خوشه 29 سرطان 1404 خورشیدی- 20 جولای 2025 نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نعمت حسینی، صنم عنبرین، احمدشاه ستیز، مختاردریا، نادر نورزایی، نبیله فانی، ویس سرور، اسد روستا و واسع بهادری

 




                                                                  ***




نصیرمهرین

ظلم و فشار بر زنان تشدید شده است

تبعیض جنسیتی، جهالت طالبان و ستمگری روزافزون این گروه انسانیت ستیز، کارد ظلم را بیشتر در استخوان زنان رسانیده است.

در روزهای پسین، ستمگران "امر بالمعروف ونهی از منکر" در کابل، با وحشیانه ترین رفتار، زنانی را به سوی جفاورزی زندان های طالبان برده اند. این زنان برای خرید دوا، نان ویا مراجعه به شفاخانه؛ با پذیرش تحمیلی"حجاب اسلامی- طالبی"، حتا همراهان مرد نیز داشتند.

ظلم وستم روز افزون، روزگارتلخ تر و مصیبت آمیزتر را بر اکثریت عظیم مردم تحمیل کرده است.

*

طالبان و ربودن زنان 


به یاد زنان مظلوم و دربند(بازنشر)

از همان آغاز، اگر نشانه هایی از جهالت و ستمگری در چهره ی گروه طالبان با وضاحت شناسایی شده اند، یکی هم داغ منفور و تهدید کننده یی زنده گی زنان کشور است. گونه ی برداشت از موقعیت زن در اجتماع، گزینش رفتار جفا آمیز وغیر انسانی با زن، در دور نخست حضور آنها در بخشی از کشور، تهدید را در عمل پیاده کرد و فریاد آفرید.
بینش و رفتاری که هرگز چه در پیوند با زنان و چه پیرامون سایر پدیده های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی تغییری ندید. با حمل همه ابعاد جفاورزی، برخاسته از تعصب ها و تبعیض ها، جاده صاف کن های داخلی و خارجی، آنها را دوباره و با امکانات گسترده ی سرکوبگرانه در قدرت نشاندند.

این گروه مطابق هویت و اهداف مورد نظر، در پی انجام وظایف شد. پیشبرد وظیفه ی زن ستیزی به رغم بازتاب جهانی و با وجود آن که دختران و زنان عزیزی سر درکف نهادند و بر این جنایت ضد بشری خروشیدند، اما وحشت و دهشت طالبان ادامه یافت. منع درس وتحصیل، منع کار، ممانعت از مسافرت تنهایی، اجبار حجاب دلخواه طالبان، تبلیغات زهرآگین و بدتر از قرون وسطایی علیه زن، و... همه وهمه را دنبال کردند.

اینک این گروه ستمگر و جاهل، در هفته ی پسین، در ادامه جفاورزی ها و مظالم وحشیانه پیشین، به سوی زن ربایی رسمی وگسترده روی آورد. شاهدان و اختطاف شده گان گواهی میدهند که در کابل و قندوز، طالبان با چهره های ترسناک و هیبت وار به سوی زنان حمله ور شده آنها را با این ادعا که "حجاب اسلامی" را رعایت نکرده اید، "توقیف استید"، در موتر ها نشانده وبه جای های نا معلوم برده اند. زنانی که تمام تن شان با حجاب اسلامی- طالبانی پنهان است، گریسته اند و بعضی عذر کرده اند که به لحاظ خدا تهمت نکنید، بگذارید که به خانه های خود برویم، اما با بی رحمی و خشونتی که حیوان چنان نکند، در موتر ها انداخته شده و انتتقال داده شده اند.

گرچه رفتار ستمگرانه ی هفته ی پسین، چند بار در گذشته نیز مشاهده شده بود، اما آنچه به گونه گسترده تر و همراه با تبلیغاتی که گویا "حجاب اسلامی" رعایت نشده است، آشکار شد، از طرف همه آگاهان و آنانی که شاهد صحنه بوده اند، به عنوان یک بهانه تلقی شده است. طالبان در پیشبرد وظایف غیر انسانی علیه زنان، با این بهانه، حوزه ی ترس وهراس یا ارعاب تروریستی را ژرفتر می نمایند تا زنان دربست در منزل بمانند. دیدن زنانی که کودکان یتیم دارند، یا شوهر بیمار و برای خرید مواد غذایی وسایر ضرورت ها ناگزیر اند به بیرون از منزل بروند، برای طالبان پذیرفتنی نیستند.
از اینرو، این بهانه در ادامه جفاورزی و ستم های اعمال شده، سخن از ژرفتر کردن و گسترش دامنه ستم بر زن دارد. در کنار آن روی آوردن به جمع آوری پول، انگیزه ی اقتصادی را نیز با خود دارد. چندین مورد به اختطاف شده گان گفته اند که به خانواده ها تلفون کنید و بگویید که مقدار معین پول رابرای ما بدهند ورنه نیست و نابود می شوید.
شایان یادآوری است، ملایی که از تجارت دین نان خورده و زن را در داخل منزل محبوس داشته است، اکنون سعی دارد در این عصر و زمان، دنیای تنگ و تاریک اش را درسرتاسر افغانستان تعمیم بدهد.

