نوشته ها واشعاری از:

یلدا صبور،  لیلی غزل، راشد رستمی، مختار دریا، سید کریم بیسد، شاپور راشد. احمد رشاد بینش و احسان سلام.

                                                             *

       

                                        روایت یک سقوط

                               داستان کوتاه

                          ازقلم سیدکریم بیسد        

         


            



نصیرمهرین
نکاتی از سخنرانی (18 جنوری 2024) خانه ی فرهنگ ها- هامبورگ
اکثریت بزرگی از مردم امکان دسترسی به غذای حد اقل را از دست داده اند...
بیکاری، فقر، بی دوایی، محروم شدن از درس و تحصیل، حضور توهین وتحقیر برخاسته از خصومت ضد انسانی، انواع تبعیض و بیدادگری های روزانه، تبلیغات شکنجه آمیز ملایی- طالبانی؛ اسباب ایجاد پژمرده گی، روان پریشی، نفرت زایی، فرار و همچنان آرزومندی و امید داشتن برای گم شدن گروه ستمگر مزدور و جهالت پیشه ی طالبان شده است...

برگرداندن طالبان، متأثر ازعلایق و کارکرد های درونی، اجتماعی – قومی دولت های فاسد و خاین(کرزی، اشرف غنی)، همراه با لزومدید عامل بیرونی، قدرت تأثیر نهاده ی امریکا، مصیبت بزرگی را برای مردم افغانستان در قبال داشت... مصیبتی که تشدید و گسترش تشنجات منطقه یی را نیز در چشم انداز میگذارد...

حتماً با "لابی" های طالبان مواجه شده اید که پیهم ادعای "تأمین امنیت" را دارند. اما نمی گویند که کجا دختران و زنان افغانستان امنیت را برهم زده بودند؟ امروز همه اسیر اند و زندانی.
کجا هنرمندان و نویسنده گان شرافت مند امنیت را برهم زده بودند؟
کجا و چه وقت زبان فارسی ایجاد بی امنیتی نموده بود که گروه تبعیض الود و ستمگر طالبان، رفتار دشمنانه با آن دارد؟ و...
این تروریست ها، انتحاری ها، انسان ربایان و نسل کشان بودند که امنیت را برهم می زدند و ده

.ها هزارجوان را به خاک و خون کشیدند...
***
در این برنامه، شاعر ارجمند شبگیر پولادیان، چند پارچه از اشعارش را به خوانش گرفت.
- با ابراز امتنان از مهندس حسن ستاریان، آراستن محفل فرهنگی و حضور شرکت کننده گان محترم.

((()))


یلداصبور


 مادران تک سرپرست را از یاد نبریم!

مادران تک سرپرست، غمخوار استند، اما غمخوار ندارند. تکیه گاه استند، اما تکیه گاهی ندارند. شب و روز میتپند، گره گشایی می کنند درد میکشنداما همدردری ندارند.


اگر به واژه ی «تک سرپرست» دقت بکنید خودش روایت گر روزگار اوست . یک مادر تک سرپرست، یک تن در مقابل ناهمواری های زنده گی می جنگد. او به تنهای خودش مدیر خانواده است، آشپز، طبیب، معلم، کارگر، راهنما، خدمتکار، خیاط و
…… 

ذره ذره روحش زخم دیده است، زخم از ناله و گریه ی کودکان شکم گرسنه

سهمش از تمام نعمت های این دنیا، فقط چند قطره اشک داغ است که شب ها پس از خواب رفتن کودکانش جاری می شود، این گونه یک کوه از درد و رنج و ناامیدی با چند قطره اشک داغ از کاسه های چشمش بیرون می ریزند و دلش کمی صبر می‌یابد. صبر و استقامت برای یک روز دیگر و نبرد دیگر !

مادران تک سرپرست را نباید از یاد ببریم.

دست گیری از ایشان، حمایت از یک خانواده است.

