نوشته ها و اشعاری از این عزیزان را می خوانید: نصیرمهرین، هماطرزی، عتیق الله نایب خیل، نبیله فانی، احمدشاه ستیز، اسد روستا، شبگیر پولادیان، کریم بیسد، باری ضیأ، حمید آریارمن ، مختار دریا، شاپور راشد و همایون ساحل
نصیرمهرین
طالبان و ربودن زنان
(به یاد زنان مظلوم و دربند)
از کتاب ستمگران دوزخ ساز
از همان آغاز، اگر نشانه هایی از جهالت و ستمگری در چهره ی گروه
طالبان با وضاحت شناسایی شده اند، یکی هم داغ منفور و تهدید کننده یی زنده گی زنان
کشور در جبین کارنامه های آن است. گونه ی برداشت از موقعیت زن در اجتماع، گزینش
رفتار جفاآمیز وغیر انسانی با زن، در دور نخست حضور آنها در بخشی از کشور، تهدید
را در عمل پیاده کرد و فریاد آفرید.
بینش و رفتاری که هرگز چه در پیوند با زنان و چه پیرامون سایر پدیده
های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی تغییری ندید. با حمل همه ابعاد جفاورزی، برخاسته از
تعصب ها و تبعیض ها، جاده صاف کن های داخلی و خارجی، آنها را دوباره و با امکانات
گسترده ی سرکوبگرانه در قدرت نشاندند.
این گروه مطابق هویت و اهداف مورد نظر، در پی انجام وظایف شد. پیشبرد
وظیفه ی زن ستیزی به رغم بازتاب جهانی و با وجود آن که دختران و زنان عزیزی سر
درکف نهادند و بر این جنایت ضد بشری خروشیدند، اما وحشت و دهشت طالبان ادامه یافت.
منع درس وتحصیل، منع کار، ممانعت از مسافرت تنهایی، اجبار حجاب دلخواه طالبان،
تبلیغات زهرآگین و بدتر از قرون وسطایی علیه زن، و... همه وهمه را دنبال کردند.
اینک این گروه ستمگر و جاهل، در هفته ی پسین، در ادامه جفاورزی ها و
مظالم وحشیانه پیشین، به سوی زن ربایی رسمی وگسترده روی آورد. شاهدان و اختطاف شده
گان گواهی میدهند که در کابل و قندوز، طالبان با چهره های ترسناک و هیبت وار به
سوی زنان حمله ور شده آنها را با این ادعا که "حجاب اسلامی" را رعایت
نکرده اید، "توقیف استید"، در موتر ها نشانده وبه جای های نا معلوم برده
اند. زنانی که تمام تن شان با حجاب اسلامی- طالبانی پنهان است، گریسته اند و بعضی
عذر کرده اند که به لحاظ خدا تهمت نکنید، بگذارید که به خانه های خود برویم، اما
با بی رحمی و خشونتی که حیوان چنان نکند، در موتر ها انداخته شده و انتتقال داده
شده اند.
گرچه رفتار ستمگرانه ی هفته ی پسین، چند بار در گذشته نیز مشاهده شده
بود، اما آنچه به گونه گسترده تر و همراه با تبلیغاتی که گویا "حجاب
اسلامی" رعایت نشده است، آشکار شد، از طرف همه آگاهان و آنانی که شاهد صحنه
بوده اند، به عنوان یک بهانه تلقی شده است. طالبان در پیشبرد وظایف غیر انسانی
علیه زنان، با این بهانه، حوزه ی ترس وهراس یا ارعاب تروریستی را ژرفتر می نمایند
تا زنان دربست در منزل بمانند. دیدن زنانی که کودکان یتیم دارند، یا شوهر بیمار و
برای خرید مواد غذایی وسایر ضرورت ها ناگزیر اند به بیرون از منزل بروند، برای
طالبان پذیرفتنی نیستند.
از اینرو، این بهانه در ادامه جفاورزی و ستم های اعمال شده، سخن از
ژرفتر کردن و گسترش دامنه ستم بر زن دارد. در کنار آن روی آوردن به جمع آوری پول،
انگیزه ی اقتصادی را نیز با خود دارد. چندین مورد به اختطاف شده گان گفته اند که
به خانواده ها تلفون کنید و بگویید که مقدار معین پول رابرای ما بدهند ورنه نیست و
نابود می شوید.
شایان یادآوری است، ملایی که از تجارت دین نان خورده و زن را در داخل
منزل محبوس داشته است، اکنون سعی دارد در این عصر و زمان، دنیای تنگ و تاریک اش را
درسرتاسر افغانستان تعمیم بدهد.
جرأت یابی ولگام گکسیخته گی اش هم از آنجا ناشی می شود که امریکا برای
سرپای نگهداشتن طالبان، پول می فرستد، پاکستان با شیطنت های گوناگون صاحب صلاحیت
بی چون چرایش است، جمهوری اسلامی ایران به رغم مطلع بودن از پروژه ی تروریستی
طالبان با داشتن وجوه مشترک و سیاست منافقت آمیز، تشویق اش میکند، تعدادی از
مخالفان خاموش اند و "لابی" های "دیموکرات"، "انقلابی"،
زنان و مردان تحصیل کرده، اما پذیرنده ی شعور و پروژه ی طالبان، به توجیه و تبلیغ
برای تحکیم موقعیت این گروه مشغول استند.