جرأت یابی ولگاک ککسیخته گی اش هم از آنجا ناشی می شود که امریکا برای سرپای نگهداشتن طادلبان، پول می فرستد، پاکستان با شیطنت های گوناگون صاحب صلاحیت بی چون چرایش است، جمهوری اسلامی ایران به رغم مطلع بودن از پروژه ی تروریستی طالبان با داشتن وجوه مشترک و سیاست منافقت آمیز، تشویق اش میکند، تعدادی از مخالفان خاموش اند و "لابی" های "دیموکرات"، "انقلابی"، زنان و مردان تحصیل کرده، اما پذیرنده ی شعور و پروژه ی طالبان، به توجیه و تبلیغ برای تحکیم موقعیت این گروه مشغول استند.


مقابله با این پروژه ی ژرفتر نمودن فاجعه آفرینی برای زنان، که جز جدایی ناپذیر برنامه ی در کل مصیبت زا است، ایجاب میکند که صدا ها و اعتراض ها انسجام بیابند و تداوم.

*

نادر نورزایی


افغان‌ستیزی آینه‌ای است که ما را نشان می‌دهد

دکتر نورایمان قهاری

جمهوری اسلامی، در پنج روز پس از آتش‌بس با اسرائیل ۰۰۰ ,۱۱۴ مهاجر افغان از ایران اخراج کرده ‌است. این اقدام، که با زبان امنیتی و گفتمان بیگانه‌هراسی همراه است، تلاشی هدفمند برای منحرف‌کردن افکار عمومی از نابسامانی‌های گسترده و ناتوانی حاکمیت در پاسخ‌گویی به ابتدایی‌ترین مطالبات مردم، به ویژه، در وضعیت بحرانى کنونى ست. در چنین فضایی، مهاجران افغانستانی به سپر روانی و رسانه‌ای بقای قدرت بدل شده اند.

از منظر روان‌شناسی، این پدیده را می‌توان بعنوان مکانیزمی دفاعی تحلیل کرد: در شرایط اضطراب و بحران، جامعه نیاز به یک قربانی نمادین دارد تا اضطرابش را مهار کند. دولت، با هدایت گفتمان امنیتی و تولید تصویر تهدید، مهاجر را در جایگاه این قربانی قرار میدهد، کسی که فاقد رسانه، نمایندگی سیاسی یا حمایت قانونی است و نمی‌تواند از خود دفاع کند. در نتیجه، حکومت مشروعیت ظاهری خود را حفظ می‌کند و فروپاشی‌اش را به تعویق می‌اندازد، و جامعه، به بهای کرامت انسانی، به آرامشی موقت پناه می‌برد. در همین حال، گفتمانی شکل می‌گیرد که واقعیت را وارونه می‌سازد: مهاجر، که خود قربانی جنگ، فقر و بی‌ثباتی ست، به مقصر بحران‌ها بدل می‌شود؛ انگار اگر او نبود، نابرابری وجود نداشت یا منابع ملى به مردم میرسید.

این دروغ تکرارشونده که وانمود می‌کند با اخراج مهاجران، حاکمیت منابع را به جامعه بازمی‌گرداند، عقلانیت را در برخى خاموش می‌کند و همدلی را خشک می‌سازد. آن‌چه می‌ماند، واقعیتی جعلی ست که آن‌قدر بازتولید می‌شود تا ذهن جمعی آن را حقیقت بپندارد. امروز، این روایت جعلی در لباس اتهام‌زنی به افغانستانی‌ها بعنوان “جاسوس” نیز خود را نشان می‌دهد. اما این تحقیر و انگ‌زنی، چیزی نیست جز تلاشی برای شستن صورت مسئله؛ پنهان‌کردن ناتوانی ساختار قدرت در مهار نفوذ واقعی شبکه‌های امنیتی خارجی در عمق ارگان‌های حکومتی. رژیم، با نمایش اخراج مهاجر به‌عنوان “پاک‌سازی امنیتی”، هم توجه مردم را از پوسیدگی درونی‌اش منحرف می‌کند، و هم، همچون کبکی که سر در برف کرده، چشم بر بحران وفاداری، انحطاط ارزشی و فروپاشی ساختاری نیروهایش می‌بندد. او در تلاشی مذبوحانه برای سرپوش‌گذاشتن بر پیامی که دیگر قابل انکار نیست، این‌که نظام از درون در حال فروپاشی‌ست، انتقام خود را از بی‌دفاع‌ترین گروه‌های جامعه میگیرد: مهاجران افغانستانی.