***

مختار دریا


            خود شناسی

خود خدا گشتن نشد آسان دراین دو ر و زمان

بهتر این باشد که خود را خوب بشناسی بدان

چهره ها هر وقت و ساعت رنگ می یابند و تو

تو فقط هر رنگ هستی در همان رنگت بمان

درک خلقت سهل نبود بر سبکمغزان دهر

خلقتت گر درک کردی تو خدا یی آن زمان

یک نظر افگن به ماحولت نگر تو کیستی!.

از تعلق دور شو از این زمین تا کهکشان

لکه از آیینه پرزنگ روحت دور کن

شو چو انسان حقیقی با دل آیینه سان

می نکن بر زیور ظاهر که این دیوار سُست

تکیه گاهی نیست دائم چون شوی مغرور آن

بشنو از پیر خرد اندرز خودیابی دمی

تا که با لاهوتیان گردی انیس و همزبان

نکته ی گو یم شنو چون حلقه بر گوشت نما

عمرکوتاهت شود پران چو تیری از کمان

سالک راه حقیقت شو که ان ره مآمن است

ورنه چون مدهوش جام جهل در ذلت بمان

چون ندانی کیستی یا چیستی مقصد کجاست

توسن غفلت دراین دشت طلب بیجا مران

چشم عقلت را بصیرت ده که تا بینا شوی

تا که در فرجام خودیابی بگردی کامران

لحظه ی از عمر گر باقیست رو خود را شناس

خود شناسی خود خدایی می کند در هر مکان

همره دریا زمیبوس وانیس خاک باش

تا غبار پیکرت یابد رهش تا آسمان

مختار دریا.15 فبروری 2025 میلتون کانادا

                               ((()))

 نبشته هایی از

احمد رشاد بینش 

1

تقدیم به پدرم!

وقتی تو رفتی

دلم کار دست است

خودم بافتمش،

تارش را از سکوت،

پودش را از تنهایی.

همین است که خریدار ندارد

سال‌هاست بر دارِ این جهان آویخته‌ام،

همچون فرشی که کسی برایش جایی در خانه ندارد،

نه کهنه‌ام که بگذارندم کنار یادهای قدیمی،

نه نو، که به شوقِ تازگی در آغوشم بکشند.

من فرشی‌ام که در میانه‌ی راه مانده،

نیمه‌بافته، نیمه‌سوخته، نیمه‌جان

بادهای سرگردان بر پودهای دلم می‌وزند

و هر تارش را زخم می‌کنند.

گاهی باران که می‌بارد، خیالم می‌شود

که شاید دستی، پاهایی،

بر من ردّی از زندگی بگذارد،

اما نه… 


من زیر سقفی جا نگرفته‌ام،

زیر آسمانی بی‌رحم افتاده‌ام،

که بارانش، به‌جای رویاندن، مرا پوسانده است.

کاش کسی مرا لابه‌لای دستانش می‌پیچید،

گرم می‌شد از تارهای تنیده‌شده‌ی دردهایم،

می‌گفت:

عجب هنری! چقدر ظریف!

چقدر پر از سکوت‌های عمیق!”

اما

اما هیچ‌کس نیامد،

هیچ‌کس نخواست.

من دلی دارم، کارِ دست،

که سال‌ها در خلوتِ تاریکِ خود بافته شد،

با تک‌تک نفس‌ها،

با تک‌تک بغض‌ها.