مقابله با این پروژه ی ژرفتر نمودن فاجعه آفرینی برای زنان، که جز
جدایی ناپذیر برنامه ی در کل مصیبت زا است، ایجاب میکند که صدا ها و اعتراض ها
انسجام بیابند و تداوم.
*
هما طرزی
ساحل
به امید
موجی
در اقیانوس
چشمانت
پیوسته
سرگردانم
و در آبی
ترین روز ها
و پر ستاره
ترین شب ها
هنوز
بهترین منی
ای جدا شده
و بر خاسته
از وجود من
تا بی
انتها
بگذار دمی
به تو
بپیوندم
و زیستن را
در سر زمین
مهرآغوشت
لمس کنم
*
عتیق الله نایب خیل
در گوشه یی از ویلاهای امن پنج ستاره و راحت ابوظبی، جناب اشرف غنی، استاد
دانشگاه، رئیس جمهور پیشین، فراری متفکر و تحلیلگر دایم الوضعیت پسا سقوط، تصمیم
گرفت برای مردم پیامی به مناسبت عید قربان صادر کند.
ایشان، در حالی که گیلاس چای سبزش را با تناول سیمیان و نقل نخودی می نوشید،
ناگهان به یاد مهاجرین هموطن در کشورهای مختلف افتاد و با لحن جدی نوشت: «مهاجر
افغان از وسیله، به وسیلۀ فشار مبدل شده است.»
خداوکیلی، هرچه فکر کردم نتوانتسم بفهمم این جمله دقیقاً یعنی چه. ناگزیر خودم
را با این توجیه قناعت دادم که چون سطح فکری دومین مغز متفکرجهان از ما بالاتر
است، نمی شود هرحرفی از او را با عقل سادۀ زمینی فهمید.
غنی که خودش سه سال پیش در مهمترین لحظۀ تاریخی کشور، سوار بر هلیکوپتر از
کابل پرواز کرد و رفت، حالا نگران مهاجران شده است. درست مثل کسی که خانه را به
آتش بکشد و بعد از طریق فیسبوک ابراز نگرانی کند که چرا دودش به چشم همسایه ها
رفته.
در ادامه، ایشان فرمودند: «ارتباط ما با کشور اجباری است، نه اختیاری.»
بلی، برای مردم اجباری است، جون گیر کرده اند در صف پاسپورت، در مرز تورخم، در
تلاش پیدا کردن لقمۀ نان برای خانواده های شان و در چنگ قوانین قرون وسطایی طالبان.
اما، برای خودش، ارتباط با کشور کاملاً اختیاری بود. آن قدر اختیاری که روز
سقوط با سرعت نور از کابل ناپدید شد.
در پایان، غنی خطاب به مردم گفت: «برای جشن سیصدمین سالگرد تاسیس افغانستان در
سال ۲۰۴۷ آماده شوند.»
اما این دومین مغز متفکر (و شاید متعفن) جهان نمی داند که اگر طالبان همچنان
در قدرت باشند، جشن سه صد ساله گی بیشتر شبیه مراسم عزاداری ملی خواهد بود.
و در آخر، من هرگز اهل به کاربردن الفاظ ناشایست برای کسی نیستم، اما اگر فقط
یک بار اجازه داشته باشم، می خواهم به غنی بگویم: لعنت به تو خائن وطنفروش که خیلی
پستی.
*
نبیله فانی
پیام عید
قربان تنها تقسیم گوشت نیست...
بیایید در
این عید، تنها گوسفندی قربانی نکنیم،
بلکه خودخواهی،
غرور، کینه و نخوت خود را نیز قربانی کنیم.
لبخندی بر لبان کسی نشاندن،
دستی به
یاری نیازمندی دراز کردن،
کسی را با
مهر در آغوش گرفتن...
شاید اینها
همان قربانیهای واقعی باشند که نزد خداوند بسیار ارزشمندترند.
عید قربان
بر شما و عزیزانتان مبارک باد؛
امید که
این عید برایتان همراه با خیر، برکت و آرامش باشد.
*
نبیله فانی
دوستان
عزیز در آستانۀ عید سعید اضحی داستان کوتاهی را تقدیم حضور تان مینمایم امیدوارم
مورد پسند تان واقع شود. سپاس که میخوانید.
حج اکبر
در یکی از
کوچههای خاموش شهر، مردی به نام اکبر با خانوادهاش زندگی میکرد. مردی شریف، نیکنام
و مورد احترام همسایهها بود. قرار بود او امسال همراه با چند تن از دوستانش عازم
سفر حج شود. شور و شوق آمادگی حج در دلش موج میزد.
پسر کوچکش،
اصغر، پنج یا ششساله، در همان کوچه با کودکان همسنوسالش بازی میکرد. آن روز
هنگام بازی، توپ اصغر داخل حویلی همسایه افتاد. اصغر با شور و هیجان وارد خانه شد.
در فضای خانه، بوی خوش شربای مرغ پیچیده بود. صدای خنده و شادی کودکان همسایه در
فضا میپیچید. دل اصغر هم با هیجان بازی و بوی غذا قنج زد.
