خوشه بیست وهشتم
سنبله 1404 خورشیدی- نزدهم سپتامبر 2025 ع.
با نوشته ها واشعاری از: رزاق رحیمی، جواد عطایی، هماطرزی، عتیق الله نایب خیل، فضل الله رضایی، صنم عنبرین، حبیب شجیع قلعه نوی، ویس سرور، اسد روستا، شاپور راشد و هدایت رادفر.
آزادی، قانون و ضرورت شناخت مرزها
مقدمه
آزادی یکی از بنیادیترین ارزشهای بشری است که از یونان باستان تا عصر مدرن، همواره در کانون اندیشههای فلسفی و سیاسی قرار داشته و در راستای تحقق آن دریایی از اشک و خون جاری گشته است.
سقراط
از سقراط و افلاطون گرفته تا جان لاک و منتسکیو، اندیشمندان بزرگ در پی آن بودهاند که هم تعریف و هم حدود این مفهوم بنیادین را روشن سازند.
بااینحال، آزادی تنها زمانی میتواند به ارزش واقعی خود بدل شود که مرزهای آن بهروشنی شناخته و محترم شمرده شود. هیچ جامعهای به آزادی پایدار دست نخواهد یافت مگر اینکه بپذیرد آزادی، همچون بسیاری از پدیدههای انسانی، نسبی است و نه مطلق. -
آزادی و ضرورت محدودیتهای عقلانی از دیدگاه فلسفه سیاسی، آزادی مطلق نهتنها امکانپذیر نیست، بلکه به بینظمی و تضاد منجر میشود. به همین دلیل، ضرورت محدودیت در آزادی امری بدیهی و شرط تحقق آنست . پرسش اصلی اما این است که این محدودیتها باید چگونه و بر چه اساسی تعریف شوند؟ محدودیتهایی که از اقتدارگرایی یا تعصبات ایدئولوژیک سرچشمه میگیرند، آزادی را نقض میکنند. در مقابل، محدودیتهای مبتنی بر عقلانیت، عدالت و کرامت انسانی، آزادی را از تهدید به هرجومرج مصئون نموده و به شکوفایی فردی و اجتماعی منجر میشوند
. - قانون بهمثابه بستر تحقق آزادی قانون یکی از اصلیترین ابزارهای تنظیم آزادی است. بااینحال، همانطور که منتسکیو در اثر مشهور خود روح القوانین تأکید میکند، «قانون را باید کشف کرد، نه وضع»، این نگاه نشان میدهد که قوانین نباید صرفن بازتاب ارادهٔ قدرت باشند، بلکه باید بر مبنای شناخت نظم اجتماعی و طبیعت انسانی شکل بگیرند. بر این اساس، قانون باید پویا، انعطافپذیر و قابل اصلاح باشد تا بتواند با تغییرات تاریخی، فرهنگی و اجتماعی سازگار شود. تجربهٔ مدرنیته نیز نشان داده است که قوانین ایستا و غیرقابل نقد، بهجای حمایت از آزادی، به مانعی در برابر پیشرفت انسان بدل میشوند . - چالش قوانین تاریخی و ایستا قوانینی که از گذشتههای دور به ارث رسیدهاند و با مهر تقدس، از نقد و اصلاح مصئون ماندهاند، اغلب بیشتر به ابزار سلطه شباهت دارند تا قواعد بدردبخورِ زندگی اجتماعی. چنین قوانینی ولو دارای ارزش فرهنگی یا اعتقادی هم باشند، جایگاه آنها باید در حوزه باورهای شخصی یا میراث تاریخی تعریف شود، نه در عرصهٔ قانونگذاری عمومی. بهبیان دیگر، قوانینی که با نیازهای امروز ناسازگارند، بیشتر کارکرد موزهای دارند تا اجتماعی. چنین دیدگاهی، هم با اندیشههای روشنگری هماهنگ است و هم با اصول حقوق مدرن که بر پویایی و اصلاحپذیری تأکید دارند. سخن پایانی هدف اصلی هر نظام قانونگذاری باید رشد، آزادی، عدالت و کرامت انسانی باشد. قوانینی که این اهداف را دنبال نکنند، ناگزیر به ابزار سلطه، کنترل و انقیاد بدل خواهند شد. تنها زمانی میتوان از آزادی بهعنوان یک واقعیت زیستپذیر سخن گفت که قوانین بهطور مستمر با شرایط انسانی و اجتماعی بازنگری و اصلاح شوند. بدینترتیب، آزادی از سطح یک شعار سیاسی فراتر میرود و به حقیقتی ملموس برای همه افراد جامعه بدل میگردد.
