SAMSTAG, 6. AUGUST 2016


کشتار تظاهرکننده گان جننبش روشنایی . . . نقد وجامعه






کشتار تظاهرکنندگان جنبش روشنایی و وضعیت استثنایی هزاره ها

نوشته‌ی نقد و جامعه · تاریخ انتشار ۱۳اسد, ۱۳۹۵

HTTP://WWW.NAQD-WA-JAAMEAH.ORG/
یادآوری به  خواننده

آغاز این چنینی «نقد و جامعه» از جانب ما کاملاً غیر منتظره بوده است. قصد ما این بود که در اواخر ماه اگوست «نقد و جامعه» را بعد از چند سال وقفه باردیگر با نوشته‌های نو به خوانندگان پیشکش کنیم، و اما حمله مرگبار برتظاهرکنندگان جنبش روشنایی ما را زود تر از آن وادار به واکنش کرد؛ به  خصوص که در اظهار نظرها و و نوشته‌های تاکنون، این فاجعه به کلی مجرد و بدون رابطه با وضعیت استثنایی هزاره ها در چارچوب ساختار سیاسی و اجتماعی جامعه افغانستان مورد نقد و داوری قرار گرفته است. ما در این موضع گیری سعی کرده‌ایم تا پیوند این حمله وحشتناک تروریستی را با پیش زمینه های تاریخی آن که زمینه های هزاره ستیزی را در افغانستان آماده می‌کند و هزاره ها را در یک موقعیت استثنایی قرار می دهد،نشان دهیم. پرواضح است که بررسی همه جانبه این موضوع نیازمند نوشته های مفصل است. از این رو از همه پژوهشگرانی که علاقمند به این موضوع اند، دعوت به همکاری می کنیم.
” نقد و جامعه “
 دیتر فروهلیش دانشمند آلمانی پس از یک پژوهش میدانی دوساله (۱۹۶۳ / ۱۹۶۵) در افغانستان در اثرش درباره محرومیت و موقعیت اجتماعی –سیاسی هزاره ها در مقایسه با دیگراقوام در افغانستان می نویسد: در حالی که گروه قومی دیگر از «تدابیرامدادی وسیع آشکار دولت برخوردارمی شود»، برای هزاره ها این به معنای یک پیشرفت بزرگ محسوب می‌شود که از تدابیر سرکوبگرانه دولتی در امان بمانند.
اگر این تشخیص دانشمند آلمانی را یک بار دیگر به زبان آنزمان هزاره ها ترجمه کنیم، آن‌ها با کمال عجز و ناتوانی تضرع می کردند: „به خیرتان امیدی نیست، شما را به خدا سوگند به ما زیان نرسانید».
اما درست بعد از گذشت۵۱ سال در این سرزمین و نیز در آگاهی این قوم تغییراتی رونما شده است. آن‌ها دیگر تضرع نمی کنند، بلکه مطالبه می کنند؛ واژه های جدیدی داخل زبان آن‌ها شده است: واژه‌های عدالت، آزادی، برابری، دموکراسی، مشارکت سیاسی و از این گونه. آن ها دیگربه محرومیت های سیاسی و اقتصادی، که در گذشته تاریخی افغانستان ریشه در ساختار های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی داشته، تن نمی سپارند و حاضر نیستند به خاطر مذهب و متعلق بودن و یا متعلق دانستن آن ها به یک گروه اجتماعی از حوزه ی عمومی طرد شوند.
به همگان روشن است که هزاره ها مطالبات برحق شان را از مجراهای دموکراتیک در چارچوب قانون اساسی موجود کشور انجام می‌دهند. راه اندازی تظاهرات صلح آمیز جنبش روشنایی روز شنبه ۲۳ جولای بیان بخشی از این مطالبات دموکراتیک بود که با حمله خونبار داعش/طالبان به صورت وحشتناک از هم پاشید.
این حمله بر هزاره ها در کابل مرگبارترین و هدف مند ترین حمله بر آن ها تا به حال در این سال بوده است و هیچ تضمینی وجود ندارد که چنین حملاتی بعد از این تکرار نشوند. به اهمیت آنچه گفته شد، هنگامی بیشتر پی خواهیم برد که به ضربه پذیری هزاره ها به عنوان یک گروه اجتماعی و موقعیت استثنایی آن ها در شرایط کنونی توجه داشته باشیم که از دیدگاهِ ما ریشه تاریخی دارد.
وضعیت استثایی هزاره ها را، که از بطن روابط اجتماعی و تاریخی افغانستان سر برآورده، چنین می توان خلاصه کرد: هزاره ها از همان بدو تأسیس افغانستان به مثابه یک پدیده نا هنجار، یک “استثنا” و “ستون پنجم” درروابط سیاسی این سرزمین از سوی قدرت های حاکم مورد هدف قرار گرفتند.  برای اثبات این ادعا کافی است که تاج التواریخ، اثر عبدالرحمان را با دقت تمام بخوانیم و قالب واره های هزاره ستیزانه را در این اثر درک کنیم. وانگهی در برابر این اثر سراج التواریخ را همچون آیینه یی قرار دهیم تا به کنه قدرتِ برسازنده و سنتی که این قدرت از خود برجای گذاشت و الگوی برای سلسله ی سلطنتی محمد زایی شد، دست یابیم. بررسی وتحلیل همه جانبه ی آنچه را که در بالا گفتیم، فرصت دیگر می طلبد. و اما، در همین جا مختصر فقط به این واقعیت جانسوز اشاره کرد که تا امروز قتل عام هزاره ها در دوره حاکمیت عبدالرحمان از سوی تاریخ نگاری رسمی در افغانستان، که در واقع تاریخ نگاری اتنیکی- ناسیونالیستی و از این رو همگون گرا است، انکار می گردد و ازاین منظر به جایگاه ومنزلت هزاره ها در اهرم “نژادی“/قومی در افغانستان پرداخته نمی شود. باید توجه کرد که این اهرم در افغانستان بر ساختی است که به میانجی کنش های اتنیکی و نژاد باورانه رژیم های قرن گذشته، به گونه ی مثال حذف نظامند هزاره ها از نهاد های سیاسی تصمیم گیرنده، مبدل به یک واقعیت اجتماعی شده است و به همین دلیل به سادگی از میان برداشته نمی شود. و فاجعه نیز در همین نکته نهفته است، زیرا همه آن روابط اجتماعی که زمینه های هزاره ستیزی، تعصب و نژادباوری را آماده ساخت، به حیات خویش ادامه می دهد. و در متن یک چنین روابط بوده و است که هزاره ها در افغانستان در وضعیت استثنایی زیست کرده اند و رگ های این گروه اجتماعی همواره باز بوده است و در تکرار فاجعه های خونین باز تر می گردد.
از این لحاظ این حمله تروریستی را نباید به صورت مجرد و تصادفی جدا از کشتار های هزاره ستیزانه در سه دهه اخیردید، بلکه باید منطق درونی این جنایت را در روابط حاکم سیاسی و اجتماعی در افغانستان جست؛ روابط سیاسی واجتماعی که سنگ بنای آن را امیر عبدالرحمان، با نسل کشی هزاره ها نهاد وبه این وسیله با برده گیری و برده سازی هزاره ها جایگاهِ آن ها را در پایین‌ترین اهرم قومی/”نژادی” قرار داد. از دیدگاهِ ما فقط و فقط با این نگاهِ تاریخی است که می توان کشتار تظاهرکنندگان جنبش روشنایی را درک کرد. در همین جا باید با تأکید گفت که حمله تروریستی طالبان/داعش بر طرفداران جنبش روشنایی نه تنها حمله به محتوای این جنبش است، بلکه ابعاد نژادی و مذهبی نیز دارد. از این رو باید برای جلو گیری از تکرار این گونه فاجعه های اجتماعی در دراز مدت چاره اندیشی کرد.
و باید افزود که با در نظرداشت این واقعیت تلخ می توان درک کرد که قطع نظر از تغییر ماسک ها و تبدیل رژیم ها در افغانستان، از شاهی گرفته تا جمهوری و از جمهوری گرفته تا به سوسیالیسم خلق و پرچم، »دولت اسلامی» و بعد امارت اسلامی طالبان و اکنون نیز، هزاره ها همچنین ضربه پذیرند و در مقایسه با گروه های اجتماعی دیگر درافغانستان در وضعیت استثنایی بسر می برند.
به چند مورد در ارتباط با کشتارهای هدفمندانه هزاره ها در سه دهه اخیراشاره می کنیم. البته این یادآوری به هیچ وجه به معنای نادیده گرفتن رنج‌ها و قربانی ها ی اقوام کشور نیست، بلکه فقط نشان دادن وضعیت استثنایی هزاره ها به عنوان یک قوم در میان آنها است.
-کشتار چندین هزار هزاره و شیعه های منطقه افشار توسط تنظیم «اتحاد اسلامی» به رهبری رسول سیاف با حمایت «دولت اسلامی» برهان الدین ربانی در زمستان فبروری۱۹۹۳ میلادی.
– کشتار بیش از ۵۰۰۰ هزاره بعد از صدور فتوای کفرآن‌ها در مزار شریف توسط طالبان در ماه نوامبر ۱۹۹۸
گزارشگر ویژه سازمان ملل متحد در آن زمان از «مستی و جنون کشتار» سخن گفت که به صورت «سیستمایک، برنامه‌ریزی شده و بسیار به خوبی سازمان یافته» توسط طالبان اجرا شد.
تخریب مجسمه های بودا در نهم مارچ ۲۰۰۱ با صدور فتوای ملا عمر رهبرطالبان، اما این جنایت، کشتار های سازمان یافته هزاره های بامیان را اندکی پیش از تخریب آن زیر شعاع قرار داد.ملیت
– و سربریدن و کشتار مسافران هزاره توسط طالبان در مسیر راهها که از سال ۲۰۱۴ آغاز شده و ادامه دارد.
