یک برگ کتاب. بیچاره ملتی که تاریخ اش را بیگانگان مینویسند.

                                                                                                                                                                


 

                                  یک برگ کتاب



 

             بدبخت ملتی که تاریخ‌اش را بیگانگان می‌نویسند

 

دو نوشتهٔ پیوسته به‌هم در خصوص شماری از روشنفکران برجستهٔ دههٔ دموکراسی و تأکید مداوم ما بر سفله‌پروری فرهنگی شبه‌روشنفکران امروزی و قیاسِ این شخصیت‌های سبک و مقابله دستاوردهای میان‌تهی و پوچ‌گوی‌هایی بی‌تاملِ‌شان با خبرگانِ روشن‌ضمیر پیش از فاجعهٔ تاریخی ۷ ثور ۱۳۵۷ و تصریح این نکته مبنی بر مبدأی عقب‌گردِ جامعهٔ فرورفته در بحرانِ‌ما در فردای کودتای خونین حزبِ دموکراتیک خلق در شمایل یک نظامِ خشن و فاسدِ عشیره‌ای-نیمه‌شهری با ظاهرِ سوسیالیستی، از فرهنگ نیمه‌شهری-نیمه‌فئودالی به سوی فرهنگ و سنت‌های منحطِ کاملاً خاخانی با عصاره‌های ارتجاعی اسلامِ سیاسی «افغانی» و شیره‌های اهریمنی اسلامِ طالبانی و در کل مافیایی، در میان شماری از کابران، موجبِ پس‌لرزه‌های شد که همه ناشی از جو حاکمِ تاریک‌اندیشی و خصلت‌های تنگ و تاریکِ روستایی است و فقط در بدنه‌های پوسیدهٔ یک نظام و فرهنگِ خان‌خانی رشد می‌کند، هرچند در میان همین گروهِ متلون‌المزاج، کاربرانِ شیکی حضور دارند که در ظاهرِ امر هیچ‌گونه ویژگی‌های از فرهنگ و سنتِ روستایی-خان‌خانی، در شکل و شمایلِ‌شان هویدا نمی‌شود، ولی درون و ساختارهای ذهنیِ‌شان، طوری انباشته از ته‌مایه‌‌های تیره و غلیظ قبیله‌گرایی و ته‌مانده‌های چرک و چرب طایفه‌گرایی و رسوب‌های گندیدهٔ قشرگرایی است که در کنش‌های احساساتی‌شان، همیشه ناخودآگاه، بروز می‌کند و در مجموع، متاسفانه شاملِِ تمامِ گروه‌های اتنیکی می‌شود.

تحلیلِ فاجعه‌های بهسود در آخرین نوشتهٔ «یک برگ کتاب» و انتقاد و پیشنهادِما به عده‌ای از فرهنگیانِ هزاره که همه کم‌و‌بیش سنگِ ملامت را به پنجره‌های شکسته و رنگ‌ورورفتهٔ نظامِ فاسقِ «جمهوری اسلامی افغانستان» و رئیسِ بیکاره و دهان‌لقِ آن آقای اشرف غنی کوبیده بودند، بدون اینکه به سکوتِ خفت‌آورِ معاونِ دوم‌ و "مشاورِ ارشدِ اشرف غنی" آقایانِ دانش و رسول طالب و رهبرانِ دو شاخهٔ حزب وحدت، آقایان خلیلی و محقق در خصوصِ این رخدادهای‌های خونین، تلویحاً و یا مستقیماً اشاره‌ای کرده باشند، ذایقهٔ این فرهنگیانِ هزاره‌تبار را گویا خوش نیامد و نارضایتی‌شان را از راه قطعِ "علایق" با صفحهٔ فیسبوکِ «یک برگ کتاب» با ترکِ آن، به‌نمایش گذاشتند. اینکه "دوستی‌"های مجازی، آن‌گونه که از وجه تسمیه‌اش پیدا است، ریشه در آب و ساقه در باد دارد، به‌جایش، ولی آنچه را می‌توان به‌وضاحت از این کنش‌های مصلحتی رؤیت کرد، کنهِ دردناکِ واقعیت‌های اجتماعی است که از گرفتاری‌های یک جامعهٔ سنتی و خان‌خانی و استبدادزده در باتلاقِ تضادهای قومی و فرهنگی بی‌محابا پرده‌برمی‌دارد و باز هم در روابطِ اتنیکی و درون‌قومی در چنین جامعه‌‌ای فرورفته در مغاکِ جهالت، معادلهٔ نابرابرِ «خودی» و «غیرخودی» را که با هرگونه روشن‌بینی و حقیقت و صراحت در گفتار و کردار، ناسازگار است، به‌مثابهٔ یک قاعدهٔ کلی اجتماعی‌، محکِ ارزیابی و توضیح و تأویل رخدادهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی - در لایه‌های متفاوتِ گروه‌های قومی - قرار داده، استمرار می‌بخشد. بدان معنا که پشتون و تاجیک و هزاره و ازبیک، گویا "ملزم" هستند از خطای «خودی»‌های‌شان بگذرند و صوابِ «غیرخودی»ها را باطل انگارند، و اگر غیرِآن، رواداشته باشند، بنابر گزافه‌گویی‌های این اربابانِ بی‌وقوف و بی‌معرفت، کردار به عملِ «خودزنی» کرده‌اند.