. - آزادی و ضرورت محدودیتهای عقلانی از دیدگاه فلسفه سیاسی،
آزادی مطلق نهتنها امکانپذیر نیست، بلکه به بینظمی و تضاد منجر میشود. به همین
دلیل، ضرورت محدودیت در آزادی امری بدیهی و شرط تحقق آنست . پرسش اصلی اما این است که
این محدودیتها باید چگونه و بر چه اساسی تعریف شوند؟ محدودیتهایی که از
اقتدارگرایی یا تعصبات ایدئولوژیک سرچشمه میگیرند، آزادی را نقض میکنند. در
مقابل، محدودیتهای مبتنی بر عقلانیت، عدالت و کرامت انسانی، آزادی را از تهدید به
هرجومرج مصئون نموده و به شکوفایی فردی و اجتماعی منجر میشوند. - قانون بهمثابه بستر تحقق
آزادی قانون یکی از اصلیترین ابزارهای تنظیم آزادی است. بااینحال، همانطور که
منتسکیو در اثر مشهور خود روح القوانین تأکید میکند، «قانون را باید کشف کرد، نه
وضع»، این نگاه نشان میدهد که قوانین نباید صرفن بازتاب ارادهٔ قدرت باشند، بلکه
باید بر مبنای شناخت نظم اجتماعی و طبیعت انسانی شکل بگیرند. بر این اساس، قانون باید
پویا، انعطافپذیر و قابل اصلاح باشد تا بتواند با تغییرات تاریخی، فرهنگی و
اجتماعی سازگار شود. تجربهٔ مدرنیته نیز نشان داده است که قوانین ایستا و
غیرقابل نقد، بهجای حمایت از آزادی، به مانعی در برابر پیشرفت انسان بدل میشوند . - چالش قوانین تاریخی و
ایستا قوانینی که از گذشتههای دور به ارث رسیدهاند و با مهر تقدس، از نقد و
اصلاح مصئون ماندهاند، اغلب بیشتر به ابزار سلطه شباهت دارند تا قواعد بدردبخورِ
زندگی اجتماعی. چنین قوانینی ولو دارای ارزش فرهنگی یا اعتقادی هم باشند، جایگاه
آنها باید در حوزه باورهای شخصی یا میراث تاریخی تعریف شود، نه در عرصهٔ
قانونگذاری عمومی. بهبیان دیگر، قوانینی که با نیازهای امروز ناسازگارند،
بیشتر کارکرد موزهای دارند تا اجتماعی. چنین دیدگاهی، هم با اندیشههای روشنگری
هماهنگ است و هم با اصول حقوق مدرن که بر پویایی و اصلاحپذیری تأکید دارند. سخن پایانی هدف اصلی هر
نظام قانونگذاری باید رشد، آزادی، عدالت و کرامت انسانی باشد. قوانینی که این اهداف را
دنبال نکنند، ناگزیر به ابزار سلطه، کنترل و انقیاد بدل خواهند شد. تنها زمانی میتوان
از آزادی بهعنوان یک واقعیت زیستپذیر سخن گفت که قوانین بهطور مستمر با شرایط
انسانی و اجتماعی بازنگری و اصلاح شوند. بدینترتیب، آزادی از سطح یک شعار سیاسی
فراتر میرود و به حقیقتی ملموس برای همه افراد جامعه بدل میگردد.
*
حبیب شجیع قلعه نوی
...زلف پریشان تو زیباست
خور شید
جهان از رخ تابان تو زیباست
مه سر زده
از چاک گریبان تو زیباست
هر برگگل
آورده پیامی ز لبانت
در باغ دلم
غنچهٔ خندان تو زیباست
آن عهد که
بستی شب بارانی تو بامن
عهد تو وهم
وعده و پیمان تو زیباست
ای شمع شب
افروز بسوز تا بسحر گاه
در بزم طرب
شعله لرزان تو زیباست
آشفتهٔ ام
از حسرت آغوش تو ای گل
در بستر من
زلف پریشان تو زیباست
آمد ببرم،
اشک شجیع ریخت به پایش
خندید و
بگفت دیده گریان تو زیباست
15.09.2025 مصادف به
24 شهریور
حبیب شجیع
قلعه نوی هامبورگ جرمنی
.
هما طرزی
بازوان شب
به ذات
یکتا
و تو
بامداد منی
و عطرت
سرزمین
وجودم را
چه مستانه
می رقصاند
و چه
عارفانه می پیماید
به تو
رسیدن
و به تو
پیوستن
از قله قاف
جهیدن است
و از هفت
اقلیم وجود
رها شدن
دوست دارم
همیشه
در بازوان
شبگون زندگی ام
سایه پر
نور وجودت بتابد
و هستی من
در قیرگون
شب ها
چون سحر
درخشنده و
پر نورجلوه گر باشد
هما طرزی
نیویورک 30
اوگوست 2025
*
صنم عنبرین
یک آسمان پرواز ده
خورشید را
سر می زنند، از صبحدم سر می کشد
غم های
تاریک مرا، عشق تو در بر می کشد
فرزند های
خنده ام، در جنگ قربانی شدند
تنها تو
آگاهی از آن دردی که مادر می کشد
می ترسم
از تکرار خشم، از ناگهان ویران شدن
بر ذهن نو
آباد من، بگذشته لشکر می کشد
آتش گرفته
پیکری ، در شهر نابینای من
یک زن به
روی زخم خود، با خشم چادر می کشد
یک آسمان
پرواز ده، تا بیخودی، آنگه ببین
شاهین
عشقم از کجا تا ناکجا پر می کشد
فردا به
نام ما شود، با پرچم لبخند تو
خورشیدِ
عشق بیغروب، شب را به بستر میکشد
با فاصله
مشت و یخن، با سرنوشتم دشمنم
تا من به
سویی می کشم، او سوی دیگر می کشد
*
جواد عطایی
پیرمرد فرسوده
پیرمرد فرسوده
بادیه های
عمر را
در کویر های
گرم
گذشتانده بود
در دشت های
که جز خون و باروت
دگر چیزی نه
دیده بود
و لحظات
زندگی اش
تسلسل از
حادثات نا گوار
در آن دشت
های عطش زده و تاریک
که آب و
روشنی
یک دروغ
بزرگیست
در دشت های
که از شپلیدن لحظه ها
خون می ریخت
چشم ها ماتم
کده و
در مزرعه ی
خیالات
حاصلی جز خار
های یاس
ندیده بود
مرد سخت خسته
بود و
کوشک امیدش
را
نه دیواری
بود و نه آسمانه ای
حتا خواب
هایش خوابیده بودند
عجب روزگاری
مرد زندگی
نکرده هر لحظه می مرد
و نیشخندی
نقش لبانش بود
برای آنانی
که می گفتند
" زندگی زیباست"
*
شاپور راشد
کابل؛ داغ هزار خاطره
کابل…
ای قصهٔ هزار
ساله،
ای شهری که
هر کوچهات بوی خاطره دارد،
بوی باران بر
بامهای گلی،
و بوی چای
سبز در سماورهای کهنهٔ خانههای روشن از مهربانی.