حالا بر دارِ این جهان،

با دلی نخ‌نما،

چشم انتظارِ نگاهی هستم

که هرگز، هرگز،

برنخواهد گشت

 

2

تلنگری به شعور

محله‌ی ما رفتگری دارد؛ مردی که بامدادان، پیش از آن‌که خورشید چشمانش را بگشاید، کوچه‌های خفته را بیدار می‌کند. هر صبح که با موتر از درِ خانه خارج می‌شوم، با لبخندی گرم و صدایی آشنا سلامم می‌دهد. گویی در این جهان پرهیاهو، هنوز کسی هست که سلام را نه از سر عادت، که از جان می‌گوید. من نیز پیاده می‌شوم، دست بر سینه می‌گذارم، احوالش را می‌پرسم. با همان دستانی که بوی خاک و خستگی دارند، سطل زباله‌ای را کنار می‌زند و به کارش ادامه می‌دهد، بی‌آنکه بداند، این گفتگوهای کوتاه، گاهی جهان کسی را نجات می‌دهد.

همسایه‌ی طبقه‌ی زیرین ما جراح است. مردی در قامت دانش، با چهره‌ای عبوس و نگاهی که بیشتر در عمق گوشی‌اش گم شده تا در چشم‌های آدم‌ها. گاهی در آسانسور، میان دیوارهای سرد فلزی، چهره‌به‌چهره‌اش می‌شوم. سلام می‌کنم، سرش را بی‌حوصله تکان می‌دهد، بی‌آنکه حتی لب‌هایش زحمت تکلم بکشند. قبل از آنکه درب آسانسور به‌تمامی گشوده شود، خیز برمی‌دارد و می‌رود، انگار که این چند ثانیه‌ی ناچیز، بخشی از عمر گرانبهایش را تباه کرده باشد و من، در خلوت خویش، می‌اندیشم

اگر روزی دست سرنوشت مرا بر تخت بیمارستان او بنشاند، اگر ضربان قلبم در دستان سردش به امید تداوم حیات باشد، آیا خواهم خواست که زندگی‌ام از تیغ چاقوی او بگذرد؟

یا ترجیح خواهم داد که سنگ قبرم را دستی جاروب کند که شعور دارد، که مهربانی را می‌شناسد، که در کوچه‌های زندگی، هنوز آدمیت را به دوش می‌کشد؟

تحصیلات، مدرک، عنوان… هیچ‌کدام ضامن شعور نیستند.

شعور، چیزی است که در دانشگاه‌ها تدریس نمی‌شود.

شعور، همان چیزی است که میان دو سلام، میان دو نگاه، میان دو دست که به احترام بر سینه گذاشته می‌شوند، معنا پیدا می‌کند.

و چه تلخ… که برخی از دستان پر از دانش، خالی از انسانیت‌اند.

                                                              ***

3

در شهری که صداها در زنگار تملق محو شده‌اند، در عصری که کرسی‌ها را نه خرد که خودکامگی می‌سازد، جماعتی را می‌بینی که چهره‌هایشان در زر و زمرّد می‌درخشد، اما جان‌هایشان از تهی‌دستی فکر در تباهی شناور است. اینان را که بنگری، بر بساط جاه و مقام، خطابه‌های بی‌معنا می‌رانند و در وهم دانایی، چون بادی در غبار می‌پیچند، اما اندیشه‌شان جز پژواک کهنگی نیست.

بر بلندای این شهر، جاهلان آراسته بر تخت نشسته‌اند؛ همانان که ساحت حقیقت را به دروغ زینت داده‌اند، که از فضل سخن می‌گویند اما از خرد، هیچ نمی‌دانند. هر واژه‌ای که بر لبانشان جاری شود، بوی کهنگی تقلید می‌دهد، و هر اندیشه‌ای که در ذهنشان جرقه زند، سایه‌ای است از تاریکی عادت.

کجاست آنکه آیینه‌ای در برابر این خودشیفتگان بگذارد، تا ببینند شکوهی که در آن غلتیده‌اند، چیزی جز زنگاری بر آینه‌ی تهی‌دستی‌شان نیست؟ کجاست آنکه این چرخ نخ‌نما را از مدار ابتذال بیرون بکشد؟

در میان این هیاهوی میان‌تهی، هنوز واژه‌ای باقی‌ست که از حقیقت جان گیرد، هنوز دستی هست که پرده‌ی جهل را بدرد. اما تا آن روز، این جماعت همانند خری که مهترش جبرئیل باشد، همچنان در مقام خریت باقی خواهند ماند، با افساری از زر، اما با اندیشه‌ای که جز علف‌زار تملق را برنمی‌تابد!