کمی بعد،
او با کودکان همسایه کنار دیگ غذا ایستاده بود. اما ناگهان مادر آن کودکان مانع شد
و نگذاشت اصغر غذا بخورد. با دلشکسته، اشکریزان به خانه برگشت و خود را در آغوش
مادر انداخت و با گریه گفت:
ـ «مادر،
من هم مرغ میخورم!»
مادر با
تعجب گفت: ـ «پسرم، ما خود در خانه چند نوع مرغ داریم! بریان، شوربا، قورمهشده...
هر کدام را بخواهی برایت میآورم.»
اما اصغر
هرچه را آوردند، قبول نکرد. فقط میگفت: ـ «نه، من از مرغ همسایه میخورم!»
گریهاش
آرام نمیشد. آنقدر گریه کرد که مادرش مجبور شد ماجرا را برای اکبر قصه کند. اکبر
که تازه از کار برگشته بود، دلش به حال پسرش سوخت. دست اصغر را گرفت و به خانهی
همسایه رفت. در را زد. زن همسایه در را باز کرد اما صورت خود را پوشاند. با صدایی
آرام و گرفته گفت:
ـ بله،
کاری دارین؟
اکبر با
احترام گفت: ـ خواهر، پسرم از وقتی از خانهی شما آمده، پیوسته گریه میکند. میگوید
از مرغی که شما پخته بودید، میخواهد. آیا ممکن است لقمهای از آن غذا برای آرامکردن
دل پسرم بدهید؟ ما در خانهمان گوشت کم نداریم، اما او دلبستهی غذای شما شده.
زن همسایه،
با صدایی لرزان گفت: ـ مرا ببخشید نه اینکه بخیل باشم یا نخواهم بدهم... ولی آن
مرغ برای شما حرام است، و برای فرزندان من حلال.
اکبر با
تعجب پرسید: ـ یعنی چی؟ چه فرقی میکنه؟
زن آهی
کشید و گفت: ـ من یک زن بیوهام. چند روز است که فرزندانم چیزی نخوردهاند. امروز
در راه، دیدم کسی یک مرغ مرده را در زباله انداخته بود. آن را آوردم، خوب شستم،
پاک کردم، با دعا و اشک و امید پختم. حالا کودکانم خوشاند. نمیتوانستم به پسر
شما از آن غذا بدهم؛ چون برای شما حرام بود، اما برای فرزندان گرسنهام، از ناچاری
حلال...
اکبر لحظهای
مات و مبهوت ماند. بغض گلویش را گرفت. نگاهی به اصغر انداخت و بیکلام برگشت.
وقتی به
خانه رسید، به سجده افتاد و با زاری از خداوند طلب مغفرت کرد؛ برای غفلتش، برای بیخبریاش
از همسایهای که دیوار به دیوار او، در فقر و گرسنهگی روزگار میگذراند.
بیصدا، بیآنکه
به کسی بگوید، تمام هزینهی سفر حج خود را برداشت و با آن پول برای زن بیوه مواد
غذایی، ضروریات خانه، لباس برای کودکان، و حتی یک ماشین کالا دوزی خرید تا بتواند
با آن کار کند. همه را برای همسایهی غریب برد و گفت:
ـ از امروز
تنها نیستی خواهر. من برادرت هستم، خادمت، پشتیبانت. هر کاری داشتی، صدا کن.
زن بیوه
هنگام گرفتن کمکها، با اشک و بغض گفت: ـ برادرم، الهی هفت حج بهنامت قبول شود…
رفقای اکبر
راهی سفر حج شدند، اما او گفت: ـ من بعداً میآیم.
آن سال،
روز عرفه در جمعه افتاد. به همین دلیل، آن حج، «حج اکبر» نام گرفت. ثواب آن برابر
با هفت حج شمرده شد.
وقتی
حاجیان برگشتند، با حیرت گفتند که اکبر را در مکه دیدهاند. یکی میگفت در صفا و
مروه دیدماش، دیگری میگفت در عرفات، سومی در حرم شریف...
اکبر چیزی
نگفت. فقط سکوت کرد و لبخند زد.
اما در دل
او چیزی فراتر از حج خانهی خدا نقش بسته بود...
آن شب در
دل کوچهای خاموش، دعای کودکی گرسنه از هزاران لب در عرفات، بلندتر شنیده شد و
اکبر به حج نرفت، اما خانهی خدا را در دلهای شکسته پیدا کرد.
پایان. جولای
2024 – پاکستان
*
شبگیرپولادیان
باز «عیدگوسفندکشان» آمد
باز
«عیدگوسفندکشان» آمد و «شیطانچراغ» کود هبتهالله از تاریکخانهٔ قرون دود سیاه
پراگند. و خلقی واله و حیران نمیدانند چه وقت این دیو در بند از شیشه بیرون میآید؟
گوشتهای
قربانی در کامتان زهر هلاهل باد قصابان روزگار!
