نوشته ها واشعاری از صنم عنبرین، هما طرزی، نبیله فانی، رهیاب رحیمی حنیف، احمد رشاد بینش، کریم بیسد، شجاع شفا و نصیرمهرین
احمد رشاد بینش
پاهایم را که درون آب می زنم، ماهی ها جمع می شوند،
شاید این ها هم فهمیده اند
عمری،
احمد رشاد بینشطعمه ی روزگار،
بوده ام...
*
نصیرمهرین
خبرهای دل آزار
در روزهایی که گذشتند، از رویدادهایی شنیدیم که رسانه های
جهانی و وطنی ما را در هر سطحی که حضور دارند، بیشتر مشغول نگهداشت.
ترامپ رئیس جمهور ایالات متحده ی امریکا که بیشتر زراندوزی
و تثبیت آقایی امریکا در سرلوحه ی آرزوهایش است، طی سفری به عربستان سعودی وقطر، قرار
داد فروش سه میلیارد دالری را امضأ کرد. سلاحی که باید "آب شود" راکد
نماند تا فابریکه های سلاح سازی دست زیر الاشه و بیکار ننشینند. اینکه سینه ی مادران،
کودکان را شیر می دهند و این ابزارجنگی چه تعداد سینه ها را می شگافند، باید در
انتظار نشست.
ترامپ طی سخنرانی ها، گوشه چشمی به جمهوری اسلامی ایران نیز داشت وبا تهدید و طعنه، از گردن ماندن ایران به خواسته هایش سخن متکبرانه گفت.
هنگامی که از جمهوری اسلامی ایران یاد می کنیم، همه سیاست های
ماجراجویانه، همراه با بدترین بی مسؤولیتی آخوندی نیز در نظر می آید. نظامی که با
دیکتاوری آخوندی شیره ی جان مردم ایران را کشید و در منطقه با استفاده از سازمان
هایی که سینه ی پرکینه علیه وحشت و دهشت صهیونیسم اسرائیل داشتند، به بازی هایی
پرداخت که در نهایت به نفع اسرائیل انجامید. در این ها روزمطلع شدیم که سران نسل
کش و همسان با کارکردهایی که هتلر رهبری می کرد، حرف دل داشته را بر زبان آورده
وغزه را جز اسرائیل اعلام داشتند.
این خبرها و در کنار آن، شیطنت های سیاسی سران کشورهای مهم اروپایی
که از صلح دراکراین صحبت می کنند، اما هوش وگوش های شان به ادامه جنگ و تحریک
بیشتر روسیه ی افزون خواه معطوف است، بر فشار های اقتصادی اکثریت مردم این جوامع و تصویری از دورنمای تشنج
آمیز در سطخ جهان می افزاید.
و هنگامی که خبرهای وطن را می شنویم، خبرهایی که از تشدید و
گسترش فشارهای اقتصادی بر اکثریت عطیم مردم حاکی اند، هنگامی که از آموزش وپرورش
طالبانی که جامعه را نظامند به قهقرا می
کشد و از گونه های اپارتاید وتبعیض های فاشسیتی گونه ی این گروه جاهل وستمگر خبر
می شویم، به دامنه نگرانی و تشویش می افزاید.
نگرانی ها وتشویش هایی که فقط با اتخاذ راه امیدوار بودن، در
پیش گرفته تفاهم جویی، امتناع از گفتار و رفتار تشنج انگیز میان آنانی میتواند به
ثمر بنشیند که در برابر این گروه دهشت زای تروریستی، صف نهاد راستین آزادیبخش و
آورنده ی حقوق شهروندی وعدالت اجتماعی خواه را مشخص کند.
*
دو غزل
صنم عنبرین
مرا ببر به سفر از بهار آنسوتر
و
از شگفتن بی اختیار آنسوتر
پرنده
ام، وطنم سرزمین سنگ و تفنگ
ببخش
امنیتی از شکار آنسوتر
میان
عقل و دل ام، چاره چیست؟ کوچم ده!