                                                          ((()))

لیلی غزل

دلم گرفته است،


اما به ایوان نمی‌روم و دستم را بر پوست کشیده‌ی شب نمی‌کشم"

مدت‌هاست می‌بینم «چراغ‌های رابطه تاریک‌اند» و

سنگینی سرم را هیچ شانه‌یی برنمی‌دارد، مگر زانوان مادرم.

این روزها بیشتر به واژه‌هایی فکر می‌کنم که با «ز» و «ن» آغاز می‌شوند:

زن و زنجیر، زن و زندان، زن و زنبور

و اینکه چرا این واژه‌ها با «ز» و «ن» شروع می‌شوند،

به حیرتم می‌افزاید.

با آنکه می‌دانم زندگی هم با «ز» و «ن» آغاز می‌شود، اما

اما زندگی کجاست؟

در کدامین کوچه‌های تاریک، پشت کدامین درهای بسته، میان کدامین دیوارهای بلند دفن شده است؟

چرا هر بار که نام زن را زمزمه می‌کنم، صدای زنجیر در گوشم می‌پیچد؟

چرا هر بار که «زن» می‌گویم، دیوارهای زندان در نظرم قد می‌کشند؟

روزها می‌گذرند و من هنوز در آن دیار که روزی خانه‌ام بود، بیگانه‌ام.

دریغ از نوری که بر شب‌های زنان سرزمینم بتابد،

دریغ از نگاهی که مهرش بر زخم‌های شان مرهم شود.

اینجا زن بودن یعنی سکوت، یعنی سایه بودن در میان سایه‌ها،

یعنی دویدن در مسیری که به هیچ چراغی ختم نمی‌شود.

اما با این‌همه، هنوز زندگی با «ز» و «ن» آغاز می‌شود.

هنوز در دل این شب‌های بی‌پایان، نوری هست،

حتی اگر کم‌رنگ، حتی اگر لرزان

و شاید همین امید،

همین جرقه‌های کوچک،

روزی زنجیرها را پاره کند.

چرا که زن،

دو حرف اول زندگی‌ست.

                                            ((()))

طنزهایی از:

احسان سلام


تا جایی‌که در این سه‌سال و اندی دیدیم، در گسترۀ سیاست، هیچ‌کسی قبول عام و خاص نیست و نشد. تا کسی سربلندکند، با فیس‌بوک و X سرکوب و زیرکوبش می‌کنند! خیلی‌ها منتظرند تا نسل نو و ریگمال‌‌زده‌یی به میدان سیاست و رهبری بیاید که مثل«کاغذ سفید A4»باشد و حتا خط‌خورده‌گی و چملکی هم نداشته‌باشد.

حالا بنده منتظرم که، این نسل نازدانه و دردانه از کجا و چه وقت سربلند می‌کند!؟

یک امکان دیگر هم وجود دارد:«از ایلان ماسک خواهش‌کنیم، دو سه‌صد ربات سیاسی برای‌مان تولید‌کند تا این خلای رهبری را پرکند؛ وگرنه....»

2

شرم‌ست که از مردم و ملت گپ می‌زنند!

در کشوری که یک فرمانده دارد و مثلاً چهل‌میلیون فرمانبر؛ مردم چی هست و کی هست و در کجای کار حضوردارد!؟

از این گپ‌های هوایی که بگذریم؛ در بسترِ ریزش(همو سرماخورده‌گی) افتاده‌ام و در کنار گوش‌دادن به کتاب صوتی«فراسوی نیک وبد نیچه»، یک ویدیوی افغانی را دیدم که، آشپز در روغن قیرمانند«چپلی‌کباب»بریان می‌کرد. راستش این خوردنی وطنی، هیچ شباهتی به«کباب»نداشت؛ اما یک«چپلیِ»تمام‌عیار بود.