یاد تو میآید،
با غبار
صبحگاهیات بر کوه آسمایی،
که آفتاب بر
شانهاش مینشیند،
و پرندگان
خوابآلود،
سرود بیداری
را در کوچهها میپراکنند.
باغ بابر…
ای سایهسار
درختان کهن،
جایی که عشق
در هر برگ و هر سنگ،
آرام و نجیب،
چون نفس شعر،
جاری بود.
باغ بالا،
شبهای روشنش
ستارهها را به میهمانی میآورد،
و جوانان، در
زمزمهٔ ترانهها
بذر فردا را
در خندهها میکاشتند.
پغمان…
با رودخانههای
خروشان و دامنههای سبز،
با بوسههای
باد بر گیسوان درختان،
و با خاطراتی
که هنوز از لبخند مردمش
بر دلهای
خسته میریزد.
خرابات…
نامت هنوز
آواز است؛
چنگ و ربابت
در حافظهٔ شبها میپیچد،
و روح
موسیقی،
به جای زخمه،
آه مینوازد.
دانشگاه کابل…
ای خانهٔ
اندیشه و بیداری،
ای جایی که
صدای گامهای جوانی
در هر دهلیز
هنوز میپیچد،
و شعر و
فلسفه در کلاسهای خاموش
همچنان به
تپشاند.
قرغه…
آیینهای از
آسمان،
که کودکان در
موجهای آبیاش میخندیدند،
و عاشقان در
سکوت ساحلش
رازهای
ناگفتهشان را به نسیم میسپردند.
کابل…
ای زخمیترین
زیبایی جهان،
ای بهشتی که
در شعلهٔ جنگ
بارها خاکستر
شدی،
اما هنوز از
خاکسترت گل سرخ میروید،
و هنوز در
چشمهایت برق زندگی است.
دلم برایت
تنگ است،
برای کوچههایت،
برای غروبهایت،
برای صدای
فروشندهای که از دور فریاد میزد،
برای بوی نان
داغی که مادر از تنور بیرون میآورد،
برای همهٔ
آنچه بودی،
و همهٔ آنچه
هستی.
کابل…
تو تنها
خاطره نیستی،
تو امیدی
جاویدانی،
تو شعلهای
در دل شبهای سرد،
و من ایمان
دارم:
روزی دوباره
از ویرانی برمیخیزی،
روزی دوباره
پرچم آزادی و عشق
بر بامهایت
به پرواز خواهد آمد،
و کودکانت بیهراس،
زیر آفتاب
صلح
سرود زندگی
خواهند خواند.
*
دو طنز از:
عتیق الله نایب خیل
1
اعتراف رسمی به قصد قتل،
فقط در افغانستان ممکن است
(طنز)
محمدعمر
مخلص، فرمانده پیشین پولیس ولایت پکتیا، که به تازه گی از سوی ملاغیبت الله آخوند،
به حیث آمر حوزۀ سوم امنیتی کابل تعیین شده، در مراسم خداحافظی اش از آن ولایت
بالاخره راز دلش را با مردم در میان گذاشت و گفت: «می خواستیم خبرنگاران را بکشیم
اما فرار کردند و خود را به اربابان شان رساندند.»
دم خبرنگاران گرم که فرار کردند و دم
ارباب «کافر» شان از آن گرمتر که اگر پناه شان نداده بودند، حالا باید اسم شان را
در لیست شهدای بی مزار مطبوعات جست و جو می کردیم. این که در افغانستان بمیری هنر
نیست، زنده ماندن قهرمانیست. مخصوصاً وقتی طرف مقابلت کسی باشد که رسماً در جمع
اعلام می کند قصد کشتن ترا دارد، اما تنها دلیلی که هنوز زنده ای «شانس» بوده، نه
قانون، نه عدالت، نه سیستم قضایی، نه حکومت و نه هیچ مرجع مدافع دیگر.
حالا فرض کنیم همین اعتراف در یک کشور
دیگر اتفاق بیافتد. مثلاً یک مقام امنیتی در اروپای «نامسلمان» بیاید و بگوید: «ما
می خواستیم خبرنگاران را بکشیم.»
نتیجه اش چی می شد؟
احتمالاً استعفا، دادگاه،
زندان، رسوایی عمومی، تظاهرات و یک مستند روی پردۀ تلویزیون ها.
