- دریافت پیوند
- فیسبوک
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
FREITAG, 18. NOVEMBER 2016
هفت مورد تخلف قالنون اساسی . . . داکتر ثنا نیکپی
هفت مورد تخلف قانون اساسی در “توافقنامه صلح دولت افغانستان و
حزب اسلامی گلبدین حکمتیار”
و اهداف ضد منافع ملی در متن و محتوای این توافقنامه
ثنا نیکپی داکتر حقوق و علوم سیاسی
۵ اکتوبر ۲۰۱۶، تورنتو، کانادا
بحث هشتم قانون اساسی
به ادامة بحث قانون اساسی، بحث هشتم را به مسئله بسیار حساس و مبرم مربوط به زندگی سیاسی افغانستان اختصاص میدهم. مساله ای که مرحله جدید بنیادگرایی، تبعیض، ستم ملی، ستبداد دینی و دیکتاتوری حلقات وابسته به منافع خارجی را از سر می گیرد. امضا و تحقق “توافقنامه صلح دولت افغانستان و حزب اسلامی گلبدین حکمتیار” به مثابه پلی است که عبور از آن مردم افغانستان را بسوی نفاق، جنگ و بی ثباتی دوامدار سوق میدهد و کشور را به مهد و پایگاه بنیادگرایی دینی در منطقه تبدیل می کند. امضای این قرارداد آخرین اوج بی حیایی امضا کننده های ظاهری و نیت زشت طراحان خارجی آنرا به نمایش می گذارد.
حکومت قانون شکن و غیر قانونی افغانستان متن تهیه شده ای را بنام توافقنامه امضا کرده است که در آن حد اقل هفت مورد تخلف جدی قانون اساسی دیده می شود و اهداف زشت ضد منافع ملی در چوکات طلایی دین جاگزاری شده اند. جابجا کردن اهداف جنگی زیر نام صلح و پنهان کردن اهداف غرض آلود زیر نام دین از شیوه های کهنة کارانِ قدرت های است که می خواهند با تهدید ابزاری بنام دین مخالفان شان را تکفیر و سرکوب نمایند. اما این طلسم سال ها قبل برای من شکسته و مردود و منحط شده بود.
سندی بنام “توافقنامه صلح دولت افغانستان و حزب اسلامی گلبدین حکمتیار” در موارد زیاد با قانون اساسی افغانستان و منافع علیای ملی افغانستان در تضاد و تناقض جدی قرار دارد که می خواهم موارد ذیل را مورد غور و ارزیابی قرار بدهم.
مورد اول: اعمال تبعیض قومی، زبانی و سمتی با تهدید زور و دسیسه
در ماده هفتم توافقنامه آمده است که : “دولت جمهوری اسلامی افغانستان متعهد می گردد که رسما اعلام نماید که حق فعالیت سیاسی حزب اسلامی را در تمامی ابعاد سیاسی و اجتماعی مطابق با قوانین جاری در کشور به رسمیت شناخته و در تحقق آن همکاری همه جانبه نموده و حزب اسلامی می تواند در انتخابات ریاست جمهوری، پارلمانی و ولایتی، شهری و شهرداری شرکت نموده و نامزد داشته باشد.”
بعد از لویه جرگه اضطرای که مطابق توافقات بن برگزار گردید، میلیون ها مهاجر افغانستان در سراسر دنیا از طرف حکومت افغانستان در محرومیت مطلق سیاسی قرار داده شدند. در چندین انتخابات ریاست جمهوری به مهاجران افغانستان در خارج از کشور حق رای داده نشد. این محرومیت را من در مقاله یی زیر عنوان ” کمیسیون مستقل انتخابات را به خیانت ملی متهم می کنم”، به مثابه خیانت ملی ارزیابی کرده بودم. در مقاله مذکور آمده است که “دشمنان افغانستان در نفاق و تفرقه اندازی و جدایی مردم افغانستان در همه ساحات کار می کنند تا اتحاد و همبستگی مردم افغانستان را برهم بزنند، برای مردم افغانستان محرومیت ایجاد کنند، زمینه های باهمی و اتحاد را ببندند. این اهداف دشمنان مردم افغانستان در ساحات فرهنگ، سیاست، دین و مذهب پلان شده و هدفمندانه تحقق می یابد.یکی مهمترین راه های ایجاد نفاق در افغانستان محرومیت های سیاسی است که از طرف دشمنان افغانستان پلان می شود و در عملکرد نهاد های مهم و سرنوشت بدست، افغانستان تبارز می کند. محروم کردن از حق رای آنعده افغان های که در خارج از کشور زندگی می کنند، عمل عمدی بخاطر ایجاد محرومیت سیاسی و دور ساختن مردم از جامعه و کشور شان می باشد. میلیون ها شهروند افغانستان در خارج از افغانستان زندگی می کنند که با تغییر نسل از فرهنگ و سیاست کشور اصلی شان دور می شوند. منافع ملی افغانستان ایجاب می کند که این کتله بزرگ مردم به افغانستان وصل شود و نسل جوان متیقین شوند که آنها متعلق به افغانستان هستند. این کار وقتی برآورده می شود که در مسایل مربوط به کشور شان شریک باشند که مناسبترین راه آن مشارکت سیاسی است و بهترین شیوه مشارکت سیاسی استفاده از انتخابات است. زمانیکه یک افغانستنانی خارج از کشور ولو اگر سالهاست افغانستان را ندیده، حق رای داشته باشد، احساس وطندوستی و مسئولیت در ذهن و افکارش ریشه میگیرد و خود را به افغانستان متعلق میداند و همیشه در باره دولتی که در نتیجه رای وی بوجود آمده دلچسپی میداشته باشد. برعکس، کشور های که افغان ها را پناه داده دلچسپی دارند که هرچه زودتر آنها را در فرهنگ و جامعه خود شان جذب کنند. این هدف وقتی تسریع میگردد که افغان های دور از وطن، در محرومیت و نارضایتی از جریانات وطن شان قرار داشته باشند. کمیسیون “مستقل” انتخابات افغانستان به نفع منافع خارجی و برخلاف منافع ملی افغانستان محرومیت سیاسی را بر شهروندان افغانستان که در خارج از افغانستان اقامت دارند، تحمیل کرد که این عمل شان خیانت به منافع ملی و عمل بیگانه پرستی است.”(1)
اما با دادن امتیازات “سخاوتمندانه” به مهاجرانی که از پاکستان خواهند آمد، حکومت افغانستان تبعیض آشکار را با مهاجران افغانستان در سراسر دنیا اعمال کرده است. همچنان صد ها هزار از مردم افغانستان از آزار و اذیت حکومت، کشور را ترک می کنند که از حقوق طبیعی و سیاسی شان محروم ساخته می شوند، ولی به “مهاجران” افغانستان در پاکستان حقوق، آزادی و امتیازات بویژه حقوق نامحدود سیاسی داده می شود. به کسانی که جنگ کرده و خون ریخته اند پاداش داده می شود و کسانی که با معیار مدنی و شهروندی زندگی داشته اند، مجبور به ترک وطن شده از حق سیاسی شان به شکل عمدی دور ساخته شده اند. پس ماده هفتم توافقنامه ، مواد قانون اساسی نافذ در افغانستان را در موارد ذیل نقض کرده است. با رجوع به مواد بیست و دوم و سی و سوم می توان این تخلف را ببینیم.
ماده بيست و دوم : هر نوع تبعيض و امتياز بين اتباع افغانستان ممنوع است. اتباع افغانستان اعم از زن و مرد در برابر قانون داراى حقوق و وجايب مساوى مي باشند.
– ماده پنجاه و ششم: دولت به ايجاد يک جامعه مرفه و مترقي بر اساس عدالت اجتماعي، حفظ کرامت انساني، حمايت حقوق بشر، تحقق دموکراسي، تامين وحدت ملي، برابرى بين همه اقوام و قبايل و انکشاف متوازن در همه مناطق کشور مکلف مي باشد.
ماده سي و سوم : اتباع افغانستان حق انتخاب کردن و انتخاب شدن را دارا مي باشند. شرايط و طرز استفاده از اين حق توسط قانون تنظيم مي گردد.
