خوشه. 2013

 

جمهوری دموکراتیک سخن


جمهوری دموکراتیک سخن

محمد ضیا ضیا ناشر هفته نامه "افق" استرالیا 

                                                   

در قلمرو جمهوری دموکراتیک سخن، هر کس حق دارد آنچه در ذهنش خطور میکند، آنر از طریق صدا، نوشته وهر وسیله دیگرباز تاب دهد. با درد وافسوس، شماری حتی در جوامع دموکراتیک وجود دارند که در کلیت، حقیقتِ دموکراسی را درک نکرده اند ویا عمداً به آن اعتنایی نمی کنند. آنها دست به اعمالی می زنند که نتایج ناباب ونامطلوب به بار می آورد، آنگاه هم به خود شان وهم به دیگران خساره و آسیب می رسانند.
آزاد گویی وآزاد نویسی، بخشی از داشته های دموکراسی به شمار میرود.  بسیار دیده شده که این پدیده نیز دستخوش بی خبران وگاهی ساده انگاران وزمانی هم بی ارزش دانیهای نابخردان قرار گرفته  که سخن، دمو کراسی،  شخصیتِ گوینده یا نویسنده وموضوع (شی، شخص، گروه، اجتماع ... ) را متضرر می سازند.                    
نوشته به معنای واقعی آن تصویر منظم و چوکات شدۀ سخن است که بخش سر شاراز آگاهی جمعی به حساب میرود. انسان آنرا ازطریق آموزشِ ارادی منحیث یک مسلک، توام با تمرین و تجربه در موجودیت استعداد ذاتی به دست می آورد. به هر اندازه، کسی چیزی می نویسد ویا چیزی را  می خواند( موضوع یا محتوا قید نیست)،  اگر با نوشتن یا خواندن سطحی برخورد نماید، یعنی نوشته اش ضعیف باشد ویا آنچه را که میخواند بصورت درست آنرا تحلیل نکند، مستقیماً تناسب دارد به نداشتن آگاهی ومهارت همان شخص در برابر مسلک نویسنده گی ( نظم- نثر) و موضوع ومحتوایِ همان نوشته و عین حقیقت به خواننده یی راجع میشود که مفهوم را از نوشته اخذ کرده نمی تواند، چنانچه برخ افراد نویسنده گی را دست کم گرفته، حقایق مختلف علمی، فرهنگی، عاطفی، اجتماعی... را طوریکه لازم است  از قلم تراوش داده نمی توانند.  آنها علاوه ازانکه حق مطلب را افاده نمی کنند، خواننده را نیزسرگیجه ساخته وخود را رسوا میسازند. در مقابل کسانی هم وجود دارند که آنها به خوانش دسترسی کافی ندارند وعقل شان به محتوا وکنه موضوعی نوشته قد نمی دهد، دران صورت گاهی شکل نوشتاری مطلب  یا خود نویسنده ویا  محتوای  مطلب را به باد انتقاد ناسالم میگیرند.
چیزی که در میان هموطنان ما نظر به عوامل مختلف (بحث جداگانه میخواهد) طی نزدیک به سه دهه به وجود آمده است، هرکس به شمول مکتب خوانده ها ، فاکولته خوانده ها وحتی کادر های علمی که در رشته های مختلف دارای تحصیلات عالی واکادمیک اند، بیشترین آنها  به نوشتن مقالات اجتماعی وسیاسی ناشی از اوضاع واحوال جگر سوز در کشور ما جریان دارد، پرداخته اند. وچه بسا شخصیت هایی که شاگردان، استادان یا کارگزاران علوم تجربی، سیاسی، اجتماعی ... بوده اند، به شعر وشاعری دست زده اند. از حقیقت نگذریم که درمیان این شخصیت ها، آثار بس ارزنده در نظم ونثر به وجود آمده است که ماندگاری آثار شان را کیفیت همان آثارشان تضمین می کند. جانب دیگر قضیه این است که این دسته اشخاص توانسته اند همان ضوابط اساسی نویسنده گی یا شاعری را به هر شکلی که بوده به مفت حاصل نکرده اند. یعنی علاوه از استعدادی که آنها در خود یافته اند، به مطالعه، مشاوره، پیگیری، تقبل زحمت و ده ها تلاش دیگر دست زده اند تا آثار مورد پسند را به خواننده ها ارائه نمایند. آن وقت اگر کتاب، مقاله یا شعر شان از هر وسیله یی که به نشر رسیده است، (صرف نظر ازینکه متاسفانه مطالعه وکتابخوانی نزد هموطنان ما در سطح بسیار ضعیف قرار دارد)، اماعلاقمندان (چشم درد) آنرا پیدا کرده ومورد استفاده قرار داده اند. بازهم در برابر این حقیقت چیز دیگری را  می یابیم که برخ کسان با یک مقدار استعداد نیم خام ونیم بریان، بدون آنکه در مورد نویسنده گی، بویژه شعر وشاعری مطالعه داشته باشند، یا شعری را که ( به زعم خود شان ) می سرایند؛ آنرا، حد اقل از نظر استادان وصاحب نظران بگذرانند، در فرجام سروده هایشان را پهلوی هم قطار کرده، آنرا به چاپ میرسانند وتوقع دارند، کتاب شان را مردم خریداری کنند !! 
