با یادآوری و نوشته هایی از: واسع بهادری، ساجده میلاد، نشرمولانا، مهندس راشد رستمی، بانونبیله فانی، حمیدآریارمن، مسعود افشار، نعمت حسینی، دکتراحمدجواد عطایی، شاپور راشد و غلام محی الدین انیس.
وئبلاک خوشه هفتم جوزا- 1404 خورشیدی- بیست وهشتم ماه می 2025.ع
وعده
آرزو داریم موفق شویم تا در روزهای آینده، به بازنشر گزارش های فرهنگی سالها پیش بپردازیم. در این عکس اینجانب همراه پروفیسر دکتر پرخاش احمدی و شاعر گرانقدر شبگیر پولادیان دیده می شویم. سال 2012 بود و محفل ناصر خسرو در شهر اشتراسبورگ فرانسه. (واسع بهادری)
*
واسع بهادری
ابراز تشکر
به یادم می آید
که با نام مرحوم محمد ابراهیم صفا وقــتی آشنا شدم که شعر من لالۀ آزادم را در
کتابی خواندم. وقتی فرزند ایشان محترم
محمد یوسف صفا در مکتب انصاری که صنف دهم بودم، معلم زبان فارسی دری شد، میگفتند
که این معلم صاحب پسر صفای شاعر است. یک مدت زمان
دیگر که گذشت، در خانه و چند کتاب تاریخ، معلومات بیشتر به دست آمد. اما
همیشه با این سوال که چرا ما ادیبان، شاعران، تاریخنویسان و... خود را به موقع نمی
شناسیم. بازهم زمان کار بود بفهمم که: انسان های بسیار شریف وخیرخواه بوده
اند. نه یک و دو سه بلکه هزاران انسان محترم دیگر. مگر حکومت وظلم وقصد تاریک
نگهداشتن، آنها را به محبس ها فرستاده تا مردم آگاهی پیدا نکنند. اگر آگاهی پیدا
می کردند، ظلم وستم را قبول نمی کردند.
به این خاطر
مملکت خراب ماند و مردم تاریک. کم کم اطلاع در بارۀ مرحوم صفا بیشتر شد. از مرحوم
محمد انور بسمل و جوانمرگی مظلومانۀ محمد اسمعیل سودا خبر شدم. جسته وگریخته با دسترسی
به نوشته های هموطنان قلمزن، تعداد دیگری یافتم که اگر آنها را محبس نمی
فرستادند، اگر آنها را نمی کشتند و آنها موقع می یافتند که ذهن مردم روشن کنند،
تعدادی عقده ای و بدتر و ظالم تر دست به قدرت نمی یافتند. مردم هم می دانستند که
چه خوب است وچه بد.
صد بار از جناب
محترم آقای حیدراختر مشکور و ممنون هستم
که به دایرۀ معلومات من وامثال من کمک قابل توجه کرده است. این را در انتشار کتاب یادنامۀ سه برادر غزلسرا
دیدم. محترم اختر با جمع کردن نوشته ها، سخنرانی ها ومقالات یک تعداد نویسندگان و
پژوهشگران در بارۀ این سه برادر معلومات بسیار ارزنده را برای تشنگان تاریخ، فرهنگ
وادب تقدیم کرده است. از طریق مطالعۀ کتاب افغانستان در مسیرتاریخ مرحوم غبار،
موضوع اقدام محمد اختر خان پسر ناظر محمد صفر خان علیه امیر امان خان را خوانده
بودم. با خواندن کتابی سه برادر غزلسرا،
متوجه شدم که محترم محمد حیدر، تخلص خود را از برادر بزرگتر سه غزلسرا، از اختر
جان گرفته است.
اینجانب از لطف فرستادن کتاب و این زحمت محترم
اختر از صمیم دل تشکر می کنم.
ساجده میلاد
انسان مداری در اندیشه های مولانای بلخ
"ای کاش همهی ما در حق یکدیگر
مهربان باشیم."
