خاطرۀ خوش ونیک از سفربرلین
دکتور عبدالغفور آرزو

دو ستان فرهیخته ! رویداد هولناک، دهشت آفرین و غم انگیز پغمان را هرگز نمی توان گریست و نمی توان با نظم و نثر به تصویر کشید. واژگان در بیان این رویداد، احساس دلتنگی و شرمساری می نماید. چه باید کرد؟ ماییم و این واقعیت تلخ . بی گمان دستگاه قضایی جنایتکاران را محاکمه خواهد کرد. پرسش این است: چرا چنین جنایاتی به وقوع می پیوندد؟. پاسخ ساده همانا عدم حاکمیت قانون است. فراموش نباید کرد که وقوع چنین جنایاتی مختص به جامعه ی ما نیست. در کشور های پیشرفته چونان آمریکا، هند و غیره به تکرار اتفاق افتاده است.
بنا بر این، به باور من فرهیختگان باید بیشتر تأمل نمایند و ریشه های فرهنگی و جامعه شناختی این رویداد های غم انگیز را حلاجی نمایند.
در راستای چنین باوری می خواهم طرح پرسش نمایم:
چگونه می توان امنیت جنسی را ایجاد نمود؟
بی گمان چنین پرسشی، پاسخ مجرّد و انتزاعی ندارد. باید از منظر های گوناگون بدان پرداخت. اطمینان دارم دوستان دقیقه نگر دیدگاه های خود را بازتاب خواهند داد. مجموعه ی پاسخ های توأم با تأمل دوستان، می تواند ریشه های فرهنگی و جامعه شناختی این رویداد را محاکمه ی فکری نماید. طرح پرسش و مشارکت فکری به معنای توسعه ی فرهنگی و تبدیل کردن قانون به فرهنگ است. ( راه دور است، پیش باید رفت/ لیک با پای خویش باید رفت ). با سپاس
............................................................................................................................................................
معشوق رحیم
اگر خدا نبود چه ميشد؟

داستايوفسكى گفته است اگر خدا نبود همه چيز مجاز بود.
اما در سرزمين ما، در حضور خدا و در برابر چشمان خدا، همه چيز مجاز شده است. در سرزمينى كه حضور خدا بيش از هر نكته ى ديگر در جهان محسوس است؛ و در هر كوچه و پس كوچه اش، خانه اى براى خدا ساخته شده است و آن هم در حا ليكه هزاران زن و كودك و ريش سفيد در زير خيمه ها زندگى ميكنند، وحشيگرى و جنايت چنان به اوجش رسيده است كه نه داستايوفسكى تصورش را كرده ميتوانست و نه هم در حافظه اى خدا ميتوانست وجود داشته است. تجاوز دسته جمعى مردان مسلح بر خواهران و مادرانشان در پغمان نشانه اى زوال ارزش هاى اخلاقى ايست كه قرن ها جلو وحشيگرى هاى مردان را گرفته بود. اما اكنون به نظر ميرسد كه اين ارزش همه بى ارزش شده و كار آيى خود را از دست داده اند. شايد وقت آن باشد تا ارزش هاى اخلاقى خود را بازبينى و از نو ارزش گذارى كنيم.
.....................................................................................................................................................
درین مردانه میدان واژه ی غیرت چه نازیباست
خدا داند كه من از كوچه ي پُرخم مي ترسم
درین مردانه میدان واژه ی غیرت چه نازیباست
خدا داند كه من از كوچه ي پُرخم مي ترسم
در و دیوارِ شهرم تشنه ی خونِ حلاوت گشت
درين وحشت سرا، از چوچه ي آدم مي ترسم
درين وحشت سرا، از چوچه ي آدم مي ترسم
یلدا صبور
تجاوز جنسي که به مرگ ختم شد
مظلومانه جانسپرد؛ دیوار های شفاخانه استقلال منعکس دهنده درماندگیش بود، آخرین کلمه که بر زبان آورد این بود "چپ کنید به کسی نگوید که آبرویم میرود" ریه هایش توان تحمل اکسیجن را نداشت، پاهایش میلرزید گلویش جز بیچارگی و مظلومیتش صدای دیگری را بیرون نمیکرد، گاه گاهی قلبش می ایستاد وقتیکه وحشی های گرگ خوی به یادش می آمد .
