نوشته ها واشعاری از: واسع بهادری، پرتو نادری، تارنمای نو اندیشی، صنم عنبرین، کریم بیسد، پرستو آهنگ مهدوی، ویس سرور، اسد روستا و نصیرمهرین




                                                                      ***









واسع بهادری




 ابراز تشکر

به یادم می آید که با نام مرحوم محمد ابراهیم صفا وقــتی آشنا شدم که شعر من لالۀ آزادم را در کتابی  خواندم. وقتی فرزند ایشان محترم محمد یوسف صفا در مکتب انصاری که صنف دهم بودم، معلم زبان فارسی دری شد، میگفتند که این معلم صاحب پسر صفای شاعر است. یک مدت زمان  دیگر که گذشت، در خانه و چند کتاب تاریخ، معلومات بیشتر به دست آمد. اما همیشه با این سوال که چرا ما ادیبان، شاعران، تاریخنویسان و... خود را به موقع  نمی  شناسیم. بازهم زمان کار بود بفهمم که: انسان های بسیار شریف وخیرخواه بوده اند. نه یک و دو سه بلکه هزاران انسان محترم دیگر. مگر حکومت وظلم وقصد تاریک نگهداشتن، آنها را به محبس ها فرستاده تا مردم آگاهی پیدا نکنند. اگر آگاهی پیدا می کردند، ظلم وستم را قبول نمی کردند.

به این خاطر مملکت خراب ماند و مردم تاریک. کم کم اطلاع در بارۀ مرحوم صفا بیشتر شد. از مرحوم محمد انور بسمل و جوانمرگی مظلومانۀ محمد اسمعیل  سودا خبر شدم. جسته وگریخته با دسترسی  به نوشته های هموطنان قلمزن، تعداد دیگری یافتم که اگر آنها را محبس نمی فرستادند، اگر آنها را نمی کشتند و آنها موقع می یافتند که ذهن مردم روشن کنند، تعدادی عقده ای و بدتر و ظالم تر دست به قدرت نمی یافتند. مردم هم می دانستند که چه خوب است وچه بد.

صد بار از جناب محترم  آقای حیدراختر مشکور و ممنون هستم که به دایرۀ مملومات من وامثال من کمک قابل توجه کرده است. این  را در انتشار کتاب یادنامۀ سه برادر غزلسرا دیدم. محترم اختر با جمع کردن نوشته ها، سخنرانی ها ومقالات یک تعداد نویسندگان و پژوهشگران در بارۀ این سه برادر معلومات بسیار ارزنده را برای تشنگان تاریخ، فرهنگ وادب تقدیم کرده است. از طریق مطالعۀ کتاب افغانستان در مسیرتاریخ مرحوم غبار، موضوع اقدام محمد اختر خان پسر ناظر محمد صفر خان علیه امیر امان خان را خوانده بودم. با خواندن کتابی  سه برادر غزلسرا، متوجه شدم که محترم محمد حیدر، تخلص خود را از برادر بزرگتر سه غزلسرا، از اختر جان گرفته است.

 اینجانب از لطف فرستادن کتاب و این زحمت محترم اختر از صمیم دل تشکر می کنم.

                                                          ***

پرتو نادری


یعقوب لیث صفار

یعقوب لیث صفار، آن سرهنگ جوا‌مردان خراسان و پاسدار زبان پارسی دری، با عرب آشتی ناپذیر بود، از عباسیان نفرت داشت و بر آنان اعتماد نمی‌کرد. به نقل از تاریخ سیستان: «بسیار گفتی که دولت عباسیان بر غدر و مکر بنا کرده‌اند، نبینی که بوسلمه و بو مسلم و آل برامکه و فضل سهل با چندان نیکویی کیشان را اندر آن دولت بود چه کردند؟ کسی مباد که بر ایشان اعتماد کند


در چگونه‌گی شخصیت یعقوب گفته‌اند که او با مردمان و کشاورزان به مهربانی سخن می‌گفت. سپاهیانه می‌زیست. به‌تر است گفته شود که عیارانه و جوان‌مردانه می‌زیست. لباس ساده می‌پوشید، از تجمل دوری می‌کرد.

مردمان را نسبت به او باور ژرف و استواری بود. با این همه یعقوب بن لیث در کشورداری مردی بود آهنین اراده. در اندیشۀ آن بود تا کشور و سرزمین استوار و پایداری را پایه‌گذاری کند و تسلط عرب را بر اندازد.

همین مرد بود که زبان عربی فرو گذاشت، و زبان پارسی دری را بر کشید و آن را زبان رسمی و زبان دربار ساخت.