مولانا
جلالالدین محمد یا خداوند گارفرزانه ی بلخ،همچنان بر سکوی شهرت و محبوبیت تکیه
زده است و تا بقای جهان همچنین خواهد بود. یعنی او بر دل ها و اندیشه ها جاری
خواهد ماند، مولانا در آثار گران بهای خود عرفان بلند بالای آشتی مدارا و همدیگر
پذیری را به تصویر و ترجمه کشیده است که هر ذهن قاصر و معیوب یارای درک آن نیست
پرده در جغرافیای ما جنگ و خیانت نمی بود او در تعابیر خود انسان را به صلح صبر و
همدیگر پذیری دعوت کرده است و به معاونت و همدردی او که هر بار تجلی نوی از انسان
خوب بودن را به تصویر کشیده است، در دفتر سوم مثنوی معنوی حمایت مردی را آورده است
که با اصرار از حضرت موسای پیامبر میخواهد تا به او زبان بهایم را یاد بدهد ولی
موسی به او می گوید که از این درد سر بگذر که زیان می کند. اما مرد بر اصرار خود
ایستاده است و از او میخواهد که به او زبان بهایم را هر طوری که شده بیاموزد. موسی
به او زبان مرغ و سگ را میآموزد. مرد شادمان میشود که او دیگر نفع زیادی کرده است
او با خودش می گوید: از زبان
آدم ها که خیری ندیدم، آدم ها به فکر دنیا فکر نفع
خود و جمع آوری مال اند از زبان حیوانات که بدون شک خیر و خوبی خواهم دید.
مرد که روزی به مکالمه مرغ و سگش گوش داده است
میشنود که مرغ به سگ میگوید. شتر خواجه بیمار است از درگذشت او شکم سیر چیزها
خواهی خورد. خواجه از شنیدن این خبر با عجله اشترش را به جای دیگری برده و به فروش
می رساند. روز دیگر خواجه به گفتار سگ و خروس گوش داده است که سگ به مرغ طعنه آمیز
می گوید که کجا از اشتر چیزی نصیب ما شد. تو دروغگو استی. مرغ به سگ می گوید،
تشویش نکن من دروغ نگفتم اشتر جای دیگر رفت و فوت. خیر این روز ها قاطر خواجه ی ما
بیمار است حتما این بار از او چیز های برایت میرسد. مرد با شنیدن این گپريال قاطر
را بالای کسی به فروش می رساند و خوش حال میشود که زبان حیوانات را آموخت و از آن
منافع بسیاری به دست می آورد. او در همین شادمانگی باز به گفتگوی آن دو حیوان گوش
میدهد که سگ به مرغ با استهزا میگوید که: تو دروغ گویی بیش نیستی. کجا شد مرگ قاطر
و کجا شد سهم ما از روده و گرده و...؟
مرغ میگوید من که دروغ نگفته ام. قاطر هم جای دیگری
رفت حلال شد یا فوت کرد. خیر این بار دقیق برایت وعده حلوا و گوشت و استخوان و...
در راه است. سگ می پرسد چطور؟ مرغ می گوید این بار مرگ خواجه در راه است. مرد با
شنیدن این خبر زار و پریشان دوان دوان نزد موسی میرود که وای به حالم. من مرده نی
استم موسی به مرد می گوید گفتم که زبان حیوانات را نیاموز، تو ظرفیت آن را نداشتی،
ولی باعث شدی که بیاموزی. روزی که اشترت مریض بود، مرگ او بلای مرگ را از تو دفع
می کرد که آن را حواله ی کسی دیگری کردی. وقتی قاطر مریض شد، آن را هم بالای کس
دیگری فروختی. اکنون بلا و مصیبت در هیات نفع که فکر کردی، بالای خودت نازل شده
است. مرد از موسی میخواهد که از خداوند برای او از مرگ نجات و رهایی بطلبد. موسی
می گوید اگر حالا از مرگ نجات یابی مرگ بالاخره به سراغت می آید. بمیر و بگذار تا از
پروردگارعالم برایت آمرزش بخواهم.