از عروسی خندان بیرون آمد شاد. مستانه روانه چهار دیواری تمام آزادی هایش شد؛ نیمه های راه منطقه ده عرب های قرغه تمام خنده هایش را تبدیل به خون ساخت. گرگ های درنده خوی موتر عامل شانرا متوقف ساخته و موتر عامل شان را به سمت نا معلومی روانه ساخت؛ در سرزمین وحشت و بربریت پیاده میسازد,مرد ها را به یک سمت برده تمام اموال شانرا میگیرد و وحشیانه به سمت زن ها می آیند، 15 گرگ، 15 شیطان، 15 انسان وحشی؛ هشت زن بیچاره را لخت میسازند، مثل هیولای که فرشتهء را گرفته باشد حمله میکند، درمیان دختر 18 سالهء را هم تجاوز میکنند؛ این وحشی گری تا دم صبح برای چندین بار تکرار میشود و نزدیک صحر رهایشان میکنند.
بیچاره های دوران از ترس آبرویشان چند روز این قضیه را پت میکنند اما زخم های را که از آن وحشی ها خورده بودن سر انجام به شفاخانه استقلال روانه میشوند؛ از پلیس میخواهند که اگر این قضیه افشا شود زندگی ما پایان خواهد یافت؛ اما این کار نشده و قضه افشا میشود.
با اینکه پلیس پیگیر این عمل وحشی گری شده و دو تن از عاملین این قضیه را دستگیر میکند، باز هم عاملین اصلی این قضیه گرفتار نشده است. قربانیان این وحشی گری با اینکه زیر مراقبت های جدی در شفاخانه استقلال قرار دارند سر انجام امشب دختر 18 سالهء که مورد تجاوز مکرر دزدان مسلح قرار گرفته بود با تکرار آخرین جمله جان سپرد " چپ کنید به کسی نگوید که آبرویم میرود".
نمیدانم این آدم ها را چی خطاب کنم، انسان که گفته نمیتوانم و اگر شیطان خطاب کنم توهین بزرگی است به شیطان
از عروسی خندان بیرون آمد شاد. مستانه روانه چهار دیواری تمام آزادی هایش شد؛ نیمه های راه منطقه ده عرب های قرغه تمام خنده هایش را تبدیل به خون ساخت. گرگ های درنده خوی موتر عامل شانرا متوقف ساخته و موتر عامل شان را به سمت نا معلومی روانه ساخت؛ در سرزمین وحشت و بربریت پیاده میسازد,مرد ها را به یک سمت برده تمام اموال شانرا میگیرد و وحشیانه به سمت زن ها می آیند، 15 گرگ، 15 شیطان، 15 انسان وحشی؛ هشت زن بیچاره را لخت میسازند، مثل هیولای که فرشتهء را گرفته باشد حمله میکند، درمیان دختر 18 سالهء را هم تجاوز میکنند؛ این وحشی گری تا دم صبح برای چندین بار تکرار میشود و نزدیک صحر رهایشان میکنند.
بیچاره های دوران از ترس آبرویشان چند روز این قضیه را پت میکنند اما زخم های را که از آن وحشی ها خورده بودن سر انجام به شفاخانه استقلال روانه میشوند؛ از پلیس میخواهند که اگر این قضیه افشا شود زندگی ما پایان خواهد یافت؛ اما این کار نشده و قضه افشا میشود.