در وجهِ دیگری بازهم سه نوشتهٔ آخرِما در میان عده‌ای از کاربران، ضمنِ نق‌زدن‌های معمول و همیشگی این جماعتِ مالیخولیایی، موجب گمانه‌زنی و ریشه‌یابی نسب و قوم و تبارما گردید، بدون آنکه - از دور و یا از نزدیک - به کنه و محتوای این نوشته‌ها پرداخته شود. انگار انتسابِ خانوادگی و قومی - صرف‌ِنظر از دغدغه‌های رایج عوام‌الناس در این سرزمینِ قوم‌سالار و خون و جنایت - هم‌وغم شبه‌روشنفکران و شبه‌فرهنگیانِ این امتِ گرفتار در حصار قوم و طایفه، نیز باشد. آنانی‌ که در بسترِ نمناکِ جغرافیایی پوسیدهٔ فرهنگی "افغانی" پنجرهٔ کوچکی روبه روشنایی دارند و در هوای تازه نفس می‌کشند، تعادل در عقل و توازن در عمل، شاخصهٔ رفتارشان به‌شمار می‌آید و همه به این حقیقت تلخ اذعان دارند که روحِ بیمارِ "افغانی"، وقتی نافِ‌اش در برابرِ واقعیت‌های ملموسِ عینی رفت و پاهای لنگ و چوبین‌اش در مقابلِ افشای اختلالات عاطفی‌اش دولا و چندلا شد، ذخیرهٔ فقیرِ واژگانی و کلامِ بی‌هجایش همیشه در برابر روشنایی حقیقت که نارسایی‌ها و سفلگی‌ها و تاریک‌اندیشی‌هایش را برملا می‌کند، ضمنِ اینکه به نسب و تبار و طایفهٔ نویسنده گیرمی‌دهد، فقط یک کلمه را از زبانِ دراز و حلقومِ پاره و گشاده‌اش بیرون می‌ریزد که خود - به علت محرومیت‌های عاطفی و سرخوردگی‌های مداومش - به عارضهٔ آن گرفتار است. بیماریی که از وجهِ روانشناسی و روان‌شناختی، «عقده»‌اش می‌نامند و این امتِ مُشرِک و قوم‌سالار و قهرمان‌سالار آن را در برابر روشنایی و زیبایی و برابری و تفاهم و هم‌پذیری و هنر و کمالِ انسانی به‌مثابهٔ سنگِ بی‌وزنِ پلخمانی که هرگز به هدف اصابت نمی‌کند، در کمالِ بلاهت، ناشیانه و ناخودآگاه به هر سویی پرتاب می‌کند.