حالا موارد اختلاف توافقنامه حکومت وحدت ملی را با چهار مواد قانون اساسی استدلال می کنم. (هر نوع تبعيض و امتياز بين اتباع افغانستان ممنوع است). به همگان معلوم است که میلیون ها تبعة (شهروند) افغانستان در کشور های اروپایی ایالات متحده، کانادا، روسیه ، کشور های آسیای میانه (تاجکستان،ازبکستان، ترکمنستان، قرغزستان)، قزاقستان، کشور های قفقاز(آدربایجان، گرجستان و ارمنستان)، جمهوری های بالتیک(ملداوی، لاتوی و لیتوانیا) و سایر نقاط دنیا از حق رای محروم بوده اند. همچنان سالانه صد ها هزار اتباع افغانستان برای فرار از تبعیض، تهدید و گروگانکیری به علت و انگیزه های قومی، از شمال و مناطق مرکزی مجبور به ترک کشور می شوند. پس چه مزیتی در “مهاجران” افغانستان در پاکستان موجود است که نظام سیاسی، قانون اساسی و حقوق و آزادی ها و همه دستاورد های مردم افغانستان زیر پای آنها فرش شوند. آیا این توافقنامه در مخاافت کامل با ماده پنجاه و ششم قانون اساسی ندارد که می گوید: ” دولت به ايجاد يک جامعه مرفه و مترقي بر اساس عدالت اجتماعي، حفظ کرامت انساني، حمايت حقوق بشر، تحقق دموکراسي، تامين وحدت ملي، برابرى بين همه اقوام و قبايل و انکشاف متوازن در همه مناطق کشور مکلف مي باشد.” آیا مردم شمال و مناطق مرکزی اتباع افغانستان نیستند که مجبور به فرار شده به آب های یونان ، ایتالیا و آسترالیا غرق شوند؟ یا در زابل، هلمند، کابل بدخشان به گروگان گرفته شوند و سر بریده شوند یا سربازان و افسران این مناطق حین دفاع مسلحانه از وطن به طالبان تسلیم داده شوند؟ ولی برعکس “مهاجران” افغانستان در یک کشور خاص متعلق به تنظیم خاص و مردم خاص با امتیازت توهین آمیز و تهدید کننده و خطرناک به ساکننان افغانستان، با اعزار و افتخار به کشور نا امن و بی ثبات سرازیر می شوند. دیده می شود که اعمال تبعیض در میان مهاجر و متوطن با بی حیایی آشکار دامن زده می شود، طوریکه به تدریج به تغییر جغرافیا منتج میگردد.
مورد دوم: تخلف از اصل استقلال کمیسیون مستقل انتخابات
ماده يکصد و پنجاه و ششم قانون اساسی کلمه (مستقل) را با نام این کمیسیون یکجا کرده است که به کمیسیون مذکور اصل استقلال را داده است. این اصل از طرف حکومت، کاندیدان و همه اشتراک کننده های پروسه انتخابات باید احترام شود. در این ماده قانون اساسی آمده است که : “کميسيون مستقل انتخابات براى اداره و نظارت بر هر نوع انتخابات ومراجعه به آراى عمومي مردم در کشور مطابق به احکام قانون تشکيل مي گردد.” ولی ماده هشتم توافقنامه اصل استقلال کمیسیون مستقل انتخابات را به سراحت نقض می کند و این کمیسیون را ترکیبی از نماینده های حکومت و حزب اسلامی می سازند. این است متن ماده هشتم توافقنامه: “دولت جمهوری اسلامی افغانستان متعهد می گردد تا در مشاوره با نهادهای سیاسی، مدنی و دولتی کشور زمینه را جهت اصلاح بیشتر روند انتخابات آماده ساخته و طرح های مشخص را در این زمینه ارایه نماید. همچنین دولت متعهد می گردد که زمینه را برای حضور حزب اسلامی افغانستان در روند اصلاحات نظام انتخاباتی فراهم سازد. اصلاح نظام انتخاباتی اگر بنابر کمبود وقت معطوف به انتخابات پیشرو نمی تواند باشد، دولت در مشاوره با تمامی نهادهای ذیربط متعهد به تعدیل نظام انتخاباتی مبتنی بر نظام انتخاباتی متناسب حزبی می باشد.همچنین در ساختارهای انتخاباتی حضور حزب اسلامی افغانستان در مطابقت با قانون تامین می گردد.”
مورد سوم: اهدای ملکیت دولتی به مثابه رشوت در معامله سیاسی
در بند دوم ماده شصت و ششم قانون اساسی آمده است که : “رييس جمهور نمي تواند بدون حکم قانون ملکيت هاى دولتي را بفروشد يا اهداکند.” برخلاف این ماده قانون اساسی در ماده دهم توافقنامه می خوانیم که: ” رهبر حزب اسلامی می تواند دو یا محل مناسب را برای اقامت خویش در افغانستان انتخاب نموده و دولت تدابیر لازم امنیتی و هزینه معین و معقول را برای وی فراهم می سازد.” آیا غنی (دو یا سه محل مناسب) را از میراث پدرش به آقای حکمتیار اهدا می کند؟ روشن است که ملکیت دولت را در نظر دارد. پس غنی امضا کننده توافقنامه و شخصی که در اجرای قانون اساسی به قران شریف سوگند خورده است، قانون اساسی و سوگند به قرآن را نمی شکند؟ آیا غنی سوگند به قرآن ، قانون اساسی و وعده داده شده به مردم افغانستان را سخاوتمندانه به پای آقای حکمتیار نمیریزد؟
مورد چهارم: دادن مصئونیت قضایی به مخالفان مسلح در لیست صلاحیت رییس جمهور نیست.
در ماده یازدهم توافقنامه می خوانیم که “دولت جمهوری اسلامی افغانستان مصونیت قضایی رهبر و اعضای حزب اسلامی را در رابطه با اقدامات سیاسی و نظامی گذشته با امضا و در مطابقت با این موافقتنامه تضمین می نماید. همچنین دولت اسلامی افغانستان متعهد می گردد که زندانیان و اسرای حزب اسلامی افغانستان را که شامل لیست توافق شده بوده و مرتکب جرایم جنایی نشده باشند و دعوای حق الناس علیه آنها وجود نداشته باشد، از طریق کمیسیون علنی که بدین منظور تشکیل می گردد در اسرع وقت که بیشتر از سه ماه نباشد رها سازد. حزب اسلامی افغانستان متعهد می گردد تا افراد رها شده حزب اسلامی، به میدان جنگ علیه دولت جمهوری اسلامی افغانستان نرفته وبه هیچ گروه مسلح غیرقانونی و تروریستی نپیوندند. نظارت بر روند حل و فصل هر نوع اختلاف در این رابطه به کمیسیون مشترک اجرایی با حسن نیت سپرده می شود.”
مصئونیت قضایی مطابق ماده یک صد و یکم قانون اساسی به اعضای شورای ملی داده می شود. هیچ قانون، فرمان تقنینی، قرداد بین المللی و توافقنامه صلاحیت دادن مصئونیت قضایی به اتباع افغانستان و خارجی را ندارد. هکذا ماده شصت و چهارم قانون اساسی صلاحیت های رییس جمهور افغانستان را به طور مفصل بیان کرده است که در آن صلاحیت دادن مصئونیت قضایی به کسی دیده نمی شود. پس دادن مصئونیت قضایی به اعضای حزب اسلامی عمل تخلف از قانون اساسی است. کافی نیست بگوییم که متن توافقنامه تخلف از قانون اساسی میباشد ، بلکه تخطی از مزایای اخلاق، انصاف و عدالت نیز است.
متن و محتوای توافقنامه صلح دولت افغانستان با حزب اسلامی گلبدین حکمتیار خطر جدی به امنیت ملی دارد که توسط قانون اساسی حمایت می شود. خطر به امنیت ملی و نفی منافع ملی در نکات ذیل تبلور دارد:
نکته اول: ورود افراد و فرماندهان حزب اسلامی به نیروهای امنیتی خطر جدی را متوجه امنیت ملی افغانستان می سازد. زیرا موجودیت افراد این حزب مدت چهار دهه در پاکستان، اختلاط نظر و عمل حزب اسلامی با دستگاه استخباراتی آی اس آی افراد این حزب را بیشتر با پاکستان نزدیک و متعلق کرده است. جذب هزاران عضو آی اس آی به نیروی های امنیتی و دفاعی خطر جدی به امنیت ملی افغانستان میباشد. در ماده چهاردهم توافقنامه آمده است که “دولت جمهوری اسلامی افغانستان متعهد می گردد طبق قانون، افراد و فرماندهان واجد شرایط حزب اسلامی افغانستان را که علاقمند به خدمت باشند جذب نیروهای دفاعی و امنیتی کشور نماید. همچنین جمهوری اسلامی افغانستان متعهد است تا زمینه ادغام قانونی، با عزت وپایدار آنها را در جامعه تامین نماید. چگونگی تحقق این ماده از طریق کمیسیون مشترک اجرایی تنظیم می گردد.”
نکته دوم: سرازیر شدن صد ها هزار گویا مهاجران از پاکستان، زمینه آمدن اتباع پاکستان را به افغانستان مساعد می سازد. از استقرار آقای حکمتیار و حزب اسلامی اش بعد از قتل علی احمد خرم وزیر پلان توسط این حزب قریب چهل سال میگذرد. اطفالی که از اعضای این حزب و مهاجرانش در آنوقت بدنیا آمده اند، حالا چهل ساله می شوند. این افراد از تاثثیرات فرهنگی کشور زادگاه شان متاثیر اند. همچنان شکی نیست که استخبارات پاکستان در کار با افراد این حزب بی تفاوت نبوده است. پس ورود آنها در حالتی که افغانستان دولت واقعی و قانونی ندارد، خطر جدی را متوجه امنیت ملی افغانستان خواهند کرد.
مورد ششم: امضای توافقنامه پاکستانی سازی افغانستان را نهایی می سازد.