انسان هایی که فکر می کنند به دیگران زیان
میرسانند در حقیقت به خود ظلم و ناروایی را مرتکب شده اند و بس . نیت خیر
داشتن به دیگران و حس همدردی و کمک یاری رساندن به همنوع خودما، خوشبختی است که در
شکل های گوناگون دو باره به خود ما بر می گردد. ای کاش همهی ما در حق یک دیگر
مهربان باشیم.
*
در پایین تبصره ی عزیزان نشر مولانا پیرامون کتاب بلخینه، تازه ترین گزینه ی شعر غزالسرای محبوب وعزیز میهن لیلی غزل را انتشار می دهیم. امید است در روزهای آینده، بتوانیم بیشتر به معرفی شعرهای این کتاب بپردازیم.
نشر مولانا
دربارهٔ کتاب
«بلخینهها» تازهترین گزینهی شعر لیلی
غزل است.
در این دفتر، او از بلخ نوشته؛ شهری که برایش فقط یک
زادگاه نیست. بلخ در شعرهای او به شکلهای مختلف ظاهر میشود: مثل یک معشوق، یک
مادر، یک خاطره، و گاهی هم یک رؤیا.
این شعرها فقط دربارهی یک شهر تاریخی نیستند. آنها تصویر دلتنگی کسی هستند
که دور از خانه زندگی میکند، اما هنوز با واژههایش، بوی رود آمو و آفتاب صبح
شادیان را حس میکند.
لیلی غزل در این مجموعه، بلخ را به بخشی از هویت خودش تبدیل کرده است.
با «بلخینهها»، او در میان نسل تازهی شاعران فارسیزبان
جایگاه تازهای پیدا میکند؛ شاعری که با زبان غزل سنتی حرف میزند، اما از تجربهی
زن بودن، مهاجر بودن، و عاشق بودن، شعرهایی امروزی میسازد.
*
مهندس راشد رستمی
نبیله فانی
صدای
بیداری از آفریقا؛ ابراهیم تراوره و تولد امیدی نو
در جهانی
که عدالت قربانی سیاست است، گاهی یک صدا، یک قیام و یک شخصیت کافیست تا خواب
سنگین ملتها را بر هم زند. امروز از دل آفریقا، جوانی برخاسته که نامش در دل
بسیاری از سیاهپوستان و مستضعفان جهان، چون فانوسی روشن در تاریکی میدرخشد.
ابراهیم تراوره، رئیسجمهور جوان و انقلابی بورکینافاسو، اکنون نماد تازهای از
رهایی، بیداری و سربلندی ملتهاییست که سالها زیر سایه استعمار و تحقیر زیستهاند.
ابراهیم
تراوره در ۳۴ سالگی با خیزشی مردمی، رهبری کشورش را بهدست
گرفت. اما آنچه او را از دیگر رهبران جدا میکند، نه صرفاً قدرت، بلکه نگاه
انقلابی، ایمان راسخ به عدالت، و دلسوزی برای ملت خویش است. او جوانی باسواد، اهل
مطالعه و دارای ذهنی نقاد و تحلیلگر است که با تسلطی بینظیر و بیانی فصیح،
دیدگاههای خود را مطرح میکند. سخنرانیهای او نه فقط از شور انقلابی، بلکه از
عمق فکری و بصیرتی حکایت دارد که نشان از آمادگی او برای رهبری در سطحی بالاتر از
مرزهای ملی دارد. او نه برای جاهطلبی شخصی، بلکه برای نجات مردمش از فقر، ناامیدی
و وابستگی، قیام کرده است.
