استقبال پشکوه از خانم لیلا تیموری واحدی

 


FREITAG, 14. AUGUST 2015

استقبال پرشکوه از خانم لیلا تیموری واحدی



پری وهاب بهادری    
               

     استقبال پرشکوه از خانم لیلا تیموری واحدی


                                        
                                           خانم لیلا تیموری در حال سخنرانی

شام جمعه هفتم ماه اگست 2015 خورشیدی، تعدادی ازفرهنگیانِ هموطن ومقیم درهامبورگ، ازسایرشهرهای آلمان وکشورهالند، انتظار ورودخانم لیلا تیموری را لحظه شماری می نمودند. انجمن فرهنگی افغانهای شهرهامبورگ با همکاری کانون فرهنگی افغانستان وآلمان، برگزارکنندۀ این محفل بود که به منظورشنیدن سخنان واشعارخانم تیموری وبه مناسبت گرامیداشت ایشان دایر شده بود.


اینجانب پری وهاب بهادری، از اعضای انجمن، نخست تشریف آوری حضار گرامی و به ویژه خانم تیموری را خیرمقدم گفتم و ازنویسنده ومؤرخ محترم، نصیرمهرین، سرپرست انجمن خواهش نمودم که پشت بلندگو تشریف آورده با سخنان خویش محفل را افتتاح کند.
محترم نصیرمهرین حضارمحترم وخانم تیموری را خوش آمدید  گفت و افزود که پس از اطلاع یابی ازمسافرت کوتاه مدت خانم تیموری، پیشنهاد نمودیم که اگر برای ایشان میسر باشد، به هامبورگ نیزتشریف بیاورند. این عزیزگرانمایه با وجود داشتن وقت کم، پیشنهاد ما را پذیرفت. اما بسیار متأسف هستیم که به دلیل پیش آمد تخنیکی، سالونی را که برای این محفل درنظر گرفته بودیم، ازدست رفت وتلاش های ما برای دست یابی به مکان بزرگتر در دانشگاه هامبورگ ویا جای دیگر، موفقیت آمیزنبود. ازاین رو، در این جای گردآمدیم، شاید مکان تنگتری باشد، اما دلهای ما تنگ نیست. اوضاع ناهنجار چند  دهۀ پسین و جدا افتاده گی های ما در بسا ازکشورهای جهان، سبب شده است که بسیاری از همدلان فرهیخته وفرهنگیان گرانمایه، شاعران و هنرمندان عزیز خویش را نیز نتوانیم حضوری ببینیم. حالا که خوشبختانه چنین زمینه یی مساعد شده است و یک تن از چهره های نستوه گسترۀ فرهنگی وانسان وارسته ودارندۀ پشت کار احترام بر انگیز را از نزدیک می بینم وبه سخنان ایشان گوش فرا می دهیم، جای بسیار مسرت است.

    
 
پس از آن اینجانب شرح حال فشردۀ خانم تیموری را به خوانش گرفتم که احترام حضار گرامی را برانگیخت.
وقتی خان تیموری برای صحبت دعوت شد، نخست برای حاضرین محترم سلام گفت واز حضور ایشان قدردانی نمود. خانم تیموری افزود که برای من جای خوشی ومسرت است که تعدادی از هنرمندان گرامی، نویسنده گان و شعرای عالیقدر را امشب اینجا می بینم وبا ایشان از نزدیک آشنا می شوم. ایشان دقایق بعد شعربلندی را به خوانش گرفت که شنونده گان را مجذوب نمود. ارزومند هستیم این شعر که برای نخستین بار خوانده شد، به زودی روی انتشار ببیند. متعاقب خوانش شعر؛ پرسش های پیرامون اوضاع فرهنگی در داخل وخارج  مطرح شد و صحبت های از طرف خانم تیموری وچند تن از شرکت کننده گان قرار گرفت. همچنان خانم تیموری غزلی را نیز به خوانش گرفتند.


    شخصیت گرانقدر استاد عبدالوهاب مددی دسته گلی را که انجمن فرهنگی وکانون فرهنگی تهیه دیده بودند، برای خانم تیموری تقدیم نمود.