و با شیطانچراغی،
شیخ آنجا
به گرد شهر
میگردید
که تا پیدا
کند کرنیل هیبت را
همان پیدای
ناپیدا
نمادین کود
کربت را
و اما
ناگهان ابر سیاهی سر زد از خاور
جهان تاریکتر
شد
ریخت بر
چشم و چراغ شیخ خاکستر
زمین و
آسمان بارید ریش و پشم نکبت را
شباست و
دیو تاریکی
برآشوبد
سیاهی
پهنهٔ آفاق
خفت را
چراغ شیخ
خاموشست
نمی جوید
کسی دیگر
امیر دشنه
بر کف خفته در گودال غیبت را؟
*
احمدشاه ستیز
یاد و
خاطرات زنده یاد مجید کلکانی، و دیگر همرزمان و همسنگرانش گرامی باد
در شب
اعدام تو،
ای چریک زخمی آزادی !
(1318-1358) عبدالمجید
ای نماد
عشق در
مبارزه و پیکار!
اشک
غزلهایم ،
سرخگونه از
دل
جاری بود!
کاج بلند
شعر
فرو ریخت
گویی
و باغستان
غزل در سوگ واژه ها نشست.
آن شب دلم
پرنده ی بود خونین
شکسته،
ریخته، افسرده!
و چشمانم،
گویی ستاره
باران بود
از مروارید
اشکی
که روی
گونه هایم می ریخت
قطره،
قطره، قطره!
خبر سنگین
بود
و من
در شبِ که
واژه ها می گریستند
چراغ غزل
را
خاموش کردم
تا با
ستارگان سوگوار
درد هایم
را قسمت کنم!!!
*
اسد روستا
سرشک
باغبان
ز تاکستان
صدای میله انگور می آید
که سالار
دلیران از دیار نور می آید
به پا
خیزید در راهش غبار از چهره اش گیرید
که با اسب
سپید از دشت های دور می آید
صدای
نوجوانانِ دلیر از دامن وادی
بلند آوازه
و فرزانه و مغرور می آید
هراسی نیست
از سر دادن و با خون شنا کردن
به میدان نبرد با نعرهی شیپور می آید
به عزم
سرفرازی مشعل آزادگی بر کف
برای
روشنایی شبِ دیجور می آید
کند گلگون به
خون تا چهره آزاده خود را
دلیر و سر
بلند مستانه و مسرور می آید
هنوز ازخون
پاکش سنگر آزادگی گرم است
سحرگاه بر
مزارش عاشقان پر شور می آید
به یاد
قهرمانانِِ دیار راه آزادی
سرشک باغبان چون دانه انگور می آید
هدیه بر
روان سروران راه آزادی:
عطامحمد (
لاله کو ) دوست دوران سربازیم که در آن دوران هنوز سازمان آزادی بخش ساما تاسیس
نشده بود جوان دلیر و مغروری بود.
خاله زاده
مجید آغا میشد که بعد ها از طریق جناب نسیم رهرو آگاه شدم که عطا جان پدرش خیر جان
برادرش در راه آزادی به شهادت رسیدند و برادر سومی اش ( سلطان محمد جان )بعد از
پنج سال سپری کردن زندان در پل چرخی بدست مزدوران روس جام شهادت را نوشید. روان
شان شاد و یاد شان گرامی باد.
*
دوستان بیش بها و فرزانه ام !
محترم کریم بیسد سخنورنو پرداز و منظومه سرای توانا، فرزند ارشد فقید استاد
بیسد پدر تیاتر افغانستان ، بازهم لطف فراوان نموده است و در مورد داستان دیگرم
مطلب کوتاه ، اما بسیار ارزشناک نوشته است
.
آری!
این همکار گرانمایهء ما این بار، اندرباب داستان « در آینهء عید » مطلب ارزنده
نوشته است . من سوای اظهار شکران فراوان و سپاس بی پایان از این استاد زادهء
فرهیخته، نوشته اش را از پای داستانم برگرفته این جا خدمت تان می گذارم. امیدوارم
در خور توجه تان قرار گیرد.
ارادتمند تان
نعمت حسینی
کریم بیسد
داستان «در آینهء عید»
ازنویسنده توانا نعمت حسینی
نعمت حسینی عزیز که خیلی ژرف به لایه های زندگی در آینه عید که خود یک استعاره
ی با مسما است زیبا ودقیق پرداخته است آینهای که شکسته است، اما هنوز تصویر دارد.
« در آینهء عید» در خود یک استعارهی درخشان
دارد: آینه هم نماد دیدن خود است، هم بازتاب واقعیت. اما آینهای که در آن برات
نگاه میکند، آینهی کجتابیست؛ نه تصویرش صاف است، نه واقعیتش دلخواه. آینهی
این عید، تصویر کودک فقیریست که باید ریگمال به دست گیرد به جای شیرینی در جیب.
در لایهی بیرونی، داستان تقابل دو دنیای طبقاتیست:
• دنیای کودکان مرفه کوچه که برای عید آمادهاند،
• و دنیای کودک کار (برات) که «عید» برای او
همان بازوی پینهبسته، همان دستهای زخمی و زبان خشکشده از تشنگیست.
اما نکتهی مهمتر، نگاه حسینی فرهیخته به فاصلهی درونی این دو جهان است. این
فاصله فقط مادی نیست، بلکه روانی، نمادین و فرهنگیست. برات نهفقط بیپول است،
بلکه در زبان، در خیال، در حافظهی جمعی «عید» نیز غایب است. او از سخنان کودکان
دیگر چیزی نمیفهمد، چون اساساً در نظام نشانههای آنها سهمی ندارد. این دقیقاً
نقطهایست که روایت، از سطح همدردی اجتماعی، وارد نقد نمادشناختی میشود.