او بارها و
آشکارا علیه سیاستهای استعماری غرب، بهویژه آمریکا و فرانسه، سخن گفته و آنها را
عامل اصلی عقبماندگی و بدبختی ملتهای آفریقایی دانسته است. برخلاف بسیاری از
رهبران که نگاهشان به سفارتخانهها و کمکهای مشروط خارجیست، تراوره راه
استقلال، خودکفایی، و اتکای به مردم را در پیش گرفته است. او خواهان ملیسازی
منابع، تقویت نظام آموزشی، تکیه بر کشاورزی بومی، و اتحاد ملتهای آفریقایی برای
مقاومت در برابر سلطهطلبی جهانیست.
تراوره بارها بهصورت علنی از بلال حبشی به عنوان الگوی خود یاد کرده است؛ مردی که برده بود، اما صدایش نخستین ندای توحید در مکه شد. این انتخاب نمادین نشان میدهد که تراوره در برابر نژادپرستی، بردگی مدرن، و سلطهپذیری ایستاده است و ریشههای انگیزهاش در ایمان و عدالتخواهی اسلامی نیز نهفته است. او نشان میدهد که ایمان، آگاهی و شجاعت میتواند هر ملت به زنجیر کشیدهای را به ایستادگی و افتخار برساند.
در کشوری
مانند افغانستان، که مردمش از دههها جنگ، بیعدالتی و فساد رنج بردهاند، شناخت
چنین الگوهایی میتواند امیدآفرین و راهگشا باشد. تراوره به ما میآموزد که جوانی
مانع رهبری نیست، اگر نگاه انسان به عزت مردم باشد؛ که هیچ نیروی خارجی نمیتواند
ملتی را نابود کند، اگر آن ملت بیدار و متحد باشد؛ و اینکه سیاست باید در خدمت
کرامت انسان باشد، نه در گرو منافع بیگانگان.
امروز صدای
ابراهیم تراوره، دیگر تنها متعلق به بورکینافاسو نیست. او سخنگوی نسلیست که دیگر
نمیخواهد با عقده و تحقیر بزرگ شود. نسلی که برخاسته تا تاریخ را از نو بنویسد؛
نه با قلم استعمار، بلکه با ایمان، آگاهی و خون دل. او برای ما، در افغانستان، در
آفریقا و در هر گوشهای از جهان که انسان هنوز در زنجیر است، پیامی دارد:
تا زمانی
که بیدار شویم، هیچ قدرتی قادر به خاموش کردن ما نخواهد بود.
*
دکتراحمد جواد عطایی
باور
نانم به آب منت کس تر نمی کنم
خم پیش هیچ درگه ی هم سر نمی کنم
مفتون نمی شوم ز مقام و زجاه کس
مدح خسان به فضه و یا زر نمی کنم
انسانیت شناسه ی من است و هویتم
با هیچ یک شناسه برابر نمی کنم
انسان اگر نبود، همه عیب آن اوست
فرقی میان مسلم و کافر نمی کنم
گیرم اگر به دست خودم سرنوشت خویش
مسئول روزگار مقدر نمی کنم
دانسته اشتباه کنی گر جنایت است
من اشتباه خویش مکرر نمی کنم
میرم اگر ز تشنگی در آخرین رمق
از آب دست ظالمی لب تر نمی کنم
چون باورم به مطلقی ای باوری نشد
زین رو به هیچ باوری باور نمی کنم
۱۲.۰۸.۲۰۲۲
*
حمید آریار من
کتابهای مهاجر!
سیاوش و فرزند سیمرغ هم از کوچههای کابل نازنین، کابل در ماتم کتابهایش به غم نشسته کوچیدند، در تنگی کارتنها فشرده شدند، مانند پناهجویانی که از آب و باد و بارانها گذشتند؛ گذشتند و به هامبورگ رسیدند!
