رد شدن به محتوای اصلی

 

SAMSTAG, 16. MÄRZ 2013

روح سرگردان تره کی در ارگ





                                                                                 





نویسنده: Saboor Raheel - ۱۳٩۱/۱٢/٢٢
 عصر دولتشاهی







چندیست حکومت افغانستان به رهبری جناب کرزی هوس صدور فرامین کرده است. توگویی روح نور محمد تره کی، آن نابغۀ جهالت، شبها به خواب جناب کرزی می آید و برای شان تلقین می کند تا کشور را با فرامین اداره بفرمایند و جناب شان نیز با بیدار شدن از خواب و تشریف فرما شدن به جلسۀ کابینه آن تلقینات را به اجرا می گذارند. اگر چنین نیست، پس چه دلیلی دارد که جناب کرزی برای کنترول زبان مردم هم فرمان بدهد؟ آیا زبان مردم قابل بستن و اداره کردن است؟ 


همه به تکرار شنیده ایم که دروازۀ شهر را می توان بست اما زبان عام را هرگز. اما دولت کنونی می خواهندد اختیار سخن گفتن مردم را هم بدست خود بگیرند. این را اگر تلقینی از روح خبیث تره کی ندانیم، پس چه باید نامید- قلدری، زورگویی، فاشیزم و یا جهالت مفرط و محض؟
گذشته از اینها، مطابق قانون اساسی آزادی فکر و بیان حق بشری و غیر قابل انفکاک و غیر قابل تعطیل انسانهای این سرزمین نیز پذیرفته شده است. آیا درین دولت و کابینه کسی نبود تا معنی فکر و بیان را بداند ویا این که به راستی در شیوۀ تفکر نیز می خواهند با طالبان برادری و برابری کنند؟
حق بیان معنی وسیعی دارد که انتخاب زبان بخشی ازان است. آزادی بیان یعنی به نمایش گذاشتن آنچه انسان فکر می کند. وسایل بیان فکر تنها به نمادهای زبانی و به کارگیری واژه گان به گونۀ گفتاری و نوشتاری محدود نمی شود. مثلاً پوشیدن لباسی که رویش عکس کسی یا چیزی رسم شده باشد خود بیان یک مفکوره را می رساند. نوشتن یک شعار روی پیراهن و یا خالکوبی یک تصویر روی بازو شامل آزادی بیان است. به کارگیری زبان طنز و زبانهای غیر متعارف برای ادای مطلب وسیله های آزادی بیان است.
به کارگیری برخی از واژه ها و جلوگیری از به کارگیری بخشی دیگر، حق هر انسان است. وقتی یک انسان فکر می کند که فلان واژه برای بیان طرز تفکرش رسا نیست، حق دارد واژۀ دیگری را برگزیند. هیچ نیرویی هم توانایی و حق این را ندارد که کسی را از به کارگیری واژه یی مانع شود.
زمانی که هزاران وسیلۀ بیان در اختیار انسان است، دولت چگونه می تواند بر زبانهای مردم قفل بزند؟ وقتی قانون اساسی به مردم آزادی فکر و بیان داده است، با کدام حقی دولت وسایل بیان مردم را که واژگان یکی از آنهاست، محدود می کند؟ آنچه دولت می خواهد نه درست است، نه برحق و نه هم بدست آمدنی. پس چنان می نماید که دولت می خواهد آب در هاون بکوبد.
به همگان روشن شده است که آنچه دولت ازین فرامین می خواهد، غنامندی و پیرایش زبانها نیست. دولت می خواهد با این فرامین تفرقه بیندازد و حکومت کند که اگر مساله را ازین دیدگاه بنگریم، روشن می شود که دولت درین راه موفق بوده است.
در شش ماه گذشته حکومت افغانستان سه بار در پیوند با مسالۀ زبان فرامینی صادر کرده است و در هر سه بار نتیجه و پیامد آن رسانه یی شدن مسالۀ و تقسیم جامعه به موافقین و مخالفین فرمان بوده است. به روشنی تمام دیده می شود که مخالفین و موافقین این فرامین به اقوام مختلف تعلق دارند. یک قوم طرفدار فرمان است و گروه دیگری از اقوام مخالف فرمان. دولت این را به خوبی می داند اما با اینهمه می خواهد با انداختن دانه هایی ازین دست اقوام را به جان هم بیندازد.
گروهی هم بدین باور اند که حکومت افغانستان در جبهات مختلف سیاسی- هم سیاست داخلی و هم سیاست خارجی- درماندگی هایی دارد که از چشم هیچکس پنهان نیست. در بعد داخلی این دولت متحدین قبلی را تقریباً به کلی از دست داده است. این درحالیست که هیچ پیروزی یی در بدست آوردن متحدین جدیدی که بتواند جای خالی متحدین پیشین را پر کند به دست نیاورده است. طالبان جناب کرزی و التماس های برادرخواندگی اش را به یک پول سیاه هم نخریده اند. حزب اسلامی به رهبری حکمتیار هنوز هوای برون شدن از غارهای آی اس آی را ندارد و حزب اسلامی یی که متحد دولت شده است، آجندا های خود را دارند و وقعی به دغدغه های جناب کرزی نمی گذارند.
