نشیب و فراز
دل مزن از کرانه های خطر
تازگی را به لحظه ها به دمان
پنجه هایت همه هنر پرور
همه جا آفتاب جاری کن،
همه جا را گل ستاره ببر
*
شعر و دو نوشته از جبران مهدو ی
این کتاب را اگر نخوانده اید بخوانید
*
جبران مهدوی
راز آرامش
خواب،
خاموشی تن نیست
آرامش جان
است.
آنکه نیک
میخوابد،
درون خویش
را به صلح میبرد.
ارسطو گفت:
«خواب،
بازگشت روح است
به سرچشمهٔ
نظم و هماهنگی آفرینش.»
ابنسینا
افزود:
«خواب میانهرو،
دل را نرم میسازد
و طبع را
خوشخلق میگرداند.»
آنکه کم
میخوابد،
چون شعلهایست
که از درون خود میسوزد،
و آرام نمیگیرد.
بودا گفت:
«ذهن آرام،
خواب آرام میآورد،
و خواب
آرام، ذهن آرامتر.»
پس خواب،
نه گریز از زندگی،
که بازگشت
به تعادل آن است
جایی که
جان، خسته از هیاهو،
دوباره به
خود میرسد.
و فروید،
در ژرفنای روان، زمزمه کرد:
«خواب، سخن
ناگفتهٔ روح است؛
جایی که
آرزوهای پنهان و ترسهای خاموش،
در جام
رؤیا خود را مینمایانند.»
خواب،
درمان ناگفتههای ماست
مرهمی بر
زخم ناخودآگاه.
پس هر که
نیک بخوابد،
با خویش در
صلح است؛
و هر که از
خواب میگریزد،
از خویشتن خسته است.
*
طنزک "کارگاهٔ ناتمام"
از خودم
گویند
خداوند کائنات را در شش روز آفرید و روز هفتم را به استراحت نشست.
اما هرگاه
به این روایت میاندیشم، گویی با یک کارگر کیهانی روبهرو میشوم که در میان سکوتِ
مطلق، کارگاهِ هستی را برپا کرد.
شش روز
کارِ بیوقفه؛ نه مرخصی، نه نان چاشت، نه حتی یک جرعه آب.
و چون کار
به انجام رسید، در سکوتِ روز هفتم نشست تا صدایِ خلقت را بشنود — شاید همان صدا
مزدِ او بود.
ولی ذهنِ
انسان، همان ذهنِ پرسشگرِ بیقرار، باز آرام نمیگیرد:
۱: معاشِ او چه بود؟ آیا مزدِ خویش را در
رضایت یافت، یا آنقدر بزرگ بود که مزد برایش بیمعنی گشت؟
۲: اگر شش روز
کار کرد و روز هفتم را استراحت، آیا این همان تقویمی نیست که ما هنوز از او به ارث
بردهایم؟
3:
صاحبِ کارش
کی بود؟ اگر خود بود، پس خلقت یک نوع خوداستخدامیِ ازلی است — آغازِ بیعلت و
پایانی بیمزد.
4:
و اگر مزد گرفت، آن را در کجا خرج کرد؟ شاید در ساختن «زمان»، تا کارگران
آینده هم گمان کنند شتابِ کار فضیلت است.
گاهی چنین
میپندارم که جهانِ ما پروژهای نیمهتمام است؛
خداوند پس
از شش روز کار، ابزار را بر زمین نهاد،
لبخند زد،
و گفت: «بقیهاش را خودتان تمام کنید.»
و ما — این
فرزندانِ کارگاهِ ناتمام — از آن روز تا امروز در پیِ مزد، معنا، و صاحبِ کاری میگردیم
که شاید دیگر بازنگردد.
*
دنیا غبار
*
رزاق رحیمی
الیگارشی؛ از سنتی
تا مدرن
تحلیل چارچوب قدرت و
نمود آن در افغانستان در جوامع پیشامدرن، قدرت سیاسی به طور مستقیم بر پشتوانه
نظامی متکی بود و ثبات از طریق توزیع «رانت» - به شکل اعطای زمین، مقام و امتیازات
اقتصادی - در بین ائتلاف جنگسالاران حفظ میشد. در این بستر، رانت کارکردی حیاتی
و مشروع داشت و سنگبناى نظم اجتماعى محسوب مىشد. با گذار به جوامع مدرن، کانون قدرت از عرصه نظامی به عرصه
اقتصادی انتقال یافت. در این ساختار جدید، که بر مشارکت شهروندان در تولید ثروت
استوار است، جایی برای الیگارشی و رانتخواری سنتی باقی نماند. اما برخی جوامع، موسوم به "جوامع در حال توسعه"، در
فضایی میانی و دوگانه گرفتار آمدند. این جوامع از نظر سیاسی در چارچوبی سنتی عمل
میکنند، اما به دلیل تعامل با جهان مدرن، از نظر اقتصادی و حقوقی دارای ساختاری
ترکیبی و ناهمگون هستند. این وضعیت متناقض، بستر ظهور نوعی الیگارشی جدید را فراهم
نمود، که با نمونهٔ سنتی آن از بنیاد متفاوت است. الیگارشی سنتی با وجود اشکالاتش، در چارچوب زمانهٔ خود نقشی
سازنده و مشروع ایفا میکرد. در مقابل، الیگارشی جدید با تصاحب منابع ملی از مجرای
رانت، نه تنها کارکرد سازندهای ندارد، بلکه با محروم کردن تودههای مردم از حقوق
اقتصادی و اجتماعی خویش، به عاملی ویرانگر تبدیل شده و فاقد هرگونه مشروعیت است. افغانستان نمونهای بارز از این جوامع میانی است که گذار آن از
ساختار سنتی به مدرن، ناتمام و شکستخورده است. در این کشور، "الیگارشی رانتمحور
پساسنتی" بر سرکار است. در گذشته، قدرت بر
پایه اتحاد قبیله ای و نظامی استوار بود و رانت، ابزاری برای ایجاد تعادل و ثبات
به شمار میرفت. پس از سال ۲۰۰۱،
یک الیگارشی متشکل از جنگسالاران سنتی و نخبگان شهری پدید آمد که با دسترسی به
رانت کلان کمکهای بینالمللی و انحصار منابع ملی، به ثروت و قدرت رسیدند، بیآنکه
کارکرد سازندهای در فرآیند تولید ثروت داشته باشند. این الیگارشی جدید با در انحصار گرفتن منابع ملی، مستقیماً با
حقوق جدید مردم (حق دسترسی به فرصتهای اقتصادی، آموزش و مشارکت سیاسی) در تعارض
قرار گرفت. نتیجه این وضعیت، دور باطل فساد ساختاری، بیثباتی سیاسی، فرار نخبگان
و تداوم خشونت بود. رهایی از این چرخه
معیوب، تغییر بنیادین مبناى مشروعیت قدرت است؛ گذار از الیگارشی قومی-نظامی با
اقتصادی-شهروندی و به دولتی که مشروعیت خود را نه از زور و رانت، بلکه از توانایی
در تأمین حقوق اقتصادی و سیاسی شهروندان و بسترسازی برای تولید ثروت ملی کسب میکند.