رسیدند تا دیده شوند، تا خوانده شوند و از آتش دگماندیشی طالبانی رهایی یابند!حتمن حرفهای زیادی از روزهای غمگین کابل دارند، بیشتر از رنگها و نقاشیهایشان، بیشتر از شاهنامه و اسطورههایش!بوی کاغذهای قدیمی را سوغاتی آوردهاند، بوی اندوه پنهان در پستوی کتابخانههای تنها مانده کابلستان را!امروز دمی غنیمت شد و با استاد نصیر مهرین عزیز و رفیق چکاوک عزیز نشستیم و گفتیم و من آموختم!استاد مهرین این دو کتاب را به رسم یادگار به من هدیه دادند!داستان از این قرار است که استاد پرتو نادری گرامی با هماهنگیهای فراوان مجموعهای از کتابها را از کابل نجات داده و هر طور شده به هامبورگ رسانده و گفتهاند به اهل کتاب هدیه بدهید!این دو کتاب ارزشمند سهم من شده!اینچنین خوشبختم!
نعمت حسینی
فراموشی
هستی و رسالت شعر زن در تبعید
نوشته:
نعمت حسینی
«مبارزهٔ
انسان با قدرت، مبارزهٔ حافظه با فراموشی است.»( میلان
کوندرا)
میلان کوندرا
در سرزمینی
که سالهاست تازیانهٔ مردسالاری، جهل و استبداد بر پیکر زن فرود میآید، زن بودن،
یعنی در آستانهٔ درد زیستن. زیست زن در این اقلیم خاموش و تاریک، با هراس و
محرومیت درآمیخته است؛ هزاران زن در بند، در حصار قوانینی سنگین و سنتهایی سخت
دشوار، با سایههای گنگ و همیشهگیِ ترس همخانهاند.
اما در
فراسوی این مرزهای بسته، در سواحل امن و خاموش جهان آزاد، زنانی زندهگی میکنند
که در تبعید و غربت، از شکاف میان گذشته و اکنون، میان سرزمینِ فراموشنشده و
جغرافیای تازه، شعر میسرایند. سرودههایی که گاه لبریز از تمنای تن و پُر از
هیجان عشق است و در ساحت پیوند احساس و رهایی عاشقانه حتا هیروتیک ، میدرخشد. اما
در آنسوی ماجرا، در وطنِ از یاد نرفته، هنوز فریاد زن در گلو خفه است.
بیگمان،
همهٔ زنان سخنور در تبعید چنین رویکردی ندارند؛ شمار زیادی از بانوان سخنور
فرهیخته، در پهلوی گاه گاه سرودن اشعار غنایی و عاشقانه ، با صدایی روشن و صادق،
روایتگر دردهای زنانهٔ وطناند و بازتابدهندهٔ رنجهای خاموشیکشیده. اما این
اشاره، تنها به آن عدهء اندک از بانوی سخنور فرزانه است که در پناه تبعید، رسالت
فرهنگی و اجتماعی شعر را کلاً به دست فراموشی سپردهاند.
این فاصله،
تنها شکافی زمانی یا مکانی نیست؛ بلکه گسستی است میان رسالت و رغبت، میان حقیقت و
زیبایی، میان مسئولیت و فراموشی.
در اینجاست
که مفهوم «فراموشی هستی» ـ آنگونه که میلان کوندرا، نویسندهٔ برجستهٔ فرانسوی ـ
چکی، از آن یاد میکند ـ پیش چشم ما نمایان میشود. کوندرا از لحظهای سخن میگوید
که شماری از آدمهای تبعیدی، در رویارویی با جهان تازه، ریشههای خود را از یاد میبرند
و در هجوم تجربههای نو، خود را رها و بیپناه مییابند.[1]
شاعر
تبعیدی نیز، در چنین وضعیتی، چونان ماهیست در آبی بیگانه: در حال شنا، اما بیخاک
خویش؛ زنده، اما بریده از اصل.
