پرتو نادری/ پیل سپید امریکایی در تاریکخانۀ دوحه

 

پرتونادری- کابل 


پیل سپید امریکایی در تاریک‌خانۀ دوحه!

 

"در روزگار ما، این امریکایی‌ها پیل سپید خود را به تاریک‌خانه دوحه برده اند..."

 


یکی از روایت‌های تمثیلی در مثنوی معنوی، قصۀ پیلی است در یک خانۀ تاریک و داوری‌های آنانی که هر کدام به بخشی از اندام پیل دست کشیدند و بعد تصور خود را حقیقت کامل انگاشتند.

پیل اندر خانهٔ تاریک بود

عرضه را آورده بودندش هُنود

از برای دیدنش مردم بسی

اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی

دیدنش با چشم چون ممکن نبود

اندر آن تاریکیش کف می‌بسود

آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد

گفت هم‌چون ناودان است این نهاد

آن یکی را دست بر گوشش رسید

آن برو چون بادبیزن شد پدید

آن یکی را کف چو بر پایش بسود

گفت شکل پیل دیدم چون عَمود

آن یکی بر پشت او بنهاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بُدست

هم‌چنین هر یک به جزوی که رسید

فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید

شماری از پیل‌بانان هندی باری پیلی را از هندوستان برای نمایش به شهری آورده بودند که اهالی هنوز پیل را ندیده بودند. پیل در تاریک بود و مرمان شهر با اشتیاق تمام به سوی آن خانه هجوم بردند تا پیل را ببینند؛ اما چهار تن پیش‌ از دیگران به خانه در آمدند و دیگران در انتظار ماندند. آنانی چراغی هم در دست نداشتند. نا گزیر بر اندام پیل دست کشیدند تا در یابند که پیل چگونه اندامی دارد و چگونه جانوری است؟

چون از پیل‌خانه بیرون شدند مردم پرسیدند که پیل چگونه جانوری است. آن که بر خرطوم پیل دست کشیده بود گفت: پیل مانند یک ناودان است. دیگری که بر گوش پیل دست کشیده بود، گفت: پیل مانند بادپکه یا بادبزن است.

از سومی و چهارمی که پرسیدند، آن که بر پای پیل دست کشیده بود، گفت، پیل مانند یک ستون است و چهارمی که بر پشت پیل دست کشیده بود، گفت: پیل مانند یک تخت است.

پاسخ‌های که آنان به مردم می‌دادند، با یک‌دیگر هیچ‌گونه هم‌خوانی نداشتند. دیدگاه‌ها هم‌سان نبودند. هرکسی که به هر بخش بدن پیل دست کشیده بود، از پیل تصوری در ذهن داشت و تصور ذهنی خود را می‌پنداشتند حقیقت می‌پپنداشت. می‌اندیشید که تنها اوست که به حقیقت رسیده است و دیگران همه در اشتباه اند.

مولانا در این تمثیل می‌گوید که همیشه درک و دریافتی که تنها استوار بر بنیاد دریافت و شناخت حس باشد، نه تنها حقیقت نیست؛ بلکه یک تصور است.

چرا این همه تصور و دریافت گوناگون و متضاد در پیوند به یک چیز واحد و یگانه برای آنان‌ها دست بود. مولانا در این جا نبود معرفت را در نماد شمع یا مشعلی مطرح می‌کند. یعنی انسان در روشنایی معرفت است که به سوی حقیقت گام بر می‌دارد و به آن می‌رسدنه در تاریکی تصور خود.

