از فراورده های: پرتو نادری، عتیق الله نایب خیل، ش. راشد، نصیرمهرین، "اخگر سپاهی"، غلام فاروق سروش و شبگیر پولادیان.

 

                                                              عتیق الله نایب خیل

دعوت به انجمن دفاع از حقوق حیوانات!

                                              


صبح همان روزی که به شهر رسیده بودم، هنوز گیج و منگ خواب بودم که چشمم به یک روزنامۀ فرسوده افتاد که روی میز سالون گذاشته شده بود. معلوم نبود از چه تاریخی است و چه اخباری را حمل می‌کند، اما برای من مهم نبود! فقط می‌خواستم به همسایه‌ها نشان دهم که روشنفکر و اهل مطالعه هستم. روزنامه را برداشتم، با یک گیلاس قهوه در دست و با غرور روشنفکرانه به بالکن آپارتمان رفتم.

اما چه می‌دانستم که شرایط منطقه، روشنفکری را برنمی‌تابد؟ هنوز صفحۀ اول را تمام نکرده بودم که کسی از بالکن طبقه بالا، با تکاندن گلیم خانۀ شان هرچه خس و خاشاک بود بر سرم و گیلاس قهوه ام ریخت.

با عصبانیت بالایش فریاد زدم. اما نفهمیدم که شنید و یا نه؟ روزنامه را گذاشتم و رفتم طبقۀ فوقانی و درِ اپارتمانی را دق الباب کردم. شخص میان سالی در را گشود. از ظاهرش معلوم بود که خیلی خسته و بیحال است. هنوز دهان باز نکرده بودم خشتی را که آن جا بود برداشت. با خود گفتم:
- اگر آن را به سرم بکوبد باید وصیت نامه ام را
همینجا بنویسم. هنوز افکارم به آخر نرسیده بود که آن را بر فرق خودش کوبید و خون از سر و صورتش جاری گردید و متعاقباً گفت:

ـ برادر! اگر برای دعوا آمده‌ای، فکر کن وقتی من به خودم رحم ندارم، چه گونه می توانم به تو رحم کنم؟ حالا اگر جرأت داری، بیا جلو!

دیدم راست می گوید و طبعاً نمی توانستم جلو بروم؛ خواستم از درعذر خواهی داخل شوم و افزون بر آن، دلم خیلی به صورت آغشته به خون او سوخت؛  گفتم:

ـ برادر! من فقط آمده‌ام شما را به عضویت در انجمن دفاع از حقوق حیوانات دعوت کنم!

با نگاهی پر از تمسخر و ناباوری، قهقه‌ یی سر داد و گفت:

ـ دیوانه شده‌ای؟ در این کشور، انسان‌ها هیچ حقی ندارند و هیچ انجمنی هم برای دفاع از حقوق شان نیست، آن‌وقت تو از حقوق حیوانات حرف می‌زنی؟ در حالی که مرد و زن این کشور بیشتر از حیوانات دست‌کم گرفته می‌شوند، تو انتظار داری حقوق حیوانات مراعات گردد؟ من هم که به فکر راه فراری بودم، گفتم:

ـ با شما موافق هستم. هرگاه نظرتان تغییر کرد و هر زمانی که خواسته باشید می توانید با من تماس بگیرید.

دستی به سر شکسته‌اش کشید و گفت:

ـ خیلی خوب، اما به یک شرط که اگر امروز را با من بیایید تا گشتی داشته باشیم در شهر، بعد دربارهٔ حقوق حیوانات تصمیم می‌گیریم.

چون برنامۀ خاصی نداشتم، پذیرفتم. او به خانه رفت، خون‌های صورتش را شست و برگشت. در مدتی که منتظرش بودم، مدام به این فکر می‌کردم که چطور ممکن است کسی این‌قدر از زنده گی خسته باشد که به خودش صدمه برساند و خشت را بر فرق خودش بکوبد.