درین میان یگانه کسانی که به دور جناب کرزی میمانند یک تیم شدیداً قومگرا به رهبری افغان ملت است. این تیم هوس ساختن امپراطوری خالص پشتونی در افغانستان را به جناب کرزی تلقین می کنند و درست همین تیم است که برنامه های زبانی و قومی را در کشور رویدست گرفته و می خواهند بحران بیافرینند.
معلوم نیست جناب کرزی خود شخصاً تا چه حدی با برنامه های افغان ملت همنواست و تا چه حدی ازین حزب در جهت برنامه های خودش استفاده می کند. اما تا جایی که روشن است، جناب کرزی در پیوند با فرامین زبانی اش آلۀ دست همین حزب است. حزب افغان ملت با پیش کشیدن مسایل زبانی موفق شده است که کشور را به دو بخش پشتون و غیر پشتون تقسیم کند.
برخی ها بدین باور اند که تیم ارگ همانند "دولت پنهان" در داخل دولت عمل می کند. این دولت پنهان توسط افغان ملت رهبری می شود. با اینهمه، آنها در تقسیم قدرت و ثروتهای دولتی در میان خود- پشتونها- به مشکلات فراوانی روبرو اند. تقسیم قدرت در کندهار، ننگرهار، هلمند و سایر نقاط پشتون نشین میان مدعیان مختلف قدرت که به قبایل مختلف تعلق دارند، مشکلات زیادی را در درون این دولت پنهان ایجاد کرده است. ازینرو برای رهایی ازین مشکلات، تلاش می کنند از طریق فرامین آنچنانی در مورد زبان و مسایل حساسیت برانگیز دیگر بحران درونی خویش را به بحران پشتون و غیر پشتون مبدل کنند. البته این روش کاربرد های زیاد دیگری نیز دارد که بررسی هریک آن از حوصلۀ این نوشته برون است.
افغانستان کشوریست که دران به مقایسه با هر کشور دیگری در منطقه تنش های قومی در کمترین حد خود بوده است. اما دولت کنونی با طرح های نهایت ضد ملی و تفرقه افگنانه خواهان ایجاد استخوان شکنی و دشمنی میان اقوام است. فرامین دولت عملاً میان اقوام درز انداخته است. این فرامین هیچ هدف جدی فرهنگی یی را که به انکشاف و سلامت زبانهای رایج در کشور بپردازد، دنبال نمی کند. تعیین پلیس زبانی برای جلوگیری از بکار گیری این یا آن واژه، مسخره ترین فرمانیست که یک حکومت می تواند بدهد.
اگر دولت به راستی دلسوزی یی به غنامندی و انکشاف فرهنگ و زبان درین کشور می داشت، درین یازده سالی که گذشت فرهنگستانی می ساخت و دانشمندانی از میان گویندگان هر زبان در عرصۀ زبان و ادبیات را موظف می ساخت تا فرهنگ واژگان برای زبانهای خویش تالیف و فراهم کنند. این است وظیفۀ اصلی یک دولت. اما دولت جناب کرزی هرگز به آن توجه نکرد. وحالا می خواهد با صدور فرمان امور فرهنگی و زبان را درست کنند؛ عجب!
پرداختن به سره سازی و تصفیۀ زبان از واژگان بیگانه کاری نیست که به فرمان شورای وزیران و تعیین کدام کمیسیون فرمایشی و حکومتی صورت گرفته بتواند. بلکه تنها یک نهاد اکادمیک و علمی متشکل از دانشمندان و گویندگان همان زبانها می تواند به تشخیص لغات سره و ناسره در یک زبان بپردازد. اما حتی همین نهاد اکادمیک هم حق و توانایی این را ندارد که اختیار مردم در گزینش واژگان و یا لهجه ها را سلب کند. هر عاقلی می داند که دروازۀ شهر را می توان بست اما زبان عام را هرگز!
جناب رییس جمهور!
اگر نور محمد تره کی و شورای انقلابی اش با فرامین هشت گانه خویش نتوانست بر ارادۀ مردم غالب بیاید و کشور را مطابق میل خودش اداره کند، شما هم هرگز نخواهید توانست با این فرامین بی پایه و بی محتوی و ضد مردمی به مرادی برسید. تره کی با سماجت و جهالتی که در تطبیق فرامین خود داشت هم نفس خود را کشید و هم کشور را به آتشکده یی تبدیل کرد. شما نباید پا به جای پای تره کی بگذارید و بدون در نظرداشت خواست و ارادۀ مردم صرفاً با تکیه به قوت دولتی و صدور فرامین خواست خود و حواریون قومگرای تان را بر ملت تحمیل کنید و کشور را به دور باطل دیگری از بحران و خانه جنگی بیندازید!