در تاریخ سیستان پس از شرح لشکر کشی‌ها و فتوحات یعقوب آمده است که شاعران او را به زبان عربی ستودند:

قد اکرم الله اهل المصر والبلد

بملک یعقوب ذی الافضال والعدد

شعر که تمام شد، یعقوب گفت: «چیزی را که من اندر نیابم چرا باید گفت؟ محمد بن وصیف حاضر بود و دبیر رسایل او بود و ادب نیکو دانست و بدان روزگار نامۀ پارسی نبود. محمد بن وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت، و پیش از او کسی نگفته بود که تا پارسیان بودند سخن پیش از ایشان به رُود باز گفتندی بر طریق خسروانی، و چون عجم بر کنده شدند و عرب اۤمدند شعر میان ایشان به تازی بود و همگان را از علم و معرفت شعر تازی بود.

ای امیری که امیران جهان خاصه و عام

بنده و چاکر و مولای و سگ و بند و غلام

ازلی خطی در لوح که ملکی بدهد

بابی یوسف یعقوب بن‌اللیث همام

به لتام آمد زنبیل و لتی خورد به لنگ»

از روایت تاریخ سیستان بر می‌اۤید که پیش از تسلط عرب شعر پارسی همان خسروانی‌ها بوده است که پس از آن شعر عرب جای آن را می‌گیرد. آن چه را که می‌توان از این روایت نتیجه گرفت، این است که یعقوب می‌دانسته است که در زیر سایۀ فرهنگ بیگانه نمی‌تواند به آن آزادی که می‌خواهد برسد. او در حالی در برابر زبان و شعر عرب قامت می‌افرازد، که زبان عربی در دربار سلسله شاهان پیش از او، زبان رسمی و زبان دربار بوده است.

مردی که هوای بر انداختن خلافت بغداد را در سر داشت بدون تردید باید زبان و فرهنگ عرب را نیز در خراسان بزرگ بر می‌انداخت. حتا گاهی نیز گفته شده است که او زبان عربی می‌دانست؛ اما تظاهر به این می‌کرد که این زبان را نمی‌داند.

او از هر گونه پیوند با خلافت بغداد بیزار بود، اگر پیامی هم به بغداد می‌فرستاد، پیام شمشیر بود.

به روایت تاریخ سیستان او « هفده سال و نه ماه امیری کرد. زنده‌گی شکوه‌مند او در میان دو جمله یا دو «نه» شکوه‌مند تمام می‌شود. نه گفتن به شعر عربی و نه گفتن به منشور خلیفه. او از شعر عربی روی بر می‌گرداند و راه را به شعر پارسی دری باز می‌کند، این سخن آن سرهنگ جوان‌مردان «چیزی را که من اندر نیابم چرا باید گفت؟» خود همان سپیده‌م شعر پارسی دری‌است.

این سخن او خون هستی را در رگ‌های شعر و زبان پارسی دری چنان جاری ساخت که نه تنها توانست که روز تا روز رو به کمال گام بردارد؛ بلکه در هر گام توانست تا زبان عربی را از کار برد رسمی و حتا از عرصه‌های نوشتار و گفتار نیز بیرون راند. زبانی که در مدت‌زمان کوتاهی زبان‌های بومی زیادی را در کشورهای افریقایی و شرق میانه را از پای انداخته بود.

« نه» شکوه‌مند دوم همان نپذیرفتن منشور خیلفه است. چون یعقوب پس از شکست به جندیشاپور برگشت، در تلاش آن بود تا بار دیگر بر معتمد، خلیقۀ بغداد بتازد و خلافت او را در اندازد. در این حال خلیفه منشور ملک خراسان او را فرستاد. شاید خلیفه با آن که می‌دانست یعقوب بزرگ‌ترین و استوارترین دشمن اوست، با چنین کاری می‌خواست او را خشنود سازد تا راه سازش پیشه کند و از اندیشۀ یورش به بغداد بگذرد.

منشور سرزمین‌هایی را فرستاده بود که یعقوب خود آ‌ن‌ها را به ضرب شمشیر گشوده بود!

گویند تا پیک خلیفه، آن منشور به یعقوب رساند، یعقوب شمشیر پیش روی داشت با نان و پیازی که خوراکش بود، شمشیر بر گرفت و در هوا تکان داد و به پیک خلیفه گفت: به خلیفه بگو که من مردی روی‌گرزاده‌ام و اکنون بیمارم، اکر بمیرم تو از من رها خواهی شد و من از تو و اگر زنده‌گی با من بود، این شمشیر در میان من و تو داوری خواهد کرد! اگر بر تو پیروز شوم به کام دل رسیده باشم و اگر شکست یافتم مرا این نان و پیاز بس باشد!

اما بیماری قلنج هدف‌های بلند یعقوب لیث، آن رویگرزادۀ جوان‌مرد را نمی‌شناخت؛ چنین بود که به سال265 هجری برابر با 878 عیسایی خاموش شد و خراسان آن اسوۀ بزرگ جوان‌مردی و پاس‌دار آزادی و فرهنگ خود را از دست داد.

او نخستین شخصیت تاریخی است که زبان پارسی دری را پس از دو قرن سکوت بار دیگر به زبان دیوان و زبان دانش و فرهنگ بدل کرد. چنین بود که زبان پارسی دری و دیگر زبان‌های این حوزۀ بزرگ تمدنی در برابر زبان عربی ایستاد و به زنده‌گی شکوه‌مند خود ادامه داد.