با اینکه پلیس پیگیر این عمل وحشی گری شده و دو تن از عاملین این قضیه را دستگیر میکند، باز هم عاملین اصلی این قضیه گرفتار نشده است. قربانیان این وحشی گری با اینکه زیر مراقبت های جدی در شفاخانه استقلال قرار دارند سر انجام امشب دختر 18 سالهء که مورد تجاوز مکرر دزدان مسلح قرار گرفته بود با تکرار آخرین جمله جان سپرد " چپ کنید به کسی نگوید که آبرویم میرود".
نمیدانم این آدم ها را چی خطاب کنم، انسان که گفته نمیتوانم و اگر شیطان خطاب کنم توهین بزرگی است به شیطان
( برگرفته از صفحه ی بانو یلدا صبور )
..................................................................................................................
حبیبه کوهستانی

دست نابکار شب
دست نابکار شب
باز هم استین بالا کشید،
تا نامردی اش را
با دریدن پیرهنی به
سپیدی صبح خدا
هویدا تر از پیش
بر پیشانی سیاه خشونت
ننگین تر از هر زمان
آشکار کند ...!
خفاشان گناهکار،
در ضیافت، مرگ فرشته یی
خون در جام ها ریختند
تا لجنزار شهوت شان را
با ابلیسان ( آدم نما ) تقسیم کنند !
مگر صبر ( حوا )،
دامن زاری کی خواهد شد؟!
فرسودم و کس ندانست
فریادم را، که میسوزم در
اتش درونم !
خدا که،
همان خدای ( آدم ) ست، تا هنوز !
تا هنوز و دریغا که تا هنوز ...!
باز هم استین بالا کشید،
تا نامردی اش را
با دریدن پیرهنی به
سپیدی صبح خدا
هویدا تر از پیش
بر پیشانی سیاه خشونت
ننگین تر از هر زمان
آشکار کند ...!
خفاشان گناهکار،
در ضیافت، مرگ فرشته یی
خون در جام ها ریختند
تا لجنزار شهوت شان را
با ابلیسان ( آدم نما ) تقسیم کنند !
مگر صبر ( حوا )،
دامن زاری کی خواهد شد؟!
فرسودم و کس ندانست
فریادم را، که میسوزم در
اتش درونم !
خدا که،
همان خدای ( آدم ) ست، تا هنوز !
تا هنوز و دریغا که تا هنوز ...!
میرحسین مهدوی
سرخ آباد
سرخ آباد دهکده ی کوچکی است درمنطقه ی سرد و دوری از این جهان. جایی که من همه ی کودکی ام را، همه ی کوچکی ام را درست از همانجا شروع کردم. جایی که در آن جاری بودن آب ها را به خوبی می توان تجربه کرد. دهکده ای در حوالی کوهها ، در جوار جویبارها.
خیال می کردم که سرخ آباد همه ی هستی جهان است. خیال می کردم کوه پایه های دورو نزدیک به خاطر این ساخته شده اند که دیوارهای بلندی برای حفاظت از سرخ آباد باشند. اصلا کوه ها که چه عرض کنم، ابرها را خیال می کردم فقط برای سرخ آباد ساخته شده اند. خداوند علف ها را برای بره های سرخ آباد، برای بزها و برای گوسفندان سر به زیر و ساده ی این دهکده آفریده است. خیال می کردم که گندم وقتی باعث سرگردانی آدم گردید به سرخ آباد مهاجرت کرد.
وقتی که کودک بودم ، سرخ آباد سر خط همه ی خبرهای جهان بود. وقتی که ....
یادت بخیر سرخ آباد
سرخ آباد دهکده ی کوچکی است درمنطقه ی سرد و دوری از این جهان. جایی که من همه ی کودکی ام را، همه ی کوچکی ام را درست از همانجا شروع کردم. جایی که در آن جاری بودن آب ها را به خوبی می توان تجربه کرد. دهکده ای در حوالی کوهها ، در جوار جویبارها.