از
این دو راهی عشق و فرار آنسوتر
هوای تازه و یک راه سبز فردایی
دو
عاشق و سفرِ بار بار آنسوتر
مرا دوباره بیاموز بی زمستانی
ز
ختم فاجعهی انتظار آنسوتر
من و تو گمشده
در یک غروب ابر آلود
قرار
وعده ی ما از غبار آنسوتر صنم عنبرین
*
عشق وقتی می رسد، جغرافیا گم می شود
.
یک نگاه ساده می ماند، صدا گم می شود
میرسد تا وعدهی دیدار، از پیشم رفیق
از خوشی، از بیخیالی دست و پا گم می
شود
عشق یعنی اختیار و اوج بی فرمانی است
در نبرد تن به تن فرمانروا گم می شود
نیستی هر چند با من، با منی، در نیستی
با تو، باخود مهربانم، انزوا گم میشود
چون خدا عشق است، آزادی ترا بخشیده است
وقتی عاشق می شوی، ترس از خدا گم می
شود
تا دلم فرمانروایی میکند در سینه ام
عقل از پیشم نمیدانم چرا گم میشود
*
هما طرزی
انار
ترا چون اناری
در رگهایم پاشیدم
سرخ شدم
سرخ...
تو در شاخه های تنم
استواری
و نگاه هات
ترکیدن دانه های انار است
در من
که واژه عاشق بودن را
زمزمه میکند
و دوام دوست داشتنت
همان کاسه آغوشم است
که پر از دانه های
انار تست
در بازوان شب یلدایی ام...
هما طرزی
نیویورک 13 فبروری 2025
*
غچی ها
به
همسرم
درختان
لبخند می زنند
و غچی ها
بر شاخه
های زندگی
نغمه خوان
قصه های ماست
در قامت
سبز باغ
و باغ هنوز
ترا بیاد دارد
و نام ترا
در برکه
جنوبی
در آغوش پر
از عشقش
دکلمه
میکند
و در بال مرغابیان
سپید
رها می
سازد
و من در
آغوش تنهایی ام
هنوز عطرت
را می ستایم
و بر هستی
ام می پاشم...
هما طرزی
نیویورک 25
فبروری 2025
*
نبیله فانی
وقت منتظر
نمی ماند
!
و آنگاه…
درست پس از شنیدنِ خبرِ ناگوار رفتنش دنیا برای لحظهای از حرکت میایستد.
شوک، بغض،
ناباوری…
باور نمیکنیم
که دیگر نیست.
سراسیمه میرویم سراغ پروفایلش،
آخرین پوست
اش را باز میکنیم،
با چشمانی
پر از اشک، پایین میآییم و خط به خط میخوانیم.
انگار تازه
حال دلش را میفهمیم...
در فیسبوک،
اینستاگرام، سنپچت، تیکتاک—
هر جا که
ردّی از او مانده،
دنبال چیزی
میگردیم؛ شاید نشانهای، پیامی، صدایی…
و در
نهایت، واتساپ را باز میکنیم؛
پیامهای
بیجواب، تماسهایی که از دست رفتهاند،
و ما، بیتوجه
از کنارشان گذشته بودیم…
گفته
بودیم: "در وقت بیکاری میخوانم."
اما وقت،
منتظر نمیماند.
آن لحظه،
نه فقط دل، که وجدانمان هم میسوزد.
حسرتی عمیق
چون زخمی تازه،
که چرا
زودتر نپرسیدیم: چطور است؟
بیایید
مشغولیتهایمان را به رخ دلهای صادق نکشیم.
زندگی،
کوتاهتر از آن است که مهر را به تعویق بیندازیم.
تا هنوز
وقت هست، برای دوست داشتن وقت بگذاریم.
*
رهیاب رحیمی حنیف
اعلانهای فوتی (طنز)
رهیاب رحیمی حنیفدر فیسبوک، در رادیوها و در تلویزیونها هر روز اعلانات فوتی را می خوانیم و می شنویم. دوستان و هموطنان ما یا در اثر کهولت و پیری، یا به نسبت بیماری، یا در نتیجهٔ یک حادثهٔ ترافیکی و یا هم در اثر انتحار و انفجار وحشی های خونخوار چشم از این دنیا می بندند و بازماندگان و آشنایان شان، خبر وفات شانرا به آگاهی دیگران می رسانند.