*

ملا فضل الرحمن عرف ملا دیزل

(برگرفته ازتربیون دوستان نواندیشی چهارم جون 2025)

غرائزاشباع ناپذیر ملافضل الرحمن عُرف ملادیزل رئیس جمیعت علما! | وب سایت نواندیشی


خواننده گان عزیز تصور نکنند که ملا فضل الرحمن عرف ملا دیزل که از قدیم و ندیم بدینسو طالبان افغانستان را یاری تبلیغاتی به مفهوم جنسی  و سیاسی میرساند لابد بدون یک هدف وغرض مشخص مادی بویژه جنسی صرف بخاطر انجام وظیفه عمل میکند ! به جان عزیز خودش !این وصله ها سابقأ هم به وی نه می چسپیدچه رسد به حال که ترنم روحنوازحکومت  مذهبی با سبک طالبی درفضای منطقه طنین افگن است ! غرض و عرض ما از بیان مقدمه فوق این بود که این عالم دین که در راه تخریب چهره حقیقی دین اسلام زحمت ها کشیده و خون دل خورده و مدعی است که اسلام را بنیادی به مطالعه گرفته و برویت آن به مدارج عالیه ای مذهبی رسیده است در یک نشستی از هم پلکان حزبی اش  پس از آن که مجلس پاکستان لایحه ای را به تصویب رساند که به اساس آن ازدواج با دختران نابالغ و پائین تر از هجده سال ممنوع گردیده است غرائز جنسی وی نیز غلیان کرد و آنرا خلاف دین اسلام و قانون اساسی پاکستان دانیست و آنرا یک قانون سکولار خواند .

جای نگرانی است که پاکستانی که به نام اسلام ساخته شده و هویتش اسلام است، در حال سکولاریزه شدن است، هویت اسلامی‌اش در حال نابودی است، قانون اساسی پاکستان می‌گوید هیچ قانونی نمی‌تواند خلاف قرآن و سنت وضع شود عجیب است که پاکستان اسلامی جایی است که در زمان مشرف، راه‌هایی برای زنا باز می‌شد و امروز مشکلاتی برای ازدواج ایجاد می‌شود ما چنین اقداماتی را رد می‌کنیم و عملاً علیه چنین اقداماتی وارد عمل خواهیم شد،بتاریخ  ۲۹ جون سال جاری ، به خواست خدا، کنفرانس بزرگی در بخش هزاره برگزار خواهیم کرد و در این زمینه آگاهی عمومی را افزایش خواهیم داد،

هیچکسی نه میداند که این تفکری که با جایگاه عملی آن در عصر حاضر بنام گفتمان طالبانی یاد میشود از بیخ وبنیاد  با روح اصلی دین در تضاد می باشد چرا وچگونه و توسط چه نهاد های رسمی و غیر رسمی  در جامعه اعمال میگردد ؟  مگر همه میدانند که این گونه عملکرد های ضد انسانی ازآنجا نشئت می کند که زن را جنس پائین تر ازحیوان می شمارد و برخی از همان آغاز آفرینش باور دارند که زن از قبرغه چپ مرد آفریده شده است ! در حالیکه علم امروزی این نگاه به آفرینش انسان بویژه زن درزمین را کاملا مردود دانیسته وآنرا مانند مرد یک حلقه ای مستقل در پیوند با حیات مسؤلانه اجتماعی  آفریده است . واقیعت این است که  موتورعقلانیت که  سبب میگردد تا زن را به عنوان یک انسان دارای تمامی صلاحیت های علمی یک انسان مسؤل در جامعه انسانی رهبریی میکند لهذا یک دولت ویا هرنهاد مشروع مدنی و اجتماعی وظیفه دارد تا برای جلوگیری از فساد شارلاتانها ی مذهبی وغیر مذهبی قوانینی را وضع کنند که مردم و همه شهروندان باید بر آن پابند بمانندبدون شک که در گفتمان سنگواره ایی طالبانی زن بازیچه مرد است و حاملان این قرئت با زر و زور بر نوامیس انسان ها تعرض میکنند.واقیعت این است که حکومت پاکستان که هرچند به اساس استراتیژیی استعمارغرب بویژه انگلیس در منطقه جنوب غرب آسیا بوجود آمده است وهمیشه نگهبان چنین منافع استراتیژیک می باشد با توجه به حفظ چنین منافع تنها قانونی که در انطباق با اصول بنیادیی قران و اسلام است همین قانون میباشد .

*

 

صنم عنبرین 


1

گره‌زدن هویت و اصالت زبانی به دعواهای بی‌حاصل، نه تنها کمکی به درک بهتر زبان یا فرهنگ نمی‌کند، بلکه ما را از مسائل واقعی و اولویت‌دار دور می‌سازد. این‌که چه کسی زبان را “مالک” است، هیچ تأثیری در عمق فهم، تولید ادبی یا کیفیت زندگی ندارد. زبان، میراث مشترک مردمانی‌ست که با آن فکر می‌کنند، حس می‌کنند و زندگی می‌سازند؛ نه سند ملکی که بشود تقسیمش کرد یا از کسی پس گرفت.