اگر به روند اقدامات مبنی بر جنون پاکستان پرستی حکومت های حامد کرزی و اشرف غنی نظر اندازیم، دیده می شود که در عقب آنها پاکستانی کردن افغانستان و تحرکت بنیادگرایی و جنگ از جنوب به شمال افغانستان(2) قرار دارد.
تجاوز کوچی ها به حمایت دولت افغانستان و خاموشی نیروهای نظامی خارجی، ایجاد زون های چلش کلدار پاکستانی در قندهار، پکتیا ، پکتیکا و ولایت مشرقی، دعوت ملاهای پاکستانی برای تبلیغ دینی در قطعات امنیتی و نظامی افغانستان (3) تدویر جرگه های منطقوی با پاکستان، مذاکرات چهارجانبه، امضای قرارداد مرموز امنیتی(4) با نظامیان پاکستان و ده ها اقدام ضد منافع ملی افغانستان توسط حکومت های کرزی و غنی ثابت می سازد که در عقب این اقدامات پاکستانی ساختن افغانستان و تقویه بنیادگرای دینی قرار دارد. متن و محتوای توافقنامه در کل و ماده شانزدهم آن بطور اخص نشان میدهد که طراحان پاکستانیزه ساختن افغانستان کار شان را در این مورد نهایی می کنند. در ماده شانزدهم توافقنامه درج شده است که “دولت جمهوری افغانستان متعهد می گردد تا برای حل مشکلات مهاجران کمپ نصرت مینه و سایر مهاجران افغانستانی مقیم پاکستان و ایران و بازگشت داوطلبانه، با عزت و پایدارشان به وطن اقدامات همه جانبه را از جمله تهیه زمین برای سرپناه با امکانات لازم در کابل و سایر ولایت های کشور بعهده گیرد. در این راستا دولت جمهوری افغانستان متعهد می گردد تا در گام نخست زمینه عملی عودت داوطلبانه درحدود 20هزار خانواده مهاجررابه کمک جامعه جهانی بین الملل هموار سازد. همچنین دولت جمهوری افغانستان در جهت رسیدگی به بازماندگان شهدا و معلولان حزب اسلامی افغانستان مانند سایر شهدا و معلولان کشور اقدامات لازم را بعهده گیرد. چگونگی اعمال این برنامه توسط کمیسیون مشترک اجرایی تثبت و تنظیم خواهد شد.”
بلی بازگشت مهاجران به کشور شان حق انفکاک ناپذیر انهاست. عودت عادی مهاجران به افغانستان یکی از نیکترین اقدام است که افغانستان ما به آن نیاز دارد. اما بازگشت “مهاجران” به شکل مرموز، تبعیض آمیز، دادن امتیازات گزاف و بی مورد، دعوت آنها با بستن پیمان های غرض آلودیکه پیمان ها و ضوابط دیگر را برهم بزند، آوردن آنها بخاطر تقویت بنیادگرایی، سرازیر کردن آنها در پایتخت و ولایاتی که دارای موقعیت سوق الجیشی باشند، هدف پاکستانی سازی افغانستان و در فرجام ادغام افغانستان به پاکستان را در پی خواهد داشت که استقلال، تمامیت ارضی و حاکمیت ملی افغانستان را زیر سوال میبرد. پاکستانی کردن افغانستان نقض سریح قانون اساسی افغانستان است. این قلم که روند پاکستانی سازی وطن عزیزم را سالهاست زیر نظر دارم و اسناد و مطالب زیادی را در این مورد در نشریه ها به نشر رسانیده ام، در سال 2011 در مقاله ای زیر عنوان “مروری بر مهمترین نکات حیات سیاسی افغانستان” در باره تاثیرات روزافزون پاکستان بر افغانستان چنین نوشته .بودم که ” قرار اطلاع و نشر خبر در رسانه های داخلی و خارجی از جمله مصاحبه در تلویزیون های افغانستان، تعدادی از ملا های پاکستانی و و افغان های که در مدارس دینی(تروریستی) پاکستان تربیه شده اند، به بهانه تدریس ارزش های دینی، به نیروی های دفاعی افغانستان شامل کار شده اند که سلسله این کار ادامه دارد.1 این تصمیم از جانب حکومت افغانستان اتخاذ و در معرض اجرا قرار دارد که خطر بزرگ را به امنیت ملی افغانستان، حاکمیت و موجودیت فزیکی این کشور متوجه کرده است. این کار خطرناک در اردوی افغانستان در حال تحقق بوده و شاید به سایر نهاد های دفاعی و امنیتی نیز عملی گردد. این کار همزمان با امضای قرارداد از طرف حامد کرزی با حکومت پاکستان آغاز گردید که شاید ضمیمه شفاهی همین قرارداد ها و توافقات غیر شفاف و خاینانه باشد که موجودیت افغانستان را در مقابل دشمن خون آشام و تاریخی زیر سوال می برد. از طرف دیگر این اقدام آگاهانه دولت افغانستان وعده های جامعه جهانی را در ایجاد نهاد های دفاعی و امنیتی مسلکی و بیطرف زیر سوال می برد. بدون شک آنها از شمولیت ملاهای تربیه شده در پاکستان آگاه اند. دینی ساختن ارتش آنهم، “اسلام پاکستانی” زهریست که در گلوی مردم افغانستان چکانده می شود. معلوم می شود وعده های ایجاد ارتش مسلکی در افغانستان فریبی بیش نیست. پس در سال2011 بعد از خروج قوای خارجی، افغانستان یک ارتش “دینی” و آیدیولوژیک خواهد داشت که کنترول آن بدست ملا ها و طالبان پاکستانی باشد. جامعه جهانی” کشور های حامی رژیم کرزی بدون تردید میدانند که کارمندان استخبارات کشوری که سال ها به خون افغان ها تشنه بوده، با قبیح ترین شکل و بی شرمی علنی از جانب حکومت داخل ارتش کشور همسایه می شوند. این نکته میرساند که کشور های تصمیم گیرنده در سرنوشت افغانستان باز هم در “پاکستانیزه” سازی افغانستان تاکید دارند و از این پالیسی ناممکن و غیر انسانی که در آن همه حقوق بشری زیر پای می شود، صرف نظر نکرده اند. کشور های که لاف تامین دموکراسی در جهان را میزنند، در کشور های خود شان اردوی بیطرف می سازند، رژیم های کمونیستی را در ایجاد اردوی آیدیولوژیک شدیدا انتقاد می کردند، از سیستم دفاعی ایران انتقاد می کنند و آنرا ناقض حقوق بشر و مخالف دموکراسی میدانند، ولی در افغانستان اردوی آیدیولوژیک و استخباراتی و مغرض را زمینه سازی می کنند که خارج از اداره مردم و حکومت باشد. حالا واضح می شود که مجاهدین و طالبان چرا نیرومندترین ارتش داکتر نجیب الله را با تمام تجهیزات مدرن آن نابود کردند و بجای آن ریش و پکول و لنگی را در ارتش و نیروهای امنیتی رواج نمودند تا شیرازه نظام دفاعی و امنیتی کشور را برهم بزنند. حالا معلوم شد که در جریان ده سال (دهه کرزی)، با مصرف نمودن بیلیون ها دالر بنام افغانستان از تشکیل یک اردوی نیرومند، مسلکی و غیر آیدیولوژیک جلوگیری میشده است.”(5)
مورد هفتم: توافقنامه نافی منافع علیای ملی است.
پیوست با موارد پنجم و ششم، توافقنامه صلح دولت افغانستان منافع علیای ملی مردم افغانستان را نفی می کند. ضروری میدانم که ماده های چهارم، پنجم وهفتم و پنجاه و نهم قانون اساسی را در اینجا نقل کرده، موضوع نفی منافع علیای مردم افغانستان توسط توافقنامه را با مقایسه با مواد قانون اساسی که ارزش ها و اصول منافع ملی در آنها حمایت می شوند، بررسی کنیم. مواد ذکر شده قانون اساسی قرار ذیل اند:(ماده پنجاه و نهم : هيچ شخص نمي تواند با سوءاستفاده از حقوق و آزاديهاى مندرج اين قانون اساسي ، بر ضد استقلال، تماميت ارضي، حاکميت و وحدت ملي عمل کند.
ماده چهارم : حاکميت ملي در افغانستان به ملت تعلق دارد که به طور مستقيم يا توسطنمايندگان خود آن را اعمال مي کنند. ملت افغانستان عبارت است از تمام افرادى که تابعيت افغانستان را داراباشند. ملت افغانستان متشکل از اقوام پشتون، تاجک، هزاره، ازبک، ترکمن، بلوچ، پشه يي، نورستاني، ايماق، عرب، قرغيز، قزلباش، گوجر، براهوى وساير اقوام مي باشد. بر هر فرد از افراد ملت افغانستان کلمه افغان اطلاق مي شود. هيچ فردى از افراد ملت از تابعيت افغانستان محروم نمي گردد. امور مربوط به تابعيت و پناهندگي توسط قانون تنظيم مي گردد.