هموطنان بنابر ایجابات فرهنگ و رسوم مروج در کشور ، شناخته و ناشناخته، تسلیت
عرض می دارند و برای متوفا جنت و برای بازماندگانش صبر و شکیبایی تمنا می نمایند.
برای این منظور فیسبوک هم وسیلهٔ خوبیست، همه دوستان را در آنِ واحد از آنچه
در کنج و کنار دنیا واقع می شود، باخبر می سازد مانند چه کسی به دیار حق پیوست و
در خانهٔ کی، کودکی متولد گشت.
به ادامهٔ همین سلسله، از آن اتفاقاتی که نباید به باد فراموشی سپرده شوند و
برای انسانهای بی خبر و نسلهای فردا هم که شده باید آنرا همیشه در خاطره ها زنده
نگه داشت خواستم من هم یکی دو خبر فوتی را گرچه تازه نیست و بارها در مورد آنها
نوشته ها نشر و صحبت ها صورت گرفته، به اطلاع دوستان برسانم:
- اول خبر وفات انسانیت را می نویسم. در وطن
ما با تاسف و اندوه که انسانیت وفات کرده.
این واقعه گرچه هر روز، در هر گوشهٔ کشور به مراتب و به کثرت اتفاق می افتد
ولی آنروز جنازه اش هم دفن شد که عدهٔ بیشمار جوان، میانه سال، متعلم، مامور،
پطلون پوش، کاکلی، بودنه باز، مرغ باز، زن باز و بچه باز، فیسبوک باز و تویتر باز،
فاسق و فاجر و تاجر و کیسه بر و روشنفکر و دکاندار و کاسب و رقم رقم مردم اما همه
پیرو قرآن و سنت پیغمبر، مسلمان و کلمه گوی، دستها را یکی کردند و با شنیدن یک
فریاد دروغین از کدام دهن گندیده ای که «هله که ای زن کافر اس قرآنه سوختاند» بدون
بازخواست و دریافت حقیقت، یک انسان آنهم از جنس لطیف و ناتوان بنام «فرخنده» را در
ملهٔ عام زیر ضربات مشت و لگد گرفته، آنقدر بر سر و روی و بدنش کوبیدند که تمام
استخوانهایش کوفته کوفته شد.
باز از بام پایینش انداختند، بعد همین گروه ها، با نعره های الله اکبر گلوها
را پاره کردند و اینبار بخاطر کسب بیشتر رضای الله، زیر تایرهای موترش کردند، چون
هنوز هم دل شان یخ نکرده بود جسدش را آتش زدند و دَرّش دادند و مانند فاتحین صدر
اسلام به نظاره اش پرداختند. آن وقت چون از بدن ناتوانش جزء چند پارچه استخوان
سیاه و سوخته چیزی نماند، دلهای همه یخ کرد و الحمدلله هر کدام شان تا حد توان
غازی شدند. چون یک کافر و ملحد را به سزای اعمالش رساندند، و یک رسالت عظیم دینی و
فرضی را بجا نمودند. اینست نمونهٔ مسلمانی، انسانیت و منطق در کشور من و تو که در
قبرستان آنرا می توان سراغ کرد!