بهتر است به وضعیت فعلی سرزمین‌تان فکر کنید؛ به مردمی که نان و سقف ندارند، به بانوانی که به‌ جای ادامه‌ی تحصیل، با درد بزرگ می‌شوند، و به جوانانی که به‌جای ساختن، در حال گریختن‌اند. زبان، اگر نتواند پل باشد برای فهم، همدلی و همدردی، فقط به ابزاری برای فخر فروشی و جدل تبدیل می‌شود. بیایید به‌جای مجادله بر سر چنین موضوعات ، دستی بگیریم، خانه‌ای بسازیم، و برای آینده‌ی آن سرزمین از دست رفته فکر کنیم.

2

برایت شرح خواهم داد دردم را...

وطن، چون زخمِ بی‌مرهم، درونِ سینه پنهانی ست

نشسته گوشه‌ی جانم، تمام عمر زندانی ست

اگر چه ظاهری آرام دارم؛ عشق می‌داند

که دریای دلم این روزها بسیار؛ طوفانی‌ست

چه تاریخ پریشانی، که در هر صفحه اش مرگی

و این جغرافیای بی‌زبان، محکوم ویرانی ست

وطن چون مادر پیری شده از فرط تنهایی

ولی فرزند دلبندش در اینجا گرم مهمانی ست

به نامِ صلح، هر شب جنگ، به کامِ مرگ، هر لبخند

صدایِ دخترانت در میانِ خانه، قربانی‌ست.

کسی از ما نمی‌پرسد که رؤیا چیست، فردا کو؟

که حرف از زنده‌بودن هم، فقط تکرارِ حیرانی‌ست

برایت شرح خواهم داد دردم را در آغوشت

مخواه از من که بنویسم دگر؛ این قصه طولانی‌ست

 

*

شکیلا شعله 


ای نی! کسی نظر به نوایت نمی‌کند

گوشی توجهی، به صدایت نمی‌کند

آن‌کس که رفت دست به سویت تکان نداد

از دور نیز، خنده برایت نمی‌کند

گلدان پیر، حلقه زده دور گل مدام

آن گل چرا همیشه شکایت نمی‌کند؟

من فکر می‌کنم که خداوند عالمت

چندی‌ست صادقانه، هدایت نمی‌کند

شعری بخوان و راه خودت را برو اگر

کس از زبان لاله روایت نمی‌کند

در این مسیر هرکه پی خویش می‌رود

شعرست آن‌کسی که رهایت نمی‌کند

ای خانه‌ای که سوخته و خاک گشته‌ای

این چند خشت‌ خام بنایت نمی‌کند

*

پرستو آهنگ مهدوی


خاطرات پاندمی من

چرا ما همه در ایستگاه‌های جنگ ایستاده‌ایم، حتی وقتی تفنگی در دست نداریم، و لباس عسکری به تن نکرده‌ایم؟

در ایستیشن ادبیات بریتانیا ایستاده‌ام، به تخته‌ی حرکت‌ های ادبی خیره می‌شوم، زمان چرخیده و در مکتب مدرنیته توقف می‌کند. به طرف ایستگاه میروم. قطار می‌ایستد و می‌بینم که ولفرید هوین ، با لباس نظامی، با زبانی که گذر زمان را، آن‌ چه دیده و حس کرده، در روی ورق منفجر میسازد، از قطار پیاده می‌گردد.

ولفرید هوین، در جنگ جهانی اول در صف اول می‌ایستد. او در یکی از سنگر ها برای مدت هفت روز در بین مرده‌ ها و زخمی ‌ها نفس می‌کشد. زمانی که او را پیدا می‌کنند، شدیدن با اختلال روانی گرفتار است. هوین را در یکی از شفاخانه‌ ها بستری می‌نمایند. ولفرید در این‌ جا با یکی از شاعران و نویسنده ‌های جنگ به اسم سیگفرید ساسون معرفی می‌گردد. ساسون مربی ادبی هوین شده برایش پیشنهاد می‌کند که حقیقت جنگ را بنویسد.

خواننده های یاد داشت هایم ، بیایید با هم برویم و از زبان مادر هوین بشنویم:

درست در زمانی که ناقوس‌ های کلیسا به صدا در آمده بودند، پسته‌ رسان در میزند و یک تلگراف به دستم میدهد.

یک صدا می‌گوید: “پایان جنگ”.

دیگری می‌گوید: “ولفرید هوین در میدان جنگ آخرین نفس‌ اش را در سن بیست‌ و‌ پنج‌ سالگی در راه وطن قربان کرد، او دیگر بر نمی‌گردد”.

حالا بیایید ببینیم که هوین چگونه حقیقت را زبان داده، یا زبان را وجدان داده تا با واژه‌ ها صادق باشند.