نقل از وئبلاگ گرد راه



MONTAG, 11. MÄRZ 2013

خاکستر باد افسر رهبین




محمد افسر رهبین




خاکسترِ یاد

چه شد که سینهء عاشق ز درد خالی شد
سفینهء غزل از شاهفرد خالی شد

چه آمده ست براقلیم دل؟ که جادهء صبر
ز آتشِ قدمِ رهنورد خالی شد

کجا شدند سواران تشنهء توفان
که دشتِ حادثه از ابرِ گَرد خالی شد

چنان به مفت بخفتند جمله تهمتنان
که شاهنامه هم از نامِ مرد خالی شد

چه سبز کرد، غریبانه در بهارِ سیاه
که ذهن باغچه از  سرخ و زرد خالی شد

خوشا! ترا، که شدی برگ برگ، خاکستر
هوای خانه ات ازگرم و سرد خالی شد

قصیده یی از شبگیر پولادیان


                                                                                     
در خط پنجاه

                                        قصیده یی از شبگیر پولادیان



                     شبگیر پولادیان
 

می نمود آیینه بردوش از گل و باغ و بهار
اختری از کهکشان دوردست شعله بار
انفجار نور جاری دردمیدن های صبح
جاری خون غروب سرخ شام انتظار
شب سرودی از خروش یک خروس شبزده
باغ غوغای چناری سهره و گنجشک و سار
یک درخت سبز رقصان در مسیر تند باد
آذرخشی رسته ازدامان تندرهای هار
یک پری کوچک سبزینه رنگ سبزپوش
یک گل رؤیای رقصان روی موج جویبار
برگ های سرخ شعر سبزگون خواجه بود
بررواق خانه پهلوی دو سه سیب و انار
باغ فردوس برین جانماز مادرم
گفتگوی با خدا در لحظه های با وقار
گاه خوابی بود رؤیاخیز، شیرین و شگرف
گاه کابوسی درون دخمه یی پر مور ومار
درخموشی گفتگویی ،گفتگویی در سکوت
گنگ و ناپیدا چو فریاد برون از اختیار
یک کسی ناگه مرا از جمع بیرون می کشید
می نشاندم گوشه یی در خلوت آیینه وار
یک کسی در لانۀ گنجشک فکرم می خزید
مثل مار خوش خط و خالی به دنبال شکار
رازهای مانده در بن بست دیوار خموش
گوش های موش دیوار ستبر موشدار
چون خروش سیل از دامان سبز دره ها
چون پرند ابر روی شانه های کوهسار
درد پنهان گریز چشمه از زندان سنگ
ره کشیدن سوی دریاهای ناپیدا کنار
یک شبی از در درآمد چون نسیم از پنجره
بامدادی روشن از رؤیای رنگین بهار
دیدمش آری گریبان چاک ومست مست بود
دست افشان چون سرود مست مست آبشار
گام هایش بازتاب موج می آمد به گوش
لیک از خورشید بودش حلقه ها در گوشوار
گفت: ای دیوانۀ خواب و خیال و آرزو
مانده در خود تک درخت دورازهربرگ وبار!
این منم همزاد تو ای آنکه می جویی مرا
روزو شب درخویش با گمگشته گی ها سردچار
دیده بکشا بازخواهی دید در من خویش را
من پر از آیینه گی های توام آیینه وار
د یده مالیدم که بیدارم ببینم خوب تر
کیست این ناخوانده مهمان پر از نقش ونگار
دیدمش پرواز را بکشود پر ققنوس وش
برفراز خانه گم شد در هوای پر غبار
وانگهی ابر بهاری سخت باریدن گرفت