در این میان، همبستگی اجتماعی، که بر پایه‌ درک، تجربه و تعلق مشترک شکل می‌گیرد، خود به هدف حمله تبدیل می‌شود. مهاجرستیزی، با ساختن تصویری تهدیدآمیز از “دیگری”، جامعه را به اردوگاه‌های خیالی “ما” و “آن‌ها” تقسیم می‌کند؛ شکاف‌ها را عمیق‌تر می‌سازد و امکان اتحاد فرودستان را در نطفه خفه می‌کند. و ما فراموش می‌کنیم که این سیاست طرد، فقط متوجه مهاجران نیست. همان زمانی که کودکان افغان از آموزش محروم می‌شوند، هزاران کودک بلوچ نیز در مدارسی بی‌معلم، با سوءتغذیه، بی‌هویتی و بی‌شناسنامه، از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی محروم‌اند و حتی در آمار رسمی جایی ندارند. ساختار قدرت، با چهره‌هایی متفاوت اما منطقی یکسان، علیه فرودستان عمل می‌کند: گاه با برچسب “بیگانه”، گاه با سکوت در برابر “شهروندان نامرئی” . این سازوکار، تنها در سطح سیاست باقی نمی‌ماند، بلکه در رفتارهای روزمره‌ ما هم بازتولید می‌شود. همان کسی که در شهری اروپایی از نژادپرستی علیه فرزند مهاجرش شکایت دارد، ممکن است در خانه‌ خود، بی‌آن‌که بداند، با مهاجر افغان یا کودک حاشیه‌نشین، با همان زبان تبعیض سخن بگوید. وقتی ستم درونی میشود، دیگر نیازی به اجبار بیرونی نیست، ما خود، آن را در کلمات، قضاوت‌ها و حتی سکوت‌مان ادامه می‌دهیم.

افغان‌ستیزی، بازتاب فرسایش همدلی در جامعه‌ای‌ست که زیر فشار مداوم سرکوب، فقر و بی‌ثباتی زیسته است. در چنین وضعیتی، ترس و احساس بی‌قدرتی، راه را بر همدلی می‌بندند و مهاجر، بعنوان “دیگری”، به هدفی جایگزین برای خشم و اضطراب جمعی بدل می‌شود. در این فضا، به‌جای ایستادن در برابر ساختار ستم، جامعه علیه خود و دیگری می‌ایستد. این ناتوانی در دیدن رنج مشترک، نه نشانهٔ بی‌احساسی، بلکه بخشی از همان سازوکاری‌ست که می‌خواهد ما جدا، بی‌پیوند و بی‌قدرت بمانیم. ما تنها زمانی می‌توانیم این چرخه‌ سرکوب را بشکنیم که رنج یکدیگر را ببینیم، آن را به رسمیت بشناسیم، و بفهمیم که هیچ ستمی از ستم دیگر جدا نیست. وظیفه‌ ما، پیوند زدن دردها و بازسازی همبستگی انسانی‌ست، تا در جهانی که طرد و تحقیر به عرف بدل شده، انسانیت را زنده نگه‌ داریم.

ما سیاست‌گذار نیستیم و حاکمیت را در اختیار نداریم، اما هر بار که سکوت می‌کنیم، که رنج دیگری را نمی‌بینیم یا بی‌اهمیت می‌شماریم، بخشی از همان سازوکاری می‌شویم که انسان را حذف می‌کند. ظلم، تنها با زور نمی‌ماند؛ با بی‌تفاوتی ما ادامه می‌یابد.

دکتر نورایمان قهارى، روانشناس

*

مختار دریا


ردمرز (اخراج)