این مسیر میتواند زمینه را برای دستیابی به ثبات پایدار در افغانستان و جوامع
مشابه آن فراهم کند.
*
مسعود افشار
سلام و درود دوستان معزز،
سهم من در مشاعره کلبه دوبیتی و
رباعی
و گروه وزین دری سرا
دوبیتی
چراغ ظلم
درآتش،
فرق میان خشک و تر نیست
چراغ ظلم
را صبحِ ظفر نیست
مبادا که
فراموشت شود دوست
"کسی از روز
مرگش باخبر نیست"
مسعود
افشار
۲۵
سپتمبر ۲۰۲۵
رباعی
هنگام طلوع
هنگام
طلوع، اشک سحر نم نم ریخت
دریای سرشک
بر دامن عالم ریخت
سر زد،
نمود گل دوباره به چمن
بلبل به
نوای عاشقان مرهم ریخت
مسعود
افشار
۲۵
سپتمبر ۲۰۲۵
دوبیتی
باران
نیامد
طراوت از
گلستان رفته انگار
گلاب قمصری
خشکیده بسیار
عجب سالی
که بارانی نیامد
فقیر و
معتبر هر دو گرفتار
مسعود
افشار
۲۵
سپتمبر ۲۰۲۵
رباعی
بگو....
از خلوت ما
هر آن چه دیدی بگو
هر راز
نهان اگر شنیدی بگو
دنیای
غریبانه ما جز این نیست
ناگه چرا
ازما بریدی بگو؟
مسعود
افشار
۷
اکتوبر ۲۰۲۵
رباعی
گمان
دیروز گمان
کردم که بیدار شدی
یکمشت گره
کرده و هشیار شدی
خوشبختی
ملت بر دوام من و توست
پیمان
شکستی مردم آزار شدی
مسعود
افشار
۸
اکتوبر ۲۰۲۵
دوبیتی
من آموختم
شراب عشق
تو بر من اثر کرد
کمال آرزو
در من گذرکرد
نه دیروز و
نه امروز و نه فردا
من آموختم!
عاشق باید
خطر کرد
مسعود
افشار
۸
اکتوبر ۲۰۲۵
*
بازتاب ونقدی از داستان گرسنه نوشته ی
نعمت حسنی در کنفرانس سراسری نویسنده گان افریقا - آسیا
نعمت حسینی
دوستان بیش بهاو فرزانه ام !
به خاطر کنفرانس سراسرای نویسنده گان افریقا ـ آسیا، داستان دیگری از من زیر
نام « گرسنه » را رئیس انجمن ادبی افریقا ـ اسیا و مترجم برجسته محترم حبیب به
عربی برگردان و داستان را محترم داکتر عمر الفاروق بابکر سید احمد منتقد نامور از
کشور سودان نقد و بررسی نموده است . من ضمن اظهار شکران بی پایان از ایشان نقد را
به زبان عربی و ترجمه فارسی و هم خود داستان « گرسنه
»
را این جا خدمت تان می گذارم . امیدوارم در خور توجه تان
قرار گیرد
ارداتمند تان
نعمت
مؤتمر أفرو آسيوي أدبي-الرابع
خ( آسيا والبحث عن الذات)
من ( ١١_٢٠ أكتوبر ٢٠٢٥ م)
قراءة نقدية لقصة "جائع" للأديب الأفغاني
نعمت حسيني
بقلم دكتور عمر الفاروق بابكر _السودان
ترجمها للفارسية : حامد حبيب _مصر
خوانش، تحلیل و بررسی داستان کوتاه «گرسنه»
از نویسنده نعمت حسینی _أفغانستان
اولاً: معنای کلی و ایدهی مرکزی
داستان حول محور فقدان و گرسنگی در تمام ابعاد آن میچرخد؛ گرسنگیای که جنگ
بر انسان ساده تحمیل کرده است. این داستان تنها روایتی از یک سگ، یک کودک و یک
پیرمرد گرسنه نیست، بلکه غوطهوری در ژرفای فاجعه انسانی است. ایدهی اصلی داستان
را میتوان اینگونه خلاصه کرد:
گرسنگی مادی که در جسم لاغر کودک و سگ نمایان است و در کشمکش بر سر کیسه غذا
تبلور یافته است.
گرسنگی معنوی که ژرفتر و دردناکتر است:
گرسنگی برای امنیت: ترس از انفجارها و از دست دادن خانه.
گرسنگی برای محبت و آغوش گرم: کودک از پدر و مادرش محروم است، و پدربزرگ سعی
میکند با در آغوش گرفتنش، این خلأ را پر کند.
گرسنگی برای پاسخ و عدالت: سوالات معصومانهی کودک دربارهی خداوند و دلیل
ویرانی خانهشان که پیرمرد پاسخی برای آن ندارد.