ماده پنجم : تطبيق احکام اين قانون اساسي و ساير قوانين، دفاع از استقلال، حاکميت ملي و تماميت ارضي و تأمين امنيت و قابليت دفاعي کشور از وظايف اساسي دولت مي باشد.
ماده هفتم : دولت منشور ملل متحد، معاهدات بين الدول، ميثاق هاى بين المللي که افغانستان به آن ملحق شده است و اعلاميه جهاني حقوق بشر را رعايت مي کند. دولت از هر نوع اعمال تروريستي، زرع و قاچاق مواد مخدر و توليد واستعمال مسکرات جلوگيرى مي کند.)
منافع علیای ملی را در نکات ذیل برجسته ساخته، نقض و نفی آنها را توسط مواد توافقنامه صلح افغانستان با حزب اسلامی گلبدین حکمتیار، نشانی می کنیم.
نکته اول: در ماده یک صد و پنجاه و نهم، (استقلال، تماميت ارضي، حاکميت و وحدت ملي) متعلق به منافع علیای ملی افغانستان است که بدون تردید، مواد توافقنامه این منافع را به خطر جدی روبرو می کند. افغانستان را دست و پا بسته به دستگاه استخبارات پاکستان تسلیم می کند.
نکته دوم: در ماده چهارم قانون اساسی (حاکميت ملي از ارزش های ملی است که بود و نبود کشور، جامعه و مردم به آن بستگی دارد. مواد و محتوای توافقنامه تهدید جدی و آشکار به حاکمیت ملی است که در بالا تشریح شده است. همچنان در این ماده قانون اساسی آمده است که عاملین حاکمیت ملی عبارت از (…تمام افرادى که تابعيت افغانستان را داراباشند. ملت افغانستان متشکل از اقوام پشتون، تاجک، هزاره، ازبک، ترکمن، بلوچ، پشه يي، نورستاني، ايماق، عرب، قرغيز، قزلباش، گوجر، براهوى وساير اقوام مي باشد. بر هر فرد از افراد ملت افغانستان کلمه افغان اطلاق مي شود.) پس آقایان غنی و گلبدین از یک قوم، یک زبان و یک سمت چطور می توانند در باره مسایل مربوط به حاکمیت ملی مردم افغانستان تصمیم بگیرند.
نکته سوم: در ماده پنچم مسایل دفاع از حاکمیت ملی مطرح شده است که دولت به اجرای آن مکلف است. با ملاحظه مورد پنجم این نوشته و ماده چهاردهم توافقنامه، ساختار های دفاعی کشور در ابهام، بی نظمی و نابودی قرار می گیرد. به باور من امضا کننده های توافقنامه یک بار دیگر ازهمپاشی ارتش افغانستان را پلان کرده اند که در سال های نود ارتش نیرومند ، مجهز و مسلکی نجیب الله را متلاشی و همه وسایل و تجهیزات آنرا به پاکستان فروختند.
نکته چهارم: در ماده هفتم در باره ارزش های چون (رعایت معاهدات جهانی، احترام به حقوق بشر، مبارزه با تروریزم، زرع و قاچاق مواد مخدر) اشاره شده است.
خواننده های عزیز شما قضاوت کنید. آیا می توان تروریزم را با تروریست، مواد مخدر را با تاجران و تولید کننده های آن از بین برد؟ آیا حقوق بشر با یکجا شدن ناقضین و قاتلین بشر (غنی و حکمتیار) میسر و ممکن است؟ آیا در عقب معاهدات جهانی مردم افغانستان قرار دارند یا افراد و گروه های جنگی و تفنگدار؟ پس این توافقنامه نافی منافع علیای مردم افغانستان در همه ساحات زندگی می باشد.
نتیجه گیری:
اجرای “توافقنامه صلح دولت افغانستان با حزب اسلامی گلبدین حکمتیار” مرحله جدید تقویت بنیادگرایی در منطقه و جهان است که بر استفاده ابزاری از بنیادگرایی دینی در سیاست منطقه یی قدرت های بزرگ جهانی متکی میباشد. آوردن گلبدین حکمتیار و بحرانی ساختن دولت افغانستان مانور جدید نظیرسال های نود میلادی میباشد که افغانستان توسط ارتش و استخبارات پاکستان مورد چپاول قرار گرفت، نیرومندترین ارتش منطقه را متلاشی کردند، علایم و نشانه های دولت، اداره و زیرساخت های دولتی، نظامی و ملکی را نابود کردند که تا حال احیا نشده اند. با تاسف که هنوز در تولید ، تقویت، گسترش و صدور بنیادگرایی افغانستان مجبور است که نقش مهمی را با دادن خسارات جبران ناپذیر تحمل کند. “توافقنامه صلح دولت افغانستان با حزب اسلامی گلبدین حکمتیار” سندی است بنام صلح که در متن و محتوای آن جنگ های زیاد جاگزاری شده اند. این سند که شکل ظاهری آن مربوط به افغانستان است، ماهیت آن به طور دقیق برای انسجام سیاست منطقه یی و جهانی قدرت های بزرگ میباشد. زیرا تقویت بنیادگرایی دینی در منطقه کار آنهاست که به مثابه ستراتیژی تغییر ناپذیر در افغانستان عملی میگردد. آوردن گلبدین حکمتیار یکی از تکتیک های این ستراتیژی است.
منابع و الهام:
- کمیسیون مستقل انتخابات را به خیانت ملی و بیگانه پرستی متهم می کنم، فیسبوک شخصی نویسنده، https://www.facebook.com/yar.sana/posts/10203658371610002
- ثنا نیکپی ، انتقال جنگ از جنوب به شمال افغانستان، کابل پرس، 2016، تورنتو، 18 می 2016 http://www.kabulpress.org/article66411.html
- ثنا نیکپی، مروری بر مهمترین نکات حیات سیاسی افغانستان، دری پست، تورنتو، 18 جون 2011http://www.daripost.com/?p=820
- موارد بحث انگیز در پیمان استخبارتی میان افغانستان و پاکستان بررسی می شود، طلوع، کابل، 3 جورا، 1494 http://www.tolonews.com/fa/afghanistan/19671-govt-to-review-controversial-nds-isi-mou
ثنا نیکپی، مروری بر مهمترین نکات حیات سیاسی افغانستان، دری پست، تورنتو، 18 جون 2011
- متن کامل توافقنامه صلح دولت افغانستان با حزب اسلامی گلبدن حکمتیار
- مواد (4،5،7،22،33، 56؛ 59،64، 66، 101 و 156) قانون اساسی افغانستان.مصوب چهارم جنوری سال 2004، جریده رسمی، شماره 818، 8 دلو 1382
DONNERSTAG, 1. SEPTEMBER 2016
/ آن فرزندم رفت . . .. پرتو نادری به پاس احترام به بانوی عصیانگر مزیده سرور
پرتو نادری
آن فرزندم رفت و این
فرزندم گاهی به دیدنم نیامد!
فکر می کنم شعر همهچیزعاصی بود، هم عشق او بود وهم زندهگی او. همان سخن معروف است، او شعر نمی سرود؛ بلکه شعر بود که او را می سرود. تا کنون شاعری به شیفتهگی او نسبت به شعر شاعری ندیدهام. بیقرار بود، گویی زمین جایش نمی داد. گاهی مانند یک کودک بود، گاهی مانند یک فیلسوف. شهرت را دوست داشت اگر در دوردستترین منطقۀ کشورهم نشست شعر خوانی می بود می رفت تا شعری بخواند! شاید می خواست صدایش را همهجا به گوش مردم برساند! با نظام سازگار نبود؛ اما بد اش نمی آمد که شماری از بزرگان نظام نیز او را شاعر بزرگی می انگاشتند و شعرهایش را می خوانند. گاهی فاصلههای دوری را پیاده راه می زد. می گفت از پیاده روی به آرامش می رسم و ذهنم بیشتر به کار می افتد. قلندر تهی دستی بود؛ اما هیچگاهی نشنیدم که شکایتی از زندهگی داشته و از فقر نالیده باشد.
در حالی که شاعران و نویسندهگانی نیز در این سرزمین بوده اند که پیوسته از پدر تهی دست خود شکایت داشته اند که چرا مرا به دنیا آورد. یکی از این نویسندهگان را من خود می شناسم که پدر خود را دیوث می گفت، برای آن که آن بخت برگشته جایگاه و پایگاهی نداشت. پدر عاصی مرد فقیر و تهی دستی بود؛ اما پر از شور و ولوله. وقتی عاصی را راکت پیشهگان سیه اندیشه شهید کردند، او در ایران بود و سرگردان برای پیداکردن یک لقمه نان. استاد واصف باختری می گفت حالا کدام مردی می تواند این خبر جگرسوز را به او برساند، جواب او را چه کسی میتواند داد. عاصی از پدر شکایتی نداشت؛ بل او را نماد رستم می دانست، تهمتن ناشکن!
پدرم کوه بلندی ست
آشیان زعقابان لجوج است به پرواز بلند
پدرم نا شکن است
لنگر آزادی ست
خانۀ خشم پرآوازه ای اجداد خود است
رستم گمنامی ست ...