مخمسی که گوشه ی از درد دل هموطنان مهاجر اخراج شده را به نمایش گذاشته است



شنیده ایم برادر و همزبان گفتن

داداش و همدل وهمدین و مهمان گفتن

رفیق و یاور و هم دوستِ جان بجان گفتن

که نیست فرق عزیزانه، در میان گفتن

چرا شد این همه گفتار و وعده ها برباد

مهاجرانه نمودیم ترک خاک ودیار

نموده صبر و تحمل به ذلت وادبار

زدیم دست پی لقمه ی حلال به کار

شنیده حرف رکیک هر دقیقه از سرکار

نه کرده ایم دمی جر و بحث یا فریاد

منم که داده پسر را براه حفظ حرم

کشانده اید جوانان به بارگاه حرم

هزار کشته بدانیم هر قدم به قدم

به سینه کرده نهان سوز جانگداز والم

بیارم ان سخن دوست گفتنت بریاد

شدیم ساکن سرداب‌ها ی نمناکت

نشان ابله ی دست ماست بر خاکت

فریب خورده شدیم از ظواهر پاکت

به چشم دیده ام اعمال زشت و بیباکت

ز چیست این همه نیرنگ و حیله را بنیاد

چو خشت خشت بناهای توست با دستم

به اجرت کم تو با سکوت لب بستم

ز لحن زشت تو قد جواب بشکستم

کسی که شاخ غرورش شکست من هستم

کسی ندیده به جنس بشر چنین بیداد

فرار کرده ز جور زمانه و د وران

پناه برده به خاکت ز ذلت دوران

تمام عمر عرق ریختم پی دو،نان

رسیده ام به مشقت به این سرو سامان

مده تو خانه و کاشانه ی مرابرباد

برون زمرز نمودی مرا به این خواری

کجا شد آن همه احساس نیک و غمخواری

مگر تو حس رفاقت برادری داری؟

کنون که مال مرا مال خویش پنداری

به این غنیمتی که گرفتی مشو کنون دلشاد

سه ده ز عمر بسر برده ام به شهر شما

سکوت کرده و لب بسته ام ز قهر شما

چشیده ام من و اهل و عیال زهر شما

چو پیش قسط ضمان اجار بهر شما

بدیدم از تو مکافات خانه ات اباد

چو رد مرز شدم گشته ام چو خانه بدوش

گرفته ام همه درد وعذاب در اغوش

دگر نمی شنوم هر اهانتت در گوش

رسد

گذاشتم به همه بد گذاره گی سرپوش

به این امید که روزی وطن کنیم اباد

مختار دریا 12 جولای2025

میلتون اونتاریو کانادا

*

صنم عنبرین

دو بن بست

صدای گرگ شکسته است خواب مردم را

بگو چه کس شنوَد اضطراب مردم را ؟

غروب و سایه‌ی غمگین گور های جوان

کدام شام بکُشت آفتاب مردم را

سفر میان دو بن بست خانه و غربت

به خون نوشته چه دستی کتاب مردم را

به تیغ حادثه افتاده از نفس دیروز

که درد می‌برد امروز، تاب مردم را



نه وعده‌ای، نه نجاتی، نه بوی فردایی

فقط سکوت گرفته جواب مردم را

بپرس این که چسان، زخم کهنه‌ی تاریخ

نشد زخواب بدزدد جناب مردم را

ولی سوال؟ چرا عشق، بره‌ی معصوم

نشد تغییر دهد انتخاب مردم را

*

نبیله فانی


زن مهاجر

گاهی دلتنگی فقط یک بغض نیست


یک وطن است

که پشتِ یک مرز جا مانده

و من زنی هستم

با چشمانی پر از پرسش

و دستی خالی از فردا...

نه کوچه‌ها را می‌شناسم

نه آدم‌ها را

و نه حتی زبان دیوارهایی را

که شب‌ها

صدای گریه‌ ام را بازتاب می‌دهند...

من زنی هستم مهاجر

بی‌سرنوشت، بی‌پشتوانه،

که هیچ نقشه‌ای

راه خانه‌ام را نشان نمی‌دهد

و هیچ دعایی

امنیت را به قلبم برنمی‌گرداند...

من زنی هستم

که در چمدانم،

تنها چیزی که باقی مانده

عکس‌هایی‌ست از روزهای امن

و نامه‌هایی ناتمام

برای مادری که حالا

زیر خاک غربتِ خودش خوابیده...

دلتنگی‌ام، فریادی‌ست

بی‌صدا

در ازدحام کسانی

که نمی‌فهمند

زنی که راه‌اش را گم کرده

چگونه آرام‌آرام

در خودش می‌میرد...

*

ویس سرور


ظلم و شکنجه در دو تصویر


پولیس مرزی ایران مهاجر بیچاره افغان را با لت کوب در عقب موتر پولیس پرت میکند

سه پولیس ایرانی او را مشت و لگد میزنند

فریاد او را رهگذاران میشنوند و بی اعتنا عبور میکنند!

در تصویر دوم طالبان انتحاری با لت وکوب موی های

سر یک جوان وطن را به زور قیچی میکنند

شلاق میزنند، زندانی میکنند، زور میگویند، توهین میکنند

میان این هردو طالب افغان/پاکستانی و طالب ایرانی، هیچ کدام را نمیتوان پذیرفت.

هردو موجود آخوند و طالب زشت، ظالم و بی فرهنگ اند

اگر در بیست سال گذشته طالبان شیاد انتحاری نمیکردند شاید اینهمه بدبختی نصیب مهاجرین افغانستان در خاک همسایه نمیشد

بیست سال انتحاری، بیست سال آله دست اس ای ای و ایران، بیست سال چور از مال عامه، بیست سال جیب پر کردن های سیاسیون دزد در دولت کرزی، غنی و عبدالله باعث بدبختی امروز مهاجرین بی پناه ما و روزگار تلخ شان شده