- خبر وفات تندیس های بودا را می نویسم،
شهادت شهمامه و سلسال را که چندین صد سال بدون اینکه موجب آزار و اذیتی برای
هیچکدام از مخلوقات خداوند شده باشند، به توپ پرانده شدند و پارچه پارچه ساخته
شدند. این میراث های با ارزش فرهنگی با داشتن قدامت تأریخی اسناد زندهٔ هویت
تاریخی ما بودند. این دو مجسمهٔ خاموش ولی گویای قصه ها و اسطوره های سده ها را،
سیاه اندیشان این سرزمین به اثر خواست و دستور همسایهٔ موذی و بدطینت ما پاکستان،
با فیر توپخانهٔ ثقیل تکه تکه کردند. پیکر هایی را که از شرق و غرب جهانگردان به
دیدن شان می آمدند و هزاران تن از مردمان چهار گوشهٔ دنیا حسرت یکبار دیدنش را در
سر می پرورانیدند، چند تن اوباش، چرک، بی سواد، بی تعلیم، بی ادب، مزدور، شپش زده،
وحشی و خشتک کشال طوری محو ونابود کردند که آثاری از آنها بجا نماند.
*
شجاع شفا
شجاع شفاپیر روشنی فروش
!
سرگردانی هایی،
در کاجستان شعر واصف باختری
!
واصف باختری
نوشتن پیرامون شخصیت اسطوره یی واصف باختری ،این ستون پایه ادبیات و قافله سالار شعر و ادبیات فارسی و کارنامه شعری و کارهای بزرگ فرهنگی و ادبی او کار سخت دشوار است که صلاحیت بلند ادبی و ظرفیت والای هنری میخواهد !
باختری در
عصری زندگی میکند که شاهنامه دیگر وجود ندارد و رستمی در کار نیست که داد از بیداد
بستاند و با دیو ظلمت و بیعدالتی مصاف دهد !
کذا باختری
درین برهه ی از زمان با کوله باری از نور ،از کوچه های تنگ و تاریک شهر خاوران
عبور میکند تا کوچه و پسکوچه های تاریک ظلمت را نور باران کند !
این “پیر
روشنی فروش “ از شمار اشعار مشهور او است !
اینجا گوشه
هایی از آن دریچه ی نور را میگشاهیم
!
سخنان پیر
روشنی مرا از جای برد
!
نمی دانستم
چی بگویم
!
ایستاد و
با صدای بلند گفتم
!
سپیده پیر
روشنی فروش دوره گرد از کف کودکان کوچه های شهر شرق دو سکه ی خنده می ربود !
و بدست شان
دو خوشه ی نور می نهاد
…….!
پیرمرد
چیزی نگفت و بسوی کهساران روان شد
…..!
گفتم مبادا
شیشه را بشکنی
!
ایستاد و
رو بسوی من کرد و گفت
!
نگران من
نباش ! من راه خود را مییابم و هر دو دستش را گشود !
دیدم شمعی
بر کف دست دارد
!
گفت !
میبینی این
شمع است نه کرم شبتاب
!
در روشنی
این شمع راه میزنم
!
به چشم
هایش خیره شدم
!
دیدم
پیرمرد آرام آرام میگیرید
!
گفتم !
پیر مرد
چرا گریانی ؟!
متوجه باش
که اشک هایت شمع را خاموش نسازد ! گفت
!
این اشک
های من نیست
!
این اشک
های شمع است که از چشمان من میریزد
!
شمع میسوزد
و من بجای او میگیریم تا تمام شود
!
سالها شمع
ها سوخته اند و گریسته اند و ما در روشنایی آنان خندیده ایم !
چنین بوده
است که هیچگاهی شمع ما و روشنی ما دوامدار نبوده است و ما گاهی قدر شمع های روشنی
بخش خود را ندانسته ایم
……. !
پیرمرد رفت
و از نظر من ناپدید شد
!
باز من
ماندم و تاریکی
!
یک بار
صدای زوزه ی گرگان را شنیدم
!
دیدم گرگان
سیاه با دهان گشوده و خون آلود بودند
!
به دور من
حلقه زده بودند
!
آنها از
شکار تازه یی برگشته بودند
!
دندان های
شان سرخ و خونین بودند
…….!
فکر کردم
همه چیز تمام شده است
!
دایره یی
از آتش روشن کردم
!
من ماندم
درمیان دایره یی از آتش
!
گرگان هار
از آنسوی آتش نگاه میکردند و یگان یگان از دایره ی آتش دور میشدند !
باخودم
گفتم
!