 

3

ود لِنگ‌ها

الف‌خان، از شش‌سال بدین‌سو برف میان‌سالی برشقیقه‌هایش باریده‌است. یک‌عینک زانویش چندسال پیش زیر تیغ جراحی رفته‌بود و پیوسته از درد کمر می‌نالید. اما شخصیتی هست خیلی زنده‌دل. تاجایی که خبردارم، از سه‌سال بدین‌سو، به آموزشگاه رقص می‌رود. او با پشت‌کار وعرق‌ریزیِ ستایش برانگیزش، از کتک هندی تا شکم جُنبانک عربی و از سمبای برازیلی تا میده‌میده بُرُوی افغانی را با دلگرمی تمام آموخته‌است.

روزی از گل‌میرـ دوست جاناجانی‌اش ـ پرسیدم:

ـ راستش نمی‌دانم در این سن و سال، الف‌خان چه مجبوریت دارد که به کلپ رقص می‌رود. می‌خواهد چربی شکمش را بسوزاند و یا تصمیم دارد ستارۀ هالیوود و«خالیوود»شود؟

گل‌میر پوزخندی به سویم زد و گفت:

ـ قصه این‌ست که بعد از شکست جمهوریت و پیروزی بَمبُموریت، تمام آرمان‌های ملی الف‌خان برآورده‌شدند. فقط برای این منظور کلپ رقص می‌رفت که بعد از بازشدن مکتب‌های دخترانه، یک‌محفل تبریکی برگزار‌کند و با تمام نیرو، ازعمق دلش برقصد و زمین و زمان را بلرزاند؛ و ازاین طریق به جامعۀ جهانی بفهماند که«نور څه شی غوا‌ړی!؟»

حیرت‌زده پرسیدم:

ـ حالا که وعدۀ بازشدن مکتب‌های دخترانه به قیامت‌رفت؛ الف‌خان هنوزهم به باشگاه رقص می‌رود؟

گل‌میر چُق‌چُق‌کنان گفت:

ـ نه، دیروز دیدمش؛ مثل آدم‌های که تازه ختنه‌شده‌باشد، کشال‌کشال راه می‌رفت و کمرش لَق می‌خورد!

دلم طاقت نیاورد و باز پرسیدم:

ـ حالا که هم ریشش رفت و هم بروتش؛ چه تصمیم دارد؟

گل‌میر گفت:

ـ اکنون برنامه‌اش این‌ست که، نواسه‌اش را زن بدهد؛ رقص‌هایی را که آموخته‌است، در محفل عروسی به شورای امنیت ملل متحد تقدیم‌کند؛ و از این طریق هم غم دلش را بکشد و هم دودِ لنگ‌هایش را!

 

                                                     ((()))

  ایر هموطن! در ایای

ش. راشد 


                                                         ای هموطن

در تاریکی شب‌های اندوه‌بار این سرزمین، هنوز ستاره‌های امید در دل آسمان می‌درخشند. این خاک کهن، گواه زخم‌هایی است که بر پیکر آن نشسته، اما در رگ‌های آن هنوز خون غیرت و شجاعت جاری است. ما فرزندان این وطن، وارثان دردهای بی‌شمار و رؤیاهای سرکوب‌شده‌ایم، اما آیا سرنوشت ما این است که در حسرت دیروز و اندوه امروز بمانیم؟ نه! افغانستان را نباید تنها در قصه‌های تلخ و خاطرات محو جست. این سرزمین نیازمند فریاد بیداری ماست، نیازمند دستانی که دوباره آن را بسازند، نیازمند قلب‌هایی که از عشق به وطن بتپند، نه از ترس و یأس. اگر روزگاری این خاک اسیر طوفان‌های ویرانگر شد، امروز ما هستیم که می‌توانیم به جای ناله و شکایت، بازوی همت را بالا زنیم و طرحی نو دراندازیم. اما برادر و خواهرم! آنچه در این سال‌های سیاه، بند از پای این سرزمین گسسته، نه فقط زخم دشمن، که جهل خویشان بوده است.