قابل تذکر است، همانطوریکه دسترسی مردم  به پخش ونشر آثار از طریق چاپ کتاب وسایر نشرات خطی کاغذی چون روزنامه، مجله... وهمچنان نشر الکترونیکی به وسیله تار نما ها، سایتها ... وغیره خوشبختی های زایدالوصف را به وجود آورده است، این دسترسی ها به همان اندازه، آفت هایی را نیز با خود دارند که مسئولیت کثیرالجوانب آن به سوی ناشران وسایل اطلاعات جمعی بر میگردد. از جمله در پخش ونشر نوشته ها از نظر شکل ومحتوا به اختصار می پردازیم:
ناشر رسالتمند وظیفه دارد، آنچه را در قلمرو جمهوری دموکراتیک سخن به نشر میرساند، بیشتر از نویسنده یا شاعر، پهلوهای مختلف مطالب را از نظر شکل ومحتوا که در چوکات قابل قبول و آبرومندانۀ املایی وانشایی باشد، با توجه به ابعاد اخلاقی، اجتماعی، فرهنگی، میهنی ... آن مورد دقت قرار بدهد. بسیار به ملاحظه رسیده که یک تعداد نشریه های کاغذی یا برقی بدون آنکه مطالب ارسالی نویسنده گان و شاعران واقعی یا (شاعر نما ها)  را بخوانند، به نشر آن اقدام میکنند. این ناشران محترم متوجه باشند، نشر مطالب بی کیفیت، صدمه سنگین به نشریه خود شان می زند واز جانب دیگر جفای بزرگ را به حق صاحب نوشته یا شعر؟  روا میدارند.  به این دلیل که صاحب نوشته یا شعر؟  را از تلاش ومطالعه باز میدارند وتنبل میسازند. از سوی دیگر این نویسنده ها یا شعرا؟ نوشته یا شعرِشان را بی عیب وبی نقص تلقی میکنند. درین مورد خودم به حیث ناشر بارها به این مشکل مواجه شده ام که بعض از هموطنان چیزهایی را به نام شعر؟ ارسال کرده اند، اگر من موافقت نکرده ام، فوراً این جمله را به من حواله کرده اند، که این شعر؟ وبسیاری اشعارم از فُلان سایت ویا از فُلان نشریه بیرون شده است ... وچه بسا ازهمین عزیزان اگر جایش بیاید، میگویند: ( من نه شاعر هستم ونه نویسنده، این کار ها را شوقی میکنم)  ما به این عزیزان با توجه به این مثال، چنین پیشنهاد میکنیم:
زیاد کسان پیدا میشوند که به اندازه های کم یا بیش به موسیقی علاقمندی وبلدیت دارند، آنها اگر خواسته باشند میتوانند در خانه، با دوستان ضمن یگان محفل ودر بعض جاهای دیگر آواز خوانی کنند وغورۀ دلِ خودرا آب بسازند. اما اگر با صدای (بی لَی) و(بی سُر) در یک جمعیت یا محفلی که باید درآنجا مردم موسیقی خوب بشنوند، نباید کاری کنند که هم خود وهم دیگران را به تکلیف بسازند. بلی! خوب تمرین کنند، از استاد یاد بگیرند وخوب زحمت بکشند، انگاه میتوانند به حیث یک آواز خوان خوب  بدرخشند. آن وقت هم خودشان احساس لذت میکنند وهم مردم آنها را به نیکی بدرقه میکنند.
یک مثال عینی دیگر:
اگروسایل نشرات جمعی را به نمایشگاه قیاس کنیم، مواد نمایشگاه از هرچیزی مثل نمایشگاه های نقاشی، خطاطی، عکاسی، صنعت ... در آنجا هنرمندان، صنعتگران ... بهترین آثار شان را نظر به سن وسال وبرخ مشخصات دیگر به نمایش میگذارند. از جمله اگر نمایشگاه نقاشی را در نظر بگیریم هیچگاه آثار نقاشان پخته کار وپخته سال را در کنار آثار نقاشی اطفال وتازه کاران در معرض نمایش نمی گذارند.
بنابران اگر نشریه ای میخواهد صدا ها یی را که از طریق نوشته بلند میشوند، در گلوهاخفه نکنند، حتی المقدور با آرایش وپیرایش مسلکی، مطالب را قابل نشر بسازند ویا ستونها یا صفحات اختصاصی برای تازه کاران ایجاد کنند ودر پهلوی آن نویسنده یا شاعر محترمِ تازه کار یا ضعیف کار، با ناشر بسیار سخت نگیرد، (دو دل که یک دل شود، مراد دل حاصل میشود).                 
                                                        شما چه نظر دارید؟