بلی امریکا در این بدبختی دست داشت اما

دزدان دولتی و طالبان در قصر ها هم شامل ایجاد این بدبختی هستند

طالبان انتحاری چرا در هوتل های قطر و دوبی انتحاری نکردند؟

چرا طالبان در برابر ظلم ایران خاموش اند؟

چرا اینهمه بی عدالتی بر مهاجرین بی پناه؟

نفرین به همه انانی که در سرگردانی و بدبختی مردم افغانستان حصه داشتند و دارند

*

اسد روستا



میِ شبانه

 ز بعد رفتن تو شور، از ترانه رمید

غزل ز واژه ی گلبانگ شاعرانه رمید

سپیده ها همه در سوگ، ارغوان غمگین

فضای باغ ز گل های عاشقانه رمید

پرندگان همه از شاخسار کوچیدند

 نوای بلبل بیدل ز آشیانه رمید

چراغ میکده خاموش، می کشان دلگیر

صبوح شام غزل از می شبانه رمید

شکست، شیوه ی آزادگی و عشق و امید

 دل ستمگر از اندوه تازیانه رمید

تو نیستی که ببینی ز بعد رفتن تو

قلم ز شیوه ی افکار جاودانه رمید

ز بس که نعره تکبیر بی اثر برخاست

 گلوی مرغ سحر از صدای ناله رمید

 نمانده روشنی، دیگر درین دیار غمین

چراغ دهکده از ظلم جاهلانه رمید

 اسد روستا ۲۰ جولای ۲۰۲۴

هدیه به روان پاک دوست گران قدرم استاد واصف باختری که صد ها قافله دل همره اوست.

حسن دينامو شاعر ترك

بر گردان استاد واصف باخترى


سرودى براى صلح، سرودى براى آزادى

تفنگ ها !

شما به غرش خود چنان ادامه دهيد

وليك من كه از اين هاى و هوى بيزارم

هنوز نغمهء جان بخش عشق و آزادى

هنوز نغمهء آزاده گى به لب دارم

وتانگ ها ! كه چو برزيگران پولادين

به كار شخم زمين ها و كشتزارانيد

گلوله ها! كه ز آسيب تان شكوفهء سرخ

به خاك تيره بر افگند رخت و پرپر شد

شما به غرش خود هم چنان ادامه دهيد

وليك من

هنوز نغمهء جان بخش صلح مى خوانم

به سوى ساحل زرين صلح مى رانم

و خون خويشتن اين عطر پاك هستى را

بر آستانه شب مى فشانم از شادى

صداى شعر من از بانگ كار خانهء باروت

بلند تر نبود

ولى

ايا فرشته صلح

و اى درفش همايون فجر آزادى

هواى آن دارم

كه با تمامت جغرافياى هستى خويش

مديحه خوان و ستايش گر شما باشم

ايا درفش هما يون فجر آزادى

بدان كه هيچ كسى

زهيچ مسند و اورنگ

زهيچ جاى جهان

مرا ز معبد اين باور

نمى تواند راند

كه عشق را تنها

به زير سايهء پاك تو مى توان دريافت

به زير سايهء پاك تو مى توان آسود

وباده را تنها

زپيش خوان تو بايد گرفت و شد سر مست

پرنده ات تنها

- همان پرنده كه گرد سرت پر افشانست -

سرود صلح به لب دارد

ستاره گان تو تنها اميد بخش منند

به زير چتر تو تنها

توان شناخت جهان شگرف هستى را

شبان گهان تنها

به زير سايهء تو

توان غنود و توان خواب هاى زرين ديد

ايا سفينه سواران آب هاى نوين

زشعر شعله ور من ستاره مى ريزد

شراب ميوه شيرين گرم سيران را

زشور شعر، گوارا كنم به كام شما

دهيد رخصت آنم كه روى عرشهء تان

دمى به روى رسن هاى شور سر مانم

و هم صدا با موج

سرود صلح بخوانم

- همان سرود كه ثبت است بر كتيبهء ذهنم -

و جام خويش بكوبم سپس به جام شما

   *

احمدشاه ستیز



به مناسبت درگذشت استاد واصف باختری 

هرگز مرگ‌ یک شاعر را باور نخواهم کرد 

 


قناری های باغستان غزل

خسته، افسرده، دلشکسته

در سوگ شاعری می گریند،

گویی کاجی از باغستان غزل

فرو افتاده باشد!

شاعری که چون عقاب

از اوج های بلند شعر و غزل

فریاد می کشید

و

از نگین سرخ «در انگشتر تاریخ»

می گفت.

شاعری که به «همرزمان» و «هم سنگران » خود

شیپور بیداری می نواخت

تا «سر از دامان پندار سیاه »خویش بردارند،

شاعری که به مرگ آفتاب باور نداشت

و «آفتاب نمی میرد» را در سیاه ترین دوران زمان به زمزمه نشست.