خیال می کردم که سرخ آباد همه ی هستی جهان است. خیال می کردم کوه پایه های دورو نزدیک به خاطر این ساخته شده اند که دیوارهای بلندی برای حفاظت از سرخ آباد باشند. اصلا کوه ها که چه عرض کنم، ابرها را خیال می کردم فقط برای سرخ آباد ساخته شده اند. خداوند علف ها را برای بره های سرخ آباد، برای بزها و برای گوسفندان سر به زیر و ساده ی این دهکده آفریده است. خیال می کردم که گندم وقتی باعث سرگردانی آدم گردید به سرخ آباد مهاجرت کرد.
وقتی که کودک بودم ، سرخ آباد سر خط همه ی خبرهای جهان بود. وقتی که ....
یادت بخیر سرخ آباد
.......................
نصیرمهرین
مهدوی ارجمند، نبشته " سرخ آباد"، کلوله پشته ی کابل را به یادم آورد. . . به تصویر لاله های خودروی نگاه کردم. نبشته ی نا تمام لاله در شعر فارسی، لاله در شعر محمد ابراهیم صفا به یادم آمد. چند دهه ی پسین انواع لاله ها را دیده ام. حتا لاله یی را که سیاه کرده اند، دیدم. از دلش رنگ بیرون می آورند و داغدار ترش می کنند. اما، هیچ کدام از لاله هایی را که دیده ام،مانند لاله ی خودروی برایم جذاب نبوده است. درچهره ی لاله خودروی گونه یی از مظلومیت ومعصومیت، صفایی وآزاده گی می بینم. کلوله پشته ی کابل، لاله های خودروی داشت با عمر کوتاه. یادت بخیر کلوله ی پشته ی کابل .
مهدوی ارجمند، نبشته " سرخ آباد"، کلوله پشته ی کابل را به یادم آورد. . . به تصویر لاله های خودروی نگاه کردم. نبشته ی نا تمام لاله در شعر فارسی، لاله در شعر محمد ابراهیم صفا به یادم آمد. چند دهه ی پسین انواع لاله ها را دیده ام. حتا لاله یی را که سیاه کرده اند، دیدم. از دلش رنگ بیرون می آورند و داغدار ترش می کنند. اما، هیچ کدام از لاله هایی را که دیده ام،مانند لاله ی خودروی برایم جذاب نبوده است. درچهره ی لاله خودروی گونه یی از مظلومیت ومعصومیت، صفایی وآزاده گی می بینم. کلوله پشته ی کابل، لاله های خودروی داشت با عمر کوتاه. یادت بخیر کلوله ی پشته ی کابل .
میرحسین مهدوی
مهرین بزرگوار سلام، بله من هم لاله ی خودرو را به لاله ها و بسیاری از گل های دیگر ترجیح می دهم. شاید این نقطه ی مشترک وطن برای ما دو نفر باشد. نمی دانم شاید شما اصالتا از منطقه ی کلوله پشته ی کابل باشید. اگر چنین باشد زادگاه تان با لاله های سرخ خودرو گره خورده است. به همین دلیل این گل های با صفا و صمیمی زیباتر می نماید. قربان شما
مهرین بزرگوار سلام، بله من هم لاله ی خودرو را به لاله ها و بسیاری از گل های دیگر ترجیح می دهم. شاید این نقطه ی مشترک وطن برای ما دو نفر باشد. نمی دانم شاید شما اصالتا از منطقه ی کلوله پشته ی کابل باشید. اگر چنین باشد زادگاه تان با لاله های سرخ خودرو گره خورده است. به همین دلیل این گل های با صفا و صمیمی زیباتر می نماید. قربان شما
MONTAG, 25. AUGUST 2014
خاطره سفر خوش
واسع بهادری
خاطرۀ خوش ونیک از سفر برلین
از روی اتفاق و چانس نیک در همان شب کنسرتی خودمانی در برلین ترتیب شده بود. خبر آن را پیشتر از صفحه خانم فرهنگ دوست وهنر پرور هما ولی امیری خوانده بودم. احوالی دادیم که می خواهیم در کنسرت همان شب شرکت کنیم. کنسرت بسیار جالب وجذاب و دلنواز از یک انسان بسیار نازنین بود. از محترم حیدرکمال ( جویا ) . وقتی به سالون کنسرت رسیدیم، تا وی شنید به استقبال آمد. او وخانم هما ولی امیری . مهربانی ها به اندازه یی بود که استاد آرمان آهسته به برادرم نصیرمهرین گفت: با این مهربانی ایشان ، با این فضا و دوستان شرکت کننده اگر چند آهنگ نخوانم ، نا آرام می باشم. در نتیجه ابلاغ کردند که چند آهنگ می خوانم. محترم حیدرکمال بیش از اندازه ابراز خوشی نمود. گفت دل ما میخواست که بخوانید ولی فکر کردیم که اگر خواهش کنیم آزرده نشوید. استاد آرمان به افتخار مهمانداران وشرکت کنندگان چند بیت جانانه خواند. "جوانی ام بهاری بود . . . "را نیز خواند

که با استقبال گرم مواجه شد. در آن شب صدای ستار وماندولین نیز عجب کیف کرد. خاطرۀ خوش با خود آوردیم.