گرسنگی برای امید و آینده: پرسش کودک دربارهی زمان دیدار مادرش در بیمارستان.
داستان تصویری تاریک از جهانی به همریخته ترسیم میکند؛ جایی که رحیم دیگر
رحیم نیست، خانهها دیگر امن نیستند، صدقه تبدیل به هدفی برای چپاول شده و بقا به
نبرد روزانهای بدل گشته است.
……..
ثانیاً: نقاط قوت داستان
رمزپردازی عمیق
داستان سرشار از نمادهایی است که معنا را ژرفتر میسازند:
سگ زرد: نماد قربانی بیگناه دیگرِ جنگ؛ شریک رنج و گرسنگی. او آینهای است که
وضعیت پیرمرد و کودک را بازتاب میدهد. سرقت غذا توسط او در پایان، نمادی است از
«قانون جنگل» که جنگ بر انسانها تحمیل میکند؛ جایی که همه به رقیب بر سر لقمهای
نان تبدیل میشوند.
کبوتر: نماد روح یا اخبار خوش که بر صخرهی واقعیت خشن نابود میشود. گربهی
همسایه آن را درید. رؤیای مادر دربارهی اینکه کبوتر همسرش است، بیانگر یأس شدید
و امیدی موهوم است.
کتاب: نماد ناامیدی و توسل به نیروهای غیبی برای یافتن روزنهای از امید در غیاب
یقین و ناتوانی از کنترل سرنوشت.
سرما: فقط نماد سرمای هوا نیست، بلکه نماد سرمای ترسی است که در دلها و جسمها
خانه کرده، و سرمای احساسات در جهانی که انسانیتش را از دست داده.
شخصیتپردازی تراژیک
شخصیتها با دقت و عمق روانی ترسیم شدهاند:
کودک: نماد معصومیتی که ویران شده است. سوالات فلسفی سادهاش، ابزارهای
نیرومند نقد واقعیتاند. گرسنگی او محور داستان است و آنچه که رخدادها را به پیش
میبرد.
پیرمرد: نماد حکمتی است که از درک خشونت ویرانگر ناتوان شده. پدرانهای که از
تأمین و حفاظت بازمانده است. سردرگمیاش در برابر پرسشهای کودک، ناتوانی حکمت
سنتی در برابر پوچی جنگ را نشان میدهد.
مادر غایب: اگرچه حضور فیزیکی ندارد، اما با خاطرات کودک حضوری قوی دارد. نماد
انتظار، درد و یأس است.
پیرنگ فشرده و تضاد تراژیک
داستان بسیار کوتاه است، اما دارای پیرنگی کامل است. اوج داستان در پایان آن
رقم میخورد؛ جایی که کورسوی امید (کیسه غذا) توسط موجودی گرسنه مثل خودشان ربوده
میشود؛ تا نشان دهد که همه در این دایرهی باطل گرسنگی و یأس، قربانیاند.
زبان و توصیف
زبان شاعرانه و پر از ایهام است. استفاده از تشبیهاتی چون:
"چهرهاش رنگپریده مثل گچ"
"صدای لرزانش مانند تولهسگی کوچک"
این تشبیهها حس ضعف و شکنندگی را عمیقتر میسازند. تمرکز توصیف بر احساس
سرما و لرزش، ترس و ناتوانی جسمی و روانی را به خواننده منتقل میکند.
……….
ثالثاً: نقاط ضعف احتمالی
تمایل به صراحت بیش از حد: برخی منتقدان ممکن است بر این باور باشند که
نمادپردازی سگ در رنج مشترک بسیار روشن بوده، به ویژه در صحنهی اول و آخر، که این
ممکن است از فضای تفسیرپذیری برای خواننده بکاهد.
کمی آرمانگرایی در دیالوگها: گفتوگوی کودک در مقایسه با سن فرضیاش،
پیشرفته است؛ بهویژه پرسشهای هستیشناسانهاش دربارهی خداوند. اگرچه از نظر
هنری برای رساندن پیام قابل قبول است، اما ممکن است کمی غیر طبیعی جلوه کند.
رابعاً: تحلیل سبک
سبک نعمت حسینی در این داستان را میتوان اینگونه توصیف کرد:
واقعگراییِ نمادینِ شاعرانه
واقعگرایانه: زیرا صحنهای روزمره از مناطق جنگی را بازتاب میدهد؛ ترس از
انفجار، گرسنگی، انتظار، ناتوانی.
نمادین: زیرا از نمادهایی چون سگ، کبوتر، کتاب، سرما استفاده میکند تا معنا
را ژرفتر و افق داستان را از یک رویداد خاص به پدیدهای عمومی بکشاند.
شاعرانه: زیرا زبان داستان، احساسی و سرشار از تصویرهای حسی است: سرما، لرزش،
رنگپریدگی و احساسات فشردهای که فضای غم و درد را خلق میکنند.
………
سبک داستان: گرسنه است
عنوان داستان «گرسنه» است. نویسنده این واژه را فقط یک بار از زبان کودک ذکر
میکند، اما شبکهای از معنا پیرامون آن میتند که خواننده گرسنگی را در همهی
ابعادش احساس میکند. سبک داستان نیز گرسنه است، زیرا:
فشرده است: بیشترین معنا را با کمترین کلمات منتقل میکند.
بار احساسی سنگینی دارد: هر جمله، دردی، گرسنگی و حسرتی در خود دارد.
بر ایهام تکیه دارد: بهجای توصیف مستقیم صحنههای خونین، آثار روانی آن را بر
انسان تصویر میکند.
………..
نتیجهگیری
«گرسنه» صرفاً داستانی دربارهی جنگ نیست،
بلکه مرثیهای منثور دربارهی گمگشتگی انسان در دوران پوچی و نابسامانی است. این
داستان، نقدی تند به واقعیت است؛ از نگاه چشمانی معصوم که دیگر معنایی برای واژهی
«رحیم» نمیشناسند.