گرگان از
آتش میترسند
!
آنجا که
روشنایی باشد و زنده گانی باشد ، دیگر هیچ گرگ هاری نزدیک شده نمی تواند …..!
باختری در
واقعیت ملک الشعرای برحق کشور ما است ! چنانکه عمق اطلاعات و گستره ادبی و فرهنگی
و جاذبه شخصی او بیمانند است
!
استاد پرتو
نادری ،سخنور و شاعر بزرگ و پژوهشگر نامور و پرکار، متعاقب پدرود سنگین و غروب
جانگداز استاد واصف باختری ،آن سالار سخن و سخنوری و آن سرو تناور نخلستان شعر،
عرفان و ادبیات زبان شیرین و شیوای فارسی، در برگه زیبایش چنین نوشت !
استاد واصف
باختری از شمار ستمدیده ترین شخصیت های تاریخ ما است که پیرانه سر در سراشیب تاریخ
زنده گانی با همه دانش ، سرمایه ی زنده گی و برازنده گی در گوشه ی خمول غربت، درد
دوری و حرمان وطن را تحمل میکند
!
اما نسل
تشنه دانش و فرهنگ وآگاهی و دانایی ، بویژه در هنگامه ی آشوب بی بهره از خوان
گسترده معرفت و دانش وسیع او مانده اند
!!
و اما “
پیر روشنی فروش
“
تبلور نگاه
عمیق ، اما فشرده ی ،جناب پرتو نادری ، بر نیم قرن کارنامه ی ادبی واصف باختری،
این شهسوار شعر معاصر فارسی افغانستان است که در ۳۰۸ صفحه در انتشارات واژه در کابل چاپ شد !
کتاب چنان
با یک مقدمه ی شیرین و شاعرانه با نثر شسته و زبان سیال شروع میشود که هر واژه
آنرا نمیخوانی ؛بلکه هر واژه آنرا بر تارک جانت نقر میبندی !
نویسنده
بصورت خیلی ساده آغاز میکند و بدون تکلف قصه میکند !
در همین جا
دردامنهی کوهستانی با پیرمرد برخوردم
.
به گفته ی
شاعر گفتمش
!
به کجا
چنین شتابان !
گفت !
میروم به
دیدار پیر روشنی فروش
!
بلی این
مناظره با پیر روشنی فروش چنان زیبا و عاشقانه است که میخواهی با دل و جان همسو و
همسفر این پیر روشنی فروش شوی
!
پیری که
همیشه روشنی میفروشد
!
پیری که
همه جا و برای همگان روشنی دارد و این روشنایی را خیلی سخاوتمندانه و رایگان در
اختیار هر مشتری تازه واردی از هر جنس و بهر سن و سالی ،صمیمانه و خاضعانه در هرکجا
که بخواهد و در هرساعتی برایگان میفروشد !
استاد پرتو
نادری ،شاعر، نویسنده و پژوهشگر بزرگ که یار و یاور و دوست هم عصر و هم سنگ جناب
واصف باختری ،آن سرو تناور و قافله سالار شعر و ادبیات فارسی درین حوزه جغرافیوی
است ، کارنامه ی باختری را درین کتاب بصورت بسیار فشرده ومشخص به شش بخش متمایز
جمعبندی و تقسیم بندی میکند
!
قسمت نخست
،سخنی چند بر بلورینه یی چند، شعرهایی که دوران جوانی و سپیده دم شعر و شاعری و
نوجوانی شاعر و دوران دانشجویی او بوده اند که دستیازی به آنها آسان نیست !
خانواده
برایش دبستانی بود که واصف را با ادبیات و چهره های سرشناس ادبی آنروزگار آشنا
ساخته است
!
پدر که خود
مرد فاضل ،کتاب خوان با معرفت دینی و ادبی بوده است !
دوستان
دانشمند و با معرفت مانند مولانا خسته، عبدالاحد رقیم، میر عبدالله نثار ، میر
عبدالصمد جاهد، آقای فطرت ، آقای مجاهد ،آقای بدری و تعدادی از شاعران و نویسنده
گان می آمدند و همواره مجلس انس برپا میکردند !