اما در امارت طالبانی چی می شود؟
توقع دارید چه اتفاقی بیافتد؟ گوینده را
دستگیر نمایند تا مجازات گردد؟ نخیر. نه تنها مجازات نمی شود، بلکه ترفیع می گیرد
و می فرستندش کابل که در موقعیت حساس تر و بهتر، شاید بالاخره به آرزویش برسد.
نتیجه این که: اگر در افغانستان
خبرنگاری زنده بماند، نه به خاطر مهربانی حکومت، بلکه به خاطر بدشانسی قاتل است.
2
نماینده
گان خداوند بر روی زمین!
در روزگار ما، کافی است یک
دولت، گروه یا حتی چند نفری دور هم جمع شوند و بخواهند مردم را بترسانند یا کنترول
نمایند، بلافاصله می گویند: «ما نماینده گان خداوند روی زمین هستیم.» و تمام. دیگر
نیازی به توضیح نیست. این جمله مثل یک جواز طلایی عمل می کند. جوازی برای سانسور،
برای شلاق زدن، برای زندان، برای اعدام. هرجنایتی را می توان پشت این جمله قایم
کرد. در پایان هم با افتخار می گویند: «این حکم خداوند است.»
نگاهی بیاندازید
به کارنامۀ برخی از این نماینده گان خود خوانده: امارت اسلامی طالبان، جمهوری
اسلامی ایران، القاعده، داعش، بوکوحرام، الشباب و ده ها گروه ریز و درشت دیگر که
تخصص شان در بریدن سر و بستن دهان است. تنها کافی است کسی با عقاید یا سیاست های
شان زاویه داشته باشد تا فوری برچسب «کافر»، «مرتد» یا «بی دین» بخورد، حتی اگر آن
شخص خودش مسلمان باشد. چون در منطق این ها، مسلمان فقط کسی است که مثل خودشان فکر
کند، مثل خودشان حرف بزند و مثل خودشان بکُشد و در یک کلمه رعیت و فرمانبردار
باشد.
این حضرات یک
ادعای مشترک دارند: «ما مامور اجرای ارادۀ خداوند بر زمین هستیم.»
یعنی خداوند بزرگ
که جهان و کهکشان را آفریده، در این روزگار پرمشغله، مدام در حال تماس با این هاست
و می پرسد: «خوب پسرانم، امروز کی را باید اعدام کنیم؟»
طنز ماجرا
اینجاست که همین نماینده گان خداوند، با هم در جنگ اند. همه در پی رضای خداوند،
اما با تفنگ و بمب و کمربند انتحاری. هرکدام معتقد است فقط خودش نمایندۀ واقعی است
و بقیه دروغگو و فریب کار. در این میان، اگر کسی جرآت کند و بپرسد: «نماینده گی
شما از کجا صادر شده؟»، بلافاصله تکفیر می شود و در صف دشمنان خداوند قرار می
گیرد.
و خداوند شاید از آن بالا، دست بر پیشانی بکشد و بگوید: اگر
واقعاً این ها نمایندۀ من هستند، حتما باید استعفا می دادم! با داشتن چنین
دوستانی، دیگر نیازی به دشمن ندارم.
دنیا پُر شده از کسانی که به جای خدمت به خلق خدا، از نام
خداوند نان می خورند. نانش را می خورند، قدرتش را می گیرند، شلاقش را می زنند،
اعدامش را می کنند و وقتی کسی از مردم زبان باز کند و به این وضع اعتراض نماید،
فوراً زبانش را می برند، با فتوای تازه صادرشده از دفتر نماینده گی خداوند در فلان
منطقه.
اینجاست که آدم شک می کند آیا خداوند واقعاً به این ها وکالت
نامه داده؟ یا این ها سند جعل کرده اند و حالا با مُهر خداوند، جنایت می آفرینند؟
*
فضل الله رضایی
کورس احتیاط و افسران شریف و مهربان آن
(52 – ۱۳۵۱ش/ ۷۳ـ۱۹۷۲ع)
مقدمه: شاید در این ایام پر آشوب و دربدری، لازم باشد، از ظلم ظالمان و جنایات جنایتکاران بنویسیم و به این و آن لعنت بفرستیم. اما، ما، یک زمانی در آرامش نسبی بسر میبردیم و با مآمورین، افسران و … مهربان و وظیفه شناسی روبرو میشدیم.
من مایلم از
آن روزگاران به شما بگویم.
به یاد سه تن از افسران شریف و مهربان؛ قوماندان یاقوت شاه خان، دگروان کبیرخان و جنرال عبدالرزاق خان میوند.
***
بعد از پایان دوره تحصیل در دانشگاه کابل، برای انجام خدمت عسکری، شامل کورس احتیاط شدم. از همان روزهای اول، مؤظف شدم تا نخست برای تولی توپچی وسپس برای سایر تولی ها، گرافها و نمودارهایی در ابعاد بزرگ تهیه کنم.
تا اینکه یکروز آمرعمومی کورس احتیاط، دگروال کبیرخان مرا احضار کرد. وارد دفترش شدم، رسم
تعظیم بجا آوردم. او پشت میز بسیار بزرگ و زیبایی نشسته بود. مرد بلند
قد و لاغر اندامی بود و به طوریکه شنیده بودم، بی صبرانه در انتظار رتبه جنرالی خویش بود.
او جواب سلامم را داد وسوال کرد:
-فضل الله تو هستی؟
- بله صاحب، فضل الله من هستم.