نویسنده با بهرهگیری ماهرانه از ابزارهای داستان کوتاه، اثری عمیق و ماندگار
خلق کرده که احساس گرسنگیِ معنوی برای امنیت، عدالت و انسانیت را به خواننده منتقل
میکند؛ گرسنگیای که جهان، چه درون داستان و چه در بیرون آن، بهروشنی تجربهاش
میکند.
گرسنه
داستان کوتاه
نوشتهء نعمت حسینی
سگ زردی که سرش را بالای دوپای جلویی اش گذاشته بود ، زیر دَکهء یگانه دکان
بقالی آن بازارک نشسته و تری تری ، طرف آن دو تا می نگریست. طرف پیر مرد و دخترکی
که سر بر زانوی پیر مرد گذاشته و خوابیده بود.
صدای انفجار که بلند شد، سگ زرد جونگ زده ، از جایش
بلندشد . دم اش را شور داد ، خیز زده از زیر دکهء دکان بیرون شد، آمد نزدیک پیرمرد
و دخترک نشست . بازهم مثل پیشترک ، سرش را بالای دو پای جلوی اش گذاشت و بازهم به
طرف آنها تری تری به نگریستن پرداخت.
اما ، از صدای انفجار ، دخترک که تکان خورده و ازخواب پریده بود، رنگ اش شده
بود درست مثل گچ . دخترک خود را چملک نموده سرش را به شکم فرو رفته ای پیر مرد
چسپاند. پیر مرد که بالای زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود، وارخطا با دست
استخوانی و لاغراش از شانهء لرزان کودک محکم گرفت و او را به سینه اش پچق نمود.
شانه های دخترک می لرزیدند. دستان پیر مرد هم می لرزیدند. خنک در زیر پوست دخترک
خانه کرده بود . خنک در دل و درون اش خانه کرده بود .
خنک در زیر پوست و در دل و درون پیر مرد نیز خانه کرده
بود. دخترک بیشتر خود را در بغل پیر مرد جا به جا نمود، با چشمان بسته، مثل آواز
چوچهء غُچی ، آرام و آهسته صدایش را کشید:
ـ گرسنه هستم.
پیرمرد، گپ دخترک را ناشنیده گرفت و تیر خود را آورد و چشم اش سرید به سوی سگ
و دید که سگ طرف شان تری تری می نگرد. دخترک بار دیگر کمی بلندتر گفت :
ـ گرسنه هستم!
این بار از گپ دخترک ، قلب پیر مرد خَله زد و قلب اش سوهان شد . از این که
پیشتر گپ او را ناشنیده گرفته بود، شرمید و پیش خود کم آمد. در حالی که زبانش به
لکنت افتاده بود ، به جواب او گفت:
ـ فهمیدم جان بابه خود ! خدا مهربان است، یک چاره می کنم برایت! چند دقیقه صبر
کن.
دخترک درحالی که هنوز شانه هایش می لرزیدند و هنوز خنک در زیر پوست اش راه می
رفت ، پرسید؟
ـ مهربان چی است؟ راستی خدا جان مهربان است؟
چشمان پیر مرد راه کشیدند و در ذهن زخمی اش تا و بالا گشت تا برای نواسه اش
جوابی بیاید، اما نه توانست برای او جوابی لازم پیدا کند ، صرف گفت :
ـ بلی خدا مهربان است. همیشه مهربان است
.
ـ برای ما هم خدا جان مهربان است؟
ـ بلی . برای تمام انسان ها.
ـ خی خدا جان که برای ما مهربان است ، چرا او نفر ها که خانه ما را خراب کردن
، خدا جان چیزی نه گفت شان؟
این بار پیر مرد سکوت نمود. دخترک پرسید:
ـ پَر طاووسم هم گرسنه شده است؟
پَر طاووس داشتی؟
ـ بلی ، یک دانه هم صنفی ام برایم داده بود.
ـ نمی دانم؟ برایش نان داده بودی؟
ـ بلی . مادرم گفته بود، که برایش بوره بدهم تا گرسنه نه شود!
ـ بوره برایش داده بودی ؟
ـ بلی .
ـ در کجا برایش بوره انداختی؟
ـ در خانه اش.
ـ در کجا برایش خانه ساخته بودی؟
ـ در لای کتاب فال مادرم.
ـ مادرت کتاب فال داشت؟
ـ بلی!
ـ مادرت ، فال می دید؟
دخترک یک چوطی اش را که نیمه باز شده بود، با دستان استخوانی و لرزان اش زیر
چادر اش پهنان نموده ادامه داد:
ـ بلی ، مادرم هر شب پیش ار خواب فال می دید.
ـ فال چی را؟
ـ فالی که پدرم پیدا می شود یانه؟
پیر مرد آه تلخی کشید و یاد پسراش اسختوان اش را دَر داد و سوختاند.
***
به راستی هم مادراش هر شب فال می دید. همین چند شب پیش بازهم فال می دید و
درحال فال دیدن بود، که شیشه ارسی اتاق شان تک تک شد. او از صدای تک تک ارسی
ترسید. دخترک نیز ترسید. دخترک سرش را از ترس زیر لحاف پنهان نمود. مادراش در
پهلوی آن که ترسیده بود ، حک و پَک نیز شده بود. نمی دانست چی کند. او همان گونه
با ترس ، متردد مانده بود که بازهم صدای تک تک بلند شده بود. او ترسیده و لرزیده
رفته بود نزدیک ارسی تا بنگرد که کی است. او دیده بود که در آن نا وقت شب ، کبوتری
است که بر شیشهء ارسی می کوبد. مادر از کبوتر نیز ترسیده بود. برایش تعجب آور و
حیرت انگیز بود که در آن نا وقت شب می دید که در پشت ارسی کبوتراست . ترس تمام
وجودش را گرفته بود. او در کتاب های افسانه ها خوانده بود که فرشته ها ،گاهی به
شکل کبوتر پیدا می شوند .