به هرحال، با هم راهی خیابان شدیم. هنوز فاصلۀ زیادی نرفته بودیم که در یکی از جاده‌های شهر، گروهی سفیدپوش، عمامه‌برسر، با ریش‌های انبوه، مردم را متوقف می‌کردند و مورد بازجویی قرار می دادند. یکی را به جرم نداشتن ریش مواخذه می‌کردند، دیگری را به جرم نداشتن دستار و یکی دیگر را به دلیل پوشیدن لباس "غربی" تهدید می‌کردند. زنان هم که اوضاع بدتری داشتند؛ برخی را برای پوشش "نامناسب" تحقیر می‌کردند و برخی را هم لت و کوب می کردند.

مرد همراهم پوزخند تلخی زد و گفت:

ـ اینجا هر روز همین بساط است؛ اما این تازه اول ماجراست.

با هم به محل دیگری از شهر رفتیم، جایی که از مسجد آن صدای اذان بلند شده بود. همین که اذان تمام شد، گروهی از همان عمامه‌به‌سرها مردم را به زور به مسجد می‌کشاندند. دکان‌داران بدبختی که هنوز بساط‌ شان را جمع نکرده بودند، به جرم حاضرنشدن به نماز جماعت تحقیر و حتی لت‌وکوب می‌شدند. همراهم گفت:

ـ حالا فهمیدی ما در چه جهنمی زندگی می‌کنیم؟ در این کشور، نه اختیار لباس‌مان را داریم، نه اختیار موی سر و ریش‌مان را و نه اختیار انتخاب سبک زندگی‌مان را و نه حتی اختیار عبادت مان را. زنان هم که دیگر هیچ. مکتب و تحصیل برای شان حرام است، صدای شان باید خاموش باشد، و حتی نفس کشیدن‌شان هم جرم محسوب می‌شود! در یک چنین کشوری که مردم آزاری، جنایت، آدم کشی، تبعیض زبانی، ملیتی و جنسیتی، امر روزمره باشد و دین به ابزار سرکوب مردم، و مخصوصا سرکوب زنان، مبدل شود چه گونه می شود از حقوق حیوانات دفاع کرد؟ زمانی که در جامعه حقوق اساسی بشر مورد توجه قرار گیرد در واقع پایه های جامعه بر عدالت، احترام و برابری ساخته می شود. وقتی زن ها از حقوق برابر با مردها برخوردار باشند یک جامعه سالم تر با احترام متقابل به همدیگر شکل می گیرد. در چنین جامعه یی هر فرد احساس می کند که مورد احترام قرار می گیرد. وقتی یک جامعه به حقوق انسان‌ها احترام می‌گذارد و آن‌ها را به طور جدی و بدون تبعیض رعایت می‌کند، این رویه به طور طبیعی باعث می‌شود که احترام به حقوق حیوانات نیز گسترش یابد و فرهنگ احترام، برابری و عدالت را در سطح فردی و اجتماعی ایجاد می‌کند که نه تنها باعث بهبود شرایط انسانی می‌شود، بلکه برای تمامی موجودات زنده نیز مفید خواهد بود. به این ترتیب، دنیای بهتری شکل می‌گیرد که در آن همه موجودات حق زنده گی و احترام دارند.

در چنین شرایطی، اعتراض به وضع موجود و تلاش برای برقراری عدالت انسانی می‌تواند اولویت داشته باشد. اما این به معنای نادیده گرفتن حقوق حیوانات نیست. در واقع، این سوال به چالش کشیدن اولویت‌ها است، چرا که در شرایطی که خود انسان‌ها از حقوق پایه‌ای و انسانی خود محرومند، ممکن است پرداختن به حقوق حیوانات در نگاه اول غیرضروری به نظر برسد. جوامعی که حقوق انسانی را محترم می‌شمارند، در نهایت نسبت به حقوق حیوانات هم بی‌تفاوت نمی‌مانند. زیرا احترام به هر نوع زنده گی نشانه‌یی از پیشرفت فرهنگی و اخلاقی جوامع است.

سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. کم‌کم داشت حرف‌هایش برایم معنا پیدا می‌کرد.

در مسیر بازگشت، به سر و صورت او نگاه کردم. همین آدمی که چند ساعت قبل با خشت به سرش کوبیده بود، حالا هیچگونه نشانه یی از خشم و ناراحتی نداشت. شاید در دل او دیگر احساسات منفی نسبت به این وضعیت وجود نداشت. شاید هم او به نوعی با این شرایط کنار آمده بود و مثل این که دیگر اهمیتی به آن نمی‌داد و شاید هم ناامیدی، او را به این حال و روز رسانده بود. این تغییرات در رفتار او، برای من که هنوز نمی‌توانستم با این وضعیت کنار بیایم، خیلی قابل فهم نبود!