این شعر پایان زیبایی دارد، پایان غافلگیر کننده که می پندارم اوج این شعر در همان پایان آن است.
پدرم، قهرمانی ست سراپا آزرم
از نمایاندن کرز و کمرش
پدرم شاهینی ست
بال و پر بسستۀ دام ننه ام
پدرم شاهینی ست
عاصی وقتی در نشستهای دوستانه این شعر را می خواند، چون به پایان شعرمی رسید، می خندید بلند بلند!
*
سال 1365 خورشیدی پس از آن که از زندان پلچرخی رها شدم، با او آشنا شدم که این آشنایی به یک دوستی ساده بدل شد، هرچند در بسیاری موارد زندهگی، شعر وسیاست با هم ذوق و سلیقۀ مشترکی نداشتیم؛ با اینحال همیشه دوست ماندیم. در همان روزگار باری انجمن نویسندهگان، به مناسبت انتشار نخستین گزینۀ شعری اش « مقامۀ گل سوری» نشست شعرخوانی او را راه اندازی کرده بود. عاصی کتاب اش را برایم آورد و خواست تا چیزی در پیوند به سرودههایش در آن نشست بگویم که برایم دشوار می نمود. سخن گفتن برای من در برابر بزرگان شعر و ادب آن روزگار و شعرهای عاصی با آن همه ویژهگیهای که داشت در آن روزگار برایم دشوار می نمود. شب برق نداشتیم در روشنایی هریکین کتاب را خواندم و یا داشتهای در حاشیههای کتاب نوشتم. بعد چیزهایی در حد فهم خود گفتم همراه با اشارههایی به برخی از کاستیهایی زبانی در شعرهای او؛ اما این وسواس مرا آزار می داد که نکند عاصی از من آزرده خاطر شده باشد، دریافتم که چنین نبود.
در همان نخستین سالهای آشنایی باری در خانۀ کرایی اسدالله ولوالجی در میکروریان کهنه، که من فکر می کنم که او حق بزرگی ازنظر زندهگی بر عاصی دارد، گفت که می خواهم یک دورۀ کامل مطالعۀ ادبیات کلاسیک را آغاز کنم! پرسیدم مگر در دانشکدۀ ادبیات کلاسیک نخوانده ای؟ گفت نه، من دانشکدۀ زراعت را خوانده ام.
گفتۀ محمود فارانی یادم آمد که باری در پیوند به آموزشش پرسیده بودند، گفته بود: من شرعیات خوانده ام، اصلاً ملا هستم؛ اما خود را به در شعر شاعری زده ام. بعدها دیدیم که شماری از شاعران نام آور این کشور نیز از دنیای علوم طبیعی و طبابت راه کج کرده و خود را به در شعر و شاعری زده اند، هرچند من نام آور نیستم؛ ولی از شمار آنانم!
همیشه شعرهای تازه اش را در ذهن داشت. همیشه شعرتازهیی داشت. از منظومههایی یاد آوری می کرد که در ذهن داشت تا بسراید و بعضی را هم سروده بود. یکی هم « باغچههای تاریک» نام داشت. هربارکه می دیدم اش از این منظومه چیزهایی می گفت. حساسیت ذهنی شاعرانۀ او در اوج بود. اگر فروافتادن سیبی نیوتن را به کشف نیروی جاذبی زمین رساند، حس می کنم که فرو افتادن برگ زردی از شاخهیی نیز شعری را در او پدید می آورد.
زبان اردو می فهمید، فکر می کنم که شعرهایی هم به زبان اردو داشته باشد. یا از خودش شننیده بودم. او از شعرغنایی اردو تاثیر پذیری های دارد که دوستانی به این امر توجه کرده اند.
باری دست نویسهایش را در خانه اش برایم نشان داد. دیدم عجب بی نظم می نویسد. روی ورق پارهها، آن هم به گونۀ یک متن، فکری می کنی که نثری اینجا نویشه شده است نه شعری. گفتم چرا چنین می کنی؟ گفت: اگر همین گونه ننویسم، بسیار چیزها از ذهنم فرار می کنند. نخست این گونه می نویسم، شعرکه تکمیل شد، آن را به هندسۀ نوشتاری شعر آزاد یا سپید در می آورم.
رغبت چندانی به نثر نویسی نداشت. حتا اگر به مخالفاناش هم که پاسخی می داد، آن پاسخ به شعر بود. باری شعری سروده بود به نام « کلتیک» در پاسخ به نقدی که در رابطه به یک شعر او در یکی از نشریهها چاپ شده بود. برایم خواند، گفتم پاسخ آن نقد را اگر نیاز است باید به نثر بنویسی نه شعر! من آن شعر را در گزینههای شعری اش ندیدم. از حال و هوایی کمتری از شعر برخوردار بود. به همینگونه به پژوهشهای ادبی علاقمند نبود. هرچند پس از پیروزی مجاهدین یکی چندبار گفته بود که می خواهم در پیوند به شعر مقاومت در کشور پژوهشی کنم؛ اما بعداً چنین نوشتهیی از عاصی دیده نشد.
نخستین بار نام عظیم هراتی ( نوذر الیاس) را از زبان او شنیدم. ازعظیم پیوسته دوبیتیهایی می خواند. این مصراع هنوز یادم هست: « گل مه گشته پرپر روی دریا» می گفت عظیم آیندۀ شعر افغانستان است. از او سپاسگزاری می کرد که در کار شعر و شاعری در نخستین گامها یاری اش کرده است. فکر کنم که عظیم صنفی اش بود یا هم از دوستان دوران دانشگاه. عظیم در آنسالها کشور را ترک کرده بود و در کانادا زندهگی میکرد. هنوز همانجا زندهگی می کند. عظیم ظاهراً در این سالها در پیوند به شعر و شاعری بسیار کوشنده نیست، شاید هم هست؛ اما پژواک کارهایش به کابل نمی رسد، یا شایدهم گوشهای ما سنگین شده اند.
از عاصی شندیم بودم که نخستین کار دولتی اش در لوگر بوده و می گفت بیشترین دوبیتیهای عاشقانه ام را همانجا سروده ام. می شود گفت که او عمدتاً شعر را با دوبیتی و رباعی آغاز کرده است.
هربار که از دهکدهات میگذرم
یک باغچه سبز میشوی در نظرم
آنگاه درختهای آن باغچه را
یک یک به خیال قامتت میشمرم
هربار که از دهکدهات میگذرم،1368، ص 67.
عاصی می گفت این نخستین دوبتی است که در لوگر سروده ام و یک روز خزانی که از کنار باغچهی میگذشتم تا چشمم به آن درختان جوان با برگهای سبز و زرد و سرخ افتاد این دوبیتی را سرودم.
باری پرسیدم اش فکر نمی کنی که آهنگهایی دریا بزرگترین تاثیر را در شهرت تو داشته و دریا ترا به شهرت بیشتر رسانده است! خیلی خون سردانه گفت: بلی شاید چنین باشد؛ اما این تصنیفها و شعرهای من هم در شهرت فرهاد دریا بی تاثیر نیستند. فکر می کنم عاصی درست می گفت. وقتی دریا می خواند: « که به تارج دل کوچک ما می آید» این مصراع با صدای دریا آن قدر بر من خیال انگیز بود که حس می کردم که با بالاهای لذت نا شاختهیی پرواز می کنم.
با پیروزی مجاهدین سخت هیجان زده شده بود؛ اما زمان درازی نگذشت که دریافت این همان مدینۀ فاضلهیی نیست که او پیوسته در هوای آن سروده است. چیزهایی سرود بیشتر شعارگونه در پیوند به این پیروزی؛ اما ین سرودها دیگر نه « اژدهای جهنم و یل کجکن» بودند، نه هم « اسکند و آریانا» و نه هم «شهر بیقهرمان نمیخواهم » و ....
شاید بتوان گفت که قهار عاصی در گزینۀ « از جزیری خون» سقوط وحشتناکی دارد. همه اش شعاراست وهیجان که ای کاش نمی سرود. تا زنده بود این آخرین گزینۀ او بودکه کاش نشر نمی شد. او در این گزینه، عاصی مقامۀ گل سوری نیست، عاصی دیوان عاشقانه باغ نیست، عاصی تنها، ولی همیشه نیست، عاصی غم من و غزل من نیست؛ بلکه عاصی است که شعارمی دهد و شعارهایش هم بوی هم افغانستانی ندارد. اگر شعرهای برجای مانده از او بعداً نشر نمی شدند، این گزینه می توانست نقطۀ پایانی بر شاعری او باشد.