در اینجا در میان جنایت کاران و وحشت گستران تنها گلبدین حکمتیار با حزب اسلامی اش پس مانده و تا به حال جایش به مقام امیر امارت دولت اسلامی خالی مانده است تا حفیظ الله امین وار و ملا عمر وار بار دیگر فتوای کفر هزاره ها را صادر کند و دمار از روزگار آن‌ها برآورد. او که توسط رهبران دیگر بالا رتبه و اعضای حزب اش در حکومت کرزی در همه سطوح حکومتی حضور فعال داشت و حالا در حکومت کنونی غنی این حضور را گسترش داده است، اما ناشکری را ببین که ترور طالبان برایش خیلی ملایم است. او چندی پیش طرفداری خود را از «دولت اسلامی» داعش اعلام کرد.
همین گلبدین حکمتیار بود که در پیام عیدی سال ۱۳۹۲ از جمله نوشت: «… اکنون بامیان و دایکندی مانند بلخ حیثیت ایالت های مستقل را دارند. دایکندی بسیار کم جمعیت تر از برخی ولسوالی های جنوب است اما دالر دولت ایران و برنامه های امریکائی ها، ارگ را مجبور ساخت تا این مناطق را بحیث ولایت بپذیرد واختیار تمام ادارات ملکی و نظامی هزاره جات به هزاره ها سپرده شود. والی ها، قوماندان ها، مامورین ملکی، نیروهای امنیتی، مکاتب، پوهنتون، استادان، قاضیان… همه در اختیار هزاره هاست و غیر از شیعیان، در این مقامات کسی به چشم نمی خورد. تمام گروه های تحت الحمایهء امریکائی ها را تشویق نموده اند تا زمین های پشتون ها را غصب نمایند، به آنها اجازه ندهند تا به مناطق شان بروند و زمین های خود را تصاحب نمایند، به کوچی ها اجازه نمی دهند که به مناطق خود وچراگاههای خود بروند. از طرف نیروهای امنیتی علیه کوچی های مظلوم حمله صورت می‌گیرد … «
نکته در خور توجه در پیام تهدید آمیز وپرعقده گلبدین حکمتیار این است که او در آن از هیچ قوم دیگر نام نمی برد، بلکه فقط هزاره ها را مورد خطاب قرار می دهد. این امر از یک سو بیانگر رویکرد هزاره ستیزانه اوست و ازسوی دیگرموقعیت استثنایی هزار ها را در کل نیز آشکار می کند، تا حدی که او به عنوان یک رهبر سیاسی با تجربه نمی‌تواند آن را پنهان نگهدارد.
هنور خون قربانیان حملات تروریستی داعش/طالبان بر جاده ها نخشکیده بود و پارچه های تن، کفش و پیراهن در جاده ها نمایان بود که پرسش در مورد تقصیر مسئولین جنبش روشنایی از جانب «کارشناسان» در رسانه و صفحات انترنتی و شبکه‌های اجتماعی آغاز شد.
در حالی که باید واکنش مناسب در برابر این فاجعه در آغاز اعلام و ابراز همسبتگی بدون قید و شرط به قربانیان و شرکت کنندگان تظاهرات می بود، شماری از کارشناسان، سیاست مداران و روشنفکران در جستجوی مقصر و مسئول در میان جنبش روشنایی برآمدند.
واکنش عبدالقادر زازی وطندوست نماینده مردم کابل در شورای ملی افغانستان در مناظره فرستنده تلویزیونی طلوع با شرکت عزیز رویش فعال مدنی، از جمله افراطی ترین، سنگدلانه ترین، ناانسانی ترین و قوم گرایانه ترین واکنش‌ها بالافاصله بعد از وقوع کشتار خونین بود. او با کمال وقاحت و بی‌شرمی تظاهرکنندگان جنبش روشنایی را مقصر خواند و گفت کرد که چرا اصلاً هزاره ها در مناطق مرکزی تظاهرات شان را برپا نمی کنند، بلکه به این وسیله به قول او وضعیت «کابل من»را مختل می کنند، «بزنس کابل من» را از کار می‌اندازد و مانع رفتن «بچه ام» به مکتب شده اند.
آشکار است که زازی وطندوست نماینده مردم کابل در شورای ملی افغانستان از قانون اساسی کشور هیچ آگاهی ندارد. باید یکی از پیش شرط های راه یافتن به شورای ملی افغانستان، اندکی آشنایی به این قانون نیزباشد و زازی دست کم می‌تواند ارزش‌گذاری به قانون اساسی را از جنبش روشنایی بیآموزد. در ماده سی و چهارم قانون اساسی آمده است „آزادی بیان از تعرض مصون است“»
و ماده سی وششم: „اتباع افغانستان حق دارند برای تأمین مقاصد جایز صلح آمیز، بدون حمل سلاح، طبق قانون اجتماع و تظاهرات نمانید.“
در این ماده سخن از «اتباع افغانستان» است، نه هزاره، تاجیک، پشتون، ازبک و هندو و نیز قید نشده که هزاره ها نباید در کابل، بلکه باید در مناطق هزاره جات تظاهرات کنند
کابل را با تعریفی از آن در قانون اساسی به زازی وطندوست نماینده مردم کابل در پارلمان افغانستان معرفی کنیم:
در ماده بیست و یکم آمده است: „پایتخت افغانستان شهر کابل می باشد“
به این معنا که سیاست داخلی و خارجی کشور و سرنوشت سیاسی، فرهنگی، اجتماعی تمام مردم افغانستان در همین شهر تعیین و مشخص می‌شود و کابل به مثابه پایتخت به همه باشندگان این کشور تعلق دارد و هیچ قوم و گروهی را نمی‌توان به دلیل برگزاری «اجتماع تظاهرات صلح آمیز بدون حمل سلاح طبق قانون“ در شهر ملامت و سرزنش کرد.
وخنده آور تر، به قول آقای زازی وطندوست، چراهزاره ها اصلاً به رسم اروپایی‌ها و آمریکایی ها تظاهرات می‌کنند و حل مشکلات شان را به »سیستم افغانی خود ما جرگه» واگذار نمی کنند.
از زازی و همدستان و همفکرانش که بگذریم، شماری زیادی از روشنفکران و نمایندگان پارلمان وعده از سیاست مداران و مردم افغانستان با کمال خلوص نسبت به قربانیان کشتار روز شنبه ابراز همدردی کردند و عاملین آن را محکوم کردند، از جمله سنجر سهیل مسئول روزنامه «هشت صبح» افغانستان که در همان آغاز نوشته با عنوان «جنبش روشنایی وفقدان دوراندیشی سیاسی» در این روزنامه نوشت.
اما متأسفانه داوری سنجر سهیل آنجا که «یک مقدار مسئولیت» کشتار و زخمی شدن حمله مرگبار را به دوش تظاهرکنندگان می اندازد، عجولانه و سطحی نگرانه است. با کمال تأسف باید تأکید ورزید که سنجر از درک وضعیت استثنایی هزاره ها در متن روابط قوم مدار در افغانستان چشم می پوشد و باید افزود که این گونه رویکرد را می توان درمیان بسیاری از روشنفکران کشور مشاهده کرد.
و نیز مطرح کردن موضوع « تن‌ندادن آنان به مذاکره با حکومت» که آقای سنجر سهیل به این دلیل «مقدار مسوولیت کشته و زخمی‌شدن جوانان، زنان و پیرمردان هزاره را متوجه» تظاهرات کنندگان می‌سازد، کاملاً نا درست است و نادرستی آن دقیقاً از همین فقدان درک ارتباط وضعیت استثنایی و ضربه‌پذیر بودن هزاره ها با حملات بالقوه علیه آن‌ها ناشی می‌شود. باری، متأسفانه به فعل آمدن آن‌ها تنها در راه اندازی تظاهرات متصور نیست، بلکه ممکن است در تجمعات دیگرهزارها مانند تجلیل از ماه محرم، مراسم عبادی روزمره در مساجد و یا عید ها و مسافرت ها رخ دهد.
لهذا ادامه تظاهرات و «تن ندادن» موقتی به «مذاکره با حکومت» توسط جنبش روشنایی زمانی در خور انتقاد و نکوهش می بود که آن‌ها از تظاهرات صلح آمیز در چارچوب قانون اساسی سرباز می زدند و ازاِعمال خشونت به عنوان وسیله برای رسیدن به اهداف سیاسی شان استفاده می کردند.
واقعیت امر این است که جنبش روشنایی به هیچ وجه در ارتباط با کشتار اخیر سزاوار سرزنش نیست و مسئول دانستن آن‌ها در این فاجعه چیزی نیست جز توجیه آگاهانه و یا غیر آگاهانه زشتکاری عاملین این عمل وحشتناک تروریستی که همانا داعش/طالبان باشد. شاید یگانه تقصیر جنبش روشنایی این بوده است که به مراتب بیشتر از تدوین کنندگان قانون اساسی، به‌خصوص امثال زازی، به آن و دموکراسی ارزش قایل است وطرفداران آن به عنوان «اتباع افغانستان حق» داشته‌اند «برای تأمین مقاصد جایز صلح آمیز، بدون حمل سلاح، طبق قانون اجتماع تظاهرات نمایند» (ماده سی وششم)
انگیزه اصلی ترور همواره ایجاد ترس و وحشت است. در جامعه ای همانند افغانستان دگراندیشی و پافشاری روی ارزش های دموکراتیک همواره به معنای خطر کردن است و افراد دگراندیش و معتقد به ارزش های دموکراتیک می توانند هر لحظه قربانی ترور شوند و دقیقاً هدف دهشت افگنان داعش/طالبان نیز این است تا قانون اساسی و ارزش های دموکرانیک را با ترور و هراس افگنی از ریشه برکنند..