شاعری که زندگی را «برق رخشانی» می دانست که:

«که از آغوش ابرها خندد

یا شهابی که نیمه شب بر دیو

راه این کاخ بی‌ستون بندد»

شاعری که زندگی را « چشمه سار هوس» و «نوشخند سحر» نمیدانست

و می گفت:

«تا بدانی که زنده‌گانی چیست

باز کن دیده‌گان ژرف‌نگر»

شاعری که باور داشت «جلوه زندگی» تغیر خواهد کرد

«گرستم دیده‌گان به پا خیزند»

شاعری که دردمندانه از «تهاجم رگبار » چنین گفت:

«تا باغ را تهاجم رگبار فتح کرد

با صدهزار دیدۀ خود آسمان ندید

یک برگ، یک شگوفه که زخم تبر نداشت»

شاعری که در گوشش «نعره شیپور» از «شهرستان مشرق» می شنفت:

«زشهرستان مشرق نعرۀ شیپور می آید

که سالار سپاه سرزمین‌های عبیر و نور می آید

بشارت باد چشم در راهان میلاد شقایق را

سیاوش شه سوار شهر آتش از دیار دور می آید»

شاعری که نفرتش را از حوادث خونین که در هفتم ماه ثور و بعد از ان اتفاق افتاده بود چنین بیان کرد:

«اردی‌بهشت ماه که می آید

هر قطره خون که در رگ گل‌هاست

یک رودبار دلهره و درد می شود»

شاعری که سرگذشت خونین وطن را فریاد زد و گفت:

«چه‌ها که بر سر این تکدرخت پیر گذشت

ولیک جنگل انبوه را زیاد نبرد »

و سر انجام

شاعری که دلش «ز گردش آرام این قطار» گرفته بود

و هر لحظه آرزو داشت «در ایستگاه حوادث پیاده» شود.

اما افسوس

آخرین واژه گان دردآلودش

در واپسین لحظات عمرش

امروز در گلو شکست!

اه ، چه اشک های سردی

از دل شکسته من نیز

چون واژگان غم اندود

در صفحه غزل فرو ریخت

تا در سوگ شاعری به این بزرگی ،

با این ژرفای بلند شعری ،

به عزا بنشینم!

*

 داستان در خوشه


سرنوشت یک زن

داستان کوتاه

نوشتهء نعمت حسینی


باران به شدت می بارید. در حقیقت دو روز شده بود  که گویی آسمان غضب نموده وهی ، پی هم می بارید و می بارید و کوچه و پس کوچه آن محل،  پُر از گِل و لای شده بودند. تو در چنان باران شدید به عجله گام برمی داشتی و می خواستی از پنجاه افغانیی که در مشت ات محکم گرفته بودی، از نان وایی نوش کوچه تان پیش از آن که نان وایی بسته شود ، نان خشک بخری. راستش انگشتانت تاب و توان نگهدشت آن پنجاه افغانی را ندشتند. انگشتان سوزش می کردند و فکر می نمودی ازشدت درد از بند بند جدا می شوند. درد از نوک سرانگشتانت می رفت طرف بند دستانت و از آن جا راه کشیده می رفت طرف بازوها و شانه هایت. از شانه هایت می رفت طرف گردن و بعد می رفت طرف تیر پشتت  در تیر پشتت درد خیمه می زد و تیر پشت ات را چنگ می انداخت.  چادری ات از شده باران تر ِ تر شده بود و کلوش ها و پاچه های تنبانت پُر گل . باد شام گاهی که می وزید در زیر چادری می لززاندت و چادری را به بدنت می چسپاند و برجسته گی های بدنت را از زیر چادری می نمایاند. هرچند بدن چندان برجسته ای هم نداشتی. در این چند سال پسین، غم مثل موریانه بدنت را خورده، شانه هایت افتاده ، پستان هایت خشکیده و سرینت تراشدیده شده بود 


.

پنجاه افغانی را از زن همسایه تان قرض گرفته بودی، ازآن زنی که همرایت کار می نمود و همو بود که ترا همرایش در آن کار کالا شویی ، در آن بیمار ستان با خود می برد. از زمانی که اجازه نداشتی در دفتر کار نمایی ، خیلی محتاج شده بودی . به نان شب و روز محتاج شده بودی و زنده گی خود و دو دختر خورد سالت را به مشکل پیش می بردی. شب ها گرسنه می خوابیدید. تا بالاخره آن خانم همسایه لطف نموده چند روز می شد که می بردت با خود به کالا شویی. هرچند آن کالا شویی تاب و توان را در همین چند روز ازت ربوده بود و موقع شستن شماری روی جایی های لبریز از خون و چرک و ریم حالت به همین می خورد و دلت بالا بالا می شد و برایت تهوع دست می داد و شب ها از شدت درد دست و بازو و شانه و کمر خوابت نمی برد، اما بازهم خرسند بودی که کاری برایت پید شده بود

حالا که طرف نان وایی روان بودی، با خود می اندیشیدی که از پنجاه افغانی ، برای شب تان چی باید بخری . از پنجاه افغانیی که از زن همیساه قرض گرفته بودی . با خود گفتی :

ـ اول یک و نیم دانه نان برای خود و دو دخترم باید بخرم و هم کمی روغن و سه دانه تخم مرغ . بالا درنگ، با خود گفتی :

ـ اگر بازهم برق نباشد ، تخم را با چی پخته نمایم!؟ اشتوپ که تیل خلاص کرده است و ذغال هم نداریم.