در این داستان، فضا فقط پسزمینه نیست، همبازیِ روان شخصیتهاست. فضا «شخصیتمند»
است:
• کوچه، روشن است، پر صدا و پر رنگ — نماد
«جهان دیگران».
• خانهی برات، تاریک و تنگ — نماد درون
فشردهی او.
• ورکشاپ (دکان رنگمالی موترها)، جاییست
میان این دو: نه خانه است، نه کوچه؛ یک فضای تعلیق، پر خشونت، و نماد دنیای
بلاتکلیف کار کودک.
حتی موترها که در روایت از آنها بسیار یاد میشود، شخصیت پیدا کردهاند. آنها
مثل آدمها بارها رنگ میشوند، گاهگاهی سبز، سرخ، یا سفید. این رنگها هویتزا
نیستند، بلکه هویتزُدا هستند. درست همانطور که «کودکان کار» در جامعه، فقط با
کارشان شناخته میشوند، نه با هویت فردیشان.
داستان با موتیفهایی بسیار دقیق و استعاری کار میکند:
• لباس نو: نماد تعلق، زیبایی، تعلق به
جامعه.
• موتر سرخ رنگ: نماد خواستهی غیرممکن، و
در پایان، نماد تصادف و مرگ آرزو.
• کرتی سرمهای که بر دیوار آویزان است: این
یکی از نابترین تصاویر داستان است. کرتیای که فقط نگاه میشود، لمس نمیشود؛
تصویر آرزوییست که فقط میتوان تماشا کرد، نه زندگی کرد. این تصویر، دقیقاً در
تقابل با «آینه»ی عنوان قرار میگیرد؛ کردی در آینه، نه بر تن.
در اغلب روایتهای کلاسیک از کودکان رنجکشیده، عنصر «امید»، «کمککننده»، یا
«منجی» دیده میشود. اما حسینی ژرف اندیش این سازوکار را عمداً کنار میگذارد.
برات، کودک بیپشتوانهایست که در جهان قهرآمیز کار، بدون مکتب، و بدون پشتیبان،
باید دست و پایش را در اسید ریگمال فرسوده کند. او هیچ تکلیف نمادینی ندارد جز
سکوت.
سکوت برات، اوج درخشش روایت است.
او نه اعتراض میکند، نه فرار، نه خیالبافی. تنها غرق در گذشتهییست که نه
شاد، بلکه فقط «کمتر تلخ» بوده.
زمان در این داستان خطی نیست. برات در حالِ عید نیست؛ در گذشتهییست که با
حالش پیوند ندارد. حسینی عزیز با استفاده از یک ساختار پارهپاره و بازگشتی زمان
را به شیوهای تلخ مدیریت میکند:
• حال → سختی کار
• گذشته → لحظهای کوتاه از شادی مشروط
• حالِ واپسین → شکستن خاطره با دیدن موتر
سرخ تصادفی
تکنیک واپساندیشی (flashback) در این متن، صرفاً ابزار اطلاعاتدادن نیست، بلکه ترفندی برای نشاندادن بیپناهی
روانی یک کودک است. چون او «در زمان حال» جایی ندارد، تنها به گذشتهیی پناه میبرد
که آن هم امن نیست.
پایان داستان، با دیدن موتر تصادفی که متعلق به یکی از کودکان کوچه است، یک
پایانبندی تمثیلی و چندلایه میسازد:
• تراژدیِ کودک مرفه، به تصادف کشیده شده
• برات، بیاحساس ایستاده: نه خوشحال، نه
ناراحت؛ تنها «نگاه» میکند.
در حقیقت جهان فقط در بازتولید درد مهارت دارد: ثروتمندها تصادف میکنند، فقرا
زمینگیر کار میشوند. هیچکس به سلامت نمیرسد. عید، فقط چادریست که «بر شهر
گسترده میشود»، اما زیر این چادر، درد از درزها بیرون زده.
«در آینهء عید» یک روایت شرافتمندانه از
فقر است؛ بدون ملودرام، بدون مظلومنمایی، و بدون امیدهای ارزان. نعمت جان حسینی
داستان پرداز واقعیتها در این داستان، نه جهان را اصلاح میکند، نه ادعا دارد که
میتوان برات را نجات داد. تنها کاری که میکند این است که آینه را روبهروی ما میگیرد؛
و چه آینهی تلخی.
این اثر شایستهی توجه جدی در ادبیات افغانستان است، و نیز باید در کنار نمونههای
ادبیات اجتماعی جهانی مانند آثار جان استاینبک یا زاهاریا استانکو قرار گیرد.
نعمت حسینی، در عین سادگی روایت، توانسته است حقیقتی بس ژرف و فراموششده را با
زبان تصویر، سکوت، و استعاره بگوید. و این، کار هر نویسندهای نیست.