به عباره دیگر برعکس، آیا پیامد منطقی پیام سرزنش کنندگان تظاهرات جنبش روشنایی این نخواهد بود که دیگر از این حق دموکراسی به خاطر خطر های احتمالی صرف نظر کرد؟ آیا این درست همان خواست تروریست های طالبان وداعش نیست که با این‌گونه عملیات تروریستی از تظاهرات و همه فعالیت‌های دموکراتیک جلوگیری می کنند؟ آیا این همان پیام داعش/طالبان نیست که قانون اساسی و دموکراسی را کفر، فسق و فجور غربی می‌خوانند و می‌خواهند با ترور و دهشت افگنی آن را در همه اشکال آن از میان بردارند؟

DIENSTAG, 5. JULI 2016

سیده حسین. داستان کوتاه







سیده حسین


  همه چیز در گذر است


خانۀ کوچک باصدای ملایم و گرم مادرم، د رسردی و گرمی  فصل زمستان و تابستان با افسانه، شرین حالتی آرامش و دروازه ای  زند ه گی سرشار از خوشبختی را، به رویم که یگانه  دخترش بود م،  میگشود و در پایان افسانه، خود را شاد و سرحال درآغوش ماد رم می چسپاند م و بوسه های به گونه های استخوانی مادر میزد م و مشتا قانه می پرسید م .اوه  ، مادر! آیا کسی از قصه ای زندگی ما و خوش قسمتی دخترت برای دخترش خواهد گفت ، آنوقت مادر با نوازش و لبخند جواب میداد : زمان در گذر است ، صبر و حوصله باید داشت .جمله ای که مادر در لحظه هایی به گوشم  میخواند ،خود با همه صبر و حوصله، گاهی از دست زمان و روزگار گله و شکایت میکرد . آنوقت  با شوخی در جواب مادر میگفتم ، مادر همه چیز در گذر هست ، و برای سر به سر گذاشتن و سر گرمی با مادر، طوطی وار حرف های مادرم را تکرار میکرد م  و متوجه نبود م که مادر از صبح تا شام در زیر خانه ای تاریک و نمناک پشت ماشین خیاطی می نشست و لباس های جیمی و سرجی عسکری را که از دوکان خیاط برای دوختن آورده بود ، سپری میکرد ،تا لقمه نانی را تهیه کند و کرائه اطاق نمزده و بی اثاث را بپردازد . من از اولین روز های زندگی ام با صدای ماشین خیاطی و بوی تکه خوی و عاد ت گرفتم .  مادر با محبت و نوازش هایش ، نمیگذاشت برایم سوالی مطرح شود . برایم قابل سوالی هم نبود، چون همراهانم کسانی بود ند که بهتر ازما زندگی نداشتند . همه د ر یک محل و یک سرنوشت د ست و پا گیر مانده بود یم ، مکتب و د رس، آرزو و خیالی بیش برای ما نبود ، شاید آن زمان همین کافی بود که ماد ر را د ر کنار داشتم و درد نیای بی مسئولیتی و بی غمی کود کانه  با رویا های رنگین زند گی کنم  و د ر ناراحتی پرداخت کرائه ای ماهانه شریک نباشم ، همه را ماد ر بد وش مکشید .د نیای اطرافم برایم تنها حقیقتی ملموس و واقعیتی قابل لمس بود . مادر زنی با سواد خانگی که قرآن را از پدر و کتاب بوستان و گلستان سعدی را فرا گرفته بود . پدری که روزی دست دخترش را گرفت و به مکتب تازه تأسیس شده برد و ثبت نام کرد . اما مادر کتاب را از دست دختر گرفت و با پدر دعوا کرد . نگذاشت دخترش مکتبی شود ، به گفته ی مادرم که مادرش ترس داشت دخترش با بیرون و مردم سرسری شود و روزی دل به کسی ببندد ویا هوای سرلچی به سرش زند و دین و دنیای مادر را بسوزاند . مادر قصه های از مهر پدر داشت . فلسفه ی زندگی را از شعر های سعدی و پشت کار پدر آموخت . این که با همه ترس مادر، باز هم سرنوشت رقمی زد و مادر راه ی را رفت که خود تصمیم گرفت . مادر با عشق پدر بزرگ شد و با بزرگ شدن ،عشق به مردی جوانی طبقه ای بالا را تجربه کرد . همینطور اتفاق افتاد که من، هسته ی زندگی اش در تن و جان مادر پیوست خوردم . مادر برای پدر قصه ی از نردبان عشق و دل باختن را بدون لحظه ا ی درنگ اطلاع رسانی کرد . پدر سخت تکان خورد و آه از نهاد برکشید ، ما و آن خانواده ، دخترم! کبوتر با کبوتر و باز با باز کند پرواز . اما دیگر دیر شده بود . مادر با عشق به وسعت دنیا با مرد جوان پیمان بست . مردی که من آشنا نشدم و مادر هیچگاه از عشقش پشیمان نشد . هنوز که هنوز از زندگی در کنار من ،سرشار از مهر و محبت مرا سیرآب میکرد .
این که  چطور بارشد جسمی ، کم حوصلگی و  پیری مادررا متوجه نشده بود م، تاحال برایم معما است  . آیا ناتوانی مادر را مثل دیگر کمبود ها در خود خفه و از یاد زدوده بود م . نی – مادر در هر وقت و ناوقت فکرم را با افسانه های شرین ، مشغول می داشت و تقد یر را مقصر می کشید و خاطرم  را با پایان افسانه هایش ، شاد میساخت و آن زمان باور داشتم که نصیب و قسمت برایم سرنوشت بهتر از مادر می برد وتنها در انتظار جوان شدن بود م.
روزی مادر از عروسی و زندگی مرفه ای دختر خاله اش با مردی پولدار، با شوق و تاب قصه کرد و آنروز از مادر پرسید م – چگونه میتوان با مردی پولدار ازدواج کرد و چرا تو نرفتی و با مردی پولدار ازدواج نکردی که حداقل کار طاقت فرسا نمیکردی و من هم با تار و سوزن آشنا نمیشد م .
آن زمان اشکی در چشمان مادر حلقه بست و گفت : هر کس پایش را برابر گلیم اش دراز میکند .
من آرزو میکرد م که قد م بلند تر از مادر گرد د و گاه و بیگاه بروی گلیم فرسوده و رنگ رفته و سرد د راز میکشید م تا بداند م ،پاهایم از گلیم بیرون زده یا نی . مادر از اینکارم به خنده می افتاد ، با خنده حالت چهره اش تغییر میکرد، در چشمانش اشکی از خوشی می درخشید ،مرا در بغل میگرفت و به سینه میفشرد ، آهسته زمزمه میکرد :
تو دولت و دنیای مادر هستی – شکر که تو را دارم.
من سرم را روی شانه های استخوانی ماد ر فشار میداد م و همه ای سختی و مشکلا ت را هرد و، یکجا بد ست فراموشی میسپرد یم ، گرمی نفس های مادر به من آرامش میدا د و انگشتانی که از زحمت تار و سوزن زد ن زخمی و خود یاد گار از زجر و رنج بجا مانده بود – د ر د ست های کوچکم قایم میگرفتم و آنها را نوازش میداد م  و به د یده می مالید م – چشمانم را می بستم و همه ای این حرکات را د ر ذهن جا میداد م و نوازش ها را هر روز تازه میکرد م تا مبادا، مانند اطاق سرد و چارد یواری های نمناک از حالت به افتند .
آرزو میکرد م وقتی عاشق شوم و ازدواج کنم، به سرنوشت مادر دچار نشوم و رنج و زحمت نصیبم نگرد د و زند گی  در انتظارم باشد، بهتر از او با خود فکر میکردم که خیاطی را از مادر به ارث برده
آیا سرنوشت هم میراثی هست.
 آه دخترم ، آدم نوکر طالع وبخت خود باشد .من از مادر میپرسید م ، در کجا میتوان طالع و تقد یر را یافت تا خواستگار خوش قسمتی خود گردم .آیا امکان دارد که او هم مانند افسانه ها به زند گی مرفه د ست پیدا کند و بار ها سر چاه حویلی کوچک و خاک آلود ایستاده میشد م و با خود می اند یشید م  و بیاد افسانه ای مادر می افتاد م .از خود سوال  میکرد م، آیا به افسانه ها باور داشته باشم .به این افسانه که در زمان های قدیم یک دختر با مادرش در یک قریه ای دور افتاده با چراندن گاو و گوسفند و چیدن میوه از درختان و درو کردن سبزیجات از زمین، زند گی را سپری میکردند . یک روز دختر که به چراگاه رفت ، شمالی سخت وزید ، گاو و کلوله ای پشم را که دختر می ریسید ، با خود برد و در آن نزد یکی چاه ای برای مسافران حفر کرده بود ند ، انداخت .دختر خود را به سر چاه رساند و به عمق چاه نگاه کرد ، آبی ند ید و با خود گفت  :چاه خشک است ،میتوانم داخل شوم و حداقل کلوله ای پشم را که ریسده ام بیرون بکشم . د ختر چاد رش را از سر برداشت و به کمر بست و از ریسمان با دهل محکم گرفت و بی آنکه ترسی به دل راه دهد، با اعتماد به خود و دوستی ، پائین شد . دفعتاً درون چاه مثل روز آفتابی روشن و به طرف راست اش