آن شب، او زیاد ترسیده بود . ترس تمام وجودش را به چنگ گرفته بودو از ترس ارسی
را باز نه کرده بود . اصلاً نه خواسته بود که بیشتر پشت کلکین ایستاد شود. آمده
بود از کنج اتاق ، از همان دور تا ناوقت ها کبوتر را به پس کلکین نگریسته بود و
سرانجام دیده بود که پشک همسایه آمده و کبوتر را گرفته و با خود برده بود و دل او
را را داغدار ساخته بود .
مادر چند شب بعد خواب دیده بود که همان کبوتر پدر دختراش بود . مادر این گپ را به دیگران گفته بود و دریا
دریا اشک ریخته بود، اما در حقیقت، در روز روشن از پدر دختراش هیچ خبری نه شنیده
بود. هیچ !
* * *
دخترک همان گونه با چشمان بسته ار پیرمرد پرسید:
ـ خانه پِر طاووس مرا هم خراب کردند؟
ـ نمی فهم ، خدا خراب شان کند.
پیر مرد هنوز گپ اش را تمام نه کرده بود که دخترک بازپرسید:
ـ مره چی وقت شفا خانه پیش مادرم می بری؟
پیر مرد هنوز جواب نداده بود که مردی آمد یک خریطهء کوچک که در بین آن غذای
خیرات بود ، دست پیر مرد داد و خودش با شتاب رفت.
با دیدن آن اندکی نور به چشمان پیر مرد دمیدن گرفت و اندکی لبان اش شگفت.
خریطهء غذا را بر زمین به پهلویش گذاشت و خواست دخترک را بلند نماید. سگ زرد که
تما شاگر آن صحنه بود، از جایش آرام و بی صدا بلند شد و همان گونه آرام و بی صدا
خود را به پیر مرد و دخترک نزدیک ساخت . پوز اش را به خریطهء غذا نزدیک نمود و بو
کشید. بوی گوشت غذای داخل خریطه حال سگ را به هم زد. اشتهاه اش را تحریک نمود. باشتاب دوسه بار سوی پیرمرد و دخترک
نگریست و بعد، به خریطهء غذا نظر انداخت . سر انجام خریطه را با دهانش گرفته و پا
به فرار گذاشت.
پایان
شهر فولدا . جرمنی
30.1.2021
—----------------------
منتقد: دکتر عمر الفاروق بابکر سید احمد – سودان
مترجم به فارسي: حامد حبيب _از مصرقراءة نقدية لقصة "جائع" للأديب الأفغاني
نعمت حسيني
بقلم دكتور عمر الفاروق بابكر _السودان
ترجمها للفارسية : حامد حبيب _مصر
یادداشت خوشه: متن عربی را در اینجا انتشار نداده ایم. علافه مندان می توانند
به صفحه ی نویسنده ی محترم نعمت حسینی مراجعه کنند.
*
همایون ساحل
ترورچیست؟ وتروریزم کدام
است
ترورو تروریزم، زادۀ مناسبات طبقاتی واستعماری درجامعه میباشد. ازآنجا
که درجامعه طبقاتی تماماً مناسبات روبنایی درخدمت تحکیم منافع طبقات حاکم است، ارتش،
پلیس، زندان وتماماًقوانین در خدمت تحکیم قدرت حاکمه قراردارند.برای طبقات زیرستم
هیچ نوع آزادی داده نمیشود. استثمارواستعماربرای شان دردمی آورند. این درد تامغز استخوان
در بدن شان فرمیرود. برای رهایی ازستم روزنه برای رهایی نمی یابند.جزیی ترین حرکت
،خلاف دولت ارتجاعی وستمگر ضدیت باقانون محسوب ،عامل آن دستگیروبه زندان انداخته
میشود وبه شدیدترین جزا محکوم میگردد.بناً درجامعه طبقاتی سازمان های سیاسی
زیرزمینی مجبور به فعالیت مخفی وسازمان دهی مخفی میشوند. برای تهدید
دولت حاکم، یکی ازسران مهم دولت ارتجاعی راترورمینماید. دونوع ترور
وجود دارد.یکی ترور(اعدام انقلابی)ودیگرتروریزم که پایه های دولتی دارد. ازطرف
دولت های متجاوزتمویل اقتصادی وسیاسی میشوند. واژه
ترور(اعدام انقلابی)پژوهشگران چون دیویدراپوپورت وابویاتسکی نظریه امروزین
تروررابرگرفته ازنظریه ستمگرکشی میداند.ومیگویند،درتروریک شخص معین
میباشد.امااقدام ترورستی گرویی است. راپوپورت میگوید .تروریزم یک فراینداست .اماقتل سیاسی یک
رویداد.که قاتل سیاسی یک انسان را نابود میکن دکه یک نظام را به فسادمی کشاند. اماتروریست
نظام رانابودمی نمایند.قتل سیاسی یک رویدادوتروریسم یک فرایندویک روش سیاسی میباشد. برایان جنکینس ازخبرنگاران مشهوردرموضوع تروریسم میگوید.این
کشورها(پیروان تروریسم دولتی)برمحدودیت های جنگ های متعارف واقف اند. بنابراین
ترجیع میدهند.ازامکانات سازمان های ترورستی که خود راساً آنهارا ایجادنموده
اند.تغذیه آنهارابه عهده دارند.برای تهدیددشمن واخلال ثبات سیاسی واقتصادی از
تروریسم استفاده مینمایند. به عقیده چنگینس این شکل ازتروریسم به سرمایه گذاری کمترنسبت
بیک جنگ متعارف نیازدارد.ودشمن راازپای درمیارد.وبه اساس اعتقادموسسان کتاب فرهنگ
اصطلاحات سیاسی واستراتیژیک سه معقوله رابایدازتروریسم دولتی استثنانمود.وغیردولتی