وقتی به خانه رسیدم، تازه متوجه شدم که چقدر ساده لوحانه به او پیشنهاد عضویت در انجمن دفاع از حقوق حیوانات را داده بودم! نه اینکه دفاع از حقوق حیوانات کار بدی باشد، اما او نه تنها بهتر از من در مورد حقوق حیوانات می‌دانست بلکه به خوبی آگاهی داشت که حقوق حیوانات هم در گرو احترام به حقوق انسان‌هاست.

و در نهایت، فهمیدم که شاید مشکل این کشور نه بی‌رحمی نسبت به حیوانات، بلکه بی‌رحمی به خودِ انسان‌هاست.    

                                                                       *   

"اخگر سپاهی

‎                         جنرالان خائن، روی سیاه دنیا و آخرت باشید!

شنیدم که کفتار های خونخوار با سر وصورت آلوده به خون، بنام جنرالان ارتش پیشین و نظام جمهوریت، حمایت شان را از گروه طالبان اعلان کردند و چون کرگسان لاشخوار با دستان آلوده به خون، به دامان این گروه جنایتکار پیوستند. به یادمی آوریم که روزگاری خون هزاران سرباز و افسر ارتش به اساس امر و فرمان همین فرومایه گان تاریخ، دزدان، چپاولگران بیت المال، خائنین و وطن فروشان و بادار امروز شان ریخته شد و هنوز ریخته می‌شود.

  آیا باری هم وجدان تان مانع پذیرفتن چنین سر افگنده گی ذلت و شرمساری تان نگردید؟ آیا خود را در برابر آن همه خون به نا حق ریخته شده که به دستان همین طالبان آدمکش و خون ریز، ریخته شد مسؤول احساس نکردید؟

 آیا آن همه کاج های استوار و سر بلند که بر اثر خیانت و شرف باختگی شما در میادین جنگ شکست، مانع این حقارت وجدان تان نگردید؟ !

 آیا روح پاک آن همه شهدای که با مورال و انگیزه ی دفاع از وطن، شرف و مردم این سرزمین جان های شان را فدا کردند وجدان تان را به محاکمه نگرفت و آزار نداد؟

 آیا آه و ناله هزاران پدر و مادری که تا امروز در انتظار آخرین دیدار جگرگوشه های بی گور و بی کفن شان نشسته اند، راه تان را نگرفت و روی سیاه تان را سرخ نساخت!

آیا نوحه و ناله ی هزاران یتیم و بیوه و بی سرپرست نیروهای قوای مسلح وجدان تان را نیازرد...؟؟؟

 بدانید دستان شما نزد مردم بیشتر از هر طالب و دشمنی آلوده به خون ارتش است . مگر شما نبودید که هزاران سرباز سر به کف و وفادار به این خاک و سرزمین را راهی کشتارگاه کردید؟

 مگر شما نبودید که مرام آرزو و آرمان هزاران سرباز ارتش را به خاک یکسان کردید و درخت‌ تنومند و در حال باور شدن آزادی را از کمر شکستید؟

 برای ما که جای تعجب نبود و نیست چون شما را از همان ابتدا می شناختیم که با گرگ بره می دریدید و با چوپان گریه سر می دادید.

 بگذارید که مردم هم چهره کثیف تان را بشناسد و قضاوت کند چون عده ای نفهمیده و ندانسته ایثار، شجاعت، شهامت و سر سپرده گی نیروهای امنیتی را نادیده می گیرند و همین نیروهای صادق و وفادار امنیتی را به عدم ایستاده گی و دفاع محکوم می کنند. اینها مشت نمونه خروار هستند. چرا که سرنوشت ما در دستان کثیف و آلوده ی چنین جنرالان پست فطرت و غلامان حلقه به گوش قرار داشت.