دروازه ای باز گرد ید. دختر با عجله  به فکر بد ست آوردن گاو و کلوله پشم اش به آن داخل شد ، دروازه به باغی وصل شده بود و او با اشتیاق درون باغ رفت . د رختان زیادی با گل های رنگارنگ به هر سو د یده میشد . دختر پیش رفت و متوجه شد که صدای از او کمک مطلبد ، با دقت فراوان به اطراف نگاه انداخت و درختی از او یار ی خواست تا میوه هایش پخته شده و او میوه ها را بر چیند و درخت را راحت سازد . دختر میوه ها را از درخت چید و به روی زمین میان سبزه ها گذاشت و به فکر گاو و کلوله پشمش بود . چند قد می پیش رفت که صدای از او کمک خواست . این بار صدا تنور او را به سوی خویش خواند  که نان ها را از درون آن بردارد  تا نسوزند .دخترموهای دراز و قشنگ اش را با دستمال که به کمر بسته بود ، آن دستمال را از کمر برگرفت و به سر بست و د و زانو زد و از د رون تنور ماهرانه نان هارا از میان شراره های آتش کشید و د ر کنار سنگ های داغ گذاشت . تازه کمر راست کرد که آوازی او را متوجه زنی ساخت ، با لباس های ژولیده و اره ای   پریشان او را بسوی خود فراخواند ، وقتی نزدیکتررفت زنی پیر و کهن سالی را یافت و پرسید ، چه کاری با من داری .زن از او کمک خواست که خانه اش را پاک کند و نظم دهد و او را در شستن سرو بدنش یاری کند . دختر جویای گاو و کلوله پشمش گردید . زن پیر به اواطمینان  داد که بعد از خلاصی کار ، گاو و کلوله ای پشم را خواهد یافت . د ختر د ست بکار شد و با عجله و خاطر آرام و بدون سوءظن به زن پیر به
جمع و پاک کردن خانه و نظم دادن آن پرداخت و توجهی به طلا و الماس و سنگ های قیمتی آن خانه نشان نداد و هر کدام را به جایش نهاد و در آخر هم زن را به حمام برد و او را کیسه کرد و سرش را با گل سرشویی پاک شست و لباس های پاک به تنش کرد . آنوقت از زن خواستار گاو و کلوله ای پشمش  شد . زن از او خواهش کرد، به گازی که میان د و درخت در باغ آویزان شده ، بنشیند و دختر بی خیال و راحت به آن گاز نشست و با حرکت موزون ، خود را اینطرف و آنطرف شور داد و لخظه به لحظه سرعت گاز زیاد تر شده و آرامش به د ختر د ست داد ، وقتی گاز ایستاده شد، د ختر در انتظار گاو و کلوله پشم بود و در عوض
زن پیر را در برابر خود ، زنی جوان و زبیایی یافت ،با تعجب پرسید ، کجا است ، آن زنی که مرا وعده داد، گاو و کلوله ای پشم را به من باز میگرداند . زن جوان خند ید ، خنده ای بلند و قاه قاه ، د ست د ختر را گرفت و گفت : از چاه بیرون برو ، آن جا صداقت ، کمک و پشتکارت در انتظار ت هست . دختر خداحافظی کرد و از همان راه که آمده بود ، برگشت ، بالای چاه غلامان و کنیزان د ست به سینه د ر انتظار او بودند . دختر جویاگردید که کجا ست گاو و کلوله ای پشمم و آنوقت ، زن جوان د ست او را گرفت و گفت : همه ای اینها و آن قصر سفید با اثاث  آن از تو هست . تو به خود نگاه کردی . آن لحظه دختر متوجه شد که لباس حریرد ر بر دارد و گادی با اسپ های سفید بال دار در انتظار دختر شیهه میکشید ند - برو و خوشبخت زند گی کن ،د ختر به خانه شتافت و آنجا ماد ر را روی تخت مخمل با لباس های ابریشمی و سفره ای از غذا های لذ یذ ،نوشید نی ها و میوه های  خوش رنگ و بو یافت، مادر در حالی که به روی تخت با پشتی و دوشک های زرین تکیه زده ، لبخند به لب و دخترش را بسویش خواند ود رآغوش گرمش دعوت کرد. آنها زندگی مرفه و آرامی راشروع کردند و اگر تا امروز نه مرده بود ند ، حتماً خوشبخت و آرام زند گی میکرد ند .
افسانه ها رویائی شیرین و دلپذ یر بود که مرا به خود مشغول میداشت و با پایان هر افسانه انتظار روزگار بهتر را درمن تقویت میکرد .من جوان شد م، افسانه ها را بدست فراموشی سپرد م و پایم را برابر گلیمم دراز کرد م، با مردی از محل خود آشنا ودل باختم . مردی که برایم مزه ا ی عشق مردی را که پدرم بود، با شرینی نگاه هایش دو باره میداد . از نگاه کردنش سیر نمیشدم و صدایش در من طنین بسا گرم داشت که مرا به سویش می کشانید . رفتارش در من زندگی را بیدار و باورم را به عشق مادر بسته میکرد . رویا های در کنار  هم مرا میکشت و جان میداد . پاهایم بی اختیار راه را میرفت که به عشق م راه می یافت . نزدیکیم با مادر زبانم را باز کرد واز مادر نظر خواستم ، مادر گفته  پدرش  را  یاد آوری کرد .دیگر دیر شد ، حالا دل از دل خانه مثل کبوتر پرید ، من در انتظار این روز بودم . بعد از ازدواج با مرد زند گی ام به همکاری برخاستم ، چون میدانستم و از گذشته آشنا بود م .تنها مزد شوهرم نمیتواند ، زند گی دو نفره ما را کفایت کند ، هرد و در کنار هم و با هم از زندگی راضی بودیم  ،اما این خوشبختی د یر پا نبود . .
آن زمان هر چه بود تنها برای سیر کردن شکم و پوشاندن تن، زحمت و درد میکشید یم و با جنگ ، تهدید ، زور گوئی و ترس از دست دادن جان عزیزان آشنائی نداشتیم و بعضی اوقات اگر صحبتی از فقر ، تهد ستی و ظلم بین من و مادرم یاد میشد ، مادر کوشش میکرد، به نوع آن را از صحبت ها با محبتش دور کند و هچگاه نمی گذاشت من از د ست مشکلات و سختی سخن به میان آورم و همه را از د ست تقد یر میدانست و برای این که دخترش عقده ای نگرد د ، سرنوشت را مقصر مکشید .
اما اینبار دست تقدیر و قسمت از آستین تجاوز ، جنگ و لشکر کشی کشور بیگانه ، افسانه ای گریز مجبوری و ترک آشیانه و سرزمین شان ساخت.
تا آن زمان هر چه بود ،درد و غم کار پیدا کردن و پول ، برای ادامه ای زند گی بود ، در میان چهار دیواری های نمناک و شوره زده با لقمه نانی بخور و نمیر ، با آنهم همه چیز قابل حل و تحمل بود ، ما خود را بیگانه احساس نمیکرد یم – هیچ چیز بیگانه نبود ،حتی فقر و غربت.اما با عشق و گرمی که در نگاه های ما بود . لحظه ای بودن با مرد زندگیم، همه خالیگاه ها را پر کرده بود . قلبم و فکرم فقط تنمای عشق و لمس و نزدیکی میخواست . آری . همه چیزاز ما بود .
سر زمین مال همه بود و کسی به من با نگاه های بیگانه نمید ید – کوچه های باریک با دیوار های خمیده و کوتاه و در حال فرو افتادن و کاه گلی برایم آشنا و باشنده گانش به من محبت و تفاهم میداد ند .آبش شیرین و لذت همگانی و یک رنگی را به ارمغان داشت که از آن همه به اندازه ای احتیاج شان در اختیار داشتند و آب و هوا غریب و پولدار نمی شناخت و از همه مهمتر، من با همه خو کرده و آنها را جز ءزند گی خود میدانستم .
آن زمان با همه امید واری که برای زند گی با امنیت و بهتر داشتیم ، مجبور شد یم بار سفر را با جدائی زادگاه ببند یم و نمیدانستم این جدائی از عزیزان به خصوص مادرم ، را چگونه تحمل کنم ، اما برای عزیزی که د ر زیر سینه جا داده بودم ، همه را گذاشتیم و راهی دیار دیگر شدیم .
آن زمان احساس کرد م که نداشتن خانه و فقررا میتوان تحمل کرد، ولی بیگانه گی در سر زمین بیگانگان را چطور به خود بقبولانم . برای اولین بار گریه را بد رقه ای افکار و احساسات پریشان خود یافتم و تنهائی را به خود نزدیک که تنهایم نمیگذاشت ، به خود گفتم ، سرزمین که تو رهسپارش  هستی نباید زیاد بیگانه باشد . زبان ، مذهب و فرهنگش را از سالیان د راز د ر دل و جان پرورش داده و سر زمین آرمان ها و زیارتگاه ای هزاران زوار از اهل و محل  بود و است.