او اشاره کرد که جلوتر بروم و سپس گفت:
- من کارهایت را دیده ام. کارت خوب است. از تو میخواهم برایم کار خوبتری انجام دهی.
گفتم: بله صاحب.
گفت: این دیوار بالای سرم را ببین. میخواهم یک نقشه، شامل گراف ها، اعداد و ارقام و غیره، مثل همان که برای تولی خودتان کشیده ای، اما کاملتر و مقبولتر بکشی. یک تابلوی کلان، به اندازه همین دیوار!
او از جایش برخاست و نگاهی به دیوار خالی بالای میزش انداخت و گفت:
- آزاد باش و بگو، چقدر وقت، برای این کار احتیاج است؟
نگاهی به دیوار انداختم. تابلوی مورد نظر، باید حداقل، به ابعاد ۲ در ۳ متر میبود.
گفتم: برای انجام این کار، حدود سه تا چهار هفته وقت لازم است، صاحب.
دگروال صاحب با تعجب و با صدای بلند گفت:
-
چی؟ چهار هفته؟ مردم در چهار هفته خانه آباد میکنند!
گفتم: صاحب، اجازه هست یک چیزی بگویم؟
-
آزاد باش، گپ خود را بزن.
گفتم: صاحب، یک خانه را در مدت چهار هفته آباد میکنند، اما در کمتر از چهار هفته هم ممکن است به کره ماه بروند! صاحب، کار با کار فرق دارد!
از اینکه موقعیت را نسنجیده چنین حرفی زده بودم، سخت پشیمان شده بودم، لذا فوراً گفتم:
-
البته یک راه وجود دارد که زودتر به مقصد برسیم.
آمر صاحب ابرو درهم کشید و گفت:
-
کدام راه؟
گفتم: اگر این کار را درخانه ام انجام دهم و از امکانات بهتری که در آنجا دارم، استفاده کنم، در مدت دو هفته تابلو حاضر میشود.
آمرصاحب لحظه ای فکر کرد وسپس گفت:
-بسیار خوب، امروز هرچه از اینجا لازم داری، آماده کن و از فردا برای دو هفته رخصت هستی. اما دیرتر نشود، چون قرار است هیأتی کلان، از جنرال صاحبان و نفرهای دیگر، برای بازدید به مکتب ما بیایند. حالاهم رخصت هستی. ببینم چی میکنی.
وقتی این خبر مسرت بخش را به همکارم انجنیرناصر دادم، نزدیک بود از شوق پرواز کند. اما
خلیل فایق و فرید سعادت، از آن خبر خوشحال نشدند! داکتر خلیل گفت:
- ناجوان!
باز مارا تنها میگذاری و میروی؟
داکتر فرید سعادت که نازدانه تر بود و از آنجا اصلاً خوشش نمی آمد، گفت:
-
خوشا به حالت که از این زندان پلچرخی، برای دوهفته هم که شده، نجات پیدا میکنی!( [1] )
-
گفتم: چه زندانی؟ من که اینجا زندان نمی بینم. تو هم که هر آخر هفته به شهر میروی. در ضمن اینجاهم زیاد بد نیست. از میان این پنجاه نفر، تو بیشتر از همه آه و ناله میکنی!
فرید خندید و گفت:
-
من یک چیزی گفتم، توهم خیلی پشت گپ میگردی!
در هر حال، من و انجنیر ناصر، بعد از تهیه ارقام و اطلاعات مورد نیاز، وسایل لازم را برداشتیم و راهی شهر شدیم. مشکل کار ما، نداشتن یک میز بزرگ بود! ولی در هر حال با قراردادن چند ورقه تخته بر روی زمین، مشکل را حل کردیم. کار خطاطی و رسامی، روی آن ورق بزرگ، در کمتر از یکهفته به پایان رسید. من و ناصر، بقیه روزها را به استراحت و دیدار با دوستان سپری کردیم و سپس به کورس احتیاط بازگشتیم.
آمر صاحب ازدیدن حاصل کار، خیلی راضی بود. نصب آن نقشه، با گراف ها، نمودارهای مناسب و حاشیه پردازی های جالب و البته نشان دولت پادشاهی افغانستان، بر شکوه دفتر آمرصاحب افزوده بود.
روز بعد در اطاق کارم بودم که یاقوت شاه خان مرا نزدخودش خواست. وارد دفترش شدم. او از من خواست تا بر چوکی کنار میزش بنشینم. او نخست از تابلوی دفتر آمرصاحب تعریف و تمجید کرد و سپس گفت:
ـ قرار است روز چهار شنبه یک هیأت مهم به ریاست جنرال صاحب عبد الرزاق خان میوند رئیس
حربی پوهنتون « دانشگاه جنگ »، با عده ای از جنرالان و صاحب منصبان عسکری، برای باز دید از کورس ما، به اینجا بیایند.
گفتم: خیر باشد، خوش می آیند!
او نگاهی به من کرد و گفت:
- گپ جای دیگر است؛ کارهای عملی شاگردان را می بینند. مثلاً ما که گروه توپچی هستیم، باید نشان دهیم چطور توپ را از پشت موترهای مخصوص باز میکنیم و آماده فیر میسازیم.
گفتم: خوب، بچه ها یاد گرفته اند و این عملیات را خیلی عالی انجام خواهند داد!