در پایان این بخش جناب فضل الله رضایی از اعضای کانون فرهنگی افغانستاتن وآلمان طی سخنانی تشریف آوری خانم تیموری را خیرمقدم گفت وبا همکاری محترم نصیرمهرین سرپرست انجمن فرهنگی، تقدیرنامۀ مشترکی را به منظور ارج نهادن وسپاسگزاری از زحمات کوشش های فرهنگی برای خانم تیموری تقدیم نمودند. وقتی جناب استادعبدالوهاب مددی دسته گلی را که از طرف دونهاد وبقیه فرهنگیان در نظر تهیه شده، به ایشان سپردند، با کف زدن های ممتد حضار همراهی شد.



 جناب آقای فضل الله رضایی عضو کانون فرهنگی افغانستان – آلمان تقدیر نامۀ انجمن فرهنگی وکانون فرهنگی را  برای خانم تیموری اهدأ نمود


درختم محفل، خانم تیموری و حضارگرامی به صرف چای دعوت شدند. شایستۀ یادآوری است که در این قسمت همه دوستان شعر وفرهنگ و علاقمندان خانم تیموری وبه ویژه خانم مهریه مهرین، زحماتی را متقبل شده بودند. محفل حوالی ساعت  یازدۀ شب، با گرفتن عکس های یادگاری وصحبت های بیشتر حضار با شاعر ونقاش ونویسندۀ ارجمند به پایان رسید.



                           از راست به چپ: پری وهاب بهادری، مهریه مهرین، خانم تیموری ومحترم نصیرمهرین

           

   ترتیب وتنظم اطلاعیه پایان را مدیون انگشتان هنر آفرین وسزاوار احترام هموطن ارجمند جناب احمد جان امینی هستیم.