آن زمان فکرکرد م، شاید ترس و واهمه از سفر و فرزندی که د ر شکم مخفی دارم ، باشد . شکمم را با سر انگشتان ، نوازش داد وبا آرامی همراه هیجان نا آشنا به پاره  وجود م که د ر من رشد میکرد ، هشدار میداد م - دلبند م سر زمینی که ما میرویم ، آنجا حد و مرزی وجود ندارد و ما که آواره ایم و برای آواره، زمین ، زمین خدا هست و هر کی اجازه دارد که در هر جا ی آن اقامت و بود و باش اختیار کند و ما هم جز انسان ها ییم که حق زندگی را در هر سر زمین داریم .
افسانه های زند گی که با آدم فروشان در دشت و بیابان ، در سردی و گرمی سوزان و قصه های فریب و مرگ همراه با بارسفر و هزاران مشقت و خواری به سر زمین آشنا از زبان دیگران رساند یم و در اولین اردوگاه ، جا گرفتیم .
آنگاه زبانی را یافتم بیگانه – د ین که حد و مرز باید نمیداشت با هزاران حد و مرز و فرهنگی، پول و زور .
در ارد وگاه ،سیلی خوش آمدی ملتی را به جان پذ یرا شد م که او را افاغنه صدا زد وپد ر سوخته خطابم کردند.
آن لحظه ترس بر اندامم افتاد و فرزند نازدانه مرد درون من ، تکان خورد و با د رد به من فهماند . درد جانسوز ، با اشک نمیشد آرامش کرد .
مرد ام حیران بود ،چکار کند – تحمل د شنام و تحقیر و توهین را با مشت جواب دهد یا سر به زمین اندازد و همه را با خاموشی د ر د ل و جان بسپارد و آه نکشد . درد ی در شکم جا گرفت ، که مرا می کشت . من نمیدانستم که درد زایمان است .  مردَم فریاد زد ، مرد خدا ، نمیبینی زن د رد میکشد ، او راباید به بیمارستان و داکتر برد .
آن مردان د یندار خند یدن– خنده های زهرآگین و مملو از نفرت و خشم .{ آغا مگر شما را دعوت کرد یم بیاید اینجا – حالا هم خوش باشین و الی میگذاریم روی مرز ها که برگرد ید}من ازدرد به مردَم چسپیده بودم .نمی دانستم که فرزند امن او چه میخواهد ، فقط آرزو داشتم ،درچار دیواری خانه ام باشم و صدا های آشنا را بشنوم .
یکی از همراهان به ناظم اردوگاه گفت:"   آغا بگذارید که حداقل به شهر بروند و تقاضای ورقه شناسایی را بدهند ،  د ر غیر ماد ر و فرزند ضایع میشوند ".
من د ست روی شکمم گذاشتم و آهسته نالید م. آرام بگیر – این جا سرزمین و خانه ای تو نیست . تو د ر ملک بیگانه و مهمان نا خواسته ای . مرا هم بگذار، آرام بگیرم و شب را به سحر برسانم ، تا با بیرون آمدن آفتاب وروشنائی ، ما هم به سرنوشت نهائی خود برسیم . اما فرزند آرامش نمیگرفت و میخواست هرچه زود تر با این نا آشنایان ، آشنا گرد د و د رد بی وطنی را با من تقسیم کند .
مردَم با عذر و زاری ورقه ای د خولی را بد ست آورد وما را به شهر رساند، تا مبادا د و د لبند ش را از دست بدهد ، کاش به شهر نرسیده بود یم. زیرا شهر نشینان – مشهور به سر نشینان کشتی غرور و خود خواهی .
انسانیت را در پول ، چهره ولباس می دید ند و انسان های بیگانه را با دست نشان می دادند . من در بیمارستان می نالید م و آه ام را کوتاه میکردم، تا مبادا سر نشینان کشتی را از خواب و خیال دینی شان بیرون کشم . خود را در چادر نماز می پیچانید م تا د ریده ، نگرد د و با عث ناراحتی آقایون نگرد دو شلاق تن  خسته ام را ندرد .
مردَم به هر سو می تپید ، تمناو خواهش میکرد و د ست به دامن هر کس دراز . د کتر با نگاه های سرد و بیتفاوت پرسید " آغا این مقدار تومان دارین که واسیه خرچ زایمان خانم بپردازید "
مرد ام از جیبش با خبر بود ، میدانست که نمی تواند ، بپردازد ، با عجله گفت، پیدا میکنم – فقط شما اجازه بدین ، که خانم ولادت کند . قابله ای که آنجا بود ، پرسید: آغا شما که زبون مارا بلد ین ، دیگه میدونین ، زایمان خرچ دارد ، حالا این جا  جای الاموزه ها نیست ، ببرین – حلا ل احمر .
مردَم نابلد بود و د ر جستجوی دیگران – آن های که قبلاًآمده بودند و آشنائی با شهر نشینان داشتند و آن زمان دریافتند ، در شهر غربت همه یکی اند ، د رد و غم و منت کشی بار د وش همیشگی شان .
من د ر میان خانه ای ازهموطنی که از دوستان نسبتاً دور افتاده ای ما بود  ، درد تحمل میکرد م تا بالاخره فرزند دلبند و ثمره ای یادگار وطنم  را، با د رد جانفرسا به دنیا آورد م. آرامی و سکوت من درد کشیده را به واهمه انداخت، سه زن که مرا  در این سفر پر خطر یاری کردند ، یکی د ستی با محبت به سر و رویم کشید ، مبارک ، دختری نصیب شدی ، خدا قد مش را نیک کند .بالاخره توشه ای که تا این جا با خود کشیانیده بو د م ، بد ست آورد م و با آرامش و خوش قسمتی سرم را به پشتی فشار دادم و در خواب عمیق فرو رفتم ، وقتی چشم گشود م، زنان رفته بودند و تنها زنی میان سالی دستی به سرم کشید و آهسته گفت: قسمت و نصیب هر جائی که باشی همرایت هستند . با وار خطائی خواستار دخترم گرد ید م . سکوت و خاموشی دلم  را به شور انداخت ، اما وقتی دخترم را در آغوش گرفتم – بوسه ای به پشانی دخترم زدم و زمزمه کردم – تو د نیا و د ولت منی – شکر که تو را دارم  جمله ای که هزاران مرتبه از مادر شنیده بود م، ولی دخترم که در میان بازوانم  ، سرش را آرام گذاشته بود ، برایم نورمال به نظر نخورد ، به روی بستر نشستم و به چهره ای ملکوتی و آرام دختر م را نگاه کردم و با فریاد  دستی به سینه ام کوبید م ودخترم  را در آغوش فشرد م و سوال کرد م ، چه شده . چرا گریه نمیکند و چرا ووو.
زن میان سال دخترم  را از دامنم برداشت و با خون سردی مادرانه کوشش کرد که بگوید – فرزند ت مثل دیگر اطفال نیست به دکتر و دوا ضرورت دارد .
من جویای مردَم گردید م . مرد قبلا آگاهی یافته بود و چه چاره ای داشت ، نه پولی برای تداوی و نه خانه ای برای بود و باش و نه کاری برای ادامه ای زندگی .
من روز را تا شام از کنار دخترم د ور نمی شد م و بیمارستان و دکتر هم او را  هرباره راهی خانه ام می ساختند . از هر دقیقه کوشش میکرد م، که خاطره ا ی از دختر بیگناه ام که قربانی آوارگی و جنگ بود، در ذهن بسپارم، تا بعد ها قصه کنم تا افسانه ای کشور های دور گردد . مرد ام در جستجوی کاری و مشکلات تهیه اسناد برای اقامت ما سر گردان بود . افسانه به دور دست ها زبان به زبان گشت و آنروز، انسانی تصمیم گرفت، کمکی به این خانواده کوچک و بی سرو سامان کند، به در خانه ای شان رفت و دقلباب کرد ، زنی با چادر نماز سیاه در را باز کرد و سوال نمود ، کی را میخواهید . وقتی از هدفش آگاهی یافت . به زمین نشست ، دستی به صورت نهاد و با صدای گرفته و گریه آلود گفت : دیگر دیر شده . دیروز جنت دخترم را در روی دستان ناتوانم که حالش کمی بهتر از روز های دیگر بود و نفس کشیدن برایش کمی آسان تر به نظرم میآمد ، بسترش ساختم ، نمیدانستم  نتها یک شب آخر مهمانم را آرام گرفت و دو ساعتی است که از سر خاک برگشتیم . تنها یادگارش افسانه ای بی عدالتی و ناانسانی ، انسان های مسلمان و همسایه ای ما است . دوست دیر پائی ما دیر جنبید و علاج درد دخترم زیاد تر از آن چند تومانی نمیشد که برای خانه ابدی و لباس هایش پرداختیم . خانه و لباسی که برایش ابدی و آرامش دهنده ای دایمی شد . بروید و پایان افسانه ای ما را به دیگران بگوئید .اگر آن زن و شوهرزنده باشند در میان رد مرز شده گان ، در اردوگاه هرات و یکی از کانیتنر آهنی سرد در بین اجساد بی روح از سردی زمستان ،آند و کودکی را در بغل ، فریاد خواهند زد .  آن گاه از حال رفت و نقش بر زمین شد و آن انسان با سر افتاده به زمین تکرار کرد ، افسوس ،افسانه ی ناکام .