 این ها در زمان قدرت مقام و منصب شان از بس در فساد، خیانت و گند تا گلو غرق بودند که هیبت، عزت و صلابت یک ارتش با وقار را نزد مردم و جهان از بین بردند و نتوانستند حیثیت و آبروی خود را حفظ کنند. چون که از دوسیه های فساد، دزدی، چور و چپاول و خیانت شان به بیت المال همه واقف هستند و کسی نمی تواند چشم پوشی کند.

 اما امروز یکبار دیگر و به آخرین بار با این سرافگنده گی و شرمساری روی خود را برای همیشه در تاریخ سیاه کردید. بدانید که شما در برابر تحلیف و قسمی که برای دفاع از نوامیس ملی و تمامیت ارضی یاد کرده بودید، صادق نماندید و فردای آزادی همه به روی تان تف لعنت خواهند انداخت!

 شما دیگر چشم و سرِبلند در برابر نیرویهای که به آنها پشت کردید و مردمی که به آرمان پاک آنها خیانت کردید را نخواهید داشت و آخرین میخ ها را بر تابوت وجدان نداشته ی تان کوبیدید و چهره های منحوس تان را دفن تاریخ نمودید.

 روی سیاه دنیا و آخرت باشید!

                                                      *

ش. راشد


آنچه را در پایین می‌خوانید، شعری‌ست آزاد و انتقادی، برخاسته از ژرفای اندیشه‌های عبدالقادر افندی و نگاهی دردمندانه به تاریخ زخم‌خورده‌ی مردم افغانستان؛ برگرفته و الهام‌یافته از خامۀ تیزبین تحریریه‌ی نصیر مهرین که چند روز پیش در بارۀ افندی، فرزند ایوب خان، خواندم.

 در رویای حکاکی که نیامد

 در سوگ این همه درد

هیچ دستی

 هنوز نیامد

تا الماس ما را بتراشد

تا این لعل خاموش

 بر تاجی بنشیند

 نه بر خاکی.

مردمی با مشت‌های تهی

و دل‌هایی لبریز

 از مهمان‌نوازی،

 از غیرت،

از اشتیاقی برای حوریان

 وعده‌شده

که هیچ‌گاه

 در کوچه‌های سوخته پیدا نشدند

 ما را با کوره‌ی جنگ ساختند

با جادۀ جهاد

که از آن نه بهشت گذشت

نه آینده.

  کیمیاگر ما،

 در غصه و رنج مرد

 و ابله،

 در خرابه

 گنجی دید که نبود.

 ما را هزار سال است

 در خواب واژگون رها کرده‌اند،

در رویای حکاکی که نیامد

تا بر تن ما،

 تمدن را،

امید را،

آگاهی را

 بتراشد.

و هنوز،

در سوگ این همه درد،

 شعر می‌نویسم

بی‌واژه‌ای برای تسلی

 

                                                     *

پرتونادری 


            بفرمایید، بگویید...

با این همه بدبختی‌هایی که مردم افغانستان کشیدند، هنوز هر گروهی می‌خواهد برف بام خود را بر بام دیگران اندازد!

 در حالی که تمام این گروه‌های سیاسی - نظامی در بدبختی مردم افغانستان سهم دارند!

هنوز هیچ گروهی شهامت آن را ندارد تا اشتباهات خود، گروه خود و رهبر خود را بپذیرد! در افغانستان گویی هر تنظیم اسلامی یک مذهب است و رهبر آن یک پیشوای مذهبی که گویی با پراشوت‌ تقدس از آسمان هفتم فرود آمده است؟

هنوز به اصطلاح روشن‌فکر افغانستان به آن درجه از آزاد‌ اندیشی نه‌رسیده است که بر کارکرد سازمان سیاسی خود و رهبر خود انتقادی داشته باشد.

گویی ما هرکدام از این همه تنظم، حزب سیاسی و رهبران تنظیم‌ها و حزب.های سیاسی چپ و راست، بت‌هایی در ذهن خود ساخته‌ایم که هنوز شهامت شکستن آن را نداریم. اندیشه و ایدئولوژی های مان باشد به جای خودش! یک چنین مردمی نه به تفکر شهروندی می‌رسند و نه هم به ملت شدن!

ما همه گان رجزخوانان بیهودهء قوم و قبیلهء خودیم!