تندر وحشی فروکوبید طبل مرگبار
آذرخشان چهره مالیدند پشت شیشه ها
کلبه ام شد سایه روشن های رؤیاهای تار
جای باران ریخت بارانی ز رؤیاهای او
من پر از رؤیای او درخویش ماندم سردچار
بعد ازآن او بود هرجا سایه سان دنبال من
مثل همزادی پر از من درهمه گوش و کنار
کودکی های مرا می زیست در خواب وخیال
می تنید از نوجوانی حله های زرنگار
لانه ها می بست بر سقف ستون خانه ام

چون پرستوهای عاشق در سرآغاز بهار
وه چه شب هایی که با او شام را بردم به صبح
روز را تا شب به سودایش بدون کار و بار
خواب را در چشمۀ مهتاب می شستم بسی
رنگ شب می رفت با صابون صبح نقره کار
من به دست خود سحررا لمس می کردم چنین
دامنم پر از پرند اختران شعله بار
روی دوشم روز سرمی ماند می خوابید دیر
در بساط پرنیان آفتابی سبزه زار
وانگهی در برکه های سرخ قلبم می شگفت
باغ پر نیلوفر پر رنگ و بو از کنار
گه بلوغ سبز را با من چو رؤیا های سبز
زیر خرگاه بلند بید مجنون در بهار
دست در دست پری یی کوچک سبزینه پوش
برفراز قاف پر افسون عشق پر شرار
او که می افشاند گیسو در مسیر تند باد
او که می رقصید روی فرش سرخ لاله زار
گه مرا از بند ماندن می رهاندی با سفر
تا دیار ناکجا رفتن به بال اختیار
وه که از کوهان شب پرواز را ره می زدم
تا هزاران سال نوری کهکشان نور و نار
غوطه در کیهان دور بی نهایت می زدم
مثل خورشید رها از دام زنجیر مدار
شیر می نوشیدم از پستان سرخ اختران
شیرگرم کهکشانی آفتابانی تبار
می دویدم موج رقصان روی دریاهای ژرف
می نشستم ژرف تر در حفره های تنگ وتار
وه چه دنیاهای رنگین بود سیروگشت ما
با هزاران قصۀ ناگفته از پار و پیرار
گه به دشت جنگ با حماسه های پیرتوس
رقص شمشیر هزاران رستم و اسفندیار
در میان هایهوی پرملال دیو و دد
با چراغ پیر سرگردان به گرد شهر تار
گاه در بزم سرورانگیز کاخ سروران
با مزامیر سرود شاعران ماندگار
او مرا چون زورق مستانه بردریای مست
می ربود از خویش در امواج مست بیقرار
شعرمست مولوی می خواند چرخان روی موج
قصۀ شیرین پیر گنجه را بی اختیار
وه چه شب هایی که با حافظ به کوی میکده
بستۀ پیرمغان بودیم و رند باده خوار
گاه دستانم به بند وزن می پیچید سخت
سنگساری از قوافی بر سرم دیوانه وار
گاه در امواج سیال حضور شعرناب
با غریو و با غرنگ واژه ها بی بند وبار
گه مرا می برد سوی گیرودار زنده گی
سوی توفان های تارو تیرۀ گرد و غبار
نان من با اشک می اندود از غم های تلخ
باده ام می داد از جام شرنگ روزگار
خانۀ فکرم چکک می کرد چکه چکه خون
از بن سقف خیالات سیاه غار غار
گه فرو می رفت در گودال سرد انجماد
من به دنبالش به ژرفای زمستان های هار
سنگواری می شدم چون نسل دیناسورها
انقراض یک جهان خفته در پارو پرار