در جامعهٔ پدرسالاری که جنگ و نزاع‌های درازمدت و خشونت‌های حاصل از آن‌ها شالودهٔ خانوادگی و نهادهای اجتماعی را ازهم‌پاشیده و خیانت و ترور و فسادِ وطن‌فروشی زمام‌دارانِ اجیر و مافیایی در بیشتر از ۴۳ سال توانِ اقتصادی‌اش را پایین‌تر از خطِ صفر کاهش داده است و در فضایی سفلگی و خودبزرگ‌بینی و خودپسندی شبه‌فرهنگیانِ بی‌فرهنگ‌اش، فقر ذهنی و اندیشه بیشتر از ناتوانی‌های اقتصادی‌ در درون و بیرونِ مرزهای فروریخته‌اش بیداد می‌کند و چه‌بسا که در میان دیاسپورایی پراکنده‌اش در غرب، تعفنِ پوسیدگی‌ها و گندیدگی‌های ارتجاعِ قومی و کنش‌های خان‌خانی و روستایی‌مشرب‌ِ فکری‌‌، موازی با آنچه در داخلِ مرزهایش می‌گذرد، مشام را می‌آزارد و بلاهت‌های بی‌رویهٔ شماری از همین "تحلیل‌گران" و "نویسندگانِ" مفلسِ فیسبوکی‌اش تهوع‌آور شده، هر ناروایی - بدون اینکه صدایی اعتراضی بلند شود - صواب پنداشته می‌شود.

صرف‌نظر از اینکه این بت‌های هرزگی‌ِ خودپسند و خودشکن، ناآشنا با کتاب و مطالعه و جدا و بیگانه با فضای باز فرهنگی در غرب، در جادهٔ تنگ و متروکِ فکر و اندیشهٔ روحِ بیمارِ "افغانی"، از ذهن و روانِ پوسیدهٔ‌شان فقط گرد و خاک به بیرون می‌ریزد، بیم آن می‌رود که سکوت و گذشتن از کنارِ ژاژخوانی‌های‌شان، دالی بر صحه‌گذاشتن به این گزافه‌گویی‌های نامقبول پنداشته شود. جامعه‌‌ٔ جنگ‌زده‌ای که شبه‌فرهنگی و شبه‌روشنفکرِ کم‌حافظه و سرگشته و مبهوت‌اش، دیروزش را فراموش کرده است و امروزش مثل فردایش، در بی‌زمانیِ صِرف، مالامال از بطالت و رخوت است، بی‌تفاوت و کرخت در برابر درد‌ و حجم غم‌های مداوم و جانکاهِ همنوعان‌اش، بنا به دلایلی که ذکرِ‌شان در بالا رفت، از وجهِ عاطفی و از چشم‌اندازِ ذهنی باوجودِ سن و سالِ بالایش، در حدِ همان کودکِ کله‌شَق و نوجوانی لجوج و احساساتی‌ و پابرجا مانده است و به بلوغ نرسیده است و مدام به‌گونه‌ای مُندفع (impuosive)، یعنی از روی انگیزهٔ آنی و بدون فکر قبلی عمل کرده، در غیبتِ تأمل، اختیارِ عقل و زبان، از عنان‌اش بیرون می‌شود و مغالطه و ضدونقیض‌گویی در گفتارش، از او شخصیتی سست‌عنصر و ضعیف و ناپایداری می‌سازد که سفسطه‌گویی‌های دیروزش، یاوه‌سرایی‌های امروزش را باطل می‌کند. از آنجاکه این جماعتِ متلون‌مزاج، هرچند در ظاهرِ امر، از نظر ذهنی و فکری هیچ‌گونه پیوند و وجهِ مشترکی باهم ندارند، ولی حیاتِ مجازیِ‌شان در مدارِ بسته‌ای، طوری شکل می‌گیرد که مثل مهره‌های تسبیح در گروِ نخِ ریش‌ریش‌شده و چرک و نجسی به‌هم متصل هستند. اگر دقت کرده باشید، وقتی سفلگی‌ها و حقه‌بازی‌هایی یک و چند مهره نقد و برملا شد، از برای التیامِ "دردِ‌مشترک"، تمامِ مهره‌ها به‌صدا می‌آیند. شما می‌توانید انعکاسِ این "هم‌بستگی"های مهره‌ای را در محتواهای انباشته از تکریم و تعارف و مجیزگویی، در هیأت لایک‌ها و کامنت‌ها، در پای پُست‌های فیسبوکی‌ این «انجمنِ ندافانِ» فرهنگی رؤیت کنید.