Anthem for Doomed Youth

ترانه‌ی جوانان محکوم

جنگ جایست که جوانان، بی‌هیچ افتخار یا مراسمی، مانند حیوانات به قربان‌ گاه‌ ها کشیده می‌شوند. این شعر نقدیست بر کلیسا، دولت، و ساختار های پدرسالارانه‌ ی که مردان جوان را به نام وطن به میدان‌ های قتل‌ عام می‌فرستند.

Dulce et decorum est pro patria mori:

شیرین و افتخار آمیز است که انسان در راه وطن بمیرد”.

مرگ در جنگ نه شیرین است، نه افتخارآمیز — بلکه وحشتناک و بی‌ رحمانه است. هوین در این شعر، تصویر خیالی رمانتیک فداکاری در جنگ را آشکار می‌سازد. این شعر، نه تنها یکی از بهترین اشعار ضد جنگ قرن بیستم است، بلکه فریادیست ‌از دل خونین تاریخ برای باز اندیشی دوباره بالای جنگ، میهن، و شعار های وطن‌ دوستانه.

من در این مسیر آشنایی با ولفرید هوین با سه واژه روبرو میگردم :

-وطن‌دوستی (Patriotism)

-ملت‌گرایی (Nationalism)

-جنگ‌طلبی افراطی (Jingoism)

میبینم که این واژه‌ها، برایم صدایی آشنا دارند. هفت ‌ساله بودم که جملاتی در اطرافم شعار میشدند.

در روز میشنیدم که: “مادر وطن در خطر است. دشمنان از کوه‌ها حمله می‌کنند”.

و در شب، رادیوهای بیتری دار از امواج بی‌بی‌سی میگفتند: “وطن در دست کافران افتاده. مادر وطن را باید نجات داد”. این واژه‌ ها با تفنگ جمله میشدند و خون افغانستان را جاری میساختند. زمان و حقیقت را در بند میکشیدند و کلیدش را به دست زبان میدادند.

در این جریان، افغانستان، برهنه دهه ها را پشت سر میگذارد، و در روایت دو دوست , برایم از حقیقت جنگ فریاد میزند:

اولی قصه میکند،

در زمان حکومت خلق و پرچم، شانزده سالم بود، جنگ به کابل می‌رسید. فامیلم مرا با جمعی راهی پاکستان کردند تا زنده بمانم. در نیمه ‌راه، همه خسته، خیمه زدیم. مردی که ما را از قاچاق ‌بر اول تحویل گرفته بود، با یک دست ریش ‌اش را بغل می‌گرفت و با دست دیگر به سمت من اشاره کرده و میگفت: این پسر در خیمه‌ی من می‌خوابد. ترسیدم، چهار ساله ‌ شدم. پدر و مادرم را صدا زدم، اما کسی نمی‌شنید.

دیدم دستی، دستم را گرفت و صدا زد: برادرم با من و فامیلم می‌خوابد. و بعد رویش را طرف من کرده و گفت: فامیلت خیر نبیند که تو را با این سن روان کرده‌اند”.

دومی میگفت،

در زمان کرزی، برگشتم به وطن. در هرات پیاده شدم.

دو طفلی را دیدم به سنین شش و هفت که پلاستیک جمع می‌کردند تا بفروشند.

گفتم، این کار عاید ندارد، من برای‌ تان یک کراچی می‌خرم با پیاز و کچالو.

یکی‌شان گفت، برای رفیقم هم یک کراچی بخر. مادرش او را امروز لت کرده.

و با انگشت به طرفی یک پسر بچه‌ی دیگر که در گوشه‌ی تنها ایستاده بود، اشاره کرد.

پرسیدم مرا به خانه‌ی‌ تان ببرید.

مرا در یک زیرزمینی که تاریک و بوی نم نفس را می‌گرفت، بردند.

اول ترسیدم، اما شادی بچگی کودکان، بیشتر جرأتم می‌داد. در آن تنگنا، هر فامیل قسمتی از زمین را گرفته و اسم خانه را بالایش گذاشته بودند.

سلام کردم و بعد از معرفی پرسیدم: خواهر جان چرا این طفل را لت کردی؟

زنی جوانی که یک‌ شبه راهی صد ساله را طی کرده بود، گفت:

شوهرم در جنگ هر دو پای خود را از دست داده”.

و اشاره به مردی که در گوشه‌ای افتاده بود کرد.

چشمانم به ‌دنبال دست زن به راه افتادند و مردی را دیدند که لباس به تنش می‌دوید و دستانش با لرزش بلند می‌رفتند تا صورتش را پنهان کنند.

زن ادامه داد:

من دو سال است که خون‌ریزی دارم.

خواهر جان، تو اگر جای من می‌بودی، چه می‌کردی؟

امروز پسرم بدون نان برگشت.

زدمش، گفتم برو دزدی کن.

برو از هر جایی که میشه دزدی کن، فقط نان بیار تا زنده بمانیم”.