چنانکه شعر
های اولش تقریبن همه از نظر عبدالاحد رقیم میگذشت !
تصحیح میشد
و در روزنامه های مزار شریف اقبال چاپ مییافت !
واصف
باختری اولین تجربیات شعری اشرا در سن ده سالگی می آغازد !
نخستین شعر
او که به پیروی از بیدل بود، در روزنامه ی بیدار در سن ده سالگی چاپ میشود !
باختری در
نخستین دهه شاعری در قالب غزل ،قطعه ،مخمس ،چهارپاره و نیمایی سروده شده اند !
باختری که
در همان آوان نوباوه گی و عنفوان جوانی با مثنوی معنوی ،شاهنامه ،خمسه نظامی
،گلستان و بستان سعدی، ساقی نامه های حافظ و سایر مثنوی سرایان آشنایی داشته است و
بخش بزرگی از متون نظم مثنوی پارسی دری را در حافظه دارد، قصیده زیادی نسروده است
!
او پس از
سرودن غزل و رباعی و قصیده است که به شعر آزاد عروضی روی میآورد و از قصیده فاصله
میگیرد
!
در میان
غزل های واصف باختری سه غزل زیبایی در سال ۱۳۴۰ خورشیدی
در شهر مزار شریف سروده شده اند که یکی از آنها غزل زیبایی بنام سایه است که
مولانا خسته در آن اصلاحاتی آورده ، چنین آغاز مییابد !
چو در شکنج
قفس یاد آشیانه کنم
ز خون دیده
و داغ دل آشیانه کنم
رسد به عرش
خدا شعر آسمانی من
شبی که ساز
سخن های عاشقانه کنم!
شوم سحاب و
شبی در برش کشم چون ماه
حدیث سایه
و خورشید را بهانه کنم
!
هنوز رسم و
ره دلبری نمی داند
!
چرا شکایت
از آن طفل نازدانه کنم
!
شراب بوسه
و گلنار اشک و نگهت گل
سرشته سازم
و آهنگ این ترانه کنم
!!
ش شفا !
ادامه دارد ….
نقدی از کریم بیسد بر داستان کریم، نوشته ی نعمت جسینی
نعمت جسینی
داستان «کریم» نوشتهی ژرف ات نعمتجان حسینی فرهیخته،
از حیث مضمون، ساختار، زبان، و لایههای پنهان معنایی، یکی از نمونههای درخشان
ادبیات معاصر افغانستان و منطقه است که توانسته با نثری شاعرانه، تلخکام و واقعگرایانه،
آینهای تمامنما از فاجعهی انسانی، جنگ، و ازهمگسیختگی هویتی ترسیم کند. این
داستان، بیشتر از آنکه روایتی باشد از سرگذشت یک انسان، مرثیهای است بر انسانیت،
کرامت، و حافظهی جمعی یک ملت.
توازن میان ذهن و واقعیت
داستان با شیوهی جریان سیال ذهن و روایت خطی تلفیق شده
است. ما با شخصیت اصلی – کریم – نه تنها از بیرون، بلکه از درون نیز همراه میشویم
که حسینی اندیشمند به شکلی استادانه موفق شده است تجربهی جسمی (گرمای طاقتفرسا،
تشنگی، گرسنگی) را با تجربهی روانی (یأس، کابوس، اندوه از دست دادن فرزند، حس بیجهتی
و گمگشتگی وجودی) در هم بیامیزد. زمان در این روایت به شکلی سیال و روان بازتاب
داده میشود؛ لحظهی اکنون در بیابان، با گذشتهی تلخ در حویلی، و با رؤیاهای
تاریک در خواب، در هم میتند. این خصلت، داستان را به مرزهای ادبیات مدرن نزدیک میکند.
شخصیت کریم، تمثیل انسان گمگشته.