SAMSTAG, 7. DEZEMBER 2013

استاد بیسد رفت. . .




پرتو نادری

استاد بیسد رفت و
 تیاتر افغانستان یتیم شد!
                                   

دو عبدالقیوم همیشه برای من بزرگوار اند، که دستان شان را بوسیده ام، یکی عبدالقیوم پرتو پدرم و دیگر دوست بزرگوارم، عبدالقیوم بیسد. هر دو سفر کردند، هر دو سفرکردند، ما نیز پای در رکابیم. بیسد را نیز چنان پدری دوست داشتم و احترام بر جای می کردم. چند سال پیش بود و آمد و آمد زمستان، اندکی برف باریده بود. من تازه به قرغه کوچ کرده بودم که با رزم‌جو در یکی از آدینه روز ها به خانۀ من آمد، به خانۀ من در قرغه ، شهرک آرام بی سرو صدا که هنوز دزدان در آن خانه نکرد ه بودند، هنوز ملا عزت لگام از سر دزدان خود نه برداشته بود تا بیایند و خانۀ مرا تاراج کنند!آن رور برق به شهرک ما رسیده بود. گوسفندی با خود آورده بودند، گوسفند را برای ارضای خود تیغ درگلو گذاشتم و تمام روز را نشستیم و از هر چمنی سمنی چیدیم و گفتیم و گفتیم و خندیدیم و خندیدیم، باری که هشتاد ساله گی اش تجلیل می شد در انتر کانینتال کابل ، برایش سخن رانی کردم ، بعد آن را نوشتم و بعد در کتاب « افق تبعید» چاپش کردم. باری شنیدم بیمار و زمین گیر شده و به پلکان هشتادو پنج رسیده است. آن نوشته را بار دیگر گذاشتم این جا، از بیماری اش به دوستان خبر دادم، با دریغ کمتر توجه برانگیز بود ، دلتنگ شدم و با خودم گفتم ، آه خدایی من ! ما چقدر از ریشه های خود دور شده ایم، مانند آن است که نسل امروز گذشته خود را نمی شناسد ؛ شاید نمی بیند، من آن نوشته را بار دیگر این جا گذاشتم برای دوستان پدر تیاتر مدرن افغانستان، برای دوستان هم نام پدرم ، برای دوست بزرگوارم خودم برای زنده یاد عبدالقیوم بیسد! نامت ستوده باد ای مرد بزرگ، ای پرچم بردار تیاتر مدرن افغانستان ، روحت شاد باد! باغ بهشت جایگاهت! ما نیر در قفای قافله در دنبال تو راه می زنیم ای دوست، ای بردار بزرگوار ، ای پدر معنوی من.


استاد بیسد رفت و
 تیاتر افغانستان یتیم شد!

