شجاع شفا
یادواره یی از غربت کبرای
-آن تندیس بزرگ شعر، ادبیات و نجابت در غربت غریب غرب !!! 

دردا و حسرتا که یک ملت سوگوار شد و در
سوک فرزند فرزانه اش به مویه نشست ! شهریار سخن و سالار ادب و عرفان ازین بیغوله ی به دیار خاموشان کوچید !
مرگ این پتیاره سیاهکار خوناشام و ترسناک روزی چراغ زندگی هر زنده جانی را خاموش میکند .
در میانه راه بودم که پیک جانسوز و استخوان سوز و دردناک سفر نابرگشت استاد ورجاوند و فرهیخته باختری را دریافتم!
منیژه جان باختری
زندگی او چونان بزرگ بود و یاد او چنین باشکوه است که مرگ وامدار او خواهد ماند تا هنوز و تا همیشه!
ذره ای در اجزای من مسکین نیست
که نه آن ذره معلق بهوای تو بود !
استاد باختری در شعر موسیقایی نیما را با قدرت و استعداد شکرف بکار بست!
استاد میگفت : استاد مهم نیست . اصول مهم است . این اصول برای او هنجارهای شعر عروضی بود .
او امپراطور استادان ادبیات بود!
استاد بیتاب که اوستاد او در دانشگاه ادبیات بود ; برایش پیوسته میگفت !
زنهار که دنبال شعر نو نروی !
استاد مهر حجت بود
وقتی شعر یک شاعری بر سر زبان او می افتاد دیگر آن شاعر شهره شهر بود!
او حتا در جوانی استاد استادان بود !
حافظه شگفتی انگیز او مانند یک کتابخانه عامه و یک گوگل زنده برای همگان و همه وقت باز بود!
باختری با مویه های اسفندیار گم شده بود
او باخودش از غم سخن میگفت !
ای مرد خاکستری موی
از غصه ی خاکستری پوش
در نهایت غم انگیزی اش نوشت :
شبی که قصه ی فانوس باد میگفتند
چراغ ها همگی زنده باد میگفتند !
واصف باختری اسطوره پرداز واقعی بود .
او گذشته و امروز را باهم پیوند میزد .
او گذشته را به امروز پل زده بود
او واژه ها را سخت هنرمندانه بجاهایشان مینشاند و شعرش بافت فلسفی مییافت .
جذابیت شخصیت، شعر و سخن او از متن های او مستفاد میشد ! بی آنکه خودش بخواهد و یا بکوشد !
باختری خود خواه نبود ! متانت در چشمهایش خوانده میشد !
او از چیستی سرمایه ادبی اش بخوبی آگاه بود !
بنابرین اگر در صف اول مینشست یا نمی نشست .
یا هرجایی که او مینشست ،آنجا صف اول بود
او همیشه در اوج پرواز میکرد !
او در گذشته توقف نکرد و کهنه نشد .
او همیشه در راستای زمان بود .
این کلیه ویژه گیهایی است که از یک شاعر و هنرمند ماندگار بشمار میرود !
مقاومت و مبارزه در شعر او جای و ساریست !
پرنده ای که از آن اوج جوهر شب
غریو برمیداشت
ایا چکاوک ها
قراولان خوابند !
گشاده بال تر از بادهای سرگردان
ز آشیانه ی خونین خود فرود آیید !
وقتی استاد واصف باختری از تنهایی سخن میگوید !
نگیری در پناهش گر تو انبوه تنهایی
بمیرد تک درخت پیر از اندوه تنهایی
من از افسانه سنگ سبو با دل چها گویم !
که بر این شیشه افتاده است حجم کوه تنهایی
وقتی باختری به غربت غرب رفت ، سکوت را پسندید و سکوت را بیشتر از صدا ارزش نهاد ، چی سکوتش همان صدا بود
شاید هم سکوتش بزرگترین شعر نگفته اش بود.
این شعرش را باختری در سوگ قهار عاصی خوانده بود که با سکوتش همخوانی پیدا میکند !
دل از امید خم از می لب از ترانه تهیست
امید تازه بسویم میا که خانه تهیست
زبان خشم و غرور از که میتوان آموخت!
که خوان هفتم تاریخ جاودانه تهیست !
خروش العتش از رود خانه ها برخاست
ستیغ و صخره ز فریاد عاصیانه تهیست
به سوگواری سالار خاک و نیلوفر
غزل ز واژه ی زرین عاشقانه تهیست
مگر عقاب دگر باره بر نمیگردد
که کهسار غمین است و آشیانه تهیست
استاد واصف باختری با فر ایزدی که داشت همیشه در متن بود و در متن خواهد ماند !
استاد واصف باختری ، دوست و عزیزی داشت که برایش حرمت زیاد میگذاشت !
آن شخص استاد محمد فرزاد بود که باختری او را استاد خود میشمرد !
که در یک تصویر استاد با محمد فرزاد و سمیع حامد است
به گفته ی سمیع حامد ،استاد باختری زیست نامه اشرا در چند بخش نوشته در پشاور نوشته است که اسم انرا روایت گذاشته است .
امید زنجیره آن زیست نامه که شناسنامه تاریخ ادبیات و گاهنامه ی ادبیات ما نیز است دنباله یافته باشد و بر جای شایسته اش نشانده شده باشد .
و سوکمندانه دیدیم که استاد ،خود” پرنده ی بی بازگشت جنگل رگبار ” گشت و بر اوج فلک پر کشیدو رفت !!!

نظرات
ارسال یک نظر