گفتی:

ـ بهتر است پنیر و بوره بخرم. اگر برق بود، چای دم می نمایم و پنیر را باچای شیرین بخوریم، اگر برق نبود نان و پنیر !

و با خود اضافه کردی :

ـ کاش اشتوپ تیل می داشت و گندنه و کچالو می خریدم و بولانی پخته می نمودم. دخترک ها بولانی را زیاد دوست دارند .

به دنبال آن آه سردی از سینه بیرون دادی و اضافه کردی :

ـ سیلی یتیمی بسیار زیاد دخترک هایم را بیچاره و خوار ساخته است . این سیلی ، پَر و بال شان را شکسته و از کودکی با غم و درد و خواری آشنای شان ساخته است .

در زیر چادری چند قطره اشک از چشمانت لغزیدند و همراه با آب باران به سوی یخنت راه کشیدند .

در همین ُچرت وسواد و محاسبه با خود بودی که صدایی بلند شد:

ـ او زنکه کجا می روی در این ناوقت روز ، تنها ! بی محرم !

صدا مثل مرمی خورد به گوشت. صدا را که شنیدی ، ناشنیده گرفتی و به شدت گام هایت افزودی.

بار دیگر صدا شد :

ـ ترا می گویم او زنکهء بی حیا ! کجا می روی در این ناوقتی، بی محرم !

دلت به پرش افتاد ، رویت را طرف صاحب صدا به مشکل دور دادی تا بنگری که کی است ؟ هنور رویت را کامل دور نداده بودی که دو تا تفنگ به دست ریشدار از آن سوی سرک جلوات پریدند و یکی از آنها سوال اولش را تکرار نموده؛ گفت :

ـ ترا می گویم او زنکهء بی حیا ! کجا می روی در این ناوقتی ، بی محرم !

از دیدن آن قیافه ها حالت به هم خورد، دردی که به کمرت چنگ زده بود دو چندان شد و در زیر چادری از شدت خشم ، بدنت داغ داغ گردید . در حالی که دهانت مثل چوب خشک شده و زبانت در کامت چسپید بود، بریده بریده گفتی:

ـ محرم !؟ محرم ندارم!

ـ کجاست محرمت ؟

دهانت که بیشتر خشک شده و زبانت بیشتر در کامت چسپیده بود ؛ به جواب گفتی :

ـ کجاست محرمم؟

بدون درنگ اضافه کردی :

ـ محرمم پیش خدا! پیش خدا !

او که از جوابت از یکسو شگفتی زده شده بود و از سوی دیگر غرق در عصبیت با همان عصبیت گفت :

ـ کفر می گویی او زنکهء کافر !

تو که از یکسو زیر چادری دلتنگ شده بودی و از سوی دیگر پریشان دو تا دخترت بودی که از سر صبح دروازهء خانه را پشت شان بسته بودی تا کسی باعث درد سر برای شان نشود و می خواستی زود تر خانه بروی نان هم باید بخری .

به جوابش گفتی :

ـ کفر نمی گویم. سه و نیم سال پیش ، در آن کوچه بالا ، یک مردار خور جناور ، خود را انتحار نمود و شوهرم که به سوی وظیفه می رفت در انتحاری او مُردار خورجناور پارچه پارچه شد و روح پاکش رفت آسمان پیش خدا!

از شنیدن حرف هایت او بیشتر عصبی و بیشتر خشمگین گردیده ، گفت :

ـ او زنکه فاسق! چی می گویی؟! تو مجاهد شهید را، کسی که در راه خدا استشهادی کرده است، مردار خور و جناور می گویی؟ او فاسق؟!

از حرف های او لزره به اندامت در افتاد . دیگر نتوانستی تحمل نمایی، جلو چادری ات را بلا نمودی به سوی او خیره نگریستی و گفتی :

ـ فاسق مادرت ، فاسق خواهرت ، فاسق زنت و فاسق دخترت !

آن گاه ، در حالی که دهانت کاملاً خشک شده بود ، به مشکل آب دهانت را جمع نموده به رویش تف نمودی و تف ات چون مرمی چره ای به روی و ریش او پاش شد.

او که باپشت دست قطرات تُف ترا از صورت و ریش اش پاک نمود، میله فتنگ اش را با دو دست گرفت پس برد و محکم زد به کوپی سرت و تو بدون درنگ با شتاب خوردی روبه دل بر زمین و آن دو با عجله از کنارت دور شدند

·          

تو افتاده بودی بر زمین و یک خط سرخ از کوپی سرت روان بود و با آب باران می رفت طرف گُل و لای کنار کوچه.