از نگاه
هایدگر، فیلسوف بزرگ قرن بیستم، شعر نه صرفاً ابزاری برای بیان احساس، که راهیست
برای کشف حقیقتِ هستی. او میگوید: «شعر، برآمدن حقیقتِ وجود است»؛ و شاعر، میانجیای
میان انسان و هستی است که با واژهگان، جهانی نو میآفریند و آدمی را به ریشههای
فراموششدهاش بازمیگرداند.[2]
به زبان
دیگر، شعر باید چراغی باشد در تاریکی گمگشتهگی، نه زینتی در حاشیهٔ فراموشی.
ژان-پل
سارتر، نظریهپرداز و روشنفکر معاصر، نیز هنر را کنشی آگاهانه و مسئولانه میداند.
به باور او، نویسنده یا شاعر آزاد است، اما این آزادی، آنگاه معنا مییابد که با
تعهد همراه باشد. به تعبیر سارتر، بیطرفی، خود شکلی از جانبداریست؛ جانبداری از
فراموشی و ظلم.[3]
با این چشمانداز
فلسفی، تمرکز مداوم بخشی از شعر زنان تبعیدی بر مضامین اروتیک و عاشقانه، در حالی
که وطن در آتش تبعیض و سرکوب میسوزد، چیزی جز شکل تازهای از «فراموشی هستی»
نیست. فراموشیای که نه تنها شاعر را از رسالت تاریخیاش دور میکند، بلکه بیاعتنایی
به صدای خفهشدهٔ هزاران زن در وطن را تداعی میکند.
بیتردید،
نباید برای شاعر حد و مرز تعیین کرد، یا هنر را در قفس تعهد محبوس ساخت. آزادی،
جوهر هنر است و خلاقیت، بدون آن، جان نمیگیرد. اما آزادیِ بیمسئولیت، سرانجامی
جز تهیشدن از معنا ندارد.
شاعر
تبعیدی، بهویژه زن شاعر، باید زبانِ آنانی باشد که زبانشان بریده شده است؛ و
حافظ هویتی که در غبار سرکوب، آرامآرام به فراموشی سپرده میشود.
شعر زن در
تبعید، اگر قرار است معنا بیابد، باید دو رسالت را بر دوش کشد:
نخست،
نگاهبانی از مشعل هویت فرهنگی سرزمینی که از آن برخاسته؛
و دوم،
بیدار نگهداشتن وجدان جمعی که هنوز در بند ظلم و تبعیض است.
چنین شعری،
در مرز میان زیبایی و حقیقت، و در تعادل میان آزادی و مسئولیت، میتواند جهانی را
روشن کند.
پایان
26. 05. 2025
شهر فولدا
مآخذ:
[1] میلان
کوندرا، زندگی در تبعید، ترجمهٔ فارسی، تهران: نشر …، ۱۳۸۵، صص ۴۵–۵۲.
[2] بابک
احمدی، هایدگر و تاریخ هستی، چاپ اول، تهران: ۱۳۸۱، ص ۷۳۵.
[3] بابک
احمدی، سارتر که مینوشت، چاپ اول، تهران: ۱۳۸۴، ص ۵۰۱.
*
مسعود افشار
سلام و
درود حضور دوستان ورجاوند،
شب و روز تان بخیر
سهم من در
همسرایی ۳۳۱ گروه وزین دری سرا با تغییر قافیه تقدیم
حضور تان
زخمی تیر
نگاهت
آن نگاه
سرد رندانه کی یادت داده است؟
بی وفایی
را چو بیگانه کی یادت داده است؟
گلشن از
سیمای رويت گرده افشانی کند
پرکشیدن
های پروانه کی یادت داده است ؟
زخمی تیر
نگاهت شده آهوی غزل
نعش ما را
بر سر شانه کی یادت داده است؟
می زند
چنگیز چشمت تیر بر تقدیر دل
ناجوان
ظلمت شاهانه کی یادت داده است؟
آفتاب رنگ
خزان داده به گلزار و چمن
سردیِ فصل
زمستانه کی یادت داده است؟
دوش دیدم
که آهو برهی عشق به دام افتاده
دشمنی با
شیر مستانه کی یادت داده است؟
مسعود
افشار
۱۷
می ۲۰۲۵
*
شاپور
راشد
سرزمین نور نه زنجیر !