                                                         


آنان که نادانی را بر آگاهی ترجیح داده‌اند، آنان که تاریکی را دوست‌تر از نور می‌دارند، آنان که نام دین را بهانه کرده‌اند و به جای روشنی، جز فقر و وحشت نیاورده‌اند. اینان همان کسانی‌اند که می‌خواهند ما همیشه در بند بمانیم، همیشه بترسیم، همیشه سر خم کنیم. قلم را بردار و بنویس! حقیقت را فریاد بزن، نگذار دروغ و جهل بر عقل‌ها سایه افکند. سخن بگو، آگاهی ببخش، سکوت را بشکن، زیرا خاموشی ما ادامه همان تاریکی است که ما را به زنجیر کشیده. و اگر روزگار تو را به عمل فراخواند، درنگ نکن! با عزم و اراده، با شجاعت و ایمان، برای آزادی و سربلندی این وطن قدم بردار. ما دیگر نباید قربانی نسل‌های قبل باشیم، بلکه باید معمار آینده‌ای باشیم که فرزندان ما در آن بی‌هراس، با افتخار و آزاد زندگی کنند. آینده را نمی‌توان از دیگران گدایی کرد، باید آن را ساخت، باید برایش جنگید، باید برایش ایستاد! پس برخیز، ای فرزند این خاک! برخیز از میان ویرانه‌ها، غبار نومیدی را از شانه‌هایت بتکان، آفتاب در پس این شب سیاه انتظار تو را می‌کشد. کشتی شکسته این وطن را به نیروی اندیشه، ایمان و عمل، از میان امواج سرنوشت عبور ده و به ساحل امید و پیروزی برسان. و بدان که تاریخ، نام کسانی را به یاد خواهد داشت که برای آزادی و سربلندی مردم‌شان ایستادند، نه آنان که در برابر جهل و ستم سر تسلیم فرود آوردند.

((()))                                                  

سید کریم بیسد



                           روایت یک سقوط

                              داستان کوتاه


احسان جوانی بیست و پنج ساله، از همان کودکی در میان جمع دوستان و همسایه ها به مهربانی و جوانمردی شناخته می‌شود. چهره ی خندان و رفتارش با مردم، او را عزیز همه کرده بود. هرزمان کسی به مشکلی بر میخورد، نام احسان اولین چیزی بود که به ذهنش می آم.  یکبار که همسایۀ شان  پیر زنی تنها، نیاز به کمک داشت احسان بی هیچ توقعی تا نیمه شب برایش کار کرد. وقتی دوستانش پرسیدند که چرا خودش را این طور به زحمت می اندازد، با خنده گفت: اگر ما برای مردم خود آنهم انسانهایی که به کمک نیاز‌ دارند کمک نکنیم پس ما نام خود را چه بگذاریم؟ اگر ما جوان ها نه ایستیم پس کی باید بایستد؟ احسان قهرمان فوتبال، محله و خانواده ی خود بود، همه او را دوست داشتند هر باریکه تیمش پیروز میدان می‌شد، دوست هایش او را روی دوش بلند کرده می بردند شادی می‌کردند. با اینحال مغرور نبود. اگر در بازی کسی اشتباه می‌کرد، با آرمش میگفت: مهم نیست، دفعۀ بعد جبران میکنید. در مراسم محله، او همیشه داوطلب بود از بخش کردن چای در ماه محرم گرفته تا کمک به جوانترها برای یاد گرفتن درس های مکتب. حتی وقتی دوست نزدیکش یوسف که خانوادۀ ضعیفی داشت، برای خرید کتاب های درسی مشکل داشت، احسان بدون اینکه دیگران بفهمد ویا خودی یوسف هزینه اش را پرداخت کرد. یوسف وقتی فهمید، بغض گلویش را فشرد و گفت: احسان جان تو همیشه پشت همه هستی . اما روزگار همیشه یکسان نمی ماند، ‌مرگ ناگهانی پدرش، مانند زلزله ای خانه ای احسان را لرزاند، او که ستون خانواده بود، ناگهان تنها ماند تا هم کار کند و هم مادر و خواهر کوچک ترش را حمایت کند . دوستانِ قدیمی اش، هرکدام مشغولِ زندگی خودشان شدند و کمتر خبری از آنها داشت. کم کم فشار مالی و نا امیدی از آینده شکاف های در روح اساس احسان ایجاد کرد که هیچ کس قادر به دیدن آن نبود. او دیگر همان احسان پر انرژی نبود.