 با دریغ که در این رجزخوانی هم صادق نیستیم. چه سخن‌های بی‌هوده‌یی که ما این یا آن قدرت جهان را شکست داده‌ایم، نه جانم هر قدرتی آمد، زد و خورد و خمیر مان کرد و بعد توپ را از میدانی به میدانی انداخت و رفت. ملت پنج هزار ساله‌یی که هنوز قرص ماه را قرص نان می‌بینند! فلان ابن فلان فرشته بود دیگران شیطان، رهبر ما بندهء برگزیدهء خدا بود، فرشتهء بی گناه و عقل کل بود و دیگران شیطان و نادان!

 بفرمائید بگوئید آن تفکر بزرگ سیاسی- اجتماعی را این همه رهبر برای به‌زیسی این مردم و برای آیندهء این مردم به جا گذاشته اند کجاست؟

                                                    * 

غ. ف. سروش   


یک جو از مردی کم کن سال ها فارغ بال باش

 طنز دوران

 کاکا خیر محمد قهرمان دوران بود، راه که می رفت، زمین زیر پایش می لرزید. در قریه از ترس کاکا خیرمحمد، پشه پر زده نمی توانست، حتی پرنده ها مجال عبور کردن ار فراز قریه را نداشت. بال شان می سوخت که در حریم قریه پر زنند.کاکا خیر محمد جوانان قریه را به شهامت، فداکاری، دلاوری، کاکه گی وعیاری دعوت میکرد. کاکاخیر محمد گل سر سبد بود، در هر خانه نام کاکا خیر محمد سرزبان ها بود. از ترس کاکا خیرمحمد هیچ بیگانه یی جرأ ت نداشت که به چشم بد به قریه نگاه کند. هر جا صدای مظلومی بلند می شد،کاکا خیر محمد حاضربود .کاکا خیر محمد عیار بود ، باشهامت بود،عادل بود واز مظلومین دفاع میکرد، ا ز اطفال، زنان، دختران وپسران قریه دفاع می کرد. منافع مردم قریه را بالاتر از منافع شخصی اش فکر می کرد .آب قریه را نمی گذاشت که بیگانگان به زور از قریه ببرند. وقتی قریه مورد تجاوز قرا میگرفت ،کاکا خیر محمد داد وبیداد میکرد، پیشا پیش همه قرار می گرفت و بر ضد تجاوز قیام می کرد. چندین بار به جرم عیار بودن، کاکه بودن ودفاع از مظلومین به زندان رفته بود، شکنجه دیده بود، ولی شهامت ومردانگی اش را از دست نداده بود ومانند سنگ خارا در مواضع اش پابر جا ، سنگین واستوار بود. دشمنان قریه هر چه کوشش کرده بودند تا کاکا خیر محمد رابه تسلیم طلبی وادار سازند ،موفق نشده بودند. دشمنان قریه این بار از زاویه ی دیگر پیش آمدند، حیله ونیرنگ به کار بردند .برای کاکا خیرمحمد تحفه دادند ، کاکا خیر محمد را ستایش کردند ، اورا دعوت نمودند وسرش کلاه گذاشتند . برایش باغ های سبز وسرخ نشان دادند ،کاکا خیر محمد کم کم خودرا گم کرد .از خود بیگانه شد، از مردم بیگانه شد، آهسته آهسته شکمش چربو گرفت ، چشمانش پرده پا یین کرد ، نفسش گندیده شد. با دشمنان قریه آشتی کرد .با آنها از در سازش ومذاکره پیش آمد. با آن ها منافع مشتر ک پیداکرد. با آن ها دریک طبق ودسترخوان نان خورد وبا آن ها رفیق شد، مردم قریه را فراموش کرد ، بچه ها ودخترهای قریه را فراموش کرد. رابطه اش با مظلومین قریه قطع شد.در اولین نشست که با دشمنان قریه انجام داد،آب قریه را به آنها تسلیم نمود.از این به بعد دشمنان قریه آزادانه در قریه رفت وآمد می کنندوبه بچه ها ودختر های قریه به چشم بد نگاه کرده وگاهگاهی حتی مردم قریه را مورد آزار واذیت قرار میدهند. اما کاکا خیرمحمد مانند سنگ ساکت است وهیچ به روی مبارکش نمی آورد .مردم قریه همه به کاکا خیر محمد چشم دوخته اندکه امروزیا فردا دوباره می جنبد واز قریه ومردم آن به دفاع بر می خیزد ،اما از کاکا خیرمحمد خبری نیست .گوش هایش پنبه خورده وفریاد مظلومین را نمی شنود. گپ به جایی رسیده است که حتی زمانی که مردم قریه از دشمنان قریه شکایت کرده وبرضد آن ها اعتراض می کنند، کا کا خیر محمد بر ضد مردم قریه قرار می گیرد وظلم بیگانگان را توجیه می کندومردم قریه را به پر خاش گری وخشونت گرائی متهم می سازد . به حریم ونا موس قریه تجاوز می شود اما کاکا خیر محمد از صلح وآشتی ودموکراسی‌ بادشمنان قریه صحبت می کند. مردم قریه حیران مانده اند که چرا یکی ویک بار کا کاخیر محمدتغییر عقیده داده است. مردم به خاطر کارهای گذشته اش به آن احترام دارند اما وی خودرا گم کرده، مردم مردم قریه را فراموش نموده وبه شکلی از اشکال عمل کرد دشمنان قریه را توجیه می نماید .جوانان قریه وقتی می بینند که دیگر از کاکا خیر محمد چیزی ساخته نیست و تطمیع ومرعوب دشمن گردیده ، سازش کار وتسلیم طلب شده و در برابر ظلم وتجاوز خاموشی اختیار نموده است. مردم قریه از وی روگردان شده وخودشان مستقلانه مبارزه را بر ضد دشمنان قریه آغاز می نمایند. از این به بعد کاکا خیر محمد به نام کاکا خیروی تسلیم طلب مشهور می شود ، مردم قریه دیگر به وی اعتماد ندارند وبه سخنانش گوش نمی دهند وازآن دوری می جویند وآن رابه بی غیرتی وتسلیم طلبی متهم می سازند .کا کاخیر محمد از این به بعد غرق مطالعه وتحقیقات علمی می شود، به کتاب های پست مدر نیسم ، مارکوزه ،اریک فریم ،ورقه وگلشاه وداستان های دنباله دارهزار ویک شب پناه می برد واز صلح وآشتی ودیموکراسی با دشمنان مردم صحبت میکند.روزها که چهره خودرا در آئینه نگاه می کند ،می گوید: حیف جوانی که عمر خودرا بیجا ضایع کردم ،از قریه دفاع کردم، از مردم قریه دفاع کردم ،لذت زندگی را نفهمیدم، نه خورد م ونه بردم. کاکا خیر محمد زندگی را در پیری سراز نو آغاز میکند، زندگی یعنی سازش وتسلیم طلبی. وی میخواهد در حال وآینده مانند تسلیم طلبان دیگر به نان ونوائی برسد وخاموشانه همیشه این ضرب المثل را تکرار میکند:

 یک جو از مردی کم کن سال ها فارغ بال باش.

                                                       *

شبگیر پولادیان 


گفت‌گوی شاعرانه

بیا باری شنو انسان!

صدای سوگ بار خسته‌ی زرد برادر را

حرامم باد چشمِ دیدن دردت

حرامت باد حتا ذره‌ی آژنگی بر اخمم

روند کاروان رنج در پیش است

تبربارانی‌های بینوایی‌های خون در خونِ تلخ و تارِ این تاریخِ تارک ترکِ تابوتین

چنین همواره بر دوش قضا افگنده یکسان بر نمی‌ماند

گمانِ گفتمانی باد و خاک و آب و آتش نیست در هستم

بیا ای نیستی ای پیرِ ناپیدا سر هستی

بیا پیش آ به پهلویم

کسی از دوستانت است در هرجا بگو آیند

که من با دوستان پیر پیمان پوی پیمان پیچ خود بینم چه می‌گویند

نماز سوگ را با پیشوای هیچ می‌خوانیم

بیایید آی ای آوازه افرازان رز در رز

بگویید آی ای اندیشه پردازان زرین خو

که تکبیر نماز سوگ بر پا می‌شود با هیچ

نمی‌گنجد در اقصای بیابان‌های گرمِ باورم باور

رسیدن بر رسیدن‌ها و پایان‌های بالا‌های امکان باهمی درکار

بگو پرتو!