عزیز حسینی اندیشه ی خلاقت همیشه خالق چنین آثار ماندگار بماند
با اردات و درود و مهر
*
باری ضیأ
یادداشتی
از دفتر یادداشتهای پدرم عبدالرؤوف ضیأزاده
بسمالله
الرحمن الرحیم
از فیض آباد بغرض معاینات لابراتواری و... تداوی یوم تاریخ ۵ حمل ۱۳۴۴به معیت برادر بسیار عزیز و مهربانم صوفی عبدالرشید خان و نیاز محمد «افغان» و علاقهدار صاحب محمد اکبرخان و کوکوجان خانم علاقهدار صاحب بعزم کابل حرکت کردیم فامیل و اولادها را بخدای اقدس سپاریده طی منزل نمودیم. چاشت روز مذکور را در سرای آتینجلو و عصر را در کشم و شب را در تالقان به خانهٔ انورجان سرکاتب مالیه پسر مرحوم حاجی صاحب کرنیل محمد ایوب خان به بسیار راحت گذشتانده و علیالصباح بعد از صرف چای عازم خانآباد گردیدیم. در خانآباد توقف نکرده و به موتر (ماشین) دیگر سوار شده رهسپار قندز گردیدیم. موتر تیار نبود شب را در خانه میرزا محمد وزیرخان مدیر پروژه فواید عامه گذراندیم، شامگه در قندز بودیم نظر به اصرار علاقه دار صاحب از والی صاحب بدخشان و خانم شان که در قندز به هوتل سپینزر تشریف داشتند دیدن کردیم.
فردای روز
مذکور به ذریعهٔ یک والگاه جدید قندز را بقصد کابل ترک کردیم. چاشت را در دوشی صرف
نموده و از راه سالنگ و از خنجان و دوشاخ و تونل و دالانهای برفکوچ و کوههای پربرف
بلند آن برای اولین مرتبه دیدن و عبور نموده ساعت پنج عصر در کابل به خانه طاهر
جان رسیدیم.
حقیقتاً
دیدن شاهراه سالنگ که از اثر مددکاری و زحمات فراموش نشدنی جوانان وطن عزیز که به
رهنمایی اولیای امور که توسط انجنیران داخلی و همسایهٔ شمالی ما تحت ارشادات و نظر
نیک شاه محبوب ما صورت گرفته از کارهای درخشان دورهٔ «ظاهرشاهی» در تاریخ پر
افتخار افغان بخط درشت ثبت خواهد شد. به من دیدن این شاهراه که محصول دست جوانان
افغان است شادی وجدی دست داد که از مریضی خود قطعاٌ فراموش کردم. امید است در تمام
پروژههای انکشافی چه در مرکز و چه در بعضی ولایات که روی دست و اجرأ است بیشتر
از بیشتر موفقیت نصیب عاملین آن گردد تا از ثمر آن نسل افغان هرچه زودتر بهرهمند
گردد.
«گرچه خود
بی بهرهام شادیم به عیش دیگران»
یعنی در
بدخشان از این پروژهها و فعالیتها خبری نیست و کسی که از کشم بدخشان بطرف ولایات
و مرکز کابل حرکت نکرده باشد این کارها و فعالیتها را افسانه خیال میکند.
خوب شب را
در منزل طاهر جان با فردایش که یوم شنبه و تاریخ ۷
حمل ۱۳۴۴بود استراحت کردم و بروز یکشنبه تاریخ ۸ حمل ۱۳۴۴وزیراکبرخان روغتون جهت گرفتن نوبت معاینه
در سرویس داخله طاهرجان و صوفی و دکتور برنا رفتند و به ساعت دو بجه یوم ۹ حمل ۱۳۴۴ نوبت معاینه از متخصص امراض داخله که از
چکوسلواکیا بود گرفتند و بروز مذکور ساعت معینه ...تعرفه برای گرفتن عکس ششها و
معاینه خون دادم که در شفاخانهٔ ابن سینا گرفته شود و بروز پنجشنبه ۱۲ حمل ۱۳۴۴ برای معاینه متخصص مذکور شفاخانه چمن
حضوری که در نوبت کار امراض داخله و توبرکولوزیکهای تحت معاینه متخصص مذکور میباشد
برده شود. همان بود که بروز مذکور به شفاخانهٔ چمن حضوری نزد متخصص مربوطه با عکس
و معاینات خون حاضر شدیم و او به سناتوریم توصیه استراحت داد.
بعداً
بساعت ۴ بجه روز مذکور به معاینه خانه دوکتور
محمد ابراهیم خان عظیم متخصص توبرکولوز و آمر سناتوریم با حاجی سید احمد جان و
هاشم جان واسوخت مدیر صاحب معارف و صوفی جان و طاهر جان رفتیم بروز دوشنبه تاریخ ۱۶ حمل معرفی خط گرفتم تا در معاینهخانه مرکزی تکت بستر اخذ و به سناتوریم
معرفی شوم. همان بود که بروز مذکور به معاینه خانه رفته و تکت بستر گرفته عازم
سناتوریم بودیم که یکی از دوستان طاهرجان با موتر خود ما را بسناتوریم رسانده و
اطاق درجه اول را به این عاجز تهیه نمودند که از زحمات آن آقا نهایت سپاسگزارم.