زبان و احساسم به گفتگو می نیشینند چونکه می‌خواهند حقیقت آن سه واژه را پیدا کنند، سه اثر برایم جواب پس میدهند:

-Republic جمهوریت اثر افلاطون

- Patriotism and Government وطن‌دوستی و دولت اثر لیو تولستوی

- Human understanding درک انسان اثر جان لاک

تولستوی چنین می‌گوید:

اگر می‌خواهیم جنگ را از بین ببریم، باید وطن ‌دوستی را از بین ببریم. و اگر می‌خواهیم وطن ‌دوستی را از بین ببریم، باید اول بفهمیم که این حس ذاتن شر است.

اگر به مردم بگویید وطن ‌دوستی بد است، می‌گویند: بلی، مال دیگران بد است، اما وطن ‌دوستی من از نوع خوب است”.

افلاطون می‌گوید:

درد بشر پایان نخواهد یافت، مگر روزی که فیلسوفان فرمان‌ روایی کنند، یا ‌حکمرانان فیلسوف شوند، و قدرت سیاسی با فلسفه یکی گردد”.

جان لاک‌ می‌گوید:

انسان‌ها با فکری که مانند کاغذ سفید tabula rasa است، تولد می‌شوند، و اگر از من بپرسند که این کاغذ چگونه پر می‌گردد، می‌گویم توسط تجربه”.

در جهانی که جنگ نه تنها جغرافیا را، بلکه ذهن‌ ها را اشغال کرده است، و در فکرهایی که با رنگ، دین، زبان و جنسیت در بین قوس‌ های وطن‌ دوستی، ملت‌ گرایی و جنگ‌ طلبی افراطی تعریف و دسته‌بندی میگردند. در جهانی که واژه‌ها مانند گلوله، و جملات مانند مین‌ های کنار جاده، جوانان را به جنگ می‌فرستند، از خودم می‌پرسم، چگونه می‌توان این یاداشت را جمع بندی کرد و برایش یک ختم نوشت؟ پاسخ این است، اصلن جمع نمی‌گردد، زخم‌ها هنوز باز مانده اند. شما عزیزانی که این نوشته را می‌خوانید، اگر این‌ جا هستید، شما هم در این خاطرات زندگی کرده‌اید. اگر هنوز شک دارید، از خود بپرسید، آیا جنگ تمام شده، یا فقط لباس عوض کرده؟ و آیا وطن‌دوستی - از نوع بهترش - هنوز جوانی را به سنگر نفرستاده است ؟

#Nowar #Litrature #language

*

ویس سرور

در یک گوشه ی افغانستان 


دخترک عاشق پسر خوش لباس منطقه میشود.

دیدن اجازه نیست، ملاقات اجازه نیست، در کوچه و بازار یگان بار از دور همدیگر را می بینند

معلوم نیست پسر او را دوست دارد یا خیر.

معلوم نیست پسر عروسی کرده یا خیر، اما یگان نگاه های پسر به دخترک علاقمندی او را نمایان میکند> ماه ها اینگونه روزگار ادامه می یابد.

اما تپش قلب و جنون عشق دختر را مجبور میکند صد دل را یک دل کرده به منزل پسر برود و بگویید

دوستت دارم و مرا به زنی بگیر

این رواج را فکر میکنم «صدا کردن» گویند

یعنی ان دختر بالای پسر «صدا کرد» و پسر باید او را به زنی گیرد.

حتی اگر پسر زن قبلی هم داشته باشد!

ایا اینگونه داستان ها را شنیده اید؟

اینکه، زندگی اینده ان دخترک در همچون شرایط چه خواهد شد معلوم نیست.

اما در بعضی از خانواده های افغان مهاجر در غرب شرایط تلخ تر از ان هم اتفاق می افتتد

دخترک پسری را دوست دارد

خانواده حق دیدن به او نمیدهند

دختر یا به گمراهی کشانیده میشود و یا اینکه خود را از منزل بالا به زمین پرتاب میکند.

این حادثه چند سال قبل در شهر« اوتاوا» در یک خانواده مسلمان اتفاق افتاده بود.

پس چه خوب است روی این مسائل زندگی باهم صحبت کنیم.

شنگری رفتن چیست؟

صدا کردن چیست؟

چرا دختران حق انتخاب همسر نداشته باشند؟

چرا ملاقات با جنس مخالف در شرایط معمول گناه پنداشته میشود؟

ایا میتوان شرایط دید و باز دیدهای «دختران و پسران» را در اجتماع خویش بهتر ساخت؟

نقش اتحادیه ها در این بخش چیست؟

*

نقد ومعرفی داستانی از نعمت حسینی

از قلم کریم بیسد


"دوستان بیش بها و فرزانه ام  

محترم کریم بیسد سخنور نوپرداز و دانا، و منظومه سرای ژرف اندیش و آگاه بازهم لطف نموده ، یک داستان دیگرم را به دایرهء نقد قرار داده است .

آری دوستان گران مایه!