استاد آرمان نیز بسیار خوش بود. از دوستان برلین واستقبال گرم شان ، از کنسرت شان واز مهربانی های شان یک دنیا خاطرۀ خوش با خود آوردیم. روزی را آرزو داریم که انجمن فرهنگی افغانهای شهر هامبورگ، مهماندار هنرمند مهربان ومتواضع جناب محترم حیدرکمال و دوستان برلین باشد.
SONNTAG, 24. AUGUST 2014
خاطرات مهاجر. کریمه نادری
کریمه نادری 

خاطرات مهاجر
این پارچه نظم را سی سال قبل برشته ی تحریر درآورده ام
شبی بود مونس و یاری نداشتم
انیس و دوست وغمخواری نداشتم
سیاهی در دل صحرا فزون بود
دو چشمم پر زاشک دل غرق خون بود
دلم را عسرت گیتی فسرده
روانم را غم واندوه زدوده
دل شب اندران دنیای تنها
نبودم جز غم و رنجی پناهگاه
دران اندیشه های ژرف و تاریک
بدیدم ماه را چون موی باریک
نداکرد بر من رنجیده خاطر
که ای بیچاره ی تنها مسافر!
چرا اینجا چنین آواره گشتی؟
غریب و بیکس وبیچاره گشتی؟
مگرصیاد دامی بر تو گسترد؟
تن و روح ترا یکباره افسرد
زمانه داستانش بس دراز است
ازین بیداوریها بینیاز است
غم و رنج و الم هرجا فزون است
زجورش قلبها طالاب خون است
بگفتم راز دل با ماه پر نور
تنم از هجر میهن گشته رنجور
زمانه با منش هردم به جنگ است
دل این سنگدل دانم زسنگ است
فلک دایم بمن پیکار دارد
نصیبم رنج و غم بسیار دارد
ببین این حال زار من چیسان است
دگر این زندگی بار گران است
چو سیل اشک از چشمم روان است
سرم چون کوره ی آتشفشان است
وطن آن زادگاه من کجا شد؟
زهجرش روز من چون شب سیاه شد
من هم روزی به میهن خانه داشتم
در آنجا کلبه و کاشانه داشتم
زکهسار بلندش یاد دارم
فغان و ناله و فریاد دارم
چو میافتد بفکر او روانم
همیسوزد مغز استخوانم
کنون از عشق میهن زار نالم
عقآب سنگدل بشکسته بالم
عقاب سنگدل آن دشمن ماست
عدوی جسم و جان و میهن ماست
اگر روزی رسد دستم بجانش
زنم آتش به خان و خانمانش
کنم پوست از سرش یکسر کناره
نمایم گوشتهایش پاره پاره
بگیرم انتقام از دشمن خود
کنم خدمت به ملک و میهن خود
وطن آن میهنم آباد سازم
دل اهل وطن را شاد سازم
زسودای وطن سرسام بودم
دران ملک بیکس و بینام بودم
سیاهی بار دیگر گشت افزون
مرا زاندیشه هایم کرد بیرون
نبوداز ماهتاب دیگر نشانه
برفت در آسمان بر یک کرانه
بدیدم باز خود را زار و تنها
دران ملک مسافر بی پناه گاه
پناه جستم بگفتم یا الاهی
بده من را بدربارت پناهی
بروی خاکها بستر گزیدم
بروی سینه بر یکسو لمیدم