هفتاد سال، از آن روزی می گذرد که نمایشنامۀ « میراث» نوشتۀ روان شاد استاد عبدالرشید لطیفی در شهر کابل به نمایش در آمد. درکنارشخصیت های دیگری که در جغرافیای هنری این نمایشنامه می زیستند ، میرزایی کم سواد و پر ادعایی نیز فرصت زیستن یافته بود. نقش این میرزا را به نو جوانی داده بودند، تازه راه یافته به تیاتر، که هنوز او را در این اقلیم نامی و نشانی نبود. امروز آن جوان چنان تندیسی با مشعلی از نام و نجابت بر سکوی پیروزی و افتخار جاودانه ایستاده است! استاد عبدالقیوم بیسد گویی با « میراث» تیاترآغاز یافته است. به زبان دیگر استاد عبدالرشید لطیفی از« میراث » تیاتر در همان روزگاران نوجوانی به اوسهمی د اده است. چنین است که استاد بیسد، پیوسته این کوله بار سنگین را عاشقانه بر دوش کشیده .شاید بهتر باشد بگویم که او پیوسته این مشعل را به پیش برده است تا هیچ‌گاهی تاریکی بر روشنایی پیروز نگردد. از گذشته ها گفته اند آن جا که تاریکی سایه اندا خته است باید چراغی افروخت. وقتی شنیدم که هشتاد ساله گی او را جشن می گیرند، نمی دانم چرا به یاد این شعر ، آن ستارۀ شگفته در افاق تبعید، مخفی بدخشی افتادم که شاید در کابل و یا هم در کندهار در زیر آسمان سربی تبعید و انزوا سروده بود:
    قوت دل دانایان از خون جگر باشد                 حاصل زهنر نبود بر اهل هنر چیزی
او دست کم شصت سال زنده گی اش را هم‌گام با هنر تیاتر کشور منزل زده است. با این حال آنچه او ازمیراث هنر تیاتر در یافته است، همان فقر شکوهمندی اوست. فقر شکوهمندی که همچنان می تواند بسیار استخوان سوز نیز باشد. با این حال به گفتۀ رودکی سمر قندی با داده قناعت داشته و با آزاده گی زیسته است:
با داده قناعت کن و با داد بزی در بند تکلف مشو آزاد بزی در به زخودی نظر مکن، غصه مخور در کم زخودی؛ نظر کن و شادبزی
چنین به نظر می آید که در سرزمین ما از همان روزگاران دور تا به امروز، آن کی چراغ هنر و فرهنگ می افروزد خود در تاریکی می نشیند یا او را در تاریکی می نشانند . آن کی دستانش را می گشاید و سکه های از هستی معنوی اش را به دیگران می بخشد، خود در تنگ دستی می ماند. هزار واند سال پیش از امروز شهید بلخی خرد مندی را شادمانه نمی یافته است. گویی این جهان پتیاره هیچگاهی جایگاه شادمانی خرد مندان نبوده است. گویی در ادامه این سده های دراز، آن را که خرد بیشتر بوده ، درد نیزبیشتر بوده است و آن کی بر اورنگ بوده است او را میانه یی با فرهنگ نبوده است.
اگر غم را چو آتش دود بودی جهان تاریک بودی جاودانه در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شاد مانه در آن بهار 1322 خورشیدی کس چه می دانست که این جوان فرو رفته در دنیای ذهنی آن میرزای پرادعا روزی به جایگاهی خواهد رسیدبشکوه . چنان که او امروز استاد هنر تیاتر است، نشان ها و مدال های پیروزی آویخته بر سینه دارد؛ او را با القاب سلطان ستیژ و پدر تیاتر یاد می کنند . باری هم به دریافت کلید نقره یین شهر هرات توفیق یافته است. چنین است که او نه تنها یکی از شهروندان اقلیم هنر و تیاتر است ، بلکه از اورنگ نشینان این اقلیم است. او در راه رسیدن به چنین اورنگی سفر دراز و دشواری را پشت سر گذاشته است؛ سفری که هر گامش رو به اوج بوده است. می دانیم که سفری رو به اوج همیشه سفر ی است دشوار و انهایی که نفس کوتاهی هنری دارند ، نمی توانند در چنین سفری گامی هم به پیش بردارند. او در اضافه از سه صد نمایشنامه