آنچه نظر به تجارب‌ِما در سال‌های ۱۳۵۰ در عرصهٔ فعالیت‌های فرهنگی و شکل‌گرفتنِ نظم و شخصیتِ روشنفکران و فرهنگیان جوان و نوجوان در یک جامعه‌ای جهان‌سومی - لااقل در ایران و افغانستان - حایز اهمیت به‌شمار می‌آمد، وجود الگوهای بودند که بر علاوهٔ نویسندگان و شاعران، شامل شخصیت‌های فرهنگی و سیاسی نیز می‌شد. در این سال‌ها، سیاست چه‌بسا که از اولین سال‌های دورهٔ لیسه (دبیرستان) به دغدغهٔ عده‌ای از دانش‌آموزان مبدل می‌شد. اینکه در کشور فقیری مثل افغانستان‌، کتاب به‌مثابهٔ فراوردهٔ فرهنگی و ذهنی، با وجود قیمت بالا، به فراوانی قابل دسترسی نبود، حتا نوجوانانی که اقبالِ آشنایی و دسترسی به کتاب را در خانواده‌های داشتند، سعی می‌کردند کتاب‌های متنوع دیگر را از حلقهٔ دوستان و آشنایانِ‌شان عاریت بگیرند. از آنجاکه دانشگاهِ کابل در مجاورتِ محلِ سکونت‌ما قرارداشت و میدان‌های سرسبز و وسیع اطراف دانشگاه کابل، میدانِ‌بازیی کودکان و نوجوانان محلهٔ‌ما به‌حساب می‌آمد، چه‌بسا که ما نوجوانان حین عبور از دانشگاهِ کابل به‌بحث‌های سیاسی دانشجویان - که اکثراً به دعوا و جدل می‌کشید - نیز کنجکاوانه گوش می‌دادیم.

از برخوانی شماری از اشعارِ واصف باختری و احمد شاملو و نادر نادرپور و مهدی اخوان ثالث، برای گروهِ محدودی از دانش‌آموزان، حتا در حد و سویهٔ اولین سال‌های دورهٔ لیسه، جز برنامه‌های فرهنگی به‌شمار می‌آمد. آنچه به تجارب‌ِما از محیط فرهنگی و سیاسی و روشنفکری جوانان برمی‌گردد، وجودِ قسیم اخگر و قاضی ضیا و انجیر محمد علی امینی با عده‌ای از جوانانی دیگری که با ما ارتباط خانوادگی و دوستی داشتند و در میدان سیاست فعالیت می‌کردند، در کنارِ بزرگان فرهنگی و منور و روشنفکرِ دیگر، لااقل برای ما تازه‌نوجوانان، الگوهای از فروتنی و متانت بودند که با وجودِ کاستی‌ها و اختلاف در طرزدیدِشان، توأم با صراحت و ثابت‌قدم و دور از هیاهوی کار و مطالعه می‌کردند.

مراد از اذعانِ این پس‌منظرِ کوتاه، آن بود که شبه‌فرهنگیان و شبه‌روشنفکرانِ عصر حاضر بدون گذار از این مرحله و در کمال بیگانگی با فضای فرهنگی کابلِ پیش از ۷ ثور ۱۳۵۷، همه بدون استثناء، یا این الگو‌ها را از رهبرانِ سنی و شیعهٔ جهادی، گرفته‌اند و یا در کابلِ دهه‌های ۱۳۵۰ به مسایل فرهنگی و سیاسی بی‌تفاوت بوده‌اند. نکته‌ٔ مهمِ دیگری که باید در خصوصِ فرهنگ‌ نیمه‌شهری پایتخت، به‌گونهٔ موجز اظهار داشت، حضور مکاتب و مدارس بود که با وجود تبعیض و خشونت‌ به دانش‌آموزان کابلی در تمام لایه‌های مختلفِ اتنیکی‌‌ و دینی و مذهبی‌اش زمینه‌ٔ شناخت و چه‌بسا پیوند دوستی میان این دانش‌آموزانِ کثیرالقومی را میسر می‌کرد. آنچه اما برای من در سال‌های دبیرستان، در لیسهٔ امانی، تجربهٔ انسانی و منحصربفرد به‌شمار می‌آید، در کنار دوستانِ هزاره و یک دوستِ گرامی پشتون و یک دوستِ عزیز قزلباش و دو دوستِ ارجمند تاجیک، دوستی با دو تن از دانش‌آموزانِ هندو و آشنایی با خانواده‌های‌ مهربانِ شان بود. این دوستی‌ها، قبل از همه، موجب می‌شد که حصارهای بلند‌وبالایی پیش‌داوری‌های قومی و مذهبی فروبریزد و شمیم هم‌پذیری ذهن و مشام را عطرآگین کند و تنوع و تفاوت در تبار و دین و مذهب، ثروت معنوی و زیبایی انسانی به‌شمار آید.