اکنون روز
سه شنبه ۱۷ حمل است طاهر جان و صوفی جان صبح آمده
بودند و حاجی سید احمد جان (کشمی) دو دفعه امروز بدیدنم آمدند و ساعت سه بجه
همشیرهٔ بسیار مهربان محترمه دکتوریس اناهیتا صاحب معاونهٔ مؤسسهٔ صحت عامه غرض
عیادتم تشریف آورده بودند.
تا حالا
پیشآمد مردمانی که در این آسایشگاه خدمت میکنند خوب است، دیده شود تا آخیر دوام
میکند یا نه.
چهارشنبه ۸ حمل ۱۳۴۴
امروز صبح
چند قطعه عکس از مناظر زیبای مقابل سناتوریم و همچنان از بستر و خودم و صوفی جان و
طاهر جان و افغان گرفته شد.
دکتور صاحب
محمد ابراهیم خان عظیم متخصص امراض توبرکلوزیک برای معاینه به اطاقم تشریف آوردند
وهدایت داده و ادویهٔ لازمه جهت من اعطا کردند.
عکسهای که
در سال گذشته و پیرارسال در بعضی مناطق بدخشان گرفته بودم، اکثر آنرا به عنوان
رفقای که در آن فوتوها بودند نوشته شد تا ذریعه صوفی جان و افغان برایشان
خدابخواهد رسانیده شود. روانه شد.
پروگرام
یومی من مطالعه کتب تفریحی و یادداشتهای کوچک و استراحت و شنیدن کدام ساز از کابل
رادیو با خبرهای یومی آن و مطالعه جراید و [مجلهی] ژوندون است، البته با ادای
فرایض سعی میشود که کوتاهی نگردد.
*
حمید آریارمن
کتابهای
مهاجر!
سیاوش و
فرزند سیمرغ هم از کوچههای کابل نازنین، کابل در ماتم کتابهایش به غم نشسته
کوچیدند، در تنگی کارتنها فشرده شدند، مانند پناهجویانی که از آب و باد و بارانها
گذشتند؛ گذشتند و به هامبورگ رسیدند!
رسیدند تا دیده شوند، تا خوانده شوند و از آتش دگماندیشی طالبانی رهایی یابند!
حتمن حرفهای
زیادی از روزهای غمگین کابل دارند، بیشتر از رنگها و نقاشیهایشان، بیشتر از
شاهنامه و اسطورههایش!
بوی
کاغذهای قدیمی را سوغاتی آوردهاند، بوی اندوه پنهان در پستوی کتابخانههای تنها
مانده کابلستان را!
امروز دمی
غنیمت شد و با استاد نصیر مهرین عزیز و رفیق چکاوک عزیز نشستیم و گفتیم و من
آموختم!
استاد
مهرین این دو کتاب را به رسم یادگار به من هدیه دادند!
داستان از
این قرار است که استاد پرتو نادری گرامی با هماهنگیهای فراوان مجموعهای از کتابها
را از کابل نجات داده و هر طور شده به هامبورگ رسانده و گفتهاند به اهل کتاب
هدیه بدهید!
این دو
کتاب ارزشمند سهم من شده!
اینچنین
خوشبختم!
*
مختار دریا
جلوه های دهر
بنازم حی مطلق را به این تنظیم گردونش
که باشد عالم و آدم مطیع امر وقانونش
سخا و مرحمت شفقت عدالت بارش لطفش
به باب جود او تسلیم باشد صد چو قارونش
به احسن
وجه خلقت کرده انسان از گِل ناچیز
اشارت
داده بر اعجاز او والتین و زیتونش
به نظم کائنات ار بنگری بینی بچشم سر
که چرخش دارد هریک کائنی بر گرد کانونش
به ذلت
غرق خیلی سامری با صد نگونبختی
که
نشنیدند اعجازی زموسی و ز هارونش
تن دریا چو گردد خاک باور می مکن مرده ست
. کجا فانی شود روحی که عالم هست مرهونش
چو دیو حسرت مال ومنال اندر کمین باشد
به هشیاری مواظب باش از هر طرز شبخونش
هوس
گسترده دام از شش جهت بیدار باش ای دل
فریبت میدهد
برکف چو ساقی جام گلگونش
نخواهد
خورد دریا آن فریب جلوه های دهر
نه آن قد
رسا و چشم نرگس لعل میگونش
. مختار دریا. 6june.2025. میلتون
اونتاریو
شاپور راشد
نگاه مستقلی از متن جهان
معمار تراژدی قرن / سناریوی خونین قدرت در سایهی جنگ اوکراین
متنی تحلیلی
هشدارآمیز درباره آنچه در پشتپردهی جنگ اوکراین میگذرد؛ نه برای
طرفداری، بلکه برای تفکر
مقدمه:
در جهانی که رسانهها قهرمان و قربانی میسازند، واقعیت
اغلب پشت پردهی سناریوهای سیاسی دفن میشود.
جنگ اوکراین تنها یک درگیری محلی نیست؛ بلکه صحنهی
نمایشی است که قدرتهای جهانی در آن، هر گلوله را به بهای هژمونی شلیک میکنند.
این نوشته، نگاهیست ژرف و انتقادی به معماری پشتپردهی
یکی از سهمگینترین بحرانهای قرن.
متن اصلی:
در جهان بیقرار امروز، هر فشردن ماشهای در یک جغرافیای
کوچک، پژواکی است در حافظهی جمعی بشریت.