بگو ای برف برسر پیرِ تکساری!

بگو ای در گلو دارنده دردِ صد هزاران قرن

کسی از دوستانت است گر اینجا

بگو گویند

دراین آلوده‌ آغوشِ غروب‌آبادِ غم در غم

دراین افتیده اُفت‌آبادِ آفت‌بارِ مرگ اندود

از آن سویِ سیاهی‌های سردِ سالهای سوگ

نفس در بر چه‌سان پیش آمدی،

پرسش بر انگیز است؟

بیا واصف

که شاید آفتاب اینجا بمیرد آ

بیا ای پیر غربت‌بار آواره

بیا بگذار سر بر سرزمینت آی

کسی از دوستانت است گر آنجا

بگو آیند

ترا هرگز نشاید بودن آنجا ای گران گنجور گنجاگنج

بیا سرکن کلافِ گویشِ گم‌گشتگی‌هایت

بیاسیراب‌تر کن مزرعه‌ی سبز سخن‌هایت

بیا ای وارثِ افسانه‌های خاک

بیا ای پیرِ پندآموزگار روزگار رنج

که آنجا را نمی‌بینم سزاوارِ سرِ سرخت

ترا ما چشم در چشمیم

بیا شبگیر!

بیا شب را

به دستور قصاید‌ها

ببند اینجا

بیا ای آتشین دم شاعرِ حماسه‌های کوه

بیا که "بی‌تو موج و ماه و ماهی"‌ نیست

وطن را لشکر پاییز در خون کرده سرتاسر

صدایت می‌کنم پولادیان من!

بیا پامیر پیر خسته را بنگر

خبر از قامت خم گشته‌ی بابا و هندوکش مگر داری!

بیا ای هم‌تبار مانده در تردید

فرود آ از فراز برج خاکستر

ترا ما "چشم در راه" ایم

بگو ای هر کی در چشمی و در پیشی

چه‌باید را نباید باد و نفرین باد

بیا ای هرکی دور از خویش می‌پیچی و بی‌خویشی

بیا برگرد و برگردان کن این اوضاع پیچاپیچ

بیا برگرد

از آن آسودگی‌های اگر‌آلود

ناآسودگی بهتر

بیا برگرد

بیا با این:

بیاگویی‌گری‌هایم

بزن صیقل طلای رنگ فریادم

این بخشی از پارچه شعر بلندی‌است زیر عنوان «فراخوان» سرودهٔ شاعر جوان و توانای هم‌شهری‌ام هلال فرشیدورد.

محتوای اصلی این سروده گفتکوی‌است شاعرانه که‌ شاعر با استادی احساس‌های «زخم در زخم»زمانهٔ خویش را از وضع نابسامان آن «شیونستان»، آن مرزبوم «تکرار پستی های بن‌بستی که حتا آدمی؛ از چوبهٔ دار تعلق سر نمی‌پیچد»؛ در قالب زبان بازی های ادیبانه بیان می‌کند. گویا شاعر در جستجوی همدلانی است که اورا در برپایی «نماز سوگ» همراهی کنند و به ویژه از چند «دوست پیر پیمان پوی پیمان پیچ»، واصف باختری، پرتو نادری وکمینهٔ سرتاپا تقصیر (من شبگیر) نام می‌برد که فراخوان اورا‌ پاسخ گویند.

خود نمی‌دانم که آن دو استاد بزرگوار در پیوند با این «فراخوان» چه واکنشی داشته‌اند؛ ولی من وقتی این منظومه را خواندم؛ نمی دانستم که چه بنویسم; پرسشی بجایی است بر ما چه میگذرد؟ و چرا چنینیم? نکته بی است که باید اندیشید و پاسخ درست باید داد.این بماند تا هنگامی که عقل ما قد بدهد. اما این چند سطر شعر گونه یی که در بداهه به ذهنم چنگ انداخت، پیشکش می کنم برای فرشیدورد عزیز.