این‌که انضباط و اخلاق روشن‌فکری که صراحت و صداقت در عمل و گفتار شاخصهٔ آن است و اکثرِ شبه‌فرهنگیان و شبه‌روشنفکران درون‌مرزی و برون‌مرزی جامعهٔ‌ بیمارِما، مبرا از از این خصلت‌های نیکو، پس نباید تعجب کرد که تلفیق‌گرایی و افکار التقاطی و بدعت‌های فکری و ضعفِ اراده و فقرِ ذهنی و دروغ و سرقت‌‌فکری در فضای فرهنگی روحِ پوسیدهٔ "افغانی" امروز در میانِ این امتِ سرخورده و بیمار و دوقطبی و مبتلا به عارضهٔ اسکیزوفرنی، طوری به عادت و سنت و روشِ زندگی تبدیل شده است که دیگر دروغ و افاده و نمایش‌های مُضحکِ این جماعت، وجدانی را نمی‌آزرد. فیسبوک به‌مثابهٔ یگانه پِلَتفُرمِ "پدیدآوری" فرهنگی و "تولیدِ" فکریِ این گروهِ ابن‌الوقت، بارومترِ دقیقی است که در یک نگاهِ کوتاه، شما می‌توانید به کنهِ بی‌بندوباری اخلاقی‌ (éthique) و افکارِ التقاطی این شبه‌فرهنگیان واقف شوید؛ شبه‌فرهنگیان و شبه‌روشنفکرانی که برای شان، واژهٔ «تعارف»، مترادفِ مقولهٔ «اخلاق» است و «چرب‌زبانی» معادلِ مفاهیمِ «ادب» و «نزاکت» و «تظاهر» و «اطوار» و «نمایش» برابر به «عملکردِ روشنفکری» و اذعان و تصدیق به «دروغ» و «افکارِ خطا» و «سرقت‌فکری» و «رذالت» در میانِ شان مساوی به «تسامح» و «هم‌پذیری». بازهم برای رؤیتِ این حقیقت‌های هولناک رفتاری، نیازی به‌کندوکاوِ عمیق نیست. صفحه‌های فیسبوک و پست‌های متناقض و لایک‌ها و قلبک‌گذاری‌ها و کامنت‌ها و رفاقت‌بازی‌ها و چرب‌زبانی‌های این اربابانِ "فرهنگی" و روشنفکرمآب، به‌سادگی چلوصاف‌ِ‌‌شان را از آب، بیرون می‌کشد.

پس نباید تعجب کرد که، نصبِ لوحِ یادبود احمد شاه مسعود در پارک شانزه لیزه، توسط خانم هیدالگو شهردارِ پاریس، در منطقهٔ بسیار شیکِ این شهر، بدون هیچ ملاحظه‌ای تاریخی و کوچکترین تحلیل از موضع‌گیری‌های سیاستمدران و عده‌ای از خبرنگارانِ و حتا برنار-آنری لوی فیلسوفِ جنجالی فرانسوی در قبالِ تاریخ و مردم افغانستان و عمل‌کردهای خشونت‌آمیز احمد شاه مسعود در جنگ‌های خونین کابل - صرف‌نظر از هوادارانِ شورای نظار - شماری از این شبه‌فرهنگیان و شبه‌روشنفکران التقاطی را، به‌جای اینکه بهت‌زده کند، برعکس به‌شیوهٔ لاف‌زنی‌ها و باد در آساتین‌ انداختن‌های معمول در یک جامعهٔ عشیره‌ای و ارباب‌رعیتی به‌ وجد آورد.