من در دهۀ شست خورشیدی دوبار از کانون حکیم ناصر خسرو بلخی جایزه گرفتم هر دوبار، جایزۀ دوم بود. در هر دوبار عاصی نیز نامزد جایزه بود. باری یادم است عاصی پس از گرفتن جایزۀ به ردیفی که من آنجا نشسته بودم، آمد، روی بوسی کرد و گفت: پرتو مبارکت باد که جایزی نخست را گرفتی! گفتم جایزۀ من دوم است، او گفت نگاه کن جایزۀ من هم دوم است که فکر می کردم تو جایزی نخست را گرفته ای، آمدم تا برایت تبریکی دهم. وقتی فهمید که نه به من و نه هم به او جایزی نخست را نداده اند ناراحت شد، خیلی ناراحت شد. حس می کرد که آنان ما را اهانت کرده اند. شعر و شاعری را اهانت کرده اند. می گفت چرا به یکی ما جایزی نخست را نداده اند؟ چرا شعر جایزۀ نخست را ندارد در حالی که بخشهای دیگر دارد. بعداً بار بارهم این ناراحتی اش را بیان می کرد. این که چرا داوران چنین کرده بودند من نمی دانم!
*
عاشق بود، سخت شوریده. از خودش شنیده بودم که معشوق ویدا نام داشت. در پشت شعرهای زیاد عاشقانۀ او چهرۀ ویداست که چنان مشعل مقدسی می درخشد. ویدا الهام شاعرانۀ شعرهای عاشقانۀ او نیز بود. اگر به سرودههای عاشقانۀ ویدا توجه شود، معشوق در شعرهای او جایگاه با شکوهی دارد. حس شهوانی در چنین شعرهای عاصی راه ندارد. این همه از برکت آن عشق شاعرانهیی بود که او در سینه داشت. باری می گفت: آن سالها که ویدا دانشگاه می خواند و دلم که برای دیدناش تنگ می شد، یکی ویک بار خودم را در دانشگاه کابل می یافتم. این سود و آن سو می گشتم تا پیدایش کنم. می کوشیدم که از پشت بتههای بلند یا از کنار سروی تماشایش کنم. می کوشیدم تا او مرا نبیند و من تماشایش کنم. او را می دیدم، دلم گشاده می شد و بر میگشتم، بی آن که بخواهم حرفی و سخنی با او بگویم.
ویدا که از دانشگاه فارغ شد بود در یکی از فروشگاههای تعاونی در بلاکهای چاپخانۀ دولتی کار می کرد. عاصی میگفت می رفتم و از پشت شیشههای بزرگ فروشگاه نگاهاش می کردم و برگشتم. یکی از روزها که رفتم تا تماشایش کنم. مشتریان دور میزش حلقه زده بودن ومن نمیتوانستم که ببینماش ناگزیر برگشتم و همینگونه که بر می گشتم، این شعر در در ذهنم شکل می گرفت:
بگذارید تماشا کنماش
او درختان سرگردنه را میماند
بگذارید تماشا کنماش
کولی تار و ترنگ است و سفرنامۀ کوچیها را
دست میافشاند
پای میکوبد
بگذارید تماشا کنماش
چشمهای عجباش
جفت آواره کبوترهایی
از دیاران بلوط و گونها
چشمهای عجباش
کوتلیهای من اند
بگذارید تماشا کنماش
قامتاش همهمۀ آمدن نوروز است
قامتاش شرشرۀ جوباری ست
که علفزار عطش سوخته را
جلگههای وطن جان مرا
آبیاری میکند
بگذارید تماشا کنماش ...
دیوان عاشقانۀ باغ، 1369، ص 77-78.
جنگها شدت میگیرد. راکتهای بیشتر بر مناطق پر جمعیت کابل فرود میآیند و هرروزه شمار بیشتر شهریان کابل به خاک و خون می افتند. سالهای کوچ است، سالهای فرار از سرزمین. سالها اضطراب. آنانی که توان دارند یکی پی دیگر می روند به آن سوی مرزها به آن سوی دریاها.
خانوادۀ ویدا نیز می رود، عاصی چشم به راه آن است که روز بر گردد. این دوبیتی از سرودههای عاصی در روزگار کوچ ویداست.
به سوی کافرستان رفته دختر
مرا مانده پریشان، رفته دختر
نمیدانم چه می آید به برگشت
ز پیش من مسلمان رفته دختر
هر بار که از دهکدهات می گذرم، ص 13.
ویدا در میکروریان کهنه زندهگی میکرد. عاصی میگفت هرازگاهی شامگاهان میروم دور بلاک شان چرخی میزنم و برمیگردم. میپرسیدم چه سود؟ می گفت دگریها ویدا در بالکن می نشیند مجله یا کتابی ورق میزند و می داند که من به دیدارش می آیم.
عاصی شعر بلندی دارد زیر نام « سفر به خیر برو» آن گونه که خودش گفته بود، این شعر را نیز برای ویدا سروده بود، پس از آن که او کابل را ترک کرد و کابل برای شاعر عاشق به اندوه خانهیی بدل شده بود. من حس میکردم عاصی حال و هوای خوبی نداشت. عاصی تصوری آن را نداشت که در این عشق چنین شکست دردناکی بخورد. وقتی این شعر را میخوانی در مییابی که عشق چه نیرویی دارد!
برو به خیر برو
سپیدههای بشارت رفیق راهات باد
و راهوار مراد
کمینهتر زدل من غلام فرمانات
چراغهای بهشتی آرزوهایت
همیشه روشن و
گلخانههای رویایت همیشه بشگفته
نسیم دورترین رودخانۀ عالم
هوای دست نخوردهترین جزیرۀ سرو
سلامتی درختان با شکوه
کلام پاک خداوند
و دستهای پیمبر
نگاهدارت باد
برو به خیر برو
برو ولی مبر از یاد چشمهایی را
که خسته خسته ترا
به چارچوب امیدی شکسته از پیش
قاب میکردند
برو؛ ولی دل بسیار بومی ما را
که زخم زخم ترا خوانده است و از نامت
ترانه ساخته است
به خاک سرد سپار
خدات با همه خشنود ای زمینیها
آشنا بکناد
و مُهر سلطنتات بر ولایت دل من
درخشان باد
همین که نغمۀ کوتاه تنگدستی را
زبلبل تلخی
پسندیدی
هزارسال بدان فصل تازه خواهم ماند
هزارسال از آن روی
تازه خواهم بود
سفر به خیر
مباد وحشتات از چشمهای سودایی
گلی به آب دهد
و عشق پرچم رسوایی عزیزاش را
به افتاب کشد!
مباد دست محبت
ز شعر من گل سردی
به کاکلت بزند!
مباد شهره به معشوقی کسی گردی
که سر زحلقۀ درویشها برون نارد
مگر به شیدایی
برو به خیر برو
بهار را به گلی میتوان معاوضه کرد؟
اگرچه عطر دهان رگان باغچه را
از آتش انگیزد
اگرچه لذت دیدارهای موسمیاش
دماغ را به بهشت دریچه بگشاید
بهار را به گلی میتوان معاوضه کرد؟
برو که شیشۀ اقبالات از شکستن ما
صدا نبردارد...
دیوان عاشقانۀ باغ، ص 62-64.
همۀ شعر را اینجا نیاوردم، گفتم شعری بلندی است. این سرودۀ عاصی یک استثنای بزرگ است. در شعرپارسی دری آنگاه که معشوقهها پشت به معشوق میکنند، شاعران کمترین سخن شان تهمت بیوفایی است بر معشوق. گاهی هم چه دعاهای بدی که نثار معشوق نمیکنند؛ اماعاصی همه آرزوها را برای مشوق میخواهد. سپیدههای بشارت را رفیق راهاش آرزو می کند. او را در پناه کلام خدا و دست پیمبر آرزو میکند! پند و اندرزاش میدهد برای نیک زیستن!
عاصی در بیشترینه گزینههایش در آخرین برگۀ دوبیتی یا رباعیهایی دارد که زیر عنوان{ و...} نوشته شده است. باری میگفت این دوبیتیها پیام من است به ویدا در آخر هر کتاب. چنان که در آحرین صفۀ « غزل من و غم من » میخوانم:
آن جا که تویی درخت و دریا آن جاست
شام و سحر همیشه زیبا آن جاست
ای باغچۀ مرادهای دل من
آن جا که تو یی تمام دنیا آن جاست
به همین گونه در صفحۀ آخرین « دیوان عاشقانۀ باغ» آمده است:
دیوانه به یادت نه سحر داشت نه شام
بیچاره تمام سوختن بود تمام
نی باد سحرگهی دشی نی مۀ نو
غمخانۀ عاشات نه در داشت نه بام
چون لاله که فارغ از چمن میسوزد
چون شمع که دور از انجمن میسوزد
نام تو بلند، همچو ماهی همه شب
بر بام ترانههای من میسوزد
*
خبر مرگ او یکی از تکان دهنده ترین خبرهای تلخ در زندهگی من است. من در آن هنگام در میکروریان سوم درخانۀ پویا فاریابی زندهگی می کردم. در آن بامداد سیاه تا رادیو را روشن کردم، خبرهای هفت بامداد بود که زندهیاد ارشادی خسرعاصی که در رادیو افغانستان کار می کرد خبرها را می خواند. شتابزده بود و هیجانی! مانند که تفنگداری پشت سر اش ایستاده و تهدیداش میکند که بخوان! خبرها که تمام شد، خبر شهادت عاصی را خواند. یک لحظه حس کردم که خانه تاریک شد، می گریستم، از اتاق که به دهلیز برآمدم خانمم، پرسید چه شده؟ گفتم عاصی در انفجار یک راکت کشته شده است. دیدم او هم میگرید. لحظههایی گریستیم. نستوه هنوز کودک بود و عاصی را که گاهگاهی به خانه می آمد، دیده بود. او نیز می گریست، درخانۀ کوچک من همهگان گریه می کردند. رفتم به خانۀ استاد واصف باختری تا این خبر دردناک را برای او برسانم. از زینههای که پایین می شدم ، این سخن سعدی در ذهنم می گشت: خبری دانی که دلی بیازارد، تو خاموش باشد تا دیگری بیارد؛ اما چارهیی نبود باید میرفتم. دروازۀ خانۀ واصف را که تک تک کردم، خانم استاد دروازه را گشود، تنها این قدر گفتم استاد خانه است، اشکها هم چنان در چشم هایم بودند، دیدم که او هم می گرید. با صدای اندوهناکی گفت: باختری صاحب شب از این خبر آگاه شدند و رفتند.