کجاست فریاد
فرزندان آریانا،
آنانی که در
رگهایشان شجاعت تاریخ و حماسهی کوهستان جاریست؟
کجاست بانگ
عدالتخواهان پامیر، غرش نسلهای تشنهی نور از تنگنای واخان تا دامنههای سلیمان؟
باید
برخیزیم،
نه با تیغ
نفرت، بل با شمشیر آگاهی.
نه برای
انتقام، بل برای برپایی جهانی که در آن
هیچ دختری از
ترس سنگ و تفنگ نلرزد،
هیچ مادری از
فرط فقر، کودکش را در گهوارهی گرسنگی نخواباند،
و هیچ جوانی،
رویاهایش را در صف پناهجویی خاک نکند.
ای مردم،
این سرزمین،
گورستان آرمانها نیست!
بل مزرعهایست
که با خون پاکترینان آبیاری شده،
و اکنون، در
فصل بیداری، به بار نشستن حقیقت را فریاد میزند.
کوردلان آمدهاند
که نور را بخشکانند
اما ما،
با قلم، با
صدا، با ایستادگی،
خورشید را در
مشت میفشاریم،
و فریاد میزنیم
که:
این سرزمین
از آن نور است،
نه از آن شبپرستان
سنگدل!
شاپور راشد
۲۵می ۲۰۲۵
*
نصیرمهرین
ملایی کار
داریم که...
(از یک نبشته
ی زنده یاد محی الدین انیس)
یادداشت:
تصور می
شود که بحث های گوناگون و ابراز نظرها پیرامون طالب، ملا و وظایف آنها، در همه
جوامع اسلامی و در کشور هایی که مهاجران این جوامع را دارند، همواره حضور یافته
است. نگاهی به سیر کارکردهای ملاها و نظریات پیرامون آنها در افغانستان، میتواند
جای گفتمان شایسته و جامع را احراز کند. در این راستا، نمونه و گوشه یی را از
جریدۀ آزاد انیس،(سال 1307 خورشیدی- 96 سال پیش) می آورم که شخصیتی دین باور
ومسلمان، نظریاتش را پیرامون آنها با پرسشی که چگونه ملایی را کار داریم، ابراز
کرده بود.(ن.مهرین)
«...ملا(یی را
) کار داریم که بیشتر از عربی، فارسی یاد داشته باشد. پیشتر از تعلمیات فقه شریف،
معلومات وافی از نفسیات و حالت های نفسی و اصول و قواعد تربیۀ نفسی داشته باشد.علم
را در کوچه ها و بذریعۀ گدایی و در حالت فلاکت و افسرده گی حاصل نکرده باشد. تربیه
را بیشتر از تعلیم دیده باشد. نه اینکه فارسی را ندانسته، دَم ازعربی وعربیت بزند
که تحصیل در آن قطار زبانهای مشرقی مشکلترین کل است. و در تعلیم گفتۀ خودش(بحر)
ولی از حیثیت تربیه بیچاره قطرۀ هم ندارد...
...ملایی که
دین وعظمت و جلال وجبروت آنرا به موی وکشمیره نداند. ریش کلی (تراشیدن ریش) کفر،
بروت کوتاهی کفر، پطلون پوشی کفر، عینک پوشی کفر، کتاب خوانی کفر، حساب دانی کفر،
سعی کردن کفر، جهد کردن کفر، ساز کفر و بازی را کفر نداند، ما به کار داریم. ولی
چه ملا؟
...ملایی که... »
( علوم
وعلمأ. جریدۀ انیس 7 جوزا سال 1307 خورشیدی)
نظرات
ارسال یک نظر