نقش بازی کرده و پیوسته درپیروزی پشت پیروزی گام زده است. او در هر گام با سرزمین تازه یی رو به رو بوده است. چنان که اورا گاهی در مقابله با آشیل می بینیم و زمانی هم در سرزمین عواطف شکسپیر،مولیر،هوگو؛ اوژن یونسکو ، چخوف ، بر تولت برشت، گاهی هم در سرزمین مصر با توفق الحکیم نفس می کشد. در سرزمین خودش او را می بینیم که گاهی در سیمای شخصیت های داستانی و نمایشنامه های استاد عبرالرشید لطیفی ،استادبرشنا، عبدالرحمان پژواک و نویسنده گان و نمایشنامه نویسان دیگر گفتگو و زنده گی دارد. او در اجرای نقش هایش در نمایشنامه های این بزرگان، چنان مسافری از جهان ذهنی همۀ آنها عبور کرده و با شخصیت های نمایشنامه های آنان نفس کشیده و زنده گی کرده است. با این همه استاد بیسد برای من از فلم روزگاران آغاز می یابد. سالهایی که هوای کابل این همه آلوده نبود و زبانها رسا تر از امروز می توانستند سخن بگویند. هنوز این تیغ در دست زنگیان مست این همه برهنه دیده نمی شد و ترا به جرم به کار برد واژگان زبان مادریت به شلاق! دموکراسی قومی نمی بستند! در آن روزگار افغان فلم گام های نخستینش به پیش بر می داشت. پس از تماشای فلم روزگاران، سیمای استاد همیشه چنان افسانه یی در ذهن من بر جای مانده است. افسانه یی با هوای همیشه گی تکرار. هر چند در همان نخستین فلم نتوانسته بودم که نام را بشناسم.اما بعد ها تماشای فلم ها و نمایشنامه های دیگراستاد مرا یاری رساندند تا سیمای شکوهمندی، در پیوند با صدای پر طنین و شور انگیز، ایما ها و حرکتهای آمیخته با وقار نام استاد را در ذهن من حک کند چنان عاشقانه ترین واژه بر بدنۀ درختی، تا درخت بزرگ می شود آن واژه نیز بزرگ می شود. در سالهای پیسین با ابعاد گسترده تری شخصیت فرهنگی استادبیسد آشنا شدم.سروده هایش را خواندم و نوشته هایش را نیز. به سخنانش گوش دادم . سخنانی که چنان طنین امواج دریایی در دل انسان می نشیند. او را گنجینۀ بزرگی یافتم از چگونه گی سر گذشت دوره های گوناگون هنر و تیاتر معاصرکشور. این خاطره های هنوز روی کاغذ پیاده نشده اند. این خاطره ها هنوز در کتاب ذهن او پریسان اند. امید وارم که استاد بتواند چنین کاری را انجام دهد. شاید هم بعضی از نهاد های فرهنگی در این ارتباط بتوانند چنین زمینه یی را فراهم آورند تا استاد بیسد خاطره و دیدگاهی های خویش را در پیوند به چگونه گی تیاتر افغانستان و سرگذشت آن تدوین نماید. این نکته را باید در نظر داشته باشیم که او خود تاریخ زندۀ تیاتر کشور است. فرهنگ هر ملت و قومی تجسم خرد و معنویت آنا ن است . پاسداری از فرهنگ در حقیقت پاسداری از خرد و معنویت است. قومی که به فرهنگ خود اعتنایی ندارد مانند آن است که خرد و معنویت خود را پاس نمی گذارد و چنین قومی، قوم زنده نیست. آن جا که زبان و فرهنگ می میرد انسان از مفهوم تهی می شود و می میرد.اما آنانی که تمام هستی خود را بر سر فرهنگ سرزمین خود می کنند، تجسم زندۀ فرهنگ سرزمین خود اند. پاسبانی از فرهنگ بدون حرمت گزاری به شخصیت های فرهنگی نمی تواند مقدورباشد!