این بار محترم کریم بیسد فرهیخته داستان « جادهء خاکستری ، فولادی » من را نقد نموده است که من با ابراز سپاس از وی ، نقدش را این جا خدمت شما دوستان عزیزم می گذارم ، امید وارم درخور توجه تان قرار گیرد .

ارادتمند تان نعمت حسینی"



داستان «جاده‌ی خاکستری و فولادی» اثر نعمت حسینی فرهیخته ، یک روایــت تکان‌دهنده، سیاه و بی‌رحم از زیستن در بطن جنگ، فقر و فروپاشی انسانیت در جامعه‌ای فرو رفته در بحران است. این داستان از منظر سکینه، زنی رنج‌کشیده و مظلوم روایت می‌شود؛ زنی که در میان خشونت سیاسی، بی‌عدالتی اجتماعی و تبعیض جنسیتی، نه تنها برای بقا، بلکه برای حفظ ذره‌ای از کرامت انسانی خود می‌جنگد.

در اینجا چند نکته‌ در مورد عناصر برجسته‌ی داستان ارائه می‌دهم:

«جاده‌ی خاکستری و فولادی» استعاره‌ای است از راهی بی‌انتها و بی‌رحم؛ جاده‌ای که نه تنها در آن گرما و امیدی نیست، بلکه ترکیب خاکستری (رنگ سرد و مرده) و فولاد (عنصر سخت و خشن)، نمادی است از محیطی سرکوبگر، خشونت‌آمیز و بی‌روح.

شخصیت‌پردازی

سکینه نماد زن شرقی رنجدیده‌ای است که بار یک زندگی ویران را بر دوش می کشد. او همسر یک معلم شریف است، اما با بیماری شوهر، بارداری خود، بی‌پولی، تعویذ و دعا، و سرانجام باسیستم فاسد و خشن، دست‌وپنجه نرم می‌کند.

سکینه، زنی که قربانی جنگ است، قربانی سنت است، قربانی نابرابری جنسیتی و قربانی نگاه امنیتی به زنان. ضرب‌وشتم او توسط تفنگداران، سقط جنینش، و تحقیرش با واژه‌هایی چون “بی‌حیا”، “گنده”، نشان می‌دهد که زن در جامعه‌ی جنگ‌زده، نه تنها نادیده گرفته می‌شود، بلکه گناهکار دانسته می‌شود.

این خیلی درد ناک است

روایت چند لایه و حرکت سینمایی

در داستان با توصیف‌های تصویری و دوربین‌وار پیش می‌رود. نویسنده حسینی ژرف اندیش با حرکت از اتاق سرد و نمناک سکینه به کوچه‌ها، شفا خانه ، جاده‌ی مرمی‌باران، حویلی غریبه، و سرانجام صحنه انفجار، یک فضای چندبعدی خلق می‌کند که در آن، هر زاویه‌ای آکنده از درد و اضطراب است.

زبان و سبک نوشتاری

داستان، ساده اما شاعرانه و عاطفی‌ست. استفاده از واژگان محلی چون “بابه بچه”، “حویلی”، “سیاه‌سر” و ریتمی بومی، به داستان اصالتی محلی و رنگ‌وبویی انسانی و ملموس داده است.

تصاویر زنده‌اند:

• “چشمان سکینه مثل ستاره بِل بِل می‌زدند،

• “ترازوهای جهان، شکسته آمدند،

• “دست کودک در سینه‌اش شور می‌خورد،

همگی با نیروی شاعرانه، مفاهیمی از درد، فروپاشی و آرزوی بازگشت به معصومیت را در ذهن خواننده نقش می‌زنند.

حضور جنگ و سیاست به عنوان شخصیت

در داستان، تنها یک پس‌زمینه نیست، بلکه همانند یک شخصیت فعال و خبیث در تمام خطوط داستان حضور دارد. جنگ است که شوهر را از معلمی به گندنه‌فروش بدل می‌کند، جنگ است که او را بیمار می‌کند، جنگ است که زن را به کار شاق در بیمارستان می‌کشاند، و در نهایت جنگ است که بچه‌ی سکینه را می‌کشد.

معنای استعاری ترازو

در پایان داستان، شوهر سکینه به ترازوهای شکسته نگاه می‌کند و به آن‌ها لعنت می‌فرستد. ترازوها اینجا نماد عدالتند؛ عدالتی که دیگر وجود ندارد، در هیچ سطحی: نه در بیمارستان، نه در جامعه، نه در سیاست. این “شکستن ترازوها” یعنی نابودی معیارها، انسانیت و حق‌طلبی.

نتیجه‌گیری

داستان «جاده‌ی خاکستری و فولادی» یک فریاد است. فریاد زنی که صدایش در هیاهوی جنگ، در صدای فیر و انفجار، در بوی خون و باروت، گم می‌شود. داستانی است از خرد شدن یک خانواده، یک زن، و در نهایت خرد شدن امید.

این اثر می‌تواند جزو نمونه‌های مهم ادبیات ضدجنگ و روایت‌های زنانه‌ی معاصر افغانستان باشد، که با صداقتی تلخ، تجربه‌ی زیستن در آوارگی، تحقیر و بی‌پناهی را بازتاب می‌دهد.