سیده حسین. داستان کوتاه







سیده حسین


  همه چیز در گذر است


خانۀ کوچک باصدای ملایم و گرم مادرم، د رسردی و گرمی  فصل زمستان و تابستان با افسانه، شرین حالتی آرامش و دروازه ای  زند ه گی سرشار از خوشبختی را، به رویم که یگانه  دخترش بود م،  میگشود و در پایان افسانه، خود را شاد و سرحال درآغوش ماد رم می چسپاند م و بوسه های به گونه های استخوانی مادر میزد م و مشتا قانه می پرسید م .اوه  ، مادر! آیا کسی از قصه ای زندگی ما و خوش قسمتی دخترت برای دخترش خواهد گفت ، آنوقت مادر با نوازش و لبخند جواب میداد : زمان در گذر است ، صبر و حوصله باید داشت .جمله ای که مادر در لحظه هایی به گوشم  میخواند ،خود با همه صبر و حوصله، گاهی از دست زمان و روزگار گله و شکایت میکرد . آنوقت  با شوخی در جواب مادر میگفتم ، مادر همه چیز در گذر هست ، و برای سر به سر گذاشتن و سر گرمی با مادر، طوطی وار حرف های مادرم را تکرار میکرد م  و متوجه نبود م که مادر از صبح تا شام در زیر خانه ای تاریک و نمناک پشت ماشین خیاطی می نشست و لباس های جیمی و سرجی عسکری را که از دوکان خیاط برای دوختن آورده بود ، سپری میکرد ،تا لقمه نانی را تهیه کند و کرائه اطاق نمزده و بی اثاث را بپردازد . من از اولین روز های زندگی ام با صدای ماشین خیاطی و بوی تکه خوی و عاد ت گرفتم .  مادر با محبت و نوازش هایش ، نمیگذاشت برایم سوالی مطرح شود . برایم قابل سوالی هم نبود، چون همراهانم کسانی بود ند که بهتر ازما زندگی نداشتند . همه د ر یک محل و یک سرنوشت د ست و پا گیر مانده بود یم ، مکتب و د رس، آرزو و خیالی بیش برای ما نبود ، شاید آن زمان همین کافی بود که ماد ر را د ر کنار داشتم و درد نیای بی مسئولیتی و بی غمی کود کانه  با رویا های رنگین زند گی کنم  و د ر ناراحتی پرداخت کرائه ای ماهانه شریک نباشم ، همه را ماد ر بد وش مکشید .د نیای اطرافم برایم تنها حقیقتی ملموس و واقعیتی قابل لمس بود . مادر زنی با سواد خانگی که قرآن را از پدر و کتاب بوستان و گلستان سعدی را فرا گرفته بود . پدری که روزی دست دخترش را گرفت و به مکتب تازه تأسیس شده برد و ثبت نام کرد . اما مادر کتاب را از دست دختر گرفت و با پدر دعوا کرد . نگذاشت دخترش مکتبی شود ، به گفته ی مادرم که مادرش ترس داشت دخترش با بیرون و مردم سرسری شود و روزی دل به کسی ببندد ویا هوای سرلچی به سرش زند و دین و دنیای مادر را بسوزاند . مادر قصه های از مهر پدر داشت . فلسفه ی زندگی را از شعر های سعدی و پشت کار پدر آموخت . این که با همه ترس مادر، باز هم سرنوشت رقمی زد و مادر راه ی را رفت که خود تصمیم گرفت . مادر با عشق پدر بزرگ شد و با بزرگ شدن ،عشق به مردی جوانی طبقه ای بالا را تجربه کرد . همینطور اتفاق افتاد که من، هسته ی زندگی اش در تن و جان مادر پیوست خوردم . مادر برای پدر قصه ی از نردبان عشق و دل باختن را بدون لحظه ا ی درنگ اطلاع رسانی کرد . پدر سخت تکان خورد و آه از نهاد برکشید ، ما و آن خانواده ، دخترم! کبوتر با کبوتر و باز با باز کند پرواز . اما دیگر دیر شده بود . مادر با عشق به وسعت دنیا با مرد جوان پیمان بست . مردی که من آشنا نشدم و مادر هیچگاه از عشقش پشیمان نشد . هنوز که هنوز از زندگی در کنار من ،سرشار از مهر و محبت مرا سیرآب میکرد .
این که  چطور بارشد جسمی ، کم حوصلگی و  پیری مادررا متوجه نشده بود م، تاحال برایم معما است  . آیا ناتوانی مادر را مثل دیگر کمبود ها در خود خفه و از یاد زدوده بود م . نی – مادر در هر وقت و ناوقت فکرم را با افسانه های شرین ، مشغول می داشت و تقد یر را مقصر می کشید و خاطرم  را با پایان افسانه هایش ، شاد میساخت و آن زمان باور داشتم که نصیب و قسمت برایم سرنوشت بهتر از مادر می برد وتنها در انتظار جوان شدن بود م.
روزی مادر از عروسی و زندگی مرفه ای دختر خاله اش با مردی پولدار، با شوق و تاب قصه کرد و آنروز از مادر پرسید م – چگونه میتوان با مردی پولدار ازدواج کرد و چرا تو نرفتی و با مردی پولدار ازدواج نکردی که حداقل کار طاقت فرسا نمیکردی و من هم با تار و سوزن آشنا نمیشد م .
آن زمان اشکی در چشمان مادر حلقه بست و گفت : هر کس پایش را برابر گلیم اش دراز میکند .
من آرزو میکرد م که قد م بلند تر از مادر گرد د و گاه و بیگاه بروی گلیم فرسوده و رنگ رفته و سرد د راز میکشید م تا بداند م ،پاهایم از گلیم بیرون زده یا نی . مادر از اینکارم به خنده می افتاد ، با خنده حالت چهره اش تغییر میکرد، در چشمانش اشکی از خوشی می درخشید ،مرا در بغل میگرفت و به سینه میفشرد ، آهسته زمزمه میکرد :
تو دولت و دنیای مادر هستی – شکر که تو را دارم.
من سرم را روی شانه های استخوانی ماد ر فشار میداد م و همه ای سختی و مشکلا ت را هرد و، یکجا بد ست فراموشی میسپرد یم ، گرمی نفس های مادر به من آرامش میدا د و انگشتانی که از زحمت تار و سوزن زد ن زخمی و خود یاد گار از زجر و رنج بجا مانده بود – د ر د ست های کوچکم قایم میگرفتم و آنها را نوازش میداد م  و به د یده می مالید م – چشمانم را می بستم و همه ای این حرکات را د ر ذهن جا میداد م و نوازش ها را هر روز تازه میکرد م تا مبادا، مانند اطاق سرد و چارد یواری های نمناک از حالت به افتند .
آرزو میکرد م وقتی عاشق شوم و ازدواج کنم، به سرنوشت مادر دچار نشوم و رنج و زحمت نصیبم نگرد د و زند گی  در انتظارم باشد، بهتر از او با خود فکر میکردم که خیاطی را از مادر به ارث برده
آیا سرنوشت هم میراثی هست.
 آه دخترم ، آدم نوکر طالع وبخت خود باشد .من از مادر میپرسید م ، در کجا میتوان طالع و تقد یر را یافت تا خواستگار خوش قسمتی خود گردم .آیا امکان دارد که او هم مانند افسانه ها به زند گی مرفه د ست پیدا کند و بار ها سر چاه حویلی کوچک و خاک آلود ایستاده میشد م و با خود می اند یشید م  و بیاد افسانه ای مادر می افتاد م .از خود سوال  میکرد م، آیا به افسانه ها باور داشته باشم .به این افسانه که در زمان های قدیم یک دختر با مادرش در یک قریه ای دور افتاده با چراندن گاو و گوسفند و چیدن میوه از درختان و درو کردن سبزیجات از زمین، زند گی را سپری میکردند . یک روز دختر که به چراگاه رفت ، شمالی سخت وزید ، گاو و کلوله ای پشم را که دختر می ریسید ، با خود برد و در آن نزد یکی چاه ای برای مسافران حفر کرده بود ند ، انداخت .دختر خود را به سر چاه رساند و به عمق چاه نگاه کرد ، آبی ند ید و با خود گفت  :چاه خشک است ،میتوانم داخل شوم و حداقل کلوله ای پشم را که ریسده ام بیرون بکشم . د ختر چاد رش را از سر برداشت و به کمر بست و از ریسمان با دهل محکم گرفت و بی آنکه ترسی به دل راه دهد، با اعتماد به خود و دوستی ، پائین شد . دفعتاً درون چاه مثل روز آفتابی روشن و به طرف راست اش
دروازه ای باز گرد ید. دختر با عجله  به فکر بد ست آوردن گاو و کلوله پشم اش به آن داخل شد ، دروازه به باغی وصل شده بود و او با اشتیاق درون باغ رفت . د رختان زیادی با گل های رنگارنگ به هر سو د یده میشد . دختر پیش رفت و متوجه شد که صدای از او کمک مطلبد ، با دقت فراوان به اطراف نگاه انداخت و درختی از او یار ی خواست تا میوه هایش پخته شده و او میوه ها را بر چیند و درخت را راحت سازد . دختر میوه ها را از درخت چید و به روی زمین میان سبزه ها گذاشت و به فکر گاو و کلوله پشمش بود . چند قد می پیش رفت که صدای از او کمک خواست . این بار صدا تنور او را به سوی خویش خواند  که نان ها را از درون آن بردارد  تا نسوزند .دخترموهای دراز و قشنگ اش را با دستمال که به کمر بسته بود ، آن دستمال را از کمر برگرفت و به سر بست و د و زانو زد و از د رون تنور ماهرانه نان هارا از میان شراره های آتش کشید و د ر کنار سنگ های داغ گذاشت . تازه کمر راست کرد که آوازی او را متوجه زنی ساخت ، با لباس های ژولیده و اره ای   پریشان او را بسوی خود فراخواند ، وقتی نزدیکتررفت زنی پیر و کهن سالی را یافت و پرسید ، چه کاری با من داری .زن از او کمک خواست که خانه اش را پاک کند و نظم دهد و او را در شستن سرو بدنش یاری کند . دختر جویای گاو و کلوله پشمش گردید . زن پیر به اواطمینان  داد که بعد از خلاصی کار ، گاو و کلوله ای پشم را خواهد یافت . د ختر د ست بکار شد و با عجله و خاطر آرام و بدون سوءظن به زن پیر به
جمع و پاک کردن خانه و نظم دادن آن پرداخت و توجهی به طلا و الماس و سنگ های قیمتی آن خانه نشان نداد و هر کدام را به جایش نهاد و در آخر هم زن را به حمام برد و او را کیسه کرد و سرش را با گل سرشویی پاک شست و لباس های پاک به تنش کرد . آنوقت از زن خواستار گاو و کلوله ای پشمش  شد . زن از او خواهش کرد، به گازی که میان د و درخت در باغ آویزان شده ، بنشیند و دختر بی خیال و راحت به آن گاز نشست و با حرکت موزون ، خود را اینطرف و آنطرف شور داد و لخظه به لحظه سرعت گاز زیاد تر شده و آرامش به د ختر د ست داد ، وقتی گاز ایستاده شد، د ختر در انتظار گاو و کلوله پشم بود و در عوض
زن پیر را در برابر خود ، زنی جوان و زبیایی یافت ،با تعجب پرسید ، کجا است ، آن زنی که مرا وعده داد، گاو و کلوله ای پشم را به من باز میگرداند . زن جوان خند ید ، خنده ای بلند و قاه قاه ، د ست د ختر را گرفت و گفت : از چاه بیرون برو ، آن جا صداقت ، کمک و پشتکارت در انتظار ت هست . دختر خداحافظی کرد و از همان راه که آمده بود ، برگشت ، بالای چاه غلامان و کنیزان د ست به سینه د ر انتظار او بودند . دختر جویاگردید که کجا ست گاو و کلوله ای پشمم و آنوقت ، زن جوان د ست او را گرفت و گفت : همه ای اینها و آن قصر سفید با اثاث  آن از تو هست . تو به خود نگاه کردی . آن لحظه دختر متوجه شد که لباس حریرد ر بر دارد و گادی با اسپ های سفید بال دار در انتظار دختر شیهه میکشید ند - برو و خوشبخت زند گی کن ،د ختر به خانه شتافت و آنجا ماد ر را روی تخت مخمل با لباس های ابریشمی و سفره ای از غذا های لذ یذ ،نوشید نی ها و میوه های  خوش رنگ و بو یافت، مادر در حالی که به روی تخت با پشتی و دوشک های زرین تکیه زده ، لبخند به لب و دخترش را بسویش خواند ود رآغوش گرمش دعوت کرد. آنها زندگی مرفه و آرامی راشروع کردند و اگر تا امروز نه مرده بود ند ، حتماً خوشبخت و آرام زند گی میکرد ند .