MITTWOCH, 12. AUGUST 2015

اشکهایم را نوشیدم. پرتو نادری




پرتو نادری

 Bildergebnis für ‫پرتونادری‬‎
اشک‌هایم را نوشیدم

همه چیز دگرگونه شده بود، به آسمان نگاه کردم جای هرستاره یک گل نرگس روییده بودسالها چنان سایههایی در تاریکی از من می گریختند، به آن گذشتههای دوردهاتی بچهیی شده  بودم  با انبوه بچههای دیگر که گروه گروه در دامنه تپه‌‌های خیال انگیز با تفنگهای زنگ خورده بازی می کردیمگلولهها در جاغور تفنگها پوسیده بودند و هیچ کس از تفنگ نمی ترسیدتنفگها به چوب دستی بدل شده بودند در دستان پیر مردان دهکده.
درختان چنان همسرایان عاشق با سمفونی بادهای که از دامنۀ سبز کوهستانها می آمدند، سرود خوانان می رقصیدندقفسها همه شکسته بودند، آسمان به آشیانۀ سبز و یگانۀ پرندهگان بدل شد بود و پرندهگان همه عاشق بودندپرندهگان سرودهای رنگارنگی می خواندند و اما این همه رنگا رنگی در بیکرانهگی عشق و زیبایی با هم در می آمیختند.
سرود دریا با زمزمۀ عاشقانۀ پرندهگان در می آمیخت و هیجان لطیفی در  رگهای ما راه می زدگاهی حس می کردیم که ما نیز پرندهگانیم که با بالهای عشق پرواز می کنیم.
گفتم  بچهها، دریا!  دریا ما را به سوی خود فرا می خواند.  بچههاغریو بر داشتند و زدیم به سوی دریابه دریا که رسیدیم، دنیای دیدیدم شگفتی در شگفتیدریایی از نرگسمشت  آبی به صورت خود زدیم و نوشیدیمآبی گوارا مانند تبسم یک کودک در آغوش یک مادر جوان، آب دریا  بوی گل نرگس داشت.
لباسها بر کندیم  و اندامهای کوچک خود را در آغوش موج های رها کردیمماهیانی دیدیم که عشق تنفس می کردند و جای فلسهای روشن شان گلهای نرگس رویده بودندماهیان موج موج از کنار ما رد می شدند با گونهگونی سرودهای شان و ذهن کودکانۀ ما را به دنبال می کشیدندموجی دیدیم چنان تخت روانی و شاه دختی نشسته بر آنشاید ترسیده بودیمچون تا خواستیم که خود را کنار بکشیم، دیدیم که جماعتی از ماهیان مارا حلقه زده اندماهیان به ما گفتند هراسی به خود راه ندهیدآن کی این گونه با شکوه بر آن تخت روان نشسته، شاهدخت بزرگ دریاست.
با شگفتی پرسیدیم مگر شما زبان ما را می فهیمد؟ ماهیان گفتندبلی ما زبان کودکان را می دانیم، برای آن که زبان کودکان پاکیزه است و ما پاکیزه‌‌گی و پاکیزهگان را دوست داریمشما را  دوست داریم که پاکیزه اید و هنوز دستان تان با چنگک و تور و زبان تان با دروغ آشنا نه شده است.
به سوی شاهدخت بزرگ دریا نگاه کردیم، لبخند شیرینی بر لب داشتبه سوی شاه دخت چشمکی زدیم با لبخنداو نیز لبخندی به ما فرستاددر دست راستاش دستهیی از نرگس بودآن را به سوی ما پرتاب کرد و گلبرگهای نرگس بر سر و روی ما فروباریدماهیان می خواستند تبسم کنان از ما دور شوند؛ که یکی از بچهها آواز داد که ای ماهیاننگفتید که امروزشاهدخت بزرگ به کجا روانه است؟
از میان ماهیانی که ما را حلقه زده بودند، یکی نزدیکتر آمد و گفتمگر نمی دانید امروز  روز انقراض نسل نهنگان است از همین سبب شاه دخت و همه ماهیان روانۀ دریای بزرگ اند تا در جشن پیروزی زندهگی بر مرگ،شادکامی کنندتا آن روز ما چیزی به نام دریای بزرگ نشنیده بودیمنگاههای مان باهم گره خوردند و با شگفتی پرسیدیممگر نسل نهنگان چگونه انقراض یافته است؟ ماهی گفتما خود آنان را منقرض ساختیمگفتیم مگرچگونه؟
گفتداستان درازی دارد، ما می رویم که جشن آغاز می شودشاه دختان دریایهای دیگر نیز به سوی دریای بزرگ روانه اندباید به زودی برسیم که شاهدخت بزرگ در این جشن با زبان عشق، سخن رانی می کند و بعد با شاهدختان دیگر سرود می خوانند و می رقصند.
ماهیان از ما دور شدندشاهدخت بزرگ نشسته بر آن تخت روان از کنار ما می گذشتما همچنان او را نگاه می کردیم، دستان خود را روی چشمان مان سایه بان ساخته بودیم و نگاه می کردیمآرمانی در دلهای ما چنگ می زد که ای کاش می توانستیم  با شاهدخت می رفتیم ، به سخنرانی او گوش می دادیم و رقص نورانی او را تماشا می کردیم!