یک نگاهِ کوتاه به تاریخ معاصرِ فرانسه کافی است تا تحلیل‌گرِ منصف به این حقیقت تلخ نایل آید که فرانسوی‌ها نتوانسته‌اند - آن‌گونه که در یک جامعهٔ مترقی و دموکراتیکِ غربی رایج است - حتا با گذشته‌های تاریخی بسیار نزدیکِ‌شان تسویهٔ حسابِ کنند. یادآوری فاجعه‌های انسانی جنگ‌های خوننینِ الجزایر و هندوچین که در گیردارِ آن‌ها افسران و جنرالان فرانسوی به جنایت و شکنجه و قتل‌عام‌های بی‌رویه اقدام کرده‌اند، هنوز هم در جامعه فرانسه تابو است.

قتل‌عام‌ ۲۰۰ تظاهرکنندهٔ الجزایری به پشتیبانی از «جبهه آزادیبخش ملی الجزایر» در شب ۱۷ اکتبر ۱۹۶۱ در پاریس و انداختن اجسادِشان در دریای سِن هنوزهم جایی در حافظهٔ‌جمعیِ فرانسه ندارد و این درحالی است که جنایت‌های آلمانِ نازی در دهکده‌های فرانسه با ایجادِ یادبودهای ملی از این جنایات، در حافظهٔ‌جمعی فرانسه ثبت شده است و هر سال از یادبود این جنایات، محترمانه و به‌گونهٔ رسمی تجلیل می‌شود. لوحی را که شهرداری پاریس، بلاخره در ۱۷ اکتبر ۲۰۱۹ در حضور شهردارِ سوسیالیستِ این شهر خانم هیدالگو، برای یادبود از قربانیانِ قتل‌عام تظاهرکنندگان الجزایری در کرانهٔ دریای سِن نصب کرده است، از سوی عده‌ای از مورخان فرانسوی به این علت یک بدعتِ تاریخی است که به‌جای ذکرِ «قتلِ‌عام» به روی آن «سرکوب‌ خشونت‌آمیز» حک شده است.

پرداختنِ مفصل به مرحله‌های متفاوتِ «شخصیت‌سازی» احمدشاه مسعود با سعی و تلاشِ عده‌ای از خبرنگاران و سپس سیاستمدرانِ فرانسوی در افکارِ‌جمعی فرانسه، به حجم این نوشته می‌افزاید. ولی آنچه را می‌توان، در این خصوص و به‌گونهٔ موجز اذعان کرد، بیانِ این نکته است که گروهِ از سیاستمدرانِ فرانسوی با وجود اینکه همیشه تأکید می‌کنند که در کنش‌های‌شان «دکارتی» عمل می‌کنند، ولی نظر به همتایانِ سیاسی غربی‌شان، با رویدادهای سیاسی و تاریخی و اجتماعی داخلی و خارجی کم‌وبیش احساساتی برخورد می‌کنند. شهرتِ احمدشاه مسعود فقید، بعلاوهٔ عوامل متفاوت سیاسی و استخباراتی در جنگ‌های ضد ارتش سرخ و دولتِ شوروی سابق و بلوکِ شرق به‌مثابهٔ رقیبِ سیاسی و ایدئولوژیک غرب، کم‌وبیش با برخوردهای عاطفی شماری از سیاستمدران و شخصیت‌های مثل کریستوف دوپونفیلی، خبرنگار فقید و برنار-آنری لوی، فیلسوفِ جنجالی فرانسوی‌ بستگی دارد. ما در یکی از نوشته‌های ما از عشقِ دوپونفیلی به پنجشیر و ارادتِ بی‌پایانِ او به احمدشاه مسعود یا کرده‌ بودیم که با بیشتر از ۸ گزارش از پنجشیر و مسعود و کابل، مسعود را - در ازای زیرپا‌گذاشتنِ تعهدات اخلاقی (éthique) خبرنگاری که بی‌طرفی و خونسردی لازمه‌‌ای آن است - در افکارِ‌جمعی فرانسه، به «شیرِ پنجشیر» و به یک قوماندانِ «افسانوی» استحاله کرد. برنار-آنری لوی از جنگ‌های افغانستان‌ و بوسنی در یوگسلاوی سابق و تا اندازهٔ از نزاع‌های مسلحانهٔ لیبی و سپس عراق و سوریه و بیشتر در میانِ اقلیت کرد با نوشتن کتاب و گزارش ثروت و شهرت یافت و به دلیل حضورِ مداوم‌اش در برنامه‌های تلویزیونی از هر نوع به شو-فیلسوف (شو، نمایش) مشهور گردید که با وجود گرایش‌های چپی‌اش، در محافلِ روشنفکری فرانسه، کسی او را جدی نمی‌گیرد. نظر او در قبال رویدادهای تاریخی افغانستان و جنگ و "جهاد" با اعضای شورای نظار و دکتر عبدالله و یونس قانونی نزدیک است. او از طرفِ دولت سوسیالیست فرانسه در سال‌های ۲۰۰۱ عیسوی و هم‌زمان با اولین دورهٔ حکومت حامد کرزی به‌عنوان متخصص، ماموریت یافت تا از اوضاع سیاسی کابل برای دولت فرانسه گزارشی تهیه کند.