یک شب وقتی خسته از کار روزانه باز می گشت، محسن که به مواد مخدر اعتیاد داشت، با لبخند تعارف کرد: یک دود بزن،‌ کیف زندگانی را تماشا کن، خستگی ات را رفع می‌کند. احسان اول مخالفت کرد، اما با اصرار محسن و سنگینی زندگی که روی دوشش فشار آورده بود، برای اولین بار تن به اصرار محسن داد آن لحظه برایش شبیه فرار از همه درد ها بود.  رفته رفته احسان به مواد مخدر عادت کرد . پس از آن احسان دیگر همان آدم قبلی نبود. لبخند ش محو شد بود وچشم هایش همیشه خسته وخالی به نظر می رسید. کم کم به مواد وابسته شد. ابتدا سعی می‌کرد این موضوع را از خانواده اش پنهان کند ، اما تایرات در رفتار و ظاهر اش به وضوع مشخص بود او دیگر به مراسم ها نمی رفت، از دوستانش دوری می‌کرد. وحتی وقتی پیر زنی که روزی کمکش کرده بود ، دوباره در خواست یاری کرد فقط با چشمانی بی تفاوت از کنارش گذشت.  یک شب  در گوشه ی تاریک کوچه، احسان که خمار آلود بود، تنها نشسته و صدای زمزمۀ خودش فضای ساکت را پر کرد؛ یادت است؟ یادت است که وقتی می خندیدی، مادر چقدر خوشحال بود؟ یادت است ده زمین خاکی، وقتی یوسف می گفت، قهرمانی، چقدر به خودت افتخار می کردی؟ حالا چه شده؟ حالا چه شدی احسان؟ چطور به اینجاه رسیدی؟ کاش فقط یک بار…یک بار بتانم برگردم به آن روزهااحسان در گوشه ی تاریک تکیه داده بود سرمای شب از تن لرزانش عبور می کرد، اما دردی که در دلش موج میزد، هزار برابر سوزنده تر بود. به ستاره های کم نور آسمان خیره شد و لب های خشکیده اش به آرامی باز شد : یادت اس احسان؟ یادت اس وقتی گول میزدی، چطوری همه برایت کف میزدند؟ مادر از پشت پنجره نگاهت می کرد و میگفت پسرم، تو مثل یک چراغی که خانه ره روشن میکنه، روشنی بخش هستی حالا گی؟ حالا گی داری؟ نگاه کن خوب … نه جرات کن نگاه کن! این دستی که روزی برای بردن تیم می دوید، حالا حتی قدرت بلند شدن ندارند.  اشک از گوشه ی چشمش جاری شد . باصدای شکسته و لرزان ادامه داد: یوسف یادت اس؟ وقتی کتاب هایشه خریدی و نگفتی که کاری تو بود؟ چقدر خوشحال بود… ولی حالا، اگر مره ببینه، چه فکر میکنه؟ یوسف هم مره گذاشت و رفت . همه آنهاییکه باید می رفتند، به دیوار خیره شد، فکر کرد کسی را می بیند . آری پدرش را می دید که در مقابل اش ایستاده و به او نگاه غمگینانه دارد… پدر مگر اینجاستی، به من نگاه میکنی؟ نگاه نکن تو همیشه می گفتی مرد باید قوی باشه. ولی مه گه شدم؟ مردی که تو می خواستی کجاست؟ مادرم … میدانم، میدانم دکه هر بار که نگاه می‌کنه، می بینم ده چشمایش چه میگذره… نا امیدی هموچیزیکه خودِمام از خود دارم، کاش می شد بر گردم، ‌کاش یک بار دیگه می تانستم هم احسان سابق باشم…ولی دیگه نمایشهدستانش را روی صورتش گذاشت ‌برای لحظاتی بی صدا گریه کرد  مثلِ که کودک گم شده ی بود که هیچ راه بازگشتی برایش باقی نمانده بود. زیر لب زمزمه کرد: بگه های محله … اگه کسی داستانی مره میشنوه، لطفن به اینجاه نرسین. لطفن مثل مه نباشین ، مه قهرمان نبودم ، مه فقط یک شکست خورده بودم . اما شاید ، شاید شما هنوز وخت داشته باشینصدایش آرام تر شد و در سکوت شب گم .‌اما آن زمزمه. آن صدای شکسته ، از قلبی می آمد که هنوز آرزو داشت، حتی اگر همه چیز تمام شده بود . چند روز بعد، جسدِ بی جان احسان را در خانۀ متروکه ای پیدا کردند. دوزی بالایی مواد او را از پا انداخته بود. وبه زندگی اش نقطه ای پایان گذاشته بود. وقتی خبر مرگ احسان به محله رسید، همه شوکه شدند. برای همسایه ها باورش سخت بود جوانی که روزگاری نماد امید ومهربانی بود، به چنین سر نوشتی دچار شده است، در مراسم خاکسپاری اش، یوسف، همان دوستی که روزی احسان برایش کتاب خریده بود، با بغض گفت: احسان قهرمان ما بود ولی ما که قهرمان خودرا می شناختیم، می تانستیم کمکش کنیم. شاید بیشتر کنار اش بودیم، تنهایش نمی گذاشتیم، این اتفاق نمی افتاد. محله ای وزیر که صدای خنده های احسان در آن طنین انداز بود حالا در سکوتی سنگین فرو رفته بود.  مادرش، با صورت و چشمان اشک آلود، بر بالین پسرانش زانو زد و با حق حق گریه با صدای شکسته گفت: پسرم تو هنوز هم قهرمان ما هستی حتی حالاسر نوشت های از این دست دردی است که می توان از آن جلو گیری کرد، اگر جامعه و خانواده زودتر دست یاری دراز کنند.

                                                  پایان

 

راشد رستمی


فارسی



زادهٔ خاک خراسانم زبانم فارسی ست

تار و پودم کابل و روح و روانم فارسی ست

جرعه نوش جام مولانا و حافظ بوده ام

کاروان حله ی از سیستانم فارسی ست

روح سعدی و سنایی، رودکی و بیدل است

هم حریر و هم پرند و پرنیانم فارسی ست

هفت شهر عشق عطار است در هر واژه ام

گوهری از پور سینا در نهانم فارسی ست

شهنامه کنج فردوسی ست در ویرانه ام

خاک من زر دارد و دُر گرانم فارسی ست

این صدف صد گونه مروارید دارد در نهان

قطره ام هرچند، بحر بی کرانم فارسی ست

زادگاه رستم و سهراب و رودابه ست این مرز کهن

چون درفش کاوه آهنگرانم فارسی ست

ای تو ضحاک زمان مغرور زور کیستی؟

عاقبت سهم تو هم گرز گرانم، فارسی ست

راشد رستمی

بیست و یکم، دوم، دوهزار و بیست و پنج

                                                      )))(((

 

 

 



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.