دلتنگ شده بودیم از ناتوانی خویشاز دریا زدیم به ساحلتخت به پشت روی ریگهای نرم ساحل خوابیدیمبه آسمان نگاه می کردیم، آسمان می خندیدبه کوه« تکسار» نگاه می کردیم کوه تکسار نیز به ما نگاه می کرد و می خندیداز جابر خاستیم و به کوه « تکسار» سلامی دادیمصدای سنگین تکسار را شنیدیم که می گفتفرزندانم، چهگونه شد که این سان دلتنگ روی ریگهای ساحل خوابیده اید؟
گفتیمتکسار، ای تکساربزرگما دلتنگ ناتوانی خودیم!
تکسار گفتای فرزندان من، د‌‌لتنگی تان را با من در میان گذاریدبیایید روی شانههای من تا هوای تا دگرگونه شود!
 گفتم بچهها برویم برویم فراز تکسار که آنجا می توانیم به  آسمان دست بزنیم و می توانیم از دامن آسمان دسته دسته گل نرگس بچینیمتا چشم به هم زدیم  روی شانههای استوار و بلند تکسار بودیمآن جا دریافتیم که جهان چقدر بزرگ است و آسمان چقدر بلند که هچگاهی دستان ما به آن نخواهد رسیدفهمیدیم که جهان و زندهگی  تنهاهمان نیست که  در دهکدۀ کوچک ما نفس می کشد و فهمیدیم که جهان از دهکدۀ ما تا شانههای بلند تکسار چقدر فاصله دارد.
هنوز در تماشای جهان بودیم که تکسار پرسیدفرزندانم، نگفتید که چون از دریا بیرون آمدید، چرا این همه خاموش  بودید و دلتنگ؟
گفتیم برای آن که دریا خوشبخت تر از ماستبرای آن که ماهیان دریا از ما خوش‍ بخت تر اند که با شاهدخت بزرگ  به سفرهای درازی می روند و هم دیگر را دوست دارند. شاهدخت بزرگ دریا به سوی ما گل نرگس پرتاب کرد و ما گلی  نداشتیم تا به سوی او پرتاب کنیمماهیان، عشق تنفس می کردندامروز در دریای بزرگ در جشن انقراض نسل نهنگان است. شاه دخت بزرگ سخن رانی می کند، سرود می خواند و می رقصدما نمی دانیم که این دریا، چگونه این قدر خوشبخت است که شاهدختی دارد با چنان زیبایی و مهربانی و ماهیانی دارد نرگس پوش که نسل نهنگان را منقرض ساخته اند!
تکسار گفتخوشبختی دریا ها از سرچشمههای آنان می آیداین دریا از سرچشمه، خوشبخت استعشق درآب این دریا جاری استتا می خواست چیز دیگری گوید که ما همهگان فریاد زدیمتکسار، ای تکسار بزرگ!  این چشمه در کجاست؟ که چنین دریایی از آن جاری شده است.
 تکسار با مهربانی گفتفرزندانم بالاتر گام بردارید بالاتر!
 ما چنان گنجشککانی پریدم روی بلند ترین قلۀ تکسار بر فراز سر او.  نگاههای مان از مرزهای دوری گذشتندو در آن دورهای دور چشمهیی دیدیم لبالب از نور.
تکسار پرسیدآیا سرچشمۀ دریا را می بینید؟
گفتیمها، چشمهیی می بینیم به بزرگی عشق که شاه دخت بزرگ دریا در آن آب تنی می کند!
تکسار گفتچشمه همان است که می بینید؛ اما کسی که آن جا آب تنی می کند، شاه دخت بزرگ دریا نیست؛ بلکه الهۀ عشق است.
الهۀ عشقهمه صدا زدیم ای تکسار بزرگما را به سرچشمۀ دریا برسان و به دیدار الهۀ عشقوقتی به سرچشمه برسیم وقتی الهۀ عشق را دیدار کنیم  دیگر هیچ دل‌تنگی یی  بر دل‌های ما سایه نخواهد انداخت. تکسار تکسار بزرگ! دل ما می خواهد که به سوی سرچشمۀ دریا و به دیدار الهۀ عشق پرواز کنیم!
تکسار شانههایش را بالا زد و تکانی خورد و نزدیک بود که ما همه‌گان ازآن اوج بی افتیم روی آن صخره‌های بزرگ.  ترس ناشناخته‌یی تمام هستی ما را فراگرفت. چشم‌های مان را از ترس بستیم و حس کریدم که به مانند مرغابییان سپید در کبودی آسمان پرواز می کنیم. نمی دانیم که چه مدت زمانی پرواز کردیم، چون چشم گشودیم، به سرزمین الهۀ عشق رسیده بودیم به سرچشمۀ دریا.
روی سبزها به سینه دراز کشیدیم در کنار هم، آرنج‌های مان میخ شده به زمین و دست‌های‌مان زیر الاشه های مان و چشم‌ها دوخته  شده به چشمه و تماشای الهۀ عشق. چشم های مان لبریز از زیبایی شده بودند و گوش‌های مان لبریز از سرود. سرودی که از چشمه می آمد. الهه سرود می خواند، سرودی که به آرزوی گم شدۀ همۀ عاشقان می ماند. سرود الهه به اندازۀ خودش زیبا بود. 
 الهه سرود می خواند و مشت مشت آب نورانی چشمه را روی شانه های اش فرو می ریخت. قطره‌های آب روی شانه‌های الهه فرو می لغزیدند و الهه چنان تبلور یک شعرعاشقانه تمام چشمه را از عشق لبالب کرده بود.