کریم نماد انسان معاصر است – انسانی تهیشده از امید، از
هستی و حتی از خود. او نه تنها به معنای فیزیکی راه را گم کرده، بلکه در سطحی
فلسفی نیز دچار گمگشتگی و گسست از معنا و هویت شده است. بحران هویتی کریم («اصلاً
مدتهاست فکر میکند راه گم شده است و حتی از وجودش شک پیدا کرده است») به شکل
استعاری بحران هویت نسلی را بازتاب میدهد که زیر شلاق جنگ، آوارگی، رسانهزدگی، و
بیعدالتی درونی شده است.
زبان داستان آمیخته با تصویرهای شاعرانه است: «عرق مثل
دانههای مروارید»، «قسمتهای آفتابنخوردهی سرش مثل سینهی شیر ماهی سفید میزد»،
«اشک از دو گوشهی چشمهایش شر زده بود به دو گوشهی لبهایش». این زبان نهتنها
در خدمت زیباییشناسی متن است، بلکه قدرت القاء حس و ادراک انسانی را دوچندان میکند.
زبان، بهجای آنکه صرفاً روایتگر باشد، تبدیل به ابزاری برای ساختن جهان درونی
شخصیت شده است.
مرگ انسانیت در عصر رسانه
یکی از عمیقترین لایههای معنایی داستان، نقد ساختار
رسانه و مصرفگرایی انسانی است. در صحنهی پایانی، که نمادگرایانه و تکاندهنده
است، کریم در حال مرگ، به سوژهی ارزشمند دوربین مستندسازان غربی تبدیل میشود.
جایی که دوربین از جان انسان، ارزشمندتر است. تماشاگر این صحنه میماند که این
فاجعه، دقیقاً چیست؟ مرگ کریم؟ مردن کودکاش؟ یا فروختن کرامت انسانی به بهای «چند
هزار دالر»؟ این تضاد عمیق میان انسانبودگی و شیوارگی، تیزبینی اجتماعی وفلسفی ن
حسینی عزیز را نشان میدهد.
تمثیلها و نمادها: درخت ناک، چاه، ملخ
عناصر داستانی در این روایت بار معنایی دارند:
• درخت ناک
و چاه: نماد پیوند با گذشته، ریشهها، و امنیت از دسترفتهاند. یادآوری آنها،
تنها لحظهای است که دل کریم میتپد.
• ملخ: نماد
ناچیزترین غذا، مرز بقا و نابودی، که به تذکرهی او تبدیل میشود؛ استعارهای از
انسانیت بیهویت.
• گودالهای
خون در رؤیا: تمثیل مرگ و بیسرنوشتی است. چه به چپ برود، چه به راست، سرنوشت
یکسان است – گمشدن در خشونت و مرگ.
در بُعد اجتماعی و تاریخی باید گفت:
این داستان نه تنها یک روایت فردی است، بلکه روایتگر
تاریخ معاصر افغانستان است. جنگ، قحطی، بیخانمانی، رسانههای خارجی، بیعدالتی
هویتی، همه و همه در آن موج میزند. اما نویسنده عزیزحسینی با هوشمندی، هیچ شعار
سیاسی سر نمیدهد، بلکه از دریچهی انسان فردی، تاریخ جمعی را بازمینمایاند.
در نهایت روایتِ وجدان بیدار در این اثر خیلی ژرف نگرانه
ای داستانویس زیبا کلام نعمتجان حسینی که نهتنها نویسندهای مبتکر وتوانا ،قصه
گوی واقع بین هم است ، وچون اندیشمندی حساس به زخمهای انسان امروز ظاهر میشود.
حسینی ورجاوند با ظرافت زبانی، عمق روانی، و بینش اجتماعی، داستانی را خلق کرده که
خواننده را بیقرار، متأثر، و در عین حال متفکر میسازد. این اثر نه فقط یک
داستان، بلکه یک سند زنده از رنج بشری، و یک آینهی تمامنما برای مخاطب فرهیختهی
امروز است.
قلم واندیشه مبتکر ات همیشه روشنگر باد
با درود و مهر
نظرات
ارسال یک نظر