·          

فردایش دو نفر عمله شهرداری یکی از دست هایت گرفت و دیگری از پاهایت و ترا انداختند به کراچیی که با خود داشتند. یکی از آن ها که از دستانت گرفته بود، متوجه مُشت بسته ات شد. مشت ات را باز نمود . بدون آن که عملهء دیگر بنگرد ، پنجاه افغانی را از مشت ات گرفت و آرام برد در جیب اش گذاشت. لحظه یی بعد یک خبر نگار درست در آن محلی که افتاده بودی ، ایستاد و در حالی که مایکرافون به دستش بود رو به کمره خبر نگاری اش با اندوه گفت:

ـ دیشب ، بلی دیشب ، یک خانم به خاطر مشکلاتی که با شوهرش داشت ، مرگ موش خورده،

در حالی که به زیر پایش اشاره می نمود؛ ادامه داد:

بلی در همین محل جان داد و جسدش توسط مسوولین دلسوز دولتی به سرد خانه انتقال داده شد .

پایان

شهر فولدا

2024. 08. 04

*

واسع بهادری


از معرفی های پیشین


نام کتاب: دردها و رنجهای میهن در 266 صفحه
موضوع: چند مناجاتیه واشعار مختلف میهن
شاعر: جناب داکتر اسدالله حیدری
محل چاپ: سدنی- آسترالیا.
ناشر: چاپخانۀ دنیا
تاریخ چاپ: اکتوبر 2017
جناب داکتر اسدالله حیدری، از جملۀ استادان نیکنام و زحمتکش پولتخنیک و فاکولتۀ انجنیری، اکنون پای درسن هشتاد سالگی نهاده است. از چندین سال به اینطرف در شهرسدنی آسترالیا در مهاجرت به سر می برد. وقتی سیر حیات او را می نگریم، حیاتی که با درس وکتاب وتدریس گره خودره است، اما با توجه به اوضاع غمبار وطن ناگزیر شده است که در دور دستها از وطن وتحقق آرزوهای آموزشگاری به سرببرد، تعداد دیگری از آموزگاران واستادان عزیز وطن را به یاد می آورد. خوشبختانه محترم حیدری، مانند تعداد معدود دیگر،این امتیاز را دارد که دردها، رنجها و آروزهای خویش را با شعر مطرح میکند. به این ترتیب فریادگر و همصدای آن یاران وهم مسلکان وهم وطنانی میشود که فریاد های شان در گلو مینالد.
این احساس شریفانه را از همان ابتدای کتاب میتوان یافت. وقتی مینویسد:
"اهــــداء به شهدای مظلوم افغانستان عزیز و والدین مرحومم" چهرۀ صدها هزار شهید مظلوم را پیش نظر می آورد و احساس انسانی بیان مینماید که شهیدان را فراموش نکرده است. وقتی با یاد وطن به سر می برد، می بیند که رنجها ودردهای وطن بیشمار اند. به این ترتیب از آن دردها حکایت صمیمانه می نماید.
از آنجایی که انسان مومن است، طبق روال شاعران مومن ومخلص، با خداوند به راز نیاز می پردازد و دست دعا وطلب بهبود خواهی برای خویش و مردم مظلوم را بلند می دارد. چون از مؤمنانی نیست که دین وایمان را فدای جای ومقام نموده ومردم را آزار داده اند، با صفا وصمیمت پاکی خویش با آنها خط فاصل میکشد.

آنگاه که روی به وطن دارد و هجران دل اش را می آزارد می سراید:
در شعر هجران وطن
زهجرانت وطن، گشته دلم تنگ
شب و روزم به یادت شد هم آهنگ
وصالت گر نگردد قسمت من
برم این آرزو را تا لحد سنگ
*
گردم فدای نام تو ای عزو شان من
این میهن عزیز من افغانستان من
مرغ شکسته بال وپرم، درجلاب تو
خاکم بسر اگر نشوی آشیان من
*
چون از جمله شاعرانی نیست که از درد ها بگوید، اما با درد آوران کاری نداشته باشد، اشعار سیاسی، سرزنش آمیز وانتقادی را می آورد:
در شعر ضرورت عاجل:
برای ارگ ضرور باشد عاجل
مشاورهای شیطانی شمایل
به سگ جنگی ومرغ و شادی بازی
بدارند تجربه، کافی وکامل . . .
قصد اینجانب نیست که تمام اشعار وصفحات را که همه خواندی وجذاب اند، دراینجا بیاورم. آرزو این است که خواننده گان محترم کتاب جناب داکتر حیدری را بخوانند و با درد های وطن از راه اشعار وی نیز آشنا شوند.
برای جناب محترم پوهنوال صاحب داکتر اسدالله حیدری موفقیت های مزید تمنا دارم.

*

 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.