نبشته ها واشعاری از:عتیق الله نایب خیل، نصیرمهرین، رحیم شنسب، شبگیر پولادیان، اسد روستا و ش. راشد.
وئبلاگ خوشه
عتیق الله نایب خیل
نامۀ خیالی به امیر خیالی!
با سلام جناب
امیرالمومنین!
یقین کامل دارم که این
نامه به دستت نمی رسد. نه به این دلیل که ترا موجود خیالی می دانم. گرچه شک داشتن
برای هیچ افغان گپ تازه نیست. وقتی مردم توانستند هزاران مکتب خیالی، معلمین
خیالی، شاگردان خیالی، بیمارستان های خیالی، سربازان خیالی، مشاورین خیالی و صدها
موجود خیالی دیگر را تحمل کنند تو تۀ کدام پیاز هستی که خیالی نباشی؟ و باز، چه
کسی یقۀ آن هایی را گرفت که ملیون ها دلار را با نام آن موجودات خیالی خوردند و
بردند و حالا هم در عیش و نوش در قصرهای شان لمیده اند.
حتماً باید کاسه یی زیر
نیم کاسه باشد که خود را در پردۀ استتار مخفی کرده ای. اگر فکر می کنی که لیاقت
فرمایشات ترا داریم، از پردۀ حجاب بدر آی، چهره بنمای و قدری از ارشادات قیمتی و
قندی ات بنده گان خدا را مستفید بساز. باورم نمی شود شریعت چنین حکمی داشته باشد
که جمال روی امیرالمومنین از انظار رعیتش مخفی بماند.
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست!
قبل از این که بیشتر
بنویسم یک خواهش دوستانه دارم که لطفاً راز این نامه را علنی نسازی. زیرا این
روزها که شر از در و دیوار می ریزد، و من هم به دلیل زبان شورم بخت چندان خوبی
ندارم، می ترسم حرفی زده باشم که خلاف میل مبارک باشد و به چنگ زامبی هایی بیافتم
که برای کشتن مردم مقرر شده اند و در یک لحظه سرم را از تنم جدا سازند و کارم را
تمام کنند. زامبی گفتم و یادم آمد بگویم که این زامبی های تو، کشور را به یک زندان
بزرگ مبدل کرده اند و شما که این همه نگرانی در مورد دین دارید، باید بدانید که
اسلام نه با موی زنان و ریش مردان، بلکه با عملکرد همین زامبی های تو به خطر
افتاده است. سری به بیرون بزن، خواهی دید که مسلمانان در حال فرار از بلاد اسلامی
تو هستند. تو و این زامبی هایت یک سرزمین بدون دولت را در اختیار گرفته اید که افق
دیدتان از تبعیض سیستماتیک علیه زنان، ایجاد فضای اختناق فرهنگی و اجتماعی و
پرداختن به ظواهر دینی فراتر نمی رود. اما باید بدانی که داشتن قدرت به معنای
ساختن دولت نیست. زیرا جنگ جویان خوب، در همۀ حالات احتمالاً دولتمردان خوب
نیستند.
این مردم بیچاره چهارده
صد سال مسلمان بوده اند و در مسلمانی خود هم شهرۀ جهان هستند. کوشش نکن آن ها را
دوباره مسلمان بسازی که این کوشش ها نتیجۀ معکوس دارد. مگر نشنیده ای که این مردم
حاضر نیستند با زور همرایت به بهشت بروند اما با رضائیت به دوزخ هم می روند.
وقتی طرز نگاه تو و
زامبی هایت را با مسایل می نگرم گپ «آبراهام مزلو»، روانشناس امریکایی، یادم می
آید که می گفت: «کسی که فقط یک چکش در اختیار دارد، همه اشیا را مانند میخ می
بیند.»
می دانم که با مار نمی
شود دست داد، زیرا مار دست ندارد. توقع اصلاح از تو و زامبی هایت نه ممکن است و نه
محتمل. اما اگر ذرۀ عقل هم در کاه خانۀ کله ات باشد، باید این بازی میخ و چکش را
کنار بگذاری. زیرا هیچ دادگاه و حکومتی نتوانسته است و نمی تواند اندیشه را به
زندان ابد محکوم نماید. تجارب تاریخ را از یاد نبر، هرگاهی که کاسۀ صبر مردم لبریز
شده مشتش نیز از خشم گره شده و آنگاه هیولا های قویتر از تو را نیز از پا در آورده
است. کوشش نکن بار دیگر چکش مردم را بیازمایی که وقتی بر سرت فرود آمد مغز متحجر و
متعفن ات را پاشان می سازد.