حس کردیم باران شفاف و عطر آگینی می بارد. به آسمان نگاه کردیم، دیدیم که از آسمان جای باران نرگس فرو می بارید. دانه دانه گل‌برگ‌های نرگس چنان  بوسه‌های لطیف عاشقانه روی شانه‌های الهه فرو می لغزیدند و روی آب چشمه پراگنده می شدند و چنان ستاره هایی می درخشیدند. چشمه خود به آسمان پر از نرگس بدل شده بود؛ گویی آسمان خود آمده بود تا الهه را در آغوش گیرد.
از سخن گفتن مانده بودیم. دو چشم ما بود و چشمه. دو چشم مابود و تماشای الهه. ناگهان حس کردیم که فوارۀ رنگینی از روشنایی از چشمه قامت بلند می کند. الهه به سوی آسمان نگاه کرد، ما نیز نگاه کردیم دیدیم که حریری رنگینی  بافته از عطر نرگس آرام آرام از اسمان فرود می آید. حریر روی شانه های الهه افتاد. الهه حریر را به دور  اندام زیبا و رازناک خود پیچاند و آرام آرام از چشمه بیرون آمد. روی سبزه‌ها تاگام می گذاشت، جای گام‌هایش گل نرگس می رویید و گل های نرگس بوی عشق می دادند. تا قطره قطره آب از گیسوانش فرو می چکید و سبره‌ها مروارید به بار می آوردند. الهه به سوی خانه خود می رفت و خانه اش به معبد عشق می ماند. چون دست دراز کرد تا دروازۀ خانه را بگشاید، روی بر گشتاند و نگاهی به سوی ما انداخت، چنان بود که ما هستی خود را از یاد برده بودیم و چنان قطره بارانی در لای سبزه‌ها فرو رفته بودیم.
 نمی دانم چه زمانی  چه زمانی گذشته بود که صدای یکی از بچه‌ها را شنیدم که به من می گفت : برویم که راه دراز در پیش است. دیدم که سرم از لای دستانم رها شد و روی زمین افتاده است. بی آن سرم بالا کنم. گفتم بروید!
بچه ها گفتند مگر تو؟
گفتم سفر من به پایان رسیده است.  کاروان که به منزل آخر می رسد، اتراق می کند. شما بروید!
بچهها از من دور می شدند و با دور شدن هرکدام شان سالهای گریخته ازمن، دوباره بر می گشتندسایههایی را دیدم که یکی در پی دیگر به سوی من می آیند. خیلی ترسیده بودم؛ اما چون سایه‌ها نزدیک‌تر شدند، دیدم همه شان مانند خودم هستند، مانند کودکی‌های من. مانند نوجوانی‌های من. مانند جوانی های من و مانند آن بود که این سایه ها سال‌های درازی در من زیسته اندچون به من رسیدند ازجای برخاستم. سایه‌ها به من نگاه می کردند؛ اما سخنی نمی گفتند. آمدند  و در دایرهیی به دور من چرخیدن گرفتند.  سایهها می چرخیدند  می چرخیدند و در هر دور دایرۀ چرخش آنان تنگتر و تنگتر می شدند. دست در دست سایه‌ها گذاشته بودم و من با سایه ها می چرخیدم. چنان بود که سایه‌ها در من گم می شدند.
یک لحظه حس کردم که همه چیز به دور سرم می چرخیددیگر سایۀ نبود مانند آن بود که من خود به سایه‌یی بدل شده بودم. صدای فرو افتادن چنار کهن سالی تمام هستی ام را لرزاندحس کردم  که خون فرسودهیی در رگهایم به آهستهگی راه می زندحس کردم که خون فرسودهیی در رگهایم یخ می بنددآیینهیی گرفتم تا خودم را در آن تماشا کنمآیینه تاریک بود و شکسته؛ اما در آن تاریکی خودم را شناختمچون من خود تاریکی آیینه بودم.
حس کردم که نفسم بند بند می شودپنجرۀ خانه را گشودمدر بیرون باران تندی می باریدشاخههای درختان جوان در زیر باران می لرزیدندگویی باران، درختان جوان را شلاق می زدباران سیاه در ناودانهای خانه جاری بودصدای باران در ناودانها به شیون زنان فرزند مرده می ماندصدای زنان فرزند مرده تمام آسمان خانه را پرکرده بودیک لحظه حس کردم که شیون تمام زنان فرزند مردۀ جهان از حنجرۀ من بیرون می آیندیک لحظه حس کردم که با تمام زنان فرزندمردۀ جهان پیوند دیرینهیی دارم.
دلتنگ کنار پنجره نشستممانند یک سنگدستانم را روی چشمهایم گذاشتمدستانم داغ شد نددستانم را از روی چشمانم برداشتم، دیدم باران سرخی از چشمهای بغض آلودم می ریزد و دستانم  چنان جامی از باران چشمهایم  لبالب شده بودندجام لبالب اشکهایم را  سرکشیدم و تا آخرین قطره نوشیدماشکهایم مزۀ اندوه هزار ساله داشتند.
اسد 1394
شهرک قرغه

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.