-بله، بچه ها یاد دارند، اما تو یاد نداری! مشکل تو هستی، تو که هیچ وقت به میدان تمرین نرفته ای! ( [2] )
تا خواستم چیزی بگویم، او ادامه داد:
-البته تو گناهی نداری، فقط باید برای آن روز یک چاره ای پیدا کنیم.
گفتم: قوماندان صاحب، آنروز را برایم رخصت بدهید، تا اینجانباشم.
- نمی شود. باید اینجا باشی.
فکری کردم و سپس گفتم:
-چطور است، من یک کمره عکاسی به شانه اندازم و به عنوان عکاس کورس، از جریان بازدید، عکسبرداری کنم؟ قوماندان صاحب لبخندی زد و گفت آفرین، ازاین بهتر نمی شود.
آن روز جنرال عبدالرزاق
خان میوند، رئیس دانشگاه جنگ« حربی پوهنتون » و عده ای از جنرالان و صاحب منصبان عالی رتبه عسکری، به کورس احتیاط آمدند. آنها با سلام و احترامات عسکری، مورد استقبال امر و ارکان کورس قرار گرفتند. آنها از تمام امور،
تأسیسات کورس و همچنین از میدان تعلیم و تمرین شاگردان، بازدید به عمل آوردند.
من در تمام مراحل بازدید، در حالیکه ملبس به یونیفرم عسکری، تفنگ و دوربین عکاسی ام را به شانه انداخته بودم، مهمانها را همراهی میکردم.
آمر صاحب کورس در ختم بازدید، از
جنرال میوند خواهش کرد تا برای اطلاع از تمام مسائل و داشته های کورس، به دفتر او تشریف بیاورند.
جنرال میوند و عده ای از همراهان ایشان وارد دفتر شدند. امرصاحب دگروال کبیرخان، درحالیکه چوب بلندی در دست گرفته بود، کنار نقشه نصب شده بر دیوار ایستاد و به شرح ارقام و اعدادی پرداخت که او با آن چوب، بر روی نقشه به آنها اشاره میکرد.
پس ازآن، جنرال میوند، از آمر و سایر ارکان مکتب احتیاط تشکر کرد و از آن نقشه که به نظرش بسیار زیبا و کامل بود به خوبی یاد کرد و سپس، پرسید که چه کسی آن نمودار را رسم کرده است.آمرصاحب در کمال کم لطفی، آن هم در حضور خودم، با غرور تمام، گفت:
-
جنرال صاحب، این نقشه را خودما کشیده ایم!
جنرال میوند مجدداً از او تشکر کرد و بازدید پایان یافت.
صبح روز بعد، خلاف روز های قبل، به اطاق کارم نرفتم و در عوض همراه سایر شاگردان، به صنف درسی رفتم. بعد از صرف غذای ظهر، آماده میشدم که با سایرین به میدان مشق بروم، که عسکر مخصوص یاقوت شاه خان قوماندان تولی توپچی خبر آورد، باید به دیدار ایشان بروم.
قوماندان صاحب تا مرا دید، لبخندی زد گفت:
-فضل الله تبریک باشد. جنرال صاحب از رسامی ات خوشش آمد.
گفتم: به آمر صاحب تبریک باشد! ایشان آن را کشیده اند!
یاقوت شاه خان برای اینکه موضوع را ختم بخیر کند، گفت:
- پشت گپ نگرد، حالا چرا امروز نیامدی؟
گفتم: قوماندان صاحب، با اجازه شما من دیگر رسامی نمی کنم.
او با تعجب به من نگاه کرد: چرا؟ چی شده؟
گفتم: صاحب، پدرم و حکومت، مرا به این جا فرستاده اند تا طریق استفاده از سلاح و جنگیدن بادشمن و دفاع از وطنم را، بیاموزم. اما، فکر میکنم، به وسیله قلم و خطکش نمی توان جنگید!
او با ملایمت گفت: پس این رسم ها و نقشه ها را چه کسی بکشد؟
گفتم:
صاحب، رسم های تان را بدهید دگروال صاحب بکشند!
او لحظه ای به فکر فرورفت و سپس گفت:
-فقط به من بگو، اصل گپ چیست؟
وقتی تمام ماجرا و اینکه رئیس صاحب در جواب جنرال میوند گفته بود، «من خودم آن نقشه را کشیده ام.» را به او گفتم، دمی با سکوت نگاهم کرد و سپس گفت: برو رخصت هستی.
به خوابگاه برگشتم و ماجرا را به انجنیر ناصر تعریف کردم. او
خیلی نگران شد و گفت:
-ای کاش چیزی نمی گفتی. اینجا عسکریست، خانه خاله که نیست! اگر رئیس مکتب خبرشود، خدامیداند چه مجازاتی در انتظار ما خواهد بود!
گفتم: والله خود من هم خیلی پشیمانم. اما تو چرا میترسی؟
تو که
چیزی نگفته ای.
انجنیر ناصر خیلی ترسیده بود و این ترس، چون ویروس کرونا(!)، به من هم تأثیر کرده بود!
او گفت: من و تو یک تیم هستیم. هرچه پیش بیاید، هر دوی ما را شامل میشود.
شب را با فکر و خیال به پایان بردیم و صبح به اتفاق سایرین به صنف تعلیمات نظری رفتیم. روز پنجشنبه همه بچه ها خوشحال بودند، زیرا بعد از چاشت رخصتی آخر هفته شروع میشد و خانه و خانواده در انتظار آنها بود.