*
((()))
نصیرمهرین
به یاد زنده یاد علی اصغربشیرهروی
((()))
رحیم شنسب
تأسیس دولت یهودی در سرزمین های فلسطین
با اعلامیه بالفور انگلیس ها بتاریخ ۲ نوامبر ۱۹۱۷
موضوع تأسیس دولت مستقل برای یهودیان جهان وعده داده شد .تعیین سرزمین برای این دولت مورد نظر در یوگندا، اوکراین ،سرزمین امریکا و مناطق مختلف مورد مطالعه بود . ولی اهداف استراتیژیک انگلیس وغرب ایجاب می کرد تا یک پایگاه دائمی و ابدی درشرقمیانه داشته باشند، بعد ها اکتشاف نفت وزخایر انرژی، راه ها وکوریدورهای دارای اهمیت حیاتی و موقعیت استثنائی شرق میانه مجاب کرد که این دولت در سرزمین فلسطین تاسیس شودبعد سقوط خلافت عثمانی مناطقی منجمله فلسطین تحت سلطهاستعماری و قیمومیت انگلیس قرارگرفت .
در جنگ دوم جهانی گروپ های تروریستی (هاکانا) یهودی به رهبری بنگورین وگولدا مایر وعساکر داوطلب یهودی تحت اثرموشی دایان در صفوف قوتهای انگلیس شامل جنگ بودند در ختم جنگ این قطعات مسلح و جنگ دیده ء یهودی به فلسطین جابجا شدند
در ۱۴ می سال ۱۹۴۸ به ساعت ۱۲ بجه شب رادیوی فلسطین کهتحت کنترول انگلیس ها بوداعلامیهء را پخش کرد که انگلیسفلسطین را ترک داده و بعد از این فلسطین تحت قیمومیت آنها نیست .بعد از اعلامیه انگلیس ها دفعتأ رادیو اعلان دیگری را نشر گرد
و گفت: اینجا رادیوی اسرائیل است و سپس موجودیت دولت اسرائیل را به اطلاع جهانیان رسانید .
اعراب دربرابر یک امر غیر مترقبه و فاجعه آمیز مقابل شدند.شروع به جمع آوری قوتهای خود متشکل ازمصر ، سوریه ،لبنان واردن جنگ را به مقابل قطعات اشغالی باقیمانده انگلیس که همان یهودی ها بود أغاز کردند . شکست اسرائیلی ها نزدیک شده بود.ولی وساطت جامعه ملل آنوقت برای آتش بس و اقدامات انگلیس و خیانت ملک عبد الله اول شاه اردن ( پدر کلان همین ملک عبدالله کنونی )سبب شد که حمله اعراب ناتمام و بعدأ بدون نتیجه منتهی شود.ملک عبدالله با نماینده یهودی ها “ گلدا مایر “ مخفی ملاقات کرده و ازعدم مخالفت وتائید تاسیس دولت یهودی هم اطمینان داده و حتی المقدور از عدم حمله خود به دولتجدیدالتاسیس اسرائیل هم قول داده بودولی گفته بود که جلو حمله سائیر اعراب را تضمین نمی تواند.
در نتیجه خیانت پدر کلان همین ملک عبدالله و فشار جامعه مللآنوقت یهودیان سرزمین های فلسطین را اشغال و دولت خودرا تحکیم نمودند ملیون فلسطینی از خانه هایشان اخراج وبه اردن، لبنان و مصر مهاجر شدند . اعراب آن حادثه را ( یوم نکبة) يا روز
نكبت نامند .
تاريخ بازهم تكرار مي شود و مانند اعلاميهء بالفور اينك اعلاميهءترامپ سرزمين هاي غزه و غرب رود اردن را يا خلاصه صد فيصد سرزمين هاي باقيمانده ء فلسطين را به اسرائيل ميدهد( يوم النكبة) دوهم وباز هم به همكاري خود اعراب منجمله ملك عبدالله دوم نواسه ملك عبدالله اول تكرار مي شود .
وقتی اعلامیه ترامپ تکرار می شود ملک عبدالله ثانی هم در پهلویش نشسته بود ( اینست تکرار تاریخ)به زودي جلسه سران عرب در قاهره منعقد مي شود ديده شود به گفته وطنداران عزیز ما از آن چه بور خواهد شد.
اگر اعراب بگذارند که نکبه دوم تکرار شود به طور مطلقنکبه سوم نیز در آینده رخ دادنیست که شامل اشغال سرزمین نیل تا فرات بشمول همه سوریه اردن مصر، بخش عراق و قسمت های از سعودی شامل مدینه منوره استاسرائیل مدعی است که این اقوام در آنجا زیست داشتند :
قبایل خزرچ، بنی حارث، بنی حشام، بنی نجار ، بنی زریقبنی قینقاع ، بنی سعدیه، بنی شطیبه ، بنی کنانه، بنی قریظه، بنی نضیر، بنی قضاعهشما نقشه مورد نظر اسرائیل بیرق بین دو خط آبی ( نیل تا فرات) و همین بیرق نقشه را در بازوبند های عساکراسرائیل ببینید. حالا باورتان شد؟
((()))
شبگیر پولادیان
چرند تنویر
حلیم تنویر
را دیریست میشناسم. این مارمولک رسانهیی را که گهگاهی مثل کاسه داغتر از آش از
سوراخ خود میخزد و گلی به آب میدهد.