حال وضعیت هرطوری هست، می‌تواند باشد، ولی نصبِ لوحِ یادبود احمدشاه مسعود فقید در پارکِ شیک پاریسی، قبل از اینکه برای افغان‌ها و تاریخ افغانستان، رویدادِ میمون و افتخارآفرینی باشد - در غیبتِ تحلیل‌های عینی تاریخی از عملکردهای نامقبولِ سیاسی مسعود در جنگ‌های غربِ کابل و به‌ویژه در فاجعه و جنایت‌های ضدبشری در افشار - به‌دلیلِ تحریف‌ها و بدعت‌های تاریخی، بیشتر برای مردمِ زخم‌خوردهٔ افغانستان‌ در حقیقت یک فاجعهٔ ملی است که بازهم حجمِ خطاهای تاریخی را ضخیم‌تر از آنچه هست، قطور و کلفت‌تر می‌کند. سوالِ اساسی، اما اینجا است که چرا افغان‌ها به‌جای اینکه خود به‌مکتوب‌سازی تاریخِ انباشته از جنایت و فاجعهٔ شان مبادرت ورزند، به بیگانگان اجازه می‌دهند که به تحریفِ تاریخِ‌شان بپردازند.

وقتی ما، امروز از جو فرهنگِ خان‌خانی و روستایی‌مشرب‌ِ کابل سخن می‌گویم، منظورِما افول فرهنگ‌ِ نیمه‌شهری کابل است که به‌جایش فرهنگ و سنتِ منحطِ عشیره‌ای از کابل تا واشنگتن و تورنتو و برلین و پاریس و لندن و استکهلم و کوپنهاگ و اسلو و وین و لاس‌انجلس... ذهنِ فرسوده و پوکِ شمارِ قابل‌توجهی از دیاسپورایی بی‌خاصیتِ "افغانی" را سوا از تبار و طایفه تسخیر کرده است که به‌جای مصروفیت‌های سالم ذهنی و فرهنگی، تلویزیون‌های خصوصی و بی‌کیفیتِ کابل، یگانه خوراک ذهنی و منبع معلوماتی‌شان شده است و چشم‌پوشی از حقیقت‌های تاریخی و قهرمان‌سازی و فخرفروشی به هر نمایشی، "افتخارِ" مِلی‌ شان. ملتی که به بیماری «فراموشی» مبتلا شده باشد، زبان‌پریشی و سوءظن و سوءنیت و سوءتفاهم، جز فلسفهٔ وجودی‌اش می‌شود و مثل ابرپارهٔ تیره وغلیظ و تنبل و بی‌جنبش و بی‌باران در هوای دم‌گرفته و متعفن و گرم و سوزان، فقط شعاع و روشنایی آفتابِ حقیقت را می‌پوشاند و در هذیان‌گویی‌های مداوم‌اش به‌یاد نمی‌آورد که در چهارگوشهٔ سرزمین بی‌صاحب‌اش برفراز قبرهای دسته‌جمعی و گورهای بی‌نام و بی‌نشانِ قربانیانِ جنایت‌های ۴۰‌ساله‌اش، سنگِ‌قبری به‌چشم نمی‌خورد و به‌جای لوحِ یادبود، حتا بیرقی در هوا به اهتزاز نمی‌آید.

نقل از یک برگ کتاب. هفتم آپریل۲۰۲۱

                                             ((()))



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.