معمولاً ساعت چهار بعد از ظهر تمام تولی ها بصورت دسته های منظم، در میدان مکتب به لین می ایستادند. آنگاه یکی از قوماندان های مکتب، از پله های منتهی به صالون نانخوری بالا میرفت و مقابل عساکر احتیاط می ایستاد. او اگر سخن مهمی داشت، بیان میکرد و بعد از آن، یکی یکی گروهها را رخصت میکرد.
آن روز یاقوت شاه خان، مسئول آن امر بود. او چند جمله ای در باره رعایت نظم و اصول مکتب توسط
شاگردان، ایراد کرد و سپس نام من و ناصر را اعلان کرد و گفت این دو عسکر از لین خارج شوند و جلو بیایند.
من و ناصر مثل آدمهای برق گرفته، از لین خارج شدیم و جلو پله ها ایستادیم. تقریباً همه شاگردان با دلسوزی به ما نگاه میکردند. من درباره انواع مجازاتهای عساکر خطاکار، چیزهایی شنیده بودم که
بیاد آوردن آنها، بر ترسم می افزود!
بعد از اینکه گروه ها یکی پس از دیگری رخصت شدند و رفتند، قوماندان صاحب به من و ناصر گفت:
-
همراه من بیایید.
ما با ترس و لرز تا پشت در دفتر آمرصاحب با او رفتیم. او به ما گفت که همان جا منتظر باشیم. او پس از دریافت اجازه ورود، داخل دفتر شد. ناصر به من نگاه کرد و گفت، خدا بخیر کند، کار ما خراب است!
پس از دقایقی، یاقوت شاه خان در دفتر را باز کرد و گفت:
-
داخل شوید.
وقتی وارد شدیم، با کمال ترس و تعجب، جنرال عبدالرزاق خان میوند، رئیس دانشگاه جنگ را مقابل خود دیدیم. به سرعت ادای احترام کردیم. جنرال با لبخندی صمیمانه در حالیکه جواب سلام نظامی ما را میداد، دستش را به سوی ما دراز کرد و با هر دوی ما دست داد و حال ما را پرسید.
او ضمن تعریف و تمجید فراوان از آن تابلوی نصب شده بر دیوار، به گوشه های ظریف نقاشی اشاره میکرد که این، دقت و توجه او را به آن نقاشی، نشان میداد.
او سپس گفت: فرزندان من، از اینکه در روز بازدید، فرصت نکردم از شما تشکر و قدردانی کنم، متاسفم. امروز فقط برای اینکه با شما آشنا شوم و از شما به خاطر رسم و تهیه این تابلوی زیبا تشکر کنم، به اینجا آمده ام. دو قطعه تقدیرنامه هم برای تان آماده شده که به زودی به دست تان خواهد رسید.
آمر مکتب، دگروال کبیرخان نیز از ما تشکر و قدردانی کرد.( [3] )
دو،سه هفته بعد از آن اتفاق زیبا و فراموش نشدنی، مرا به دانشگاه جنگ دعوت کردند. من برای دو هفته در حربی پوهنتون به نقاشی پرداختم و سپس به کورس احتیاط بازگشتم.
آخرین روز دوران خوش خدمت عسکری من، مصادف بود با پایان دوران سلطنت ظاهر شاه و آغاز مقدمه ناهنجاری های بعد از آن، که متاسفانه تا امروز ادامه دارد.
برگرفته از کتاب؛ آن روزگاران
فضل الله رضایی «بسمل»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 آن
روزها،
نمی
دانستیم
که
بعدها،
تاریخ،
نام
زندان
پلچرخی
را،
با
خون
خواهد
نوشت.
جایی
که،
در
زمان
حکومت
کمونیستی
در
افغانستان
«۱۳۵۷-۱۳۶۶»،
عده
بی
شماری
از
مردم
وطن
پرست
کشور،
وحشیانه
شکنجه
شدند
و
به
قتل
رسیدند.
2 یک
روز
حین
تمرین،
بچه
ها
برای
آماده
کردن
توپ،
خیلی
وقت
صرف
کردند.
معلم
ما،
با
عصبانیت
گفت:
عسکرهای
ساده
و
بی
سواد،
این
کار
را
درظرف
پنج
دقیقه
انجام
مید
هند،
اما
شماتحصیل
یافته
ها،
به
نیم
ساعت
هم
نمی
توانید
انجام
دهید.
یکی از شاگردان شوخ طبع گفت: روز جنگ هم، همانها را بیاورید. ما بدرد شما نمی خوریم!
3
-این ماجرا، برای
ما
که
نه
پدران
ما
وزیر
و
وکیل
بودند
و
نه
به
حزب
و
گروهی
وابسته
بودیم،
در
عهد
سلطنت
محمد
ظاهرشاه،
پادشاه
افغانستان
اتفاق
افتاد.
یاد
آن
دوران
و
آن
افسران
شریف
و
مهربان،
گرامی
باد.
درود بر جنرال میوند که برای دلجویی از دو عسکر احتیاط، حتی ما را به حضور خویش نخواست، بلکه خود، به دیدار ما آمد. یاد باد، آن روزگاران یاد باد.
ویس سرور
در دو طرف مرز انسانیت و وحشیگری
انسان ها وحشی بودند انسان بی تمدن بودند. انسانها در مغاره ها زندگی داشتند. انسانها برده داری و اسیر نمودن سیاه پوستان
افریقا را افتخار و حکم دین میدانستند.