از قضای
روزگار در نیمه دهه پنجاه خورشیدی چند سالی در دانشکده ادبیات دانشگاه کابل همصنفی
بودیم. از بچههای پولدار و به اصطلاح «مد روز» آن روزگار بود.
با خودرو
گلابی رنگ خود در خیابانهای تنگ دانشگاه خودنمایی میکرد و آشنایان نزدیک و به
ویژه دختران دانشگاه را به هواخوری میبرد. تظاهر به نویسندهگی داشت.در همایشهای
فرهنگی در تالار دانشگاه شرکت میکرد و گاهی در پاجامه آوازخوان آهنگهای دوگانه
با دختران و بانوان به ویژه انیسه وهاب هنرمند رادیو اجرا میکرد.
از گرایش
های سیاسی و عقیدتیاش چیزی نمیدانستیم؛ یکی به این علت که آن هنگام ( دوران
دیکتاتوری جمهوریت داودخان) فعالیتهای سیاسی ممنوع بود و دو دیگر این اعجوبه
روزگار خوشگذران، خوشباش و ژیگولو بود و نقش پادوی اشراف مملکت را بازی میکرد.
تنها در سالهای آخر جمهوریت داودخانی کمکم سرش از یخن حزب دولتی «ملی غورزنگ»
برآمد. در رکاب هواداران داودخان، دانشجویان را تشویق میکرد که به حزب دولت
بپیوندند و آینده شان را بیمه کنند.
پس از
فراغت از دانشگاه نیز به «خلقی»ها نزدیک بود؛ زیرا بیدرنگ به رادیو تلویزیون رفت
و شامل کار شد، در حالیکه ما «بچههای غریب» به اصطلاح «بیطرف و بیواسطه» در به
در به دنبال پایینترین پست حکومتی ماه ها سرگردان بودیم.
اینکه جناب
تنویر چه شد که بعدها به حزب گلبدین متعصبترین و تمدنستیزترین گروه جهادی پیوست
و در اروپا به حیث پادو افراطیترین باند مشغول لجنپراگنی شد، چیزی نمیدانم. ولی
ظاهر قضیه استحاله وحشتناک این مارمولک چندینچهره جای شگفتی دارد.
حلیم خان
تنویر در حال حاضر کلهطاس و پا در لب گور با شمشیر چوبی محمد گل مومند شریرترین
آدمکش نژادپرست تمامیت خواه، مدافع و مبلغ لجوج مافیای سدههای تاریکی هنوز
خاکباد میکند و چرند می لافد.
چماق تکفیر
تازیانه دفع و طرد افغانیتی اخیر او به هموطنان غیر افغان کشور ما که « نجس ها از
افغانستان بیرون شوید!»؛ مرا وا داشت که نگاه نا آشنایی به این آشنای قدیم داشته
باشم.این بداهه منظوم پاسخ آن اندیشه سخیف و نفرتانگیز اوست:
باز آن
«تنویر» پرتزویر سر تا پا چرند
گفت: افغان
نیستی ز افغانستان رختات ببند
گفت: افغان
نیستی از مرز بیرونت کنم
«غیرت
افغانی»ام در خاک و در خونت کنم
راست گفتی
نیستم افغان خراسانزادهام
زادهی آن
سرزمین نام از کف دادهام
در خراسانم
خراسان نیست این افغانستان
نیست این
افغانستان آن سرزمین باستان
عوضی
بگرفتهای نام مرا با نام خویش
از چه قالب
میزنی این نام نافرجام خویش
نیستم
افغان درخت سبز ایرانیستم
ریشه در خاک
کهن دارم خراسانیستم
ریشهام
«کولاب و قم» گسترده تا گردیز و مرو
روی دوش
بام دنیا مثل آن آزاد سرو
ریشهام
بلخ و هرات و غزنه و شاپورگان
از بدخشان
تا به مرز هیرمند و سیستان
این توای
«افغان» کهاز ملتان و ساول سرزدی
مثل یک
افعی به خاک پاک ما چنبر زدی
مست «مستنگی»
تو از کوه سلیمان آمدی
«الفنستونی»که
سوی کابلستان آمدی
تو مرا
کولابی و قمی چه میخوانی کنون
صاحب این
خانه را از خانه میرانی کنون؟
از برونسو
آمدی اکنون درونسویی شدی
گرگ کهسار
سلیمان آهوی کوهی شدی
تو مرا
خوانی «نجس» ای غول صحراگرد سند
بردهی
پنجاب و لندن ریزهخوار خوان هند
یک «نجس»