در کف هر کس اگر شمعی بدی

اختلاف از گفت‌شان بیرون شدی

چشم حس هم‌چون کف دست است و بس

نیست کف را بر همهٔ او دست‌رس

این چهار تن اگر شمعی در دست می‌داشتند، در شناخت پیل این همه در گیر اشتباه نمی‌شد‌ند، این همه از حقیقت دور نمی‌ماندند و اشتباه خود را حقیقت نمی‌پنداشتند. شمع به مفهوم دانایی و معرفت نیز است. یعنی اگر آنان را دانایی و معرفتی می‌بود گرفتاری چنین اشتباهی نمی‌شدند. آن‌های که در نبود دانایی و معرفت در پیوند به هستی و جهان داوری می‌کنند از پندار خود سخن می‌گویند نه از حقیقت و چنین است که همیشه در پندارهای تاریک خود سرگردان اند. چون اشتباه خود را حقیقت می‌پندارد،دیگران در نظر آنان گم‌راهان اند و اگر آنان را دستی باشد همه را زیر نام‌گمراهان گردن می‌زند.

شمع را در ادبیات عرفانی به نور خداوندی نیز تعبیر کرده اند. پس نور خداوندی نوری است که سالکان راه خدا را به حقیقت می‌رساند. وقتی تو در نهاد خود از چنین نور تهی هستی به حقیقت نمی‌رسی. برای آن که چشم حس به مانند همان کف دست است. نمی‌تواند ما را به حقیقت برساند. چشم حس تنها ظاهر را می‌بیند و نمی‌تواند در پیوند به درون چیزی ترا به شناختی برساند.

در یک مفهوم اجتماعی چقدر نادرست است که ما بر بنیاد شناخت ظاهری در پیوند به انسان‌های دیگر داوری کنیم. برای آن که چشم حس محدود بین است. ظاهر بین است. به همن دلیل مولانا چشم حس را به همان کف دست تشبیه می‌کند. همان‌قدر شناخت با کف دست ظاهری و ناقص است که شناخت با چشم حس

مولانا در ادامه کف دست را تا کف دریا پیوند می‌زند و در برابر چشم ظاهر، چشم دریا را در میان می‌آورد.

چشم دریا دیگر است و کف دگر

کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر

جنبش کف‌ها ز دریا روز و شب

کف همی‌بینی و دریا نه، عجب

شناخت با چشم دریا و کف دست بسیار تفاوت دارد. چشم دریا ما را به درون اشیا می‌کشاند، پس بهتر است از شناخت با چشم ظاهر بین و کف دست بگذریم و به شناخت دریا برسیم، دریا را ببینیم، نه کف دریا را. از کف دریا بگذیرم که نفش‌های ظاهری و فریبنده‌اند و راهی به ژرفای دریا ندارند. باید بدانیم که این همه نقش و کفت‌ها بر روی دریا از دریا می‌آید.

ای تو در کشتی تن رفته به خواب

آب را دیدی نگر در آب آب

آب را آبی‌ست کو می‌راندش

روح را روحی‌ست کو می‌خواندش

وقتی در کشی تن که همان سرزمین غریزه‌هاست به خواب بی‌خبری رفته‌ای و حرکت آب را تماشا می‌کنی؛ اما چرا نمی‌‌بینی که در آب آب دیگری وجود دارد که سرچشمۀ این جنبش و پوینده‌گی است. به همین‌گونه روح را نیزی روح بزرگی است که آن را به سوی خود می‌کشد. به مولانا در این تمثیل به شناخت درونی تاکید می‌کند. آب آب یعنی نیروی درونی و ذاتی آب که در نهایت می‌رسد به نبروی پایان‌ناپذیر خداوند. ‌

بسته‌پایی چون گیا اندر زمین

سر بجنبانی به بادی بی‌یقین

لیک پایت نیست تا نقلی کنی

یا مگر پا را ازین گِل بر کنی

چون کنی پا را حیاتت زین گِل است

این حیاتت را روش بس مشکل است

چون حیات از حق بگیری ای روی

پس شوی مستغنی از گِل می‌روی

در بیت‌های که خواندیم مولانا، انسانی را که هنوز به کمال انسانی نه‌رسیده است به گیاهی همانند می‌کند که رشه در خاک دارد و وابسته به زمین است. به هر بادی می‌وزد، به هر سویی خم می‌شود. تمثیلی از انسانی که از خود اراده‌ ندارد به ارادۀ دیگران به هرسویی می‌دود. به گفتۀ دیگران به هرکاری دست می‌زند. هنوز به خودشناسی نه‌رسیده است.