تلقی کرد. اول گروه های آزادی بخش ملی دوم گروه های انقلابی سوم گروه
قومی ومذهبی. گزارش شاخص جهانی ترورستی نشان میدهد.که ده هزارحمله
ترورستی درسال 2013انجام داده شده.که نسبت به سال
2012تقریباً44درصدبیشترمیباشد.این گزارش توسطه موسسه اقتصادوصلح تهیه
شده.میگویند.درسال2013حدودهژده هزارنفردراثرحملات ترورستی جان های خودراازدست داده
اند.که هشتاد در صداین حملات درکشورهای افغانستان ،سوریه، عراق،پاکستان،نایجریه
صورت گرفته.وگروه های داعش،القاعده،بوکوحرام،طالبان، حزب اسلامی مسؤولیت را بدوش
گرفته اند. اگرتروریزم رادرسطح جهان موردمطالعه قراردهیم.امپریالیزم
غرب باهمکاری ارتجاع بومی شان بخاطرمنافع اقتصادی وسیاسی خود زیرپوشش دیموکراسی
غربی بزرگ ترین کشتارهاونسل کشی رادرسطح جهان انجام داده اند.باتجاوزامپریالیزم
امریکادرسوریه ،عراق ،افغانستان اضافترازده ملیون انسان بیگناه به قتل
رسیدندوملیون هاملیون، خانه وکاشانه خود را ازدست دادند.آواره شدند وهزاران هزار بی
دست و پا ی معیوب، زنده گی راسپری مینمایند.ترس ،وحشت، ویرانی و تفنگ دراین
کشورهاحاکم شد.امپریالیزم باهمکاری تروریسم باعث شد.تانوکران افراطی اسلامی شان
درمنطقه حاکم شوند بزرگترین تروریستان جهان زاده یکعده سیاست مداران امپریالیزم
امریکا میباشند که خلق با احساس امریکا رافریب دادند.ازتکس آنهاجنگ های خانمان
سوزرابراه می اندازند. بزرگترین ترورست های جهان ،کمپنی های بزرگ تولیدسلاح
هستند.که بخاطربلندبردن عوایدشان جنگ هارادرسطح جهان دامن میزنند.تاسلاح های کهنه
تولیدشده شان بفروش برسد.این واژه یعنی واژه تروریزم بعدازتجاوز سوسیال امپریالیزم
روس ودکتاتوری دولت مستبدخلق وپرچم آهسته آهسته درجامعه مارایج یافت . درزمان حفظ
اله امین بهترین شخصیت های افغانستان تروروکشته شدند.حفیظ اله امین هژده هزارافغان
رابه قتل رسانید.امین باین کشتاردرجامعه وحشت را بوجودآورد.اوبنیادتروریزم دولتی
راایجاد کرد.حالامیدانیم تروریست کسیست که توسطه ایجادخشنونت ،وحشت وترس اهداف
سیاسی خودرادنبال نمایند. تروریزم باعث ایجادوحشت، دهشت، ترس وبی ثباتی دردرون جامعه
میشود. تروریزم زاده نظام های دکتاتوری است.زمانکه درجامعه دیموکراسی نباشد. یکعده
ازسازمان ها به خاطر درهم شکستن رژیم های دکتاتوری دست بترور شخصیت های کلیدی رژیم
میزنند.تا ترس ووحشت رادررژیم بوجودبیاورند. اولین بار تروریزم سازمان یافته درقرن
18 درفرانسه بوجودآمد.گروی بنام چکین هامیخواستند.دیموکراسی راازطریق خشونت
وترورحاکم بسازند. امادرافغانستان حبیب اله خان پدرامان اله خان یکی ازپادشان هان
است که سازمان یافته ترور میشود.وتروردوم نادرشاه میباشد. وسومی خرم وزیرپلان
داودخان توسط یک معلم مربوطه حزب اسلامی بنام (مرجان) درکابل ترورمیشود.وهمچنان
سیدال سخندان توسط حزب اسلامی گلبدین ترورمیشود.ازآنجادیده میشود.افراط گرایان چپ
وراست به تروریزم روی میاورند.طالبان که شاخه ازحزب اسلامی هستند.هرگزبه دیموکراسی
باورمند نیستند. وهرگزنمیتوانند درجامعه دیموکراسی و عدالت اجتماعی را بوجودبیاورند. ترورشخصیتی یکی ازمودل های دیگرترورمیباشد.این نوع ترورکه
اکثراً دردرون سازمان های سیاسی ودولتی صورت میگیرد. کسانکه توانمندی مبارزه سیاسی
وایدیولوژیک راندارند.به ترورشخصیتی روی میاورند.تا بتوانندشخصیت های مخالف
خودرابا زدن مارک های مختلف راست وچپ،ایدیالست، کمونیست، اپورتونست، شونست، ریزیونست
و ایست های مختلف دیگربدنام بسازند. این طرزدید افراد آهسته آهسته افراط گری وتروریزم
رابوجودمیاورد. این طرزدید درسازمان های افغانستان حاکمیت دار دواین خودانحراف
است. ازاصل وموازین یک سازمان انقلابی.
همایون ساحل 13/02/2010
*
در راستای یاد ازقربانیان استبداد
به یاد امان
الله پیمان
انسان از سخت ترین
روزهای زنده گی نیز می تواند خاطرات خوش و یا خاطرات به یاد ماندنی را به حافظه بسپارد.
دوستان روزهای دشوار کمتر فراموش می شوند. مخصوصاً آنانی که در چنین روزهایی دست مدد
به سوی آدم دراز می کنند و ثابت می سازند که در دفاع از انسان و انسانیت کوتاه نمی
آیند و کمک به دیگران را وجیبه ی شان می دانند؛ در حالی که پای هیچ گونه قرارداد نوشته
شده یی در میان نیست. از جمع چنین انسان های سزاوار تحسین یکی هم امان الله پیمان بود.