حسینی عزیز دوست نکته سنج داستان پرداز واقعیت ها قلمت رساتر واندیشه ی خلاقت خالق آثار از واقعیتها باشد.

با درود ومهر

*

دل از امید، خم از می، لب ازترانه تهیست

امیـــدِ تازه بسویم میـــا که خانـــــه تهیست

                                      استاد واصف باختری

اسد روستا


ناله ی دل

دلم ز غصه پر و ناله از ترانه تهیست

شرارِ شعله ی دل، دیگر از زبانه تهیست

دگر بهار امیدی کجا به باغ آرد

فضای دشت ز گل های عاشقانه تهیست

نوای قمری مسکین به گوش کس نرسد

پرندگان همه در سوگ و آشیانه تهیست

تبر به قتل نهالانِ باغ در گیر است

هوای دشت غمین و زمین ز دانه تهیست

صدای خنده مستان دگر نمی آید

فضای میکده از مستی شبانه تهیست

دلم هوای خوش بوستان به سر دارد

پرم شکسته و کنج قفس ز دانه تهیست

ز بس که آتش بیداد شعله ور شده است

دل ستمگر از اندوه تازیانه تهیست

درین ستم کده رسم وفا نمی بینم

‎*

نصیرمهرین

سخن از تداعی در مجلس انس (3)


دوست خبرشنو گفت:
- من که می بینم و میدانم همه ی شما دوستان از چگونه گی فرار اشرف غنی از ارگی که به چنگش سپرده شده بود، خبردارید.
همه گفتند، بلی، بلی.
این را هم می دانم که همه در مکتب، شعرمشهور"بوی جوی مولیان آید همی" از روانشاد پدرعالیقدر شعر فارسی، رودکی را خوانده اید.
همه گفتند، بلی، بلی. اما دوست شعر شناس وشعر خوان، ستایشانه خندید وگفت، آفرینت با این تداعی.
بدون اینکه این تداعی واضح شده باشد.
دوست خبر شنو و ادیب، گفت پس خواهش می کنم اگر موضوع را یافته ای که من از کدام تداعی سخن دارم، خودت برداشت ات را بیاور.
دوست شعرخوان گفت، چشم و افزود:
هنگامی که رودکی به خوانش وسرودن شعر زیبای به هیجان آورنده، تشویقی و ترغیبی "بوی جوی مولیان آید همی" مشغول شد، امیر نصر فرزند احمد سامانی، برای رفتن به سوی بخارا و جوی مولیان، چنان با شعف وشور وشتابی از جای برخاست که کفش هایش را فراموش کرده بود. کفش هایش را خدمتکاران درمیان راه و در حالی که در پشت اسپش نشسته بود، به او دادند که بگرفت وپای ها را در آنها نهاد.
دوست نازنین، وقتی خودت آن سخنان اشرف غنی را شنیدی که گفت: «با چنان شتاب ارگ را ترک گفتم که کفش هایم را فراموش کرده بودم وچپلک در پای داشتم! کفش نزدت تداعی یافته است، نه موضوعی متفاوت از زمین تا آسمان. انگیزش بوی جوی مولیان، امیر سامانی را واداشت که به آنسوی روی بیاورد. اما نجات بسته های پول نقد و فرار تعدادی از سران مافیای سیاسی و بانکی افغانستان، کفش فرار را پیشتر در پای اشرف غنی دنیا شرمانده ی دروغ گوی نهاده بود. در حالی که بی بی گل هم در کنارش نشسته بود.
در حوزه ی یادآیی ها گاهی چنین نمونه هایی را هم داریم.
- من که با تلفون مشغول گرفتن فلم مجلس اُنس بودم، اجازه خواستم و افزودم که:
هر وقت سخنی از "متفکر"، متکبر، خائن و چند صفت زشت دیگر را می شنوم، اشرف قُـلدُر با سخنی از عبید زاکانی تداعی می یابد. عبید زاکانی در عنوان تحریفات ملا دوپیازه، نافهم المتفکر را تنها معنی کرده است. حالا اگر زنده می بود، شاید مینوشت: الخائن نافهم المتفکر (تنها)
- دوست تاریخ خوان، رشته ی سخن را بار دیگر بگرفت وگفت:
سخنی از کتاب تاریخ مسعودی را بیاورم که با نام مؤلف بزرگوار آن، تاریخ بیهقی شهرت یافته است. آن بزرگوار می گوید:
« ندانم تا این نوخاستگان درین دنیا چه بینند که فراخیزند و مشتی حُطام(باقی مانده از شکسته ها، خرد وریزه شده ی) گرد کنند و ز بهر آن خون ریزند و منازعت(جنجال) کنند و آنگاه آن را آسان فرو گذارند و با حسرت بروند.» ادامه دارد.
Ist möglicherweise ein Doodle
Alle Reaktionen:
Nabila Faani, Razaq Rahimi und 4 weitere Personen








 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.