این گیاه توان رفتن به جایی را ندارد و اگر هم بخواهد به سویی برود، پای ندارد، برای آن که ریشه‌های او یعنی پای‌های او در خاک غریزه‌ها در بند است.

اگر می‌خواهد خود را آزاد سازد باید پای از دنیای غریزه‌ها بیرون کند. در غیر آن همیشه زندانی غریزه‌های خود خواهد بود.

مولانا پس از این بیت‌ها ما را با تمثیل زیبا و پر مفهوم دیگری رو‌به‌رو می‌سازد. جهان را درختی می‌داند و انسان‌ها را میوه‌های این درخت. میوه‌ها زمانی از این درخت جدا می‌شوند به پخته‌گی می‌رسند. همان‌گونه که انسان کامل است که می‌تواند از وابسته‌گی‌هایی دنیایی خود را رها سازد.

این جهان هم‌چون درخت است ای کرام

ما برو چون میوه‌های نیم‌خام

سخت گیرد خام‌ها مر شاخ را

زانکه در خامی نشاید کاخ را

چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان

سست گیرد شاخ‌ها را بعد از آن

چون از آن اقبال شیرین شد دهان

سرد شد بر آدمی ملک جهان

سخت‌گیری و تعصب خامی است

تا جنینی کار خون‌آشامی است

همان‌گونه که گفتیم، جهان به درختی همانند شده و انسان ناکامل و خام به میوه‌های خام. میوه‌های خام سخت بر شاخته چسپیده‌اند و گویی نمی‌خواهند از شاخته ها جدا شوند؛ اما زمانی که پخته می‌شوند خود را از شاخه‌ها جدا می‌سازند. همان‌گونه که انسان وقتی به کامل و پخته‌گی می‌رسد، دیگر وابسته‌گی‌اش به جلوه‌های غریزی این جهان از میان بر می‌خیزد. مولانا با ارایۀ چنین سخنان حکیمانه به نتیجۀ بزرگی می‌رسد که سخت‌گیری و تعصب در یک انسان نشانۀ خامی است.

سخن‌گیری و تعصب خامی است

تا جنینی کار خون آشامی است

در این بیت مفهوم و اندرز برزگی نهفته است، سخت‌گیری و تعصب از خامی بر می‌خیزد. پس متعصب، انسان کامل نیست، انسان خام است. انسان خون‌خوار است.

جنین در رحم مادر ، از خون مادر تغذیه می‌کند. یعنی خون می‌خورد. چون خام است به مانند یک میوۀ خام که بر شخ درخت چسپیده است و از شیرۀ جان درخت تغذیه می‌کند. چنین چون به مرحله‌یی از رشد و پخته‌گی می‌رسد از رحم مادر جدا می‌شود. چنان میوۀ پخته که از درخت جدا می‌شود.

آن جنبۀ علمی که در این بیت و جود دارد، این است که ویلیم هاروی دانش‌مند انگلیسی که در میان سال‌های 1578-1657 عیسایی زنده‌گی می‌کرد راز گردش خون را در انسان کشف کرد. او گفت خوان در اندام انسان در گردش است و قلب خون را به بخش‌های دیگر بدن پخش می‌کند. هرچند این کشف هاروی در آن روزگا با استقبالی رو‌به‌رو نشد. حتا شمار در مخالت به آن برخاستند؛ اما در برابر دانش تجربی چه می‌توان کرد. دانش تجربی گزافه‌گویی نیست، افسانه‌پردازی نیست.

مولانا در قرن سیزدۀ عیسایی دست‌کم چهار سده پیش از هاروی زنده‌گی می‌کرد. کشف‌هاروی در پیوند به گردش خون است؛ اما مولانا از تغذیۀ جنین در رحم مادر سخن می‌گوید که بخش مهمی است در علم جنین شناسی یا امبریولوژی.