ماه ثورسال ۱۳۵۹ روزهای دشوار تحقیق در «خاد» را سپری می کردیم. در اتاق کوچک نظارت خانه
ی خاد برعلاو ی من و برادرم، فریدون نایب خیل، سه تن دیگر نیز زندانی بودند: عزیزالرحمن
و خلیل الرحمن دو برادر از کارمندان ریاست عمومی ترانسپورت، عضو حزب خلق جناح حفیظ
الله امین و از رفقای نزدیک عارف عالمیار (رئیس عمومی ترانسپورت در دوره ی زمامداری
حفیظ الله امین)
شخص سوم امان الله
پیمان بود که وی نیز کارمند ریاست ترانسپورت بود و به همین دلیل با دو نفر فوق الذکر
شناسایی داشت. به اساس شناخت قبلی که خادیست ها از او داشتند دستگیر گردیده بود، بدون
کدام سند «جرمی» و یا اسنادی که عضویت او را در یکی از جریان های ضد دولتی ثابت سازد.
درمورد رابطه ی سیاسی او چیزی نمی دانستم. عضو حزب دموکراتیک خلق نبود و همین برایم
کافی بود. آدم خوش قیافه با قد نسبتاً بلند، اندام برجسته و بروت های زبر که خیلی خوب
به قیافه اش می نشست. موهای سرش تازه به سپیدی گراییده بودند. همیشه لبخندی بر لب داشت
مثل این که بر روی ناملایمات روزگار می خندید. متانت و استواری و روحیه ی نترس او همه
را به احترام برمی انگیخت. سخنان او جاذبه ی عجیبی داشت و هر شنونده یی را زیر تأثیرمی
گرفت.
در مدت کوتاهی بین
ما دوستی و صمیمیتی ایجاد شد که فکر می کردم از سال ها او را می شناسم. به این دلیل
می توانستم به او اعتماد نمایم و از رهنمایی هایش در جریان تحقیق مستفید گردم. روزهایی
که مرا برای تحقیق می بردند او آهسته، آهسته دستش را روی شانه ام می کشید و می گفت:«
تشویش نکن، این هم می گذرد.»
حرف های او به من
روحیه می بخشید و عزم مرا در مقاومت و تسلیم نشدن به دشمن راسختر می ساخت.
همین که پس از شکنجه
و تحقیق مرا دوباره به اتاق می آوردند متوجه می شدم که بی صبرانه انتظار آمدنم را می
کشد. وقتی آثار وعلایم شکنجه را در من می دید گوشه ی بروتش را با دست تاب می داد و
چنگ می ساخت و دندان بهم می سایید که نشانه عصبانیتش بود و می گفت: «بی وجدان ها باز
هم شکنجه ات کرده اند؟»
روزی در اتاق ما
یکی از متعلمین صنف یازدهم مکتب را آوردند که تازه چند روزی می شد زندانی شده بود.
متعلم مذکور ضمن صحبت مختصری از پرسش ها و
پاسخ های تحقیق گفت که مستنطقین ازمن طی سوالی پرسیدند که نظرت درباره ی اسدالله سروری
چیست؟
متعلم مذکور جواب
داده بود که من یک متعلم صنف یازدهم مکتب هستم و در مسایل سیاسی معلومات ندارم و درین
مورد نیز نظری ندارم.
برای من ضمن این
که جالب بود که چرا و چگونه از یک متعلم صنف یازدهم مکتب چنین سوالی کرده اند، گفتم:
تو برایش می گفتی که کدام اسدالله سروری؟ همان شکنجه گر معروف و مشهور که زمانی رئیس
همین اداره بود و زندانیان را به دست خود شکنجه می کرد و به قتل می رسانید و یا همین
اسدالله سروری را می گویید که فعلاً معاون ببرک کارمل در شورای انقلابی است؟
ازسخنان من عزیزالرحمن
بر آشفته شد وگفت که: «تو به یک عضو حزب دموکراتیک خلق افغانستان توهین می کنی و من
اجازه نمی دهم که کسی به اعضای حزب ما توهین نماید.»
قبل ازین که من به
جواب او بپردازم، امان الله پیمان گفت که:
«دفاع از اسدالله
سروری نه تنها دفاع از یک جنایتکار بلکه دفاع از جنایت نیز است. هر کسی که دست به جنایت
می زند، جنایتکار است. چه اسدالله سروری باشد و یا هر کسی دیگری. چه عضو حزب خلق باشد
و یا هرحزب و سازمان دیگری. شما دیگرکوشش نکنید آفتاب را با دو انگشت پنهان نمایید.
تجارب گذشته و رویدادهای امروزی نشان می دهد که حزب دموکراتیک خلق افغانستان به تاریخ
می پیوندد؛ چه شما بپذیرید چه نپذیرید.»
عزیزالرحمن که منطق
خیلی ضعیفی داشت و جرأت مقابله با سخنان پیمان را در خود نمی دید، آرام شد و روی جایش
نشست.
هفته ی بعد مرا به
زندان پلچرخی کابل انتقال دادند و از هم صحبتی امان پیمان محروم شدم. اما یاد و خاطرات
نیک او همیشه با من بود. آرزو می کردم رها شده باشد. زیرا بدون هیچ گونه اسناد «جرمی»
زندانی گردیده بود. مدت ها خط و خبری از او نداشتم و نمی دانستم که رها شده و یا به
زندان پلچرخی منتقل گردیده است. اما گمانم این بود که خاد حاضر نخواهد گردید او رها
نماید. زیرا از تاًثیر گفتار او بر هر شنونده یی به خوبی آگاه بود. مخصوصاً این که
صراحت لهجه ی او در مخالفت با رژیم کودتا برای خاد پذیرفتنی نبود.
دقیقاً به خاطر ندارم
چند ماه بعد از آن به وسیله ی یکی از زندانیان اطلاع حاصل کردم که او نسبت قبضیت شدید
درشفاخانه ی زندان پلچرخی، که در طبقه ی دوم بلاک دوم موقعیت داشت، بستری است.