افسانه ها رویائی شیرین و دلپذ یر بود که مرا به خود مشغول میداشت و با پایان هر افسانه انتظار روزگار بهتر را درمن تقویت میکرد .من جوان شد م، افسانه ها را بدست فراموشی سپرد م و پایم را برابر گلیمم دراز کرد م، با مردی از محل خود آشنا ودل باختم . مردی که برایم مزه ا ی عشق مردی را که پدرم بود، با شرینی نگاه هایش دو باره میداد . از نگاه کردنش سیر نمیشدم و صدایش در من طنین بسا گرم داشت که مرا به سویش می کشانید . رفتارش در من زندگی را بیدار و باورم را به عشق مادر بسته میکرد . رویا های در کنار  هم مرا میکشت و جان میداد . پاهایم بی اختیار راه را میرفت که به عشق م راه می یافت . نزدیکیم با مادر زبانم را باز کرد واز مادر نظر خواستم ، مادر گفته  پدرش  را  یاد آوری کرد .دیگر دیر شد ، حالا دل از دل خانه مثل کبوتر پرید ، من در انتظار این روز بودم . بعد از ازدواج با مرد زند گی ام به همکاری برخاستم ، چون میدانستم و از گذشته آشنا بود م .تنها مزد شوهرم نمیتواند ، زند گی دو نفره ما را کفایت کند ، هرد و در کنار هم و با هم از زندگی راضی بودیم  ،اما این خوشبختی د یر پا نبود . .
آن زمان هر چه بود تنها برای سیر کردن شکم و پوشاندن تن، زحمت و درد میکشید یم و با جنگ ، تهدید ، زور گوئی و ترس از دست دادن جان عزیزان آشنائی نداشتیم و بعضی اوقات اگر صحبتی از فقر ، تهد ستی و ظلم بین من و مادرم یاد میشد ، مادر کوشش میکرد، به نوع آن را از صحبت ها با محبتش دور کند و هچگاه نمی گذاشت من از د ست مشکلات و سختی سخن به میان آورم و همه را از د ست تقد یر میدانست و برای این که دخترش عقده ای نگرد د ، سرنوشت را مقصر مکشید .
اما اینبار دست تقدیر و قسمت از آستین تجاوز ، جنگ و لشکر کشی کشور بیگانه ، افسانه ای گریز مجبوری و ترک آشیانه و سرزمین شان ساخت.
تا آن زمان هر چه بود ،درد و غم کار پیدا کردن و پول ، برای ادامه ای زند گی بود ، در میان چهار دیواری های نمناک و شوره زده با لقمه نانی بخور و نمیر ، با آنهم همه چیز قابل حل و تحمل بود ، ما خود را بیگانه احساس نمیکرد یم – هیچ چیز بیگانه نبود ،حتی فقر و غربت.اما با عشق و گرمی که در نگاه های ما بود . لحظه ای بودن با مرد زندگیم، همه خالیگاه ها را پر کرده بود . قلبم و فکرم فقط تنمای عشق و لمس و نزدیکی میخواست . آری . همه چیزاز ما بود .
سر زمین مال همه بود و کسی به من با نگاه های بیگانه نمید ید – کوچه های باریک با دیوار های خمیده و کوتاه و در حال فرو افتادن و کاه گلی برایم آشنا و باشنده گانش به من محبت و تفاهم میداد ند .آبش شیرین و لذت همگانی و یک رنگی را به ارمغان داشت که از آن همه به اندازه ای احتیاج شان در اختیار داشتند و آب و هوا غریب و پولدار نمی شناخت و از همه مهمتر، من با همه خو کرده و آنها را جز ءزند گی خود میدانستم .
آن زمان با همه امید واری که برای زند گی با امنیت و بهتر داشتیم ، مجبور شد یم بار سفر را با جدائی زادگاه ببند یم و نمیدانستم این جدائی از عزیزان به خصوص مادرم ، را چگونه تحمل کنم ، اما برای عزیزی که د ر زیر سینه جا داده بودم ، همه را گذاشتیم و راهی دیار دیگر شدیم .
آن زمان احساس کرد م که نداشتن خانه و فقررا میتوان تحمل کرد، ولی بیگانه گی در سر زمین بیگانگان را چطور به خود بقبولانم . برای اولین بار گریه را بد رقه ای افکار و احساسات پریشان خود یافتم و تنهائی را به خود نزدیک که تنهایم نمیگذاشت ، به خود گفتم ، سرزمین که تو رهسپارش  هستی نباید زیاد بیگانه باشد . زبان ، مذهب و فرهنگش را از سالیان د راز د ر دل و جان پرورش داده و سر زمین آرمان ها و زیارتگاه ای هزاران زوار از اهل و محل  بود و است.
آن زمان فکرکرد م، شاید ترس و واهمه از سفر و فرزندی که د ر شکم مخفی دارم ، باشد . شکمم را با سر انگشتان ، نوازش داد وبا آرامی همراه هیجان نا آشنا به پاره  وجود م که د ر من رشد میکرد ، هشدار میداد م - دلبند م سر زمینی که ما میرویم ، آنجا حد و مرزی وجود ندارد و ما که آواره ایم و برای آواره، زمین ، زمین خدا هست و هر کی اجازه دارد که در هر جا ی آن اقامت و بود و باش اختیار کند و ما هم جز انسان ها ییم که حق زندگی را در هر سر زمین داریم .
افسانه های زند گی که با آدم فروشان در دشت و بیابان ، در سردی و گرمی سوزان و قصه های فریب و مرگ همراه با بارسفر و هزاران مشقت و خواری به سر زمین آشنا از زبان دیگران رساند یم و در اولین اردوگاه ، جا گرفتیم .
آنگاه زبانی را یافتم بیگانه – د ین که حد و مرز باید نمیداشت با هزاران حد و مرز و فرهنگی، پول و زور .
در ارد وگاه ،سیلی خوش آمدی ملتی را به جان پذ یرا شد م که او را افاغنه صدا زد وپد ر سوخته خطابم کردند.
آن لحظه ترس بر اندامم افتاد و فرزند نازدانه مرد درون من ، تکان خورد و با د رد به من فهماند . درد جانسوز ، با اشک نمیشد آرامش کرد .
مرد ام حیران بود ،چکار کند – تحمل د شنام و تحقیر و توهین را با مشت جواب دهد یا سر به زمین اندازد و همه را با خاموشی د ر د ل و جان بسپارد و آه نکشد . درد ی در شکم جا گرفت ، که مرا می کشت . من نمیدانستم که درد زایمان است .  مردَم فریاد زد ، مرد خدا ، نمیبینی زن د رد میکشد ، او راباید به بیمارستان و داکتر برد .
آن مردان د یندار خند یدن– خنده های زهرآگین و مملو از نفرت و خشم .{ آغا مگر شما را دعوت کرد یم بیاید اینجا – حالا هم خوش باشین و الی میگذاریم روی مرز ها که برگرد ید}من ازدرد به مردَم چسپیده بودم .نمی دانستم که فرزند امن او چه میخواهد ، فقط آرزو داشتم ،درچار دیواری خانه ام باشم و صدا های آشنا را بشنوم .
یکی از همراهان به ناظم اردوگاه گفت:"   آغا بگذارید که حداقل به شهر بروند و تقاضای ورقه شناسایی را بدهند ،  د ر غیر ماد ر و فرزند ضایع میشوند ".
من د ست روی شکمم گذاشتم و آهسته نالید م. آرام بگیر – این جا سرزمین و خانه ای تو نیست . تو د ر ملک بیگانه و مهمان نا خواسته ای . مرا هم بگذار، آرام بگیرم و شب را به سحر برسانم ، تا با بیرون آمدن آفتاب وروشنائی ، ما هم به سرنوشت نهائی خود برسیم . اما فرزند آرامش نمیگرفت و میخواست هرچه زود تر با این نا آشنایان ، آشنا گرد د و د رد بی وطنی را با من تقسیم کند .
مردَم با عذر و زاری ورقه ای د خولی را بد ست آورد وما را به شهر رساند، تا مبادا د و د لبند ش را از دست بدهد ، کاش به شهر نرسیده بود یم. زیرا شهر نشینان – مشهور به سر نشینان کشتی غرور و خود خواهی .
انسانیت را در پول ، چهره ولباس می دید ند و انسان های بیگانه را با دست نشان می دادند . من در بیمارستان می نالید م و آه ام را کوتاه میکردم، تا مبادا سر نشینان کشتی را از خواب و خیال دینی شان بیرون کشم . خود را در چادر نماز می پیچانید م تا د ریده ، نگرد د و با عث ناراحتی آقایون نگرد دو شلاق تن  خسته ام را ندرد .
مردَم به هر سو می تپید ، تمناو خواهش میکرد و د ست به دامن هر کس دراز . د کتر با نگاه های سرد و بیتفاوت پرسید " آغا این مقدار تومان دارین که واسیه خرچ زایمان خانم بپردازید "
مرد ام از جیبش با خبر بود ، میدانست که نمی تواند ، بپردازد ، با عجله گفت، پیدا میکنم – فقط شما اجازه بدین ، که خانم ولادت کند . قابله ای که آنجا بود ، پرسید: آغا شما که زبون مارا بلد ین ، دیگه میدونین ، زایمان خرچ دارد ، حالا این جا  جای الاموزه ها نیست ، ببرین – حلا ل احمر .
مردَم نابلد بود و د ر جستجوی دیگران – آن های که قبلاًآمده بودند و آشنائی با شهر نشینان داشتند و آن زمان دریافتند ، در شهر غربت همه یکی اند ، د رد و غم و منت کشی بار د وش همیشگی شان .
من د ر میان خانه ای ازهموطنی که از دوستان نسبتاً دور افتاده ای ما بود  ، درد تحمل میکرد م تا بالاخره فرزند دلبند و ثمره ای یادگار وطنم  را، با د رد جانفرسا به دنیا آورد م. آرامی و سکوت من درد کشیده را به واهمه انداخت، سه زن که مرا  در این سفر پر خطر یاری کردند ، یکی د ستی با محبت به سر و رویم کشید ، مبارک ، دختری نصیب شدی ، خدا قد مش را نیک کند .بالاخره توشه ای که تا این جا با خود کشیانیده بو د م ، بد ست آورد م و با آرامش و خوش قسمتی سرم را به پشتی فشار دادم و در خواب عمیق فرو رفتم ، وقتی چشم گشود م، زنان رفته بودند و تنها زنی میان سالی دستی به سرم کشید و آهسته گفت: قسمت و نصیب هر جائی که باشی همرایت هستند . با وار خطائی خواستار دخترم گرد ید م . سکوت و خاموشی دلم  را به شور انداخت ، اما وقتی دخترم را در آغوش گرفتم – بوسه ای به پشانی دخترم زدم و زمزمه کردم – تو د نیا و د ولت منی – شکر که تو را دارم  جمله ای که هزاران مرتبه از مادر شنیده بود م، ولی دخترم که در میان بازوانم  ، سرش را آرام گذاشته بود ، برایم نورمال به نظر نخورد ، به روی بستر نشستم و به چهره ای ملکوتی و آرام دختر م را نگاه کردم و با فریاد  دستی به سینه ام کوبید م ودخترم  را در آغوش فشرد م و سوال کرد م ، چه شده . چرا گریه نمیکند و چرا ووو.
زن میان سال دخترم  را از دامنم برداشت و با خون سردی مادرانه کوشش کرد که بگوید – فرزند ت مثل دیگر اطفال نیست به دکتر و دوا ضرورت دارد .
من جویای مردَم گردید م . مرد قبلا آگاهی یافته بود و چه چاره ای داشت ، نه پولی برای تداوی و نه خانه ای برای بود و باش و نه کاری برای ادامه ای زندگی .
من روز را تا شام از کنار دخترم د ور نمی شد م و بیمارستان و دکتر هم او را  هرباره راهی خانه ام می ساختند . از هر دقیقه کوشش میکرد م، که خاطره ا ی از دختر بیگناه ام که قربانی آوارگی و جنگ بود، در ذهن بسپارم، تا بعد ها قصه کنم تا افسانه ای کشور های دور گردد . مرد ام در جستجوی کاری و مشکلات تهیه اسناد برای اقامت ما سر گردان بود . افسانه به دور دست ها زبان به زبان گشت و آنروز، انسانی تصمیم گرفت، کمکی به این خانواده کوچک و بی سرو سامان کند، به در خانه ای شان رفت و دقلباب کرد ، زنی با چادر نماز سیاه در را باز کرد و سوال نمود ، کی را میخواهید . وقتی از هدفش آگاهی یافت . به زمین نشست ، دستی به صورت نهاد و با صدای گرفته و گریه آلود گفت : دیگر دیر شده . دیروز جنت دخترم را در روی دستان ناتوانم که حالش کمی بهتر از روز های دیگر بود و نفس کشیدن برایش کمی آسان تر به نظرم میآمد ، بسترش ساختم ، نمیدانستم  نتها یک شب آخر مهمانم را آرام گرفت و دو ساعتی است که از سر خاک برگشتیم . تنها یادگارش افسانه ای بی عدالتی و ناانسانی ، انسان های مسلمان و همسایه ای ما است . دوست دیر پائی ما دیر جنبید و علاج درد دخترم زیاد تر از آن چند تومانی نمیشد که برای خانه ابدی و لباس هایش پرداختیم . خانه و لباسی که برایش ابدی و آرامش دهنده ای دایمی شد . بروید و پایان افسانه ای ما را به دیگران بگوئید .اگر آن زن و شوهرزنده باشند در میان رد مرز شده گان ، در اردوگاه هرات و یکی از کانیتنر آهنی سرد در بین اجساد بی روح از سردی زمستان ،آند و کودکی را در بغل ، فریاد خواهند زد .  آن گاه از حال رفت و نقش بر زمین شد و آن انسان با سر افتاده به زمین تکرار کرد ، افسوس ،افسانه ی ناکام .