بادریغ امروزه در سرزمین ما ارزش همه چیز را بازار تعین می کند ، بازار افتاد ه در دست آنانی که اگر فرهنگ به هوای شفافی هم که بدل شود، حتی نمی خواهند آن را در ریه های خود فرو کشند. ما در سوگ تندیس های بزرگ بامیان همچنان سوگواریم . نه امروز نه فردا ؛ بلکه تا هستی ادامه دارد سوگوار خواهیم بود وبهتر است بگویم شرمسار ، آینده گان نیز سوگوار خواهند بود و شرمسار نیز، ما حتی در سدۀ بیستم نیز نتوانتسیم تا یکی از میراث های بزرگ فرهنگی خود را با آن همه شهرت و شکوه جهانی که داشت پاسداری کنیم. با این حال گزافه های ما از تاریخ و مدنیت پنج هزار ساله است. آیا این مدنیت به ما همین نکته را آموخته است تابر خیزیم و یکی از بزرگترین میراث های جهانی را نابود سازیم. تاریخ پنج هزار ساله ومدنیت های درخشان، اما ذهن سنگ شده در تاریکی دوران سنگ. یا این ذهن سنگ شده ذهن دروغین است و یا هم این مدنیت و این تاریخ پنج هزار ساله گزافه یی بیش نیست! ما هنوز تارخ را جعل می کنیم ، به همان زبان معروف هنوز اسب را در عقب گادی می بندیم. ما سینۀ همدیگر را می دریم. از خون یکدیگر نوشابه می سازیم. همدیگر را تحمل نداریم. از فرهنگ و زبان خود پاسداری نمی کنیم، حالا این تاریخ پنج هزار ساله چرا به مدد ما نمی رسد و ما چرا نمی توانیم آز آن چیزی بیاموزیم. ای کاش این تاریخ را نمی داشتیم تا به آینده می اندیشیدیم و می رسیدیم به سر منزل های دور و روشنی که دیگران رسیده اند! با این همه گاهی این اندیشه در ذهن من بیدار می شود که مگر فرزانه گانی چون استاد بیسد خود تندیس های زندۀ عرصه های گوناگون فرهنگ و هنر ما نیستند! گلوخ پاره های تندیس های بامیان را بردند به بازار های سیاه پاکستان و به حراج گذاشتند. این کلوخ پاره ها پاره هایی از تاریخ ما بودند. همان تاریخ پنج هزار ساله یی که پیوسته از آن یاد می کنیم و باد در غبغب می اندزیم. پاره هایی از مدنیت ما بودند. پاره هایی تاریخ و مدنیت خود را بردیم به بازار های کشوری که پیوسته آن را تهی از تاریخ داتنسته ایم به جراج گداشتیم. آیا ما تاریخ فروشان سر افگنده نیستیم. آیا ما به روی این تاریج و مدنیت پنج هزار ساله تفی نینداخته ایم در یک جهت تاریخ را می فروشیم و در جهت دیگر انانی را که می اندیشند، هنر و اندیشه پدید می آورند، در انزوا و گرسنه گی می کشیم و به دورنام شان دیرۀ قرمز می کشیم وآن قدر آنان را شکنجۀ روحی می دهیم تا شبی خاموشانه چنان منار چکری فرو افتند! بعد یک صدا و دیگر هیچ. روزگاری ژالۀ اصفهانی گفته بود: شاد بودن هنر است، شاد کردن هنر والا تر! گویی روزگار دیگر یک چنین چیزی را نیز از میان برداشته است، گویی رسم زمانه چنان است که هنر دیگر آن اکسیر همیشه گی خود را از دست داده و نیاز روانی ما را بر آورده نمی سازد و به نیازمندی های روحی ما پاسخی ندارد. چه می دانیم شاید روان ما دیگر از آن حساسیتی که باید از آثار هنری و ادبی لذت ببرد تهی شده است!شاید دیگر هنر و پدیده های هنری خود به کالای بدل شده است! کالای که ارزش چندانی مصرف را هم ندارد. شاید چنین است که اورنگ نشینان رنگ شده در خم دموکراسی، این همه فرهنگ و فرهنگیان را به حاشیه رانده اند. ماهمه گان اندهگین فر پاشی فرهنگ خودیم! می بینیم که هروز یک واژه ء اصیل فارسی دری را در گذرگاه تعصب وجهالت تیرباران می کنند. می دانیم که اعدام هر واژه اعدام روان تاریخی تست. اعدام روان تاریخی من است.اعد ام روان تاریخی فارسی دری است در زادگاه رستم ! چنین است که بیداد و ابتذال زمانه ها کمتر گذاشته است تا لبخندی روی لبان فرزانه یی رنگ گیرد؛ باز هم به گفتۀ رود کی سمرقندی: شاد بودست از این جهان هرگز هیچ کس تا از او تو باشی شاد داد دیدست از او به هیچ سبب هیچ فرزانه، تا تو بینی داد
استاد بزرگوار من، استاد بیسد ! نامت ستوده باد و روانت شاد، باغ های بهشت قدم‌گاهت!