سرطبیب شفاخانه ی
زندان کسی به نام زمان غیرتمل از کارمندان خاد بود. به این دلیل به مسلک طبابت کمتر
و به وظیفه ی خادیست بودنش بیشتر رسیدگی می کرد و به آن ارج قایل بود. به مریضانی که
به شفاخانه مراجعه می کردند به چشم دشمن می دید. اگر از وجدان شریف طبابت ذره یی هم
برخوردار می بود شاید عده یی از هم میهنان ما، که به مریضی های خیلی عادی و قابل علاج،
جان های شیرین شان را از دست دادند، می توانستند زنده بمانند. تا جایی که می دانم نباید
از مسلک شریف طبابت به مقاصد سیاسی استفاده شود. برای طبیب مریض، مریض است چه دوست
باشد و چه عملاً در موقع جنگ از صف دشمن دستگیر شده باشد. اما سرطبیب شفاخانه ی زندان،
که باید بیشتر از هر جای دیگری غیر سیاسی باشد، شفاخانه را به شعبه ی از قصاب خانه
ی خاد مبدل کرده بود.
در آن وقت من در
طبقه ی سوم بلاک دوم بودم و رفتن به شفاخانه به عیادت یک مریض کار ساده و خالی از خطر
نبود. حتی رفتن از یک اتاق به اتاق دیگر سبب می شد که مسئولین زندان شدید ترین جزاها
را به متخلفین بدهند. ولی به هر ترتیبی بود تصمیم گرفتم که باید حتماً به دیدنش بروم.
مشکل را با دادن رشوت به عسکری حل کردم.
امراض اسهال، پیچش
و قبضبت از تکالیفی بودند که اکثراً زندانی ها به آن مصاب می شدند و به این دلیل بعضاً
ادویه ی ضد این امراض را با خود داشتند. چند قرص ادویه رفع قبضیت، که آن را بیساکودیل
می گفتند، پیدا کردم و با خود گرفته به دیدنش
رفتم.
وقتی وارد اتاق شدم،
از دیدن من اشک در چشمانش حلقه زد. به مشکل توانست از بسترش نیم خیز شود تا با من احوالپرسی
نماید. به عجله خود را به او رسانیدم و مانع شدم تا از جایش برخیزد؛ گرچه که این توانمندی
را نداشت. نمی توانستم کلماتی بر زبان بیاورم. واژه ها از ذهنم فرار کرده بودند و به
مددم نمی آمدند تا با ردیف کردن آن ها اندکی از درد و تالم او بکاهم. دیدن چنین انسان
مهربانی در چنین وضعیتی که آخرین نفس های زنده گی را می کشید سخت طاقت فرسا بود. بُغض
راه گلویم را بسته بود، سعی می کردم گریه نکنم. با لبخند ساختگی اندوه ام را مخفی می
نمودم؛ اما گرمی قطرات اشک را روی گونه هایم احساس کردم. خیلی ضعیف، لاغر و زرد رنگ
به نظر می رسید. شکنجه ها و شرایط سخت زندان او را به پیرسالخورده یی مبدل کرده بود.
موهای سرش بیشتر به سپیدی گرائیده بودند؛ ولی همان لبخند همیشه گی را برلب داشت. به
مشکل توانستم از حال و احوالش بپرسم؛ گفت: «اینجا بستری هستم و به جز همین قرص های
رفع قبضیت چیز دیگری برایم نمی دهند و نمی خواهند علاج و تداوی ام کنند. فقط می خواهند
که همین جا و زیر چشم خود آن ها جان بدهم.» هیچ کاری از من ساخته نبود جزء چند قطره
اشک و چند آه سوزناکی که از ته ی دلم برمیخاست.
بعد از چند لحظه
ی ناگزیر بودم به اتاقم برگردم. همرایش خدا حافظی کردم و وعده دادم که باز هم به ملاقاتت
میایم. قلباً آرزو می کردم این توانمندی را می داشتم که تا صبح بر بالینش می نشستم
و خدمتی به او انجام می دادم. اما شرایط زندان این اجازه را به من نمی داد.
روز بعد به دیدن
او موفق نشدم ولی تمام وقت در فکر بودم که چه کمکی می توانم برای او انجام دهم. به
سنگدلی مسئولین خاد و زندان و شفاخانه که این قدر بی رحم هستند فکر می کردم. چرا او
را به یکی از شفاخانه های داخل شهر انتقال نمی دهند؟ این مریضی آنقدر هم خطرناک نیست
که قابل علاج نباشد. چرا مسئولین امور می خواهند او جلو چشم شان جان بسپارد و با وجود
داشتن هر نوع امکاناتی نمی خواهند او را از مرگ نجات دهند؟
این چراها و افکار
مختلف با دنیایی از غم و اندوه همه ی روز ذهنم را مشغول می ساختند ولی نمی توانستم
به نتیجه برسم که چه کمکی از من ساخته است؟ به ناتوانی ام عصبانی می شدم.
روز بعد با قبول
خطرات احتمالی و دادن رشوت به عسکری بازهم به قصد ملاقات او به شفاخانه رفتم و مقداری
میوه ی تازه را که در اتاق داشتم با خود گرفتم.
وقتی وارد اتاق شفاخانه
شدم، دیدم بالای بسترش نیست؛ آن چپرکت را برای کسی دیگری داده بودند. برای یک لحظه
پاهایم سستی کردند و نمی خواستم خبر ناخوشایندی در مورد او بشنوم. اما ناچار از آن
شخص در مورد او سوال کردم. آنچه را که شنیدم گریـــه آوربود. میوه ی تازه را به شخصی
که به عوض او بستری شده بود دادم و با دل پر درد و اندوه بار دوباره به اتاقم برگشتم.
امان پیمان سر در
نقاب خاک مانده بود. این که چند متر کفن با خود برده بود و یا نه، تنها همان هایی می
دانند که مسئول مرگ او بودند. اما گور گمنام او ننگ و نفرین ابدی است بر جبین قاتلین
اش.
روحش شاد و یادش
گرامی باد
***
نظرات
ارسال یک نظر