این که مولانا پیش از پیدایی جنیین شناسی یا امبریولوژی چگونه به این کشف رسیده است، بخثی دراز دامن دیگری است. او چه این جا وچه در تمثیل درخت و میوه می‌خواهد تعصب و سخت‌گیری را بیان کند.

این قصه پییش از مولانا در منابع دیگر نیز آمده است. حکیم سنایی این قصه را در حدیقة‌الحقیقه به نظم در آوره است

مولانا در این قصۀ تمثیلی به نکته‌های مهم فلسفی و معرفتی اشاره می‌کند. او می‌گوید: انسان نمی‌تواند تنها با چشم حس یا شناخت حسی، حقیقت هستی را بشناسد. آیا هستی همان چیزی است ما حس کرده‌ایم و تصوری از آن در ذهن خود داریم. آیا آن چیزی را که ما حقیقت می‌انگاریم با واقعیت هستی هم‌خوانی دارد. از این قصۀ ‌تمثیلی بر می‌آید که مولانا باور ندارد که شناخت خسی ما را به حقیقت برساند. پس باید شمعی، چراغی یا مشعل از معرفت در دست داشته باشی تا به حقیقت برسی.

او تاکید می‌کند شناخت حسی شناخت خام و ناقص است. برای آن که با درون اشیا و پدیده‌ها نه؛ بلکه با ظاهر آنان سرو کار دارد.آ ن گونه آن چهار تن در آن تاریک‌خانه با چشم حس یعنی یا کف دستان خود پیل را شناختند و بی آن که اندیشیده باشند که این یک شناخت حسی و جزیی است به داوری کلی پرداختند. هر کدام داوری خود از پیل را حققت کامل انگاشتند.

چون این داوری‌ها از هم متفاوت بودند آنان در اختلاف افتادند. در یک مثال ساده می‌‌شود،گفت: بسیار دیده‌ایم و بسار شنیده ایم که کسی می‌گوید که ار فلان کس بدم می‌آید. او انسان بدی است.اگر بپرسی چرا؟ می‌گوید از قیافه اش خوشم نمی‌آید. از گپ‌زدنش خوشم نمی‌آید و بعد حکم صادر می‌کند که انسان بدی است. در حالی که آن انسان شاید انسان خوب و حتا انسان کامل باشد. یک چنین داوری های ناقص بر بنیاد شناخت ناقص همیشه سرچشمۀ احتلاف در میان انسان‌ها بوده است. حتا این وابسته‌گی متعصبانه و داوری‌های متعصبانه خود سرچشمۀ بزرگ بدبخی‌ها و جنگ‌ها در میان انسان‌ها شده است.

*

در روزگار ما، این امریکایی‌ها پیل سپید خود را به تاریک‌خانه دوحه برده اند و کسانی را که ما می‌فرستیم تا دریابند که پیل سپید امریکایی‌ها چگونه جانوری است، چون بر می‌گردند؛ هر کس که به هر بخشی از بدن این پیل دست زده است چیزی می‌گوید و چنان می‌گوید که گویی از هفت دریای حقیقت مشک‌مشک آب نوشیده است. دیگر را که می‌پرسی چیزی می‌گوید که در قطی عطار نیست!

یا شاید هم پیل‌بان دموکراسی امریکایی در گوش هر کدام افسانه‌یی جداگانه‌‌یی در پیوند به پیل سپید خود خوانده است. هرکدام در جذبۀ این افسانه‌ می‌پندارند که از هفت آسمان حقیقت گذشته اند.

همه جا، افسانه سرایی می‌کنند؛ اما افسانه‌ها همه سیاه، افسانه‌ها همه تلخ ، همه تاریک....

کاش حکیم الحکما را به تاریک‌خانۀ دوحه نیز می فرستادند که معلوم می‌شد که به کدام اندام پیل دست می‌زد!

 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.