باشد به دنیا چهرهی منفور توست
کلهی
همچون کدو و چشم تنگ کور توست
های ای
موشکپران لشکر «خان خروت»
حامی دشنام
و دشنه، «گلبدین خان» بروت
نسل منحوس
«کک کهزاد» پر کیک و کنه
در رکاب
بابر و نادر چو دزد گردنه
گور خود گم
کن تو و آن طالب گندیدهات
با چنین
فکر چرند و عقدهی پندیدهات
اسد روستا
رمیده
خاطرم از روزگارِ در بدری
شکسته شیشه
ی دل در عزای خون جگری
درخت خشکم
و از نوبهار امیدی نیست
چسان ز باغ
کنم شکوه یی ز بی ثمری
اگر چو
هیمه بسوزم ندارم افسوسی
تبر به
شاخه ی من زخم زد ز بی بصری
نمانده
خنده به لب اشک دیده ام جاریست
به کنج
بادیه درمانده ام ز خیره سری
فضای پنجره
تاریک و شام غم در پیش
کجا برم
سرِ سرگشته را ز بی خبری
نه آرزوست
به دل، نی امید پروازی
پرم شکسته
دلم خون ز جور نوحه گری
ز چاک
پنجره بر شاخسار می نگرم
دلم گرفته
به کنج قفس ز بی هنری
ز بس که
دامن صحرا و دشت پرخون است
نمانده
حسرت پرواز و ذوق هم سفری
اسد روستا
فبروری ۲۰۲۵
((( )))
ش. راشد
زخمی که بال میزند !
ای دنیا!
کدام پرنده را دیدهای که به اختیار، آشیانش را ترک کند؟ مگر آنکه طوفانی بیرحم،
حادثهای گریزناپذیر یا دستی پر از جبر او را از لانهاش برکَند. اما هرجا که
پرواز کند، دلش همانجا، بر شاخساری که روزی در آن آرام میگرفت، جا مانده است.
هرچند دور، هرچند در اوج، باز هم در هوای همان خانه نفس میکشد، به امید بازگشت،
به آرزوی روزی که بادهای بیگانه دیگر او را با خود نبَرند.
و من، پرندهای
از همین جنس، امشب در غربت بیانتهای این شب غریبه، بیخواب و بیقرار، در هجوم
خاطرات زادگاهم سرگردانم. دیار نازنینم، سرزمین زیبایم، هر گوشهات در خیالم زنده
است. توتباغهای شمالیات که سایههای خنکشان آرامشم بود، آب روان جویچههایت که
ترانهخوان میگذشت، صدای مرغکان مهاجری که بهار را در لابلای شاخهها آواز میکردند…
بوی نان گرم گندم که از دستان مادرم بلند میشد، عطر شبدرهای شبنمخورده که بر
گسترهی دشتها خوابیده بودند، تلخان سفیدکی که از توتهای شیرین باغچه فراهم میشد…
آه، همه اینها، در جانم جاری است، در رگهایم میدود، در چشمانم اشک میشود و فرو
میریزد.
و اینسو، من
کنار آبهای سرگردان این جهان ایستادهام. نگاه میکنم به دریا، که هر موجش در پی
راهی برای بازگشت است. انگار امواج، از هزاران فرسنگ آنسوتر، از رودخانههای
دیارم قصهها دارند، از چشمههای زلالی که روزگاری در سایهشان آرام میگرفتم. آبهای
اینجا هم شاید مسافرانی از همان سرزمین باشند، در جستوجوی وصل، در تمنای بازگشت.
گویی یکدیگر را در آغوش میکشند، نجوا میکنند، از خاطرهها میگویند، از آنچه پشت
سر گذاشتهایم، از آنچه هنوز در قلبمان زنده است.
و مگر مهاجرت
چیزی جز انتظار است؟ انتظارروزی که بادهای بیگانه دیگر نبرند، که دستهای جدایی
کوتاه شود، که سرانجام پرندهی خسته، مسیر خانه را پیدا کند. من هنوز در رؤیاهایم،
در دل شبهای دلتنگیام، این امید را زنده نگه داشتهام.
روزی باز
خواهم گشت…
روزی در آغوش
وطن خواهم گریست و این غربت، تنها خاطرهای دور خواهد شد.
ش.
راشد
نیمه های شب
۹ فبروری ۲۰۲۵
***
مطمئنا این روزها میگذرند ولی متاسفانه عمر ما را نیز باخود میبرند به امید روزی که بخندی عزیر
پاسخ دادنحذف