رد پایی مانده از گمگشته یی در نقش سنگ
هیکلی یخ بسته در سرمای سخت مرگبار
درد بیزاری ز دنیای پر از رنج و ستوه
پنجه می افگند بر جانم چو چنگ لاشخوار
گهگاهی خسته ام می کرد از پر چانه گی
چشم می پوشیدمش، می ماندمش در انتظار
وانگهی می آمد از سر، روزهای دیگری
غرق در مرداب های زنده گی درگیرودار
خورد وخوابی، نیش و نوشی بود مثل دیگران
در جماعت می خزیدم مارگون و مور وار
باز می دیدم که فوج لشکر بیهوده گی
از دروبامم فرو می ریخت چون گرگان هار
باز می دیدم که چیزی رفته از دستم برآب
صد گل پر رنگ وبو چونان گلاب وکوکنار
باز می دیدم که بی او در میان تیره گی
زنده گی می خورد بر تاق فراموشی غبا
وه خدایا او کجا شد من چه بد کردم به خویش
تا به خود می آمدم ، می آمد از در اشکبار
شانه های اش خسته از سنگینی باری که من
می کشیدم روی دوش خسته و نا استوار
گریه می کردم به پایش تا که دل می شد تهی
از شرنگ تلخ و تار نیش و نوش روزگار
او مرا باری تسلی بود و تسلیم و سکوت
در تمام لحظه های اضطراب و اضطرار
یک شبی در غصه بودم سوگ تلخ خویش را
در غم مرگ برادر سخت تلخ و سوگوار
ناگهان در اشک هایم شد به شکل مولوی
گفت: ای دلخسته از دلمرده گی ها هوشدار
مرگ آغاز دیگر سوی نهایت رفتن است
تا سرانجامی که از آغاز می راند سوار
راه ما خط قطار مثنوی معنوی است
از بدایت ها دویدن در نهایت ها قرار
قصۀ رفتن ز جابلقا به جابلسا منم
خاوری مردی به صحراهای مغرب رهسپار
او مرا حتا به غربت کرد یاری همچنان
تا نباشم مسخ را بازیچه های دستکار
از پریدن گرچه واماندم درین زرین قفس
در هوا پیمای او بی بال پروازم سوار
او مرا هرجا که خواهد می نشاند بیدریغ
گاه در بکوای سوزان گاه بر دشت تخار
هرکجا دوزخ برآرد سر، کشاند پای من
گه به خونین شهر کابل گه به اشک افشان مزار
گاه با تندیس بودا، قتل عام سنگ ها
گاه با تنپوش سرخ انفجار و انتحار
بر خط پنجاه مرا گویی رسانده پنج روز
لیک با بار هزاران سال رنج بیشمار
گردش ایام را در من دهد فرمان ایست
بی زمانی را تو گویی کرده در من پایدار
پادزهر زهر مار اعتیاد روز و شب
خانۀ امن گریز از هیچ و پوچ روزگار
رفته گر دارو ندارم در ره اش اما چه باک
برکف درویش من برتر ز گنج شاهوار
این همان رنگین کمان هفت رنگ زنده گیست
با هزاران چهره در آیینه هایم آشکار
او من من، من همان اویی نخستین وی ام
با سرشت خود سرشته سرنوشتم بار بار
مرحبا پیدای من پیدای ناپیدای من
رونق دنیای من سرمایه های اعتبار
شعر من ای جاری جاوید جوی جان من
قلب خونین مرا با خون هستی آبیار
نقش تذهیب خوش دیباچۀ دیوان من
معنی متن کتاب جاودان افتخار
هست وبود من بود وابستۀ موجود تو
با تو آغازم سرانجامت مرا پایان کار

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.