انسانها زنان را بی اهمیت می پنداشتند. حتی زنانی را بنام «شیطان» در اروپا به
آتش میکشیدند.
انسانها برای شرح «مهتاب وآفتاب گرفتگی»
انسانی را به دریا انداخته قربانی میکردند.
انسانها برای
هر حادثه طبعی خدایی داشتند و خشم و قهر خداوند شانرا عبادت میکردند. انسانها ها زن را ناقص العقل میپنداشتند.
انسانها تحصیل نمیکردند.
اما به مرور زمان، تمدن بشر، معیار های زندگی
انسان جدید را تعیین کرد.
امروز برده گیری سیاپوستان شامل قانون و
افتخار نیست. امروز در بند نگهداشتن زنان افتخار نیست. امروز زنده گی در مغاره ها،
خام خوردن گوشت حیوانات وحشی عادی نیست.
معیار خرد و
دانش انسانها از دوره ی حجر تا حال رشد نموده است.، زیرا ارزش های
عقلانی و خرد، با دانش و آگاهی پیوند خورده اند.
احترام به کودکان، زنان و در مجموع
احترام به انسان و انسانیت تاج افتخار بشریت شده ست پس
با این همه تمدن و رشد در انسان امروز، اگر فردی از طالب، روند طالبی و
اندیشه طالبی دفاع میکند، او یک انسان دور از تمدن و دور مانده از خرد امروزی است. بلی، هواداران طالبانیزم یعنی کسانی
هستند که مغز ایشان هنوز به رشد خرد انسان امروز نرسیده!
هیچ فرد منور و با تمدن امروزی، با اندیشه و
کردار طالب موازی بوده نمیتواند.
در دو طرف مرز انسانیت و وحشیگری، انتخاب
برای انسان خردمند آسان است.
*
از قلم جوانان مهاجر
هدایت رادفر
از تحقیر تا پرواز
تمدن را باید در رفتار و اندیشه ها دید نه در برج های بلند و بالا و سرک های کانکریتی که ایران و ایرانی با دیدن آنها خود را متمدن می پندارند.
برخورد با مهاجران در ایران و آلمان دو تصویر متفاوت از انسانیت است یکی تصویر شکستن دیگری تصویر ساختن امروز عده از کودکان افغانستانی در مرزهای ایران با سخت ترین روزهای از روزگار دست و پنجه نرم میکنند و از تمام مزایای زندگی از نان و اب گرفته تا کرامت انسانی آموزش و امید به فردا های بهتر محروم شده اند تحقیر توهین و تبعیض روزمره ترین تجربه های آنهاست.
اما در
آلمان دخترک مهاجر افغانستانی توانست در پرتو عدالت آموزشی و قوانین انسانی در شش
سال دوازده سال درس دوره مکتب را با عالیترین نمرات در سن یازده سالکی به پایه
اکمال برساند این نه فقط نتیجه تلاش او بلکه نتیجه برخورد انسانی جامعه یی بود که
به جای بستن راه فرصت را برایش ساخت.
ما
سربار نیستیم فقط میخواهیم یاد بگیریم زندگی کنیم و آینده بسازیم اگر دنیا
نمیخواهد دست ما را بگیرد.
دست
کم راهمان را نبندد.
*
یاد از قربانیان استبداد و رنجدیده
گان
در خوشه، از این شماره به بعد، زیر عنوان "یاد
ازقربانیان استبداد و رنجدیده گان" غمنامه هایی به نشر سپرده می شوند.
اسد روستا
شام هجران
هدیه به دوست نستوه و مبارزم، زلمی بشارت*
زلمی بشارت
شفق با رنگ خون
آلوده دارد شام هجرانم
طلوع آفتاب سرخ
خیزد از نیستانم
غرور سرفرازی را
به خون بر دفترم بنوشت
چنین آموختم از کودکی درسِ دبستانم
صدای شیون زنجیر
بر گوشم طنین آرد
نیاساید شبی خوابم بسان کنج زندانم
نسازم خم سرم بر
درگه دونان درین گیتی
به زلت کی دهم تن از ازل من سخت پیمانم
مرا باکِ ز کشتن نیست این را خوب میدانم
برای امتحان ایستاده ام با قیمت جانم
چکد خون از رگِ هر
خوشه انگور تاک من
من آزاده از دامان کوه و باغ پروانم
به گوشم بانگ «مرگ یا آزادی » هردم نفیر آرد
به خونم می نویسم، باتو من همرزم و پیمانم
* زلمی بشارت در جوانی از دانشگاه رهسپار زندان
پلچرخی شد و پنج سال شکنجه و عذاب نوکران سرسپردۀ شوروی را با شهامت و مقاومت تحمل
کرد.
بشارت در سال
چهارم زندان بود که خبر جانکاه خانواده اش را شنید. اطلاع یافت که خانۀ شان در
قریه تتمدره شمالی بمباردمان شده است. شنیده بود که مادر، خواهرجوان، خانم و دختر
شش ساله اش را در جمع سیزده نفر اعضای خانواده از دست داده است.
اما بشارت با همه
مصیبت، با سرافرازی دوران زندان را سپری کرد و تا امروز برای تحقق عدالت اجتماعی،
برابری و آزادی انسان، قلبش درتپش است.
-
نظرات
ارسال یک نظر