DONNERSTAG, 23. JUNI 2016

سرزمین به ماتم نشستۀ من. پرتو نادری



تروریست ها کشم بدخشان را در ماتم

 نشاندند.
 
 
 
سرزمین به ماتم نشسهء من!


30 شهید و زخمی در بامداد امروز در شهرک مشهد در ولسوالی کشم بدخشان، کشم زیبا را در ماتم نشانده است. مردم باور دارند آن جا که جغد لانه کند ان جای به ویرانه بدل شود. امروزه این حکومت وحدت ملی همان جغدی است که در افغانستان لانه کرده است. با پوزش از شماری چند تن از نماینده گان دیگر این پارلمان خود خانهء جغدان است. افق تا افق را پرواز جغدان فرا گرفته است! ما در زیر سایهء جغدان زنده گی می کنیم. چاره چیست ما خود این جغدان را بر سرنوشت خود حاکم کرده ایم. در زیر سایه بال جغدان همان دوزخیان روی زمینیم. اگر سایه بال همای سعادت می خواهیم چاره دیگر نیست جز آن که این انبوه جغدان از این اسمان دلتنگ بیرون رانیم!


سید برکت الله حسینی زاده، در فلم (مسافرت)

نوشتۀ، ضیا
Ofoq Sydney's photo.انگار که ترک از وطن و سفر به نا کجا آباد، خصلت    رو به افزایش عصر انفجار تکنولوژی در قرن 21 شده باشد. شاید به همین دلیل است که بیشتر از چند دهه و سالهای اخیر، خاصتاً از یک سال به این سو صدای هجرت، پناهنده گی و پناهجویی سر خط خبر های دنیا شده است. ممکن است دلیل دیگرش این باشد که هستی با همه دار و ندارش میلان طبیعی خود را به سوی تعادل می کشاند تا نظم جهان بر هم نخورد. اجتماعات و کتله های بزرگ انسانی نیز مسیر تعادل را می خواهند بپیمایند!! یعنی در عصری که به سر میبریم، جهانِ ما بصورت عام به دو بخش (دارا و نادار)، ( آرام و نا آرام)، (در صلح و در جنگ)، (ضعیف و قوی)، (زور و عاجز)... به سر می برند. وقتی پلۀ ترازو میانِ فقیر و دارا و یا در صلح و در جنگ نا متعادل می شود و کمیت انسانهای فقیر، نا آرام و دست و گریبان با جنگ... از حد میگذرد، طبیعتاً اجتماعات محروم و مجبور به سوی کشور های مرفه و آرام رختِ سفر می بندند، به هجرت و مسافرت می پردازند تا چند صباحی را که باید زنده باشند، در کشور های آرام به سر ببرند.
سالهای جنگ سرد میان اتحاد شوروی و امریکا به ویژه پس از به قدرت رسیدن رژیم خلق و پرچم در افغانستان که به تاریخ 28 اپریل1978 صورت گرفت، گراف مهاجرت های فردی، خانواده گی و جمعی مردم افغانستان در اثر ظلم و تعدی روز افزون خلقی ها و پرچمی ها به کشور های همسایه و به زودی به کشور های غربی بالا گرفت، تا آنکه طی 14 سال سلطۀ رژیم کودتا، افغانستان بالاترین نرخ مهاجر را در دنیا به خود اختصاص داد. آنگاه که مجاهدین زمام امور را به دست گرفتند. تنظیمی های جاه طلب و در دام افتاده در استخبارات منطقه بخصوص پاکستان و ایران جنگ های نیابتی را در افغانستان طوری سامان بخشیدند که یک بار دیگر مردم به خون نشستۀ افغانستان سیل آسا به کشور های همسایه و کشور های غربی مهاجر شدند. این روند نحس چه در دورۀ طالبان و چه در دورۀ برادر طالبان( کرزی) و تاکنون مسیر پُر از مخاطره را در حال پیمودن است. علاوتاً از مدتیست که آتش جنگ در کشور های عراق، سوریه، یمن و سایر کشور ها نیز شعله ور است که انبوۀ مهاجران را به ویژه به سوی اروپا و استرالیا کشانده و استرالیا با انفاذ قوانین سخت گیرانه تا حد قابل ملاحظه از پذیرش پناهجویان غیر قانونی که با کشتی خود را به استرالیا می رساندند امتناع ورزیده که با این کار دامنۀ مرگ و میر و غرق شدن مهاجرین در آبهای استرالیا ازمیان رفته و اما این سیل پناهجویان از طریق ترکیه و یونان به اروپا سناریوی جدید اما بسیار غم انگیز را به Ofoq Sydney's photo.وجود آورده است.
صحنه یی از فلم مسافرت
 
آب، آب است و دریا باهمه خطرات آن دریاست. فرقی ندارد که آبهای اقیانوس آرام باشد و یا دریای مدیترانه، ترکیه یا هر کجای دنیا. اخیراً به همین مناسبت ادارۀ مهاجرت استرالیا با صرف 6 ملیون دالر فلمی را ساخته که پیام بسیار روشن آن، هربیننده و خاصتاً آنهایی را که هوای مهاجرت از طریق قاچاقچیان انسان، آنهم از راه آب را در سر می پرورانند، هشدار و هوشیاری میدهد که همچو سفر ها چه عواقبی را در پی خواهد داشت. واما درهمین مورد فلم مسافرت ( Journey) توسط پردیوسر و فلمنامه نویس موفق استرالیایی آقای ( Muffy Putter) تهیه شده که این هنرمند با دریافت تجارب خوب از تهیۀ برنامه های ستارۀ افغان در افغانستان توانسته است فرایند تاثیرات سیاسی و اجتماعی یی را که منتج به واکنش های افراد شده است، باز تاب دهد. در پهلوی آن اقای محمد قربان کریمی (ایرانی) به نوشته های بی روح در روی کاغذ جان داده و آن را در مکان های مناسب و زمانهای مناسب به وسیلۀ کرکتر های مناسب در حرکت آورده است. طوری که آقای سید برکت حسینی زاده یکتن از کرکتر های مرکزی این فلم که با او صحبت هایی داشتم، ابراز نمود: سعی بیشتر پردیوسر و دایرکتر بران بود تا شخصیت های غیر حرفوی درین فلم نقش داشته باشند تا حوادث به گونۀ ریالیستیک به بیننده القا گردد.
با سپاس از جوان افغان، آقای سید برکت حسینی زاده که موصوف در ین فلم به نام (نجیب الله) نقش بازی کرده، ضمن آنکه با خودِ این جوان معرفت حاصل میکنیم، به گوشه هایی از فلم ( مسافرت) نیز معلومات حاصل می کنیم:
اقای حسینی زاده، در سال 1993 در جاغوری پا به هستی گذاشت. وقتی پای نحس طالبان به جاغوری رسید، پدرش آقای سید جاوید حسینی زاده به خاطر زنده ماندن خودش و خانواده اش به پاکستان مهاجر شدند. سید جاوید پس از دو ماه اقامت در پاکستان، دل به دریا زد و با پشت سر گذشتاندن خطرات فراوان به وسیلۀ قایق خود را به استرالیا رساند. پنج سال در کمپنی ذوب آهن کار کرد و به تنهایی در استرالیا به سر برد. سپس آل و عیالش را از پاکستان به گونۀ قانونی به استرالیا خواست و به اقامت ادامه دادند.
همه فرزندان خانواده از جمله سید برکت الله شامل مکتب شدند که اینک آقای سید برکت الله حسینی زاده دانشجوی سال اول دورۀ ماستری در رشتۀ Orthotic می باشد.
با ید گفت؛ این جوان پیش ازین نیز ماستری خود را در رشتۀ Medical Bio Technologyبه دست آورده است. همچنان در رشتۀ Bio Molecular Science لیسانس دارد. درقبال آنهمه دانش اندوزی ها، به سِمت سفیر از جانب Cancer Council درکمونیتی کار میکند و به حیث معلم در مکتب افغان فجر نیز در خدمت اطفال و نوجوانان قرار دارد.
از آقای حسینی زاده پرسیدم؛ چگونه درین فلم راه پیداکردی؟ گفت: اطلاعیه ئی را از ادارۀ مهاجرت از طریق ایمل دریافت کردم و به آنجا مراجعه نمودم. وقتی تماس حاصل کردم و از نزدیک ملاقات نمودم، مورد قبول واقع شدم.
آقای حسینی زاده سابقۀ بازیگری نداشت، اما از کودکی با دیدن فلمهای هندی، ایرانی ... این احساس برایش دست داده بود که روزی دربرابر کمرۀ فلمبرداری سینما قرار گیرد و نقشی را ایفا کند. ضمناً ذهن جستجوگر او، استعداد های ذاتی اش را در عرصه های گوناگون به آزمون گرفته تا فرصت های دست داشته اش به هدر نرود. این حقایق باعث شد که به این امر بزرگ اقدام کند و یکی از نقش های مرکزی فلم را به ثمر برساند.
علاوه از آقای حسینی زاده، سه تن از جوانان افغان، همچنان خانم ها و آقایان ایرانی، عراقی و پاکستانی نیز در فلم مسافرت نقش بازی کرده اند؛ چنانچه خانم مهسا کریمی در نقش ( سارا)، روهن انجار پاکستانی در نقش ( بلال)، حسامه سامی در نقش ( ندیم) و غیره.
فلم متذکره طی یک سال تهیه شد و در تلویزیونهای افغانستان، ایران، عراق و پاکستان به نمایش گذاشته شده است. بی تردید که به تصویر کشیدنِ چهره های اصلی قاچاقچیان انسان، رنجها و محنت های سفر در خشکه و آب و آنهم در قایق های غیر معیاری و در نتیجه تلفات انسانی بالای بیننده های آن تاثیرات ژرف به جا گذاشته است.
همه میدانیم که نه تنها انسان، بلکه پرنده ها، و حیوانات نیز به خانه و کاشانه شان دلچسپی و علاقمندی دارند. شاید کسی پیدا نشود، بدون دلیل، آنهم دلیل موجه خانه، محل و کشور خود را ترک کند و به غربت تن دهد. دلیل بزرگِ هجرت گزینان از کشور ما، همانا فرار ازمرگ بود و است که بنیاد آن توسط خلقیها و پرچمی ها در افغانستان گذاشته شد و به تعقیب آن گرگها، کفتار ها و درنده خویانی در سیمای میش ظاهر شدند که با گذشت هر روز از جان مردم ما قربانی گرفتند و کشور را به خرابه مبدل ساختند. با تاسف تاهنوز این کفتار ها جای شان را یکی به دیگر میدهند. گو یا که دامنۀ آن قطع شدنی نیست. هیچگاه و ابداً این وضع به پایان نمی رسد، مگر که ملت بیدار شود و مردم بیدار شوند. آنگاه همه چیز خوب خواهد شد و کسی به سوی ناکجا آباد سفر نخواهدکرد. انشاءالله.
  ...............................................................................................................................................................
یاد آوری خوشه: موقتاً در گذاشتن تصویر ها مشکل تخنیکی داریم. به این لحاظ از ژورنالیبست ونویسندۀمحترم جناب ضیأ ضیأ پوزش میخواهیم که عکس  های نوشته های شان انتشار نیافته است.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.