ایا بنشسته در میعاد

ایا بنشسته در میقات جان فرسود

مجو ما را

چه دیر و زود

همانیم و چنان دانی

همان گم کرده راه منزل «آسوده گی‌های اگر آلود»

بیابان در بیابان تا دیار هیچ می‌رانیم

سفر در باد

تا هیچای پیچاپیچ می‌رانیم

ز جابلقا گذر کردیم تا اقصای جابلسا

کمر بشکسته رخش تند پای ما

همان افتان و خیزان

سخت گنس و گیچ می‌رانیم

کهن زال ذلیل مانده در خویشیم

تک و تنهای تنهایی

نه سیمرغی نه عنقایی

همان بی موج و بی ماهی

رسیدی گر به اوج قله البرز ای سیمرغ آگاهی!

سلام ما رسان از مرغ تا ماهی

سلام گرم ما وامانده گان را

درسراب سرد

دیماهی

ایا بنشسته در میعاد!

همان است و چنان دانی

برای ما زمینگیران بی باور

سقوط آخرین را

اوج پروازی است دردآور

فراز برج خاکستر

تهمتن های فرداها!

شما را تیغ تیز شعر برا تر

شما را بال پرواز تکاپو باد ارزانی

که خود میدانگه تقدیر را آن رستم فکرید

کران باز پرواز نگاه گرم‌تان

والا و والا‌تر

زبان سخته فرهنگ ورجاوندتان

گویا و گویاتر!

 

                                                            *         

 

نصیرمهرین



               یادواره های اندوهبار

                       مهدی جان چنـداولی   

 


درست به یادم نیست که چه وقت موضوع اعدام میرزا جهانگیرخان شیرازی (صور اسرافیل) را خوانده ام. اما موضوع اعدام و لحظات واپسین حیات او و ملک المتکلمین در من احساسی را برجای نهاده است. احساسی که آمیخته از احترام برای لحظات دردناک و سخنان شکوهمندانه است. آن مطالب سالها پیش باردیگر تداعی یافت. نخست میخواهم از موضوع آن دوتن در حدودی که در حافظه ام برجای مانده است، بگویم.

جهانگیرخان شیرازی از منتقدین و معترضین نظام ظالمانهء محمد علیشاه قاجار و مردی صاحب قلم، جسور و بیباک واز مدافعین مشروطیت بود. نشریه صور اسرافیل او با مضامین جذاب در دلها شوری برپا مینمود. از این رو محمدعلی شاه قاجار که  احترام به قانون اساسی و مشروطیت را برنمی تابید و با اودشمنی میورزید، کینه ی بسیار بردل داشت. شاه قاجارهمین که به سرکوب مشروطه طلبان و آزادیخواهان دست یازید، فردای همان روز دستور داد که جهانگیر خان را با رفیق و یار و یاورش، ملک المتکلمین اعدام کنند. دژخیمنان آن دو را به پای دار بردند. از واپسین سخنان ملک المتکلمین یکی هم آنست که گویند، گفت:

                  ما بارگه دادیم ایـــــــــــن رفت ستم برما

                  برقصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان   

 و دیگر اینکه، وقتی دید که قزاقهای تحت فرماندهی لیاخوف روسیه که به منظور همکاری با محمدعلیشاه مجلس شورا را به توپ بسته بودند، جان از جهانگیرخان نیز می ستانند، خواهشی کرد تا بگذارند که پیش از آنکه حلقه دار را برگردن او بگذارند، روی یار عزیزخود را ببوسد. اما دژخیمان مجال نداده و فرمان مرگ آن دو، لحظات بعد به اجرا در آمد.

سالهای که نمیدانم چند، سپری شده بود که از شادروان میرغلام محمدغبار اشاره کوتاهی در باره جریان اعدام محمد ولیخان و میرزا محمد مهدی خان چندوالی (که یاران و دوستان او را مهدی جان خطاب میکردند) خواندم. همان جایی را که می نویسد:

"میرزا محمد مهدی خان قزلباش که محکوم دیگری بود، همینکه دید محمد ولیخان را از دیگران پیشتر به دار می آویزند فریاد زد که:

اول مرا به دار بزنید تا مرگ چنین مردی را به چشم خود نبینم.«این خواهش او به عقب زده شد»

این خواهش در آن لحظاتی که ریسمان دژخیمان در پهلوی گلویش قرار داشت، حکایت از صفای دل  نسل دیگری دارد و احساس احترام ژرف می آفریند. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.