وطن زادگاه خود در خواب دیدم
ورا من خرم و شاداب دیدم
بخواب دیدم من آن مادر خود
که میدانستمش تاج سر خود
بگفتا شیر من بادا هلالت
کدی قربان خاکت جان و مالت
ولی, از خواب زود بیدار گشتم
همانسان بیکس و بی یار گشتم
انیس و دوست وغمخواری نداشتم
سیاهی در دل صحرا فزون بود
دو چشمم پر زاشک دل غرق خون بود
دلم را عسرت گیتی فسرده
روانم را غم واندوه زدوده
دل شب اندران دنیای تنها
نبودم جز غم و رنجی پناهگاه
دران اندیشه های ژرف و تاریک
بدیدم ماه را چون موی باریک
نداکرد بر من رنجیده خاطر
که ای بیچاره ی تنها مسافر!
چرا اینجا چنین آواره گشتی؟
غریب و بیکس وبیچاره گشتی؟
مگرصیاد دامی بر تو گسترد؟
تن و روح ترا یکباره افسرد
زمانه داستانش بس دراز است
ازین بیداوریها بینیاز است
غم و رنج و الم هرجا فزون است
زجورش قلبها طالاب خون است
بگفتم راز دل با ماه پر نور
تنم از هجر میهن گشته رنجور
زمانه با منش هردم به جنگ است
دل این سنگدل دانم زسنگ است
فلک دایم بمن پیکار دارد
نصیبم رنج و غم بسیار دارد
ببین این حال زار من چیسان است
دگر این زندگی بار گران است
چو سیل اشک از چشمم روان است
سرم چون کوره ی آتشفشان است
وطن آن زادگاه من کجا شد؟
زهجرش روز من چون شب سیاه شد
من هم روزی به میهن خانه داشتم
در آنجا کلبه و کاشانه داشتم
زکهسار بلندش یاد دارم
فغان و ناله و فریاد دارم
چو میافتد بفکر او روانم
همیسوزد مغز استخوانم
کنون از عشق میهن زار نالم
عقآب سنگدل بشکسته بالم
عقاب سنگدل آن دشمن ماست
عدوی جسم و جان و میهن ماست
اگر روزی رسد دستم بجانش
زنم آتش به خان و خانمانش
کنم پوست از سرش یکسر کناره
نمایم گوشتهایش پاره پاره
بگیرم انتقام از دشمن خود
کنم خدمت به ملک و میهن خود
وطن آن میهنم آباد سازم
دل اهل وطن را شاد سازم
زسودای وطن سرسام بودم
دران ملک بیکس و بینام بودم
سیاهی بار دیگر گشت افزون
مرا زاندیشه هایم کرد بیرون
نبوداز ماهتاب دیگر نشانه
برفت در آسمان بر یک کرانه
بدیدم باز خود را زار و تنها
دران ملک مسافر بی پناه گاه
پناه جستم بگفتم یا الاهی
بده من را بدربارت پناهی
بروی خاکها بستر گزیدم
بروی سینه بر یکسو لمیدم
وطن زادگاه خود در خواب دیدم
ورا من خرم و شاداب دیدم
بخواب دیدم من آن مادر خود
که میدانستمش تاج سر خود
بگفتا شیر من بادا هلالت
کدی قربان خاکت جان و مالت
ولی, از خواب زود بیدار گشتم
همانسان بیکس و بی یار گشتم

.jpg)
نظرات
ارسال یک نظر