اوکراین، نه قربانی صرف است و نه قهرمان افسانهای؛
روسیه، نه فقط متجاوز است و نه تنها مدافع؛
و آمریکا؟ نه ناظر بیطرف، بلکه معمار اصلی این سناریوی
خونین است.
این یک جنگ نیست، بلکه معماری ژئوپلیتیکی است؛
طراحیشده با مهندسی دقیق از سوی قدرتی که جهان را نه با
پرچم، بلکه با فیلمنامه میسازد.
قدرتی که دموکراسی را چون ساز در استودیوی هالیوود مینوازد،
و سیاست را مانند فیلمی در ژانر اکشن، با بازیگرانی از
خاور و باختر تنظیم میکند.
چرا اکنون؟ چرا اینچنین گسترده؟
آمریکا و ناتو میدانستند که پوتین، مرد خط قرمزهاست.
با خزیدن آرام ناتو تا آستانهی مرزهای روسیه، اوکراین
بدل شد به میدان آزمون:
آیا روسیه هنوز ابرقدرت است یا تنها سایهای از شوروی؟
حملات اوکراین به خاک روسیه، با پشتیبانی مستقیم ناتو،
نه یک انقلاب ملی، بلکه جنگ نیابتی در بالاترین سطح است؛
طرحی برای فرسایش روسیه، مهار چین، و قبضهی آیندهی
اروپا.
سناریوهای محتمل:
روسیه:
• پاسخ نظامی سنگین، احتمالاً در کییف
• قطع روابط دیپلماتیک و خروج از معاهدات مهم
• اتحاد ژئوپلیتیک عمیقتر با چین، ایران، کره شمالی و
آمریکای لاتین
• جنگ روانی برای شکاف در ساختار ناتو
اوکراین:
• تداوم جنگ با تکیه بر کمکهای نظامی و اطلاعاتی غرب
• بحران اجتماعی، مهاجرت گسترده و احتمال کودتا
• فروپاشی زیرساختی و انسانی؛ خاکستریترین نقطهی اروپا
آمریکا و
غرب:
• تداوم استراتژی فرسایش روسیه
• اما با بهایی سنگین:
▫ اختلافات
داخلی اروپا
▫ بحران اقتصادی
ناشی از جنگ
▫ خیزش جنبشهای
ضدهژمونیک در آمریکای جنوبی، آفریقا و آسیا
نگاه رئالیستی:
از نگاه رئالیستها، سیاست از پنجرهی اخلاق عبور نمیکند؛
بلکه از مسیر منافع ملی، بقا و موازنهی قدرت میگذرد.
🔹 برای
آمریکا: هدف، تثبیت جایگاه یگانه در نظم نوین جهانی است.
🔹 برای روسیه:
احیای هویت امپراتوری و دفع محاصرهی ژئوپلیتیک.
🔹 و برای
اوکراین: این میدان، دیگر صحنهی تصمیمگیری نیست؛
بلکه تختهی بازیایست که در آن جانها، مهرهاند؛ نه بازیگر.
ترامپ و تراژدی فرمانهای مجازی:
این سناریو را نه ژنرالها،
بلکه نویسندگان «بازی تاجوتخت» در پنتاگون نوشتهاند.
ترامپ و همنسلانش، نه فقط رئیسجمهور،
بلکه کارگردانان پرفروشترین فیلمهای بحران در جهاناند.
آنها جهان را ملک شخصی خود میدانند،
نه حتی ملک آمریکا.
و رؤیای هژمونیشان، خواب شب جهان را ربوده است.
پایان هشدارآمیز:
ما در آستانهی یک لحظهی تاریخی ایستادهایم.
لحظهای که اگر امروز دیده نشود،
در کتابهای آینده، با خون نگاشته خواهد شد:
«تراژدی قرن،
از نقطهای کوچک آغاز شد؛
اما خواب همهی جهان را ربود…»
۲ جون ۲۰۲۵
به یادبود
روز شهدا
کاوه
گران!
آهنگران!
پتک دارن!
عقابان
سده های تجاوز!
شمابودید
که اژدهای سرخ خونین را
به
زانونشاندید
شمابودید که مشت های
ازیقین را
برپنجره
های اسارت
بی تردید کوبیدید
شما بودید پل وصلت ازادی
شمابودید که طبل آذرخش آزادی را
درآسمان
شب تاروطن
با یقین نواختید
چه
شاخه هاکه بشکستید
چه کمرهاکه خم کردید
چه دشت هاکه لاله رویاندید
امابایقین
! رفتید با کتیبه آزادی
استوارگذشتید
امااکنون
! اژدهای دیگری
دیودمنش
دیگری
ازجنس دیگری
می مکد خون مظلومان را
میدردایمان
مردان استواررا
کنون چه شد؟
که
دیگرکاوه های تان ازدم افتاده
آهنگ آهنگری ندارید
ازپتک
های تان صاعقه برنمیخیزد
بال
های شاهین تان بسته به دام اژدها ودیوها
شده است بگذارید!
تا آرش
کمان گیر دیگری
تاجهان پهلوانی
رستمی
قدبرافرازد
وپل شودآزاده گان را
ازایمان
و یقین
*
نظرات
ارسال یک نظر