عاصی در آن روزها از شدت جنگها رفته بود به خانۀ خسرش ارشادی که در شهر نو در کنار انجمن نویسندهگان قرار داشت. گروهی از شاعران و نویسندهگان مانده در کابل گرد آمده بودند. باختری را تکیده تر از هر زمان دیگری دیدم، سرش را پایین انداخت و گفت: شب همه شب دیداری داشتیم با عاصی و در کنار پیکرش تا بامداد بیدار ماندیم.
در قول آبچکان تا به خاک اش که میسپردیم، راکت پشت راکت بود که فراز تپۀ تلویزوین فرود می آمد، آتش، خاک و دود بلند می شد. جنگ بود و آدم کشی و فتح کوچهها و پسکوچهها. هراسی بود که راکتی در میان عزادارن عاصی فرو نیاید. تا مراسم پایان یافت، همراه با باختری پیاده راه زدیم تا میکروریان، در راه که می رفتیم سخنی هم برای گفتن نداشتیم. خاموش مانند دو تندیس متحرک یا دو جنازۀ متحرک در کنارهم گام بر میداشتیم.
روز دیگر همراه استاد واصف باختری رفتیم به شفاخانهی جمهوریت به دیدن رحمتالله بیگانه که دراین حادثۀ شوم زخم برداشته بود. روی چپرکتی دراز خوابیده بود. روایت میکرد: شامگاه بود که عاصی در کارتۀ پروان به خانه آمد. گفتیم بیا خانه بنشینیم! گفت نه دلتنگم بیایید که کمی قدم بزنیم، عاصی، ایما و من همین گونه روانه شدیم؛ اما هنوز فاصلۀ دوری نرفته بودیم که صدای انفجار راکتی... و بعد تا چشم گشودم دیدم به زمین افتادهام، عاصی و یما نیز. عاصی در همان لحظههای نخستین رفته بود. بیگانه با درد بزرگی می گفت: کاش من به جای عاصی می مردم! چه دردناک بود شنیدن این روایت تلخ. روی دیوار اتاق به خط زیبایی نستعلیق نوشته شده بود: خدا حافظ پرستوها، خدا حافظ گل لاله! تا چشم ما به این نوشته افتاد، بیگانه گفت این نوشته از صبور سیاهسنگ است. دیرزو برای درمان بیشتر او را به پاکستان بردند.
صبور چندی پیش در پل محمودخان در زیر الاشه اش گلوله خورده بود وگلوله از آن سوی بر آمده بود. معجزه بود که زنده مانده بود. روزی همراه با زندهیاد استاد اسد آسمایی به دیدن اش رفته بودم، به شفاخانۀ جمهوریت. صبور روی چپرکت دراز افتاده بود با پاهای بیرون زده از چپرکت. به دشواری سخن می گفت؛ اما روحیهی استواری داشت. دلاش می خواست بخندد؛ اما نمیتوانست.
برای استاد اسد گفت که در این حادثه شما پشتوزبانها زیان کردید! برای آن که من زبانم را سه قسمت کرده بودم. پیش روی را برای فارسی دری گذاشته بودم کنار راست را برای انگلیسی و کنار چپ را برای پشتو! حال کنار چپ زبانم بی حس شده است، شاید دیگر نتوانم به پشتو سخن گویم. به پاهای بیرون زده اش از چپرکت که دیدم، گفتم صبور خدا را شکر کن که اینجا پروکروسی نبود ورنه پاهایت را بر بنیاد قانون عدالت خود اره می کرد تا با چپرکت برابر شود و عدالت تامین گردد. ما خندیدیم و تنها نشانههای خنده در سیمای صبور پدیدار شد، او نمی توانست بخنددد.
عاصی روزی ازمن خواست تا چاشتگاه به خانه شان بروم. آن وقتها او در خانۀ کرایی پدر در کنارۀ گورستان قول آبچکان می زیست که بعداً آن گورستان ، خواب گاه همیشهگی اش شد. مادر بولانی تندوری پخته بود. بولانی داغ تندوری و ماست تازه و هیجانهایی دوستانۀ عاصی خود بزمی بود. هنگام برگشت به انجمن، به مادر گفتم: مادر چرا پای این جوان را به حلقهیی بند نمی کنید، مادر خندید و گفت: ای بچیم ای کی گردن به ای کارها میته! شو و روز دنبال کارای خود اس!
علی سینا که رفت، درآن روزهای سیاه گریه ومصیبت مادر به خانه ما آمده بود. من آن روزها نمی دانستم که چه کسانی می آیند و چه کسانی می روند،. برایم گفتند مادر قهارعاصی آمده می خواهد ترا ببیند. به اتاق که داخل شدم؛ مادر از جای برخاست دستاناش را بلند کرد و گفت: بچیم گریه نکو! بچیم گریه نکو! استوارباش، همه چیز از سوی خداس. نگاه کن من هنوز زنده ام بیست سال اس که عاصی از پیش من رفته ، هنوز زنده ام. سخنان مادر بیشتر مرا به گریه میکشید!
مادر همینگونه برای تسلی دل من میگفت؛ اما من احساس میکردم که او چه آتش سوزانی را در این سالها در سینۀ دردناک خود تحمل کرده است. یادم آمد که بیهقی در توصیف مادر حسنک وزیر گفته بود: او مادری داشت سخت جگرآور. با خود گفتم که مادرعاصی همان مادر جگرآور حسنک وزیر روزگار ماست.
نمی دانم چرا دیدن مادر و آن سسخنان تسلی دهندۀ او مرا آرامشی بخشید. مادر که رفت. در دل احساس شرمندهگی می کردم. بارها خواسته بودم که روزی بروم خانه اش ببینم اش؛ اما باز می گفتم شاید دیدن من او را بیشتر ناراحت سازد! غمهای خوابیدۀ عاصی باز در دل اش بیدار شود!
گفتم کاش روزی به دیدار مادر می رفتم. نستوه گفت: من باربار به دیدناش رفته ام و برای من می گفت: ببین! آن فرزندم رفت؛ اما این فرزندم گاهی هم به دیدن من نیامد! آه خدای من! تا بمیرم، این جمله مرا می سوزد به مانند مرگ علی سینا به مانند مرگ قهار عاصی!
میزان 1395
شهرک قرغه / کابل
| |
| |
| بانو مزیده سرور و نگارنده | |
هنگامی که در دیار هجرت، فرزندان ما به سوی تئاتری رفته اند تا نمایشی را بنگرند، از سخنان وحرکات احساس برانگیزهنر پیشه گان لذت ببرند و چیزی بیاموزند، باری هم اتفاق افتاده که از وضع تئاتر وهنرمندان پیشینه واوضاع کنونی، در افغانستان جویا شده اند. این گونه پرسش را در حوزه های دیگری مانند مسائل سیاسی، ورزشی . . . نیر توان تعمیم داد که بسا موارد شاهد طرح آنها بوده ایم. بانو مزیده سرور در یکی از صحنه های نمایش تئاتر هنگامی که نسل جوان در سالیان پسین د ر داخل کشور، از میان انبوه تلویزیون ها، نمایش های رنگارنگ را می نگرد، کسانی پرسیده وکسانی خواهند پرسید که وضع دیروز نمایش ها چگونه بود. نبود پاسخ توضیحی و در جریان ننهادن این نسل به تفاوت ها و ویژه گی های زمانی ومکانی خارج و داخل افغانستان، ارائه ننمودن تصویری از واقعیت های سیرهنر و روز گار هنرمند در افغانستان، همان مصیبتی را همراه خواهد آورد که زیستن در خلأ اطلاع از تاریخ و روز گار، نصیب بخشی از انسان ها شده است. اما تا آنجا که دریافته ام حتی کم نیستند کسانی از نسل به سن وسال پیری رسیده که از حال واحوال واقعی رویداد ها وبه ویژه حال و روز گار هنر وهنرمندان کشور اطلاعی ندارند. ژرفتر شدن به ابعاد واقعی ودشواری های فرهنگی، تاریخی واجتماعی که در برابر این حوزه از فعالیت های هنرمندان وجود داشت، برای آنانی که هنر را ارج می نهند، این سخن را بر زبان می آورد که: هرکه آب از دم شمشیر خورد نوشش باد. هنرمندان وبه ویژه هنرمندان زن، از دم شمشیر آب نوشیده اند. اینجا دراین نبشتۀ فشرده اگر هنر تئاتر را طرف توجه قرار بدهیم، ومشخص تر نقش زن را در آن در نظر آوریم، شاید اندک ادای احترام و توضیحی باشد نه تنها برای نسل دوستدار آگاهی از پیشینه ها، بلکه گواهی از نقش انسانهایی که تحقیر شده اند و از نظر دور داشته. به سخن دیگر، انسانهای فدا کار وجسوری را خواهیم شناخت که پیروزمندانه در حوزۀ هنر ها گگام ناهده و موفق بوده اند. در حالی که آن کله منگ گرفته ها، برای ایشان "وزارت داخلۀ خانه" را لازم دیده اند. در کتاب های مانند، موسیقی در افغانستان تألیف هنرمند ارجمند عبدالوهاب مددی و تئاتر در افغانستان، تألیف شادروان خان آقا سرور وبرخی نبشته های دیگر ویا مصاحبه ها با زنان هنــرمند، به نخستین کلید های بازگشایی دلهای سخندار زنان هنرمند دسترسی می یابیم. اما اگر زمینۀ دیدارها با ایشان مساعد شده است، به شنیدن خاطرات بیشتر وجزئیات آن گوش فرا داده ایم، که فراز آمدن فرهنگ احترام وارج نهادن بسیار به ایشان ما را همراهی نموده است. از مدتها به این طرف که برای من، گوش دادن به خاطرات هنرمندان، وسیلۀ بازشناسی چالشهای مختلف اجتماعی، فرهنگی وکوشش در راستای شناختن افغانستان واقعی، نیز بوده است، احساس ادای احترامی را پیش نهاده که شما را نیز به دریافت آن احساس و ادای احترام دعوت می نمایم. یکی از آن چهره هایی که آب از دم شمشیر خورده است، بانوی صریح گفتار وجسور وآزاده، بانو مزیده سرور است. آرزومند هستم خاطرات ایشان درکنار سایرعزیزانی که لطف نموده واز خاطرات خویش با من گفته اند، روی انتشار ببیند تا همه بدانند که هنرمندان وطن ما با چه دشواری بار هنر را بردوش نهاده و راه رفته اند. پای من در افغانستان بیش از دوبار به تئاتر نرسید . هردلیل وبد وبلای مانع شونده یی که در کار بود ، این داغ محرومیت وحسرت ندیدن نمایش های دیداری و مستقیم هنرمندان را در دل من برجای نهاده است. شاید بیشترین آشنایی من مدتها با نام نقش آفرینان تئاتر در افغانستان از روی اعلان های رادیویی بود. اما پسان ها وقتی از دریچۀ نیاز تاریخی به این هنر ارجمند نگریسته ام، چندین کتاب را ورق گردانی کردم که از هنرمندان حوزۀ تیاتر کشور سخن دارند. زمینه های هم مساعد شده است که بعضی هنرمندان وطن را از نزدیک ببینم. دیدار هایی که نه خود منظور خویش را پنهان داشته ام ونه از نظر هنرمندان پنهان مانده است ونه هم از نظر شما پنهان بماند. منظورم در همه احوال، ره یابی به زوایای ناشناخته زنده گی هنرمندان است. همان شنیده گی ها وخوانده گی ها بود که یادداشت های تکمیل ناشده یی را با عنوان "رنج هنــــرمند" در دستور کارم قرار داد. کاری که امید به پایان رساندن آن را دارم. در راستای چنان نیازها، اینجا نخست از آشنایی خویش با بانومزیده سرور می نویسم. بانویی که از نخستین هنرمندان جفت هنری در تیاتر افغانستان است. در نخستین سالهای دهۀ هشتاد عیسوی همراه با خانواده از افغانستان به سوی هند مهاجرت نمودف پس از آن به کانادا رفت که اکنون نیز در شهر تورنتوی کانادا زنده کی می نماید. در کانادا نیز همواره به عنوان یک تن از فعالین فرهنگی- هنری، طرف احترام هنردوستان بوده است. پیش از دیدار با ایشان در هامبورگ، صحبت تلفونی تسلیت آمیز داشتم به مناسبت مرگ اندوهبار همسرشان شادروان خان آقا سرور. انسانی که در حوزۀ هنرتیاتر، فلم و موسیقی نستوه بود و پشت کار عجیبی داشت. صحبت تلفونی من با بانو مزیده سرور مانند همه صحبت های تلفونی میان اشخاص، دارندۀ تصویر نسبی از ایشان بود. وقتی کتاب تیاتر درافغانستان را ورق گردانی نمودم، تصویری که از ایشان ارائه شده بود، با برداشت من از صحبت تلفون سازگاری داشت وبر آن صحه می نهاد. جناب ویس سرور فرزند بزرگ بانو مزیده سرور با نگارنده بانو مزیده سرور رُگ و راست، فصیح وبلیغ صحبت می کند. هنگام صحبت ملاحظات شخصی، خانواده گی و دوستی ها را در ابراز گفتنی های خویش راه نمی دهد. پیرامون هنرمندان وهنرآفرینان پیشینه، نظریات وبرداشت های خویش را بدون کمی وکاستی مطرح می کند. باری پرسیدم که در گذشته ها، کار هنری یک زن در جلو چشمان مردان دشوار بود اینطور نیست؟ در پاسخ گفت: فکر کنید که در حکومت و دربین مردم، محافظه کاری بود. جرأت نوآری نبود. تیاتر بود، نمایش بود، مگر نقش زن را باید یک مرد اجرا می کرد. پس وقتی یک زن حاضر می شود که نقش خودش را بازی کند و وارد صحنۀ نمایش می شود، آنهم در افغانستان سالهای دهۀ سی خورشیدی. حالا به حیث یک مؤرخ خودتان درنظر آورید، که این کار تا چه اندازه مشکل بوده است. محترم فیض محمد خیرزاده، شخص ایستاده طرزف چپ سپاسگزار دوست عزیزم ویس سرور که این عکس را فرستاد در ادامه افزود: محترم فیض محمد خیرزاده، وقتی پس از تحصیل در خارج کشور، به افغانستان بازگشت، شروع کرد به جمع نمودن وپیدا کردن استعدادهای هنری وگرفتن امتحان از آنها. در اول فکر می شد که برای تهیۀ یک فلم اینکار را می کند، مگر پسان ها که متوجه مشکلات بسیار شد، استعداد ها را وارد صحنۀ نمایش تیاتر کرد. در این قسمت هم مشکلات بسیار زیاد بود. نبود پول کافی، جای مناسب، رقابت ها و از همه مهم تر این که وقتی محترم خیرزاده درام "بازیچه های شیشیه یی" اثر ویلیامز را ترجمه کرد و کوشش به خرچ داد که کار تمرین نمایش آن هم شروع شود، نبود زن در نقش هایش، برای او دلخورده گی بار آورد. اینجا بود که اشخاص به تفاهم رسیده با محترم خیرزاده به یک نتیجه رسیدند که همه برای خواهران، همسران، خویشاوندان خود اگر جوان استند ویا پیر موضوع را بگویند که آیا حاضر استید که در چنین نمایشی نقشی را بازی کنید. چنین خواهشی از مردم آسان نبود. بانو مزیده سرور و شادروان خان آقا سرور من در آنوقت با خان آقاسرور که خدایش بیامرزد، نامزد بودم. وقتی سرور موضوع را با من در میان گذاشت، پیش از همه متوجه دو موضوع شدم. موافقۀ شخصی خودم که از تۀ دل پذیرفتم. دوم این که فامیلم چه خواهند گفت. کار آسان نبود. اعضای خانواده ام حتا با کار های هنری خان آقاسرور موافق نبودند. چطور میشد که با سهمگیری من موافقه کنند. فامیلم مخالفت کرد و من موافقه کردم. واضح گفتم که من در پهلوی خان اقا سرور این کار را انجام میدهم. مرحوم سرور وقتی که کتاب "تیاتر در افغانستان" را در سال ۲۰۰۱ نوشت، از موضوع آنوقت چنین یادآوری کرده است: "فامیل نامزدم را قانع ساخته نتوانستم ولی مزیده جان خودشان چون همسر آیندۀ من بودند این تقاضای من وآقای خیرزاده را پذیرفته وخلاف خواستۀ فامیل و اقارب شان که حتی از شمولیت نگارنده در گروپ هنری نیز رضایت نداشتند، به اصطلاح عصیانگری کرده وبا گروپ کوچک ما عقد قرارداده نمودند. که با این اقدام عنوان اولین جفت هنری در تیاتر رااز آن خود ساختیم." ....................................................................... *- این متن فشرده است. متن مکمل در نبشتۀ رنج هنرمند روزی انتشار می بیند. |
- دریافت پیوند
- فیسبوک
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
نظرات
ارسال یک نظر