FREITAG, 6. DEZEMBER 2013

مرگ پایان ماندیلا نیست


میرحسین مهدوی
                       

                    مرگ پایان ماندیلا نیست 

                                       

سهراب سپری سالها پیش گفته بود که مرگ پایان کبوتر نیست اما همه خیال کردند که این سخن تنها در دنیای شعر می تواند واقعیت داشته باشد. چون مرگ واقعا پایان کبوتر است. کسی که می میرد دیر یا زود، کم یا زیاد بالاخره می میرد. و باز همان ضرالمثل معروف است دیگر. از دل برود هر آنکه از دیده رود. 

مرگ فرشته هم اگر باشد فرشته ی سنگدل و نامردی است. اصلا فرشته ای که سنگدل و نامرد باشد که دیگر فرشته نیست، مرگ است. مرگ می آید و با بی رحمی و نامردی عزیزان و دوستان ما را یکی یکی شکار می کند و می برد. حال همین عزیزان ما نیز کم کم شامل همان ضرب المثل می شود. از دیده که رفتند کم کمک از دل هم می روند. مرگ است دیگر، خاک است دیگر و مرگ و خاک نقطه ی پایان هستی است. مرگ و خاک نقطه ی پایان نام و نشان است.
بعضی از آدم ها، البته فقط بعضی ها شعر سهراب را زندگی می کنند. بعضی از آدم ها، البته فقط بعضی ها آن ضرب المثل معروف را در صفر ضرب می کنند. نه زور مرگ به آنها می رسد و نه با رفتن شان از دیده، از دل کسی می روند. بعضی ها آنچنان خوب به استقبال مرگ می روند که خوبی و شکوهمندی شان مرگ را نیز مردد می کند، مرگ را مساوی همه ی چیزهای دیگر می کند. برای این آدم ها مرگ می شود مثل همه ی حوادث ساده و سطحی دیگر. بعضی آدم ها پای شان را درست روی رگ مرگ می گذارند         
مرگ برای خیلی ها، برای خیلی ها، برای واقعا خیلی ها پایان زندگی است اما برای نلسون ماندلا بخشی از زندگی ، قسمتی از یک راه بلند بود. ماندلا بزرگتر از مرگ بود ، ماندلا مساوی همه ی خوبی های زندگی بود          
درست تر این است که بگویم ماندلا ماندنی ترین غزلی است که خداوند در عزای مرگ سروده است.

نیاموزی جهل زا

فرصتی دست داد رفتم به سوی یادداشتی که چند روز پیش با نام " طاقت" نشانی شده بود. سخنان غیر مسؤلانه، تحریک آمیز وآمیخته با بدترین تعصب آدمی را شنیدم که از بسا جهات سزاوار نکوهش ونفرین است. جنرال " طاقت" که تفنگ را از دست داده است، با استفاده از زمینه های مساعد تعصب آمیز وتعصب دوستی تلویزیونی " ژوندون " سخنانی را علیه ملیت های غیر پشتون وطن ما برزبان راند که هزار بار خطر آمیزتر از تفنگ او است. بدون هیچ کمکی برای پشتون های جامعۀ ما. این بدبخت جاهل نمی اندیشد که تاریخ سازی هتلر مآبانه واندرز تصفیه های قومی وملیتی ، دیریست که با کوله باری از نفرین بردوش به زباله دادن تاریخ فرورفته است. اما وی هنوز هم از آن تغذیه نموده است. آری، کم نیستند ، مقصران جفا های سترگ که وقتی تفنگ را از دست دادند، به قلم ویا جفنگ ویاوه سرایی روی می آورند. 
مشغول دیدن یادداشت هایم بودم که خبر مرگ نیلسون ماندیلا را شنیدم. همزمان با ایجاد تأثر، گفتم کاش جاهلان اندکی از فزهنگ ماندیلا و شخصیت های که به رشد وتعالی انسان ها، زیست احترام آمیز اجزای تشکیل دهندۀ جوامع اندیشیده اند، روی بیاورند، در آیینۀ اندیشید گی های آنان افکار واندیشه های جاهلانۀ خویش را بنگرند، شرم کنند و پوست اندازی فکری.

MITTWOCH, 4. DEZEMBER 2013

زبانت بریده باد . . .


پرتونادری

                              
                          


                         زبانت بریده باد، 
                              دشنام‌سالار دموکراسی! 

جایی شنیده بودم یا خوانده بودم که شیخ جنید بغدادی با شماری از مریدان و هواخواهان روزی از بازار بغداد می گذشت، چون به چهارراه بازار رسید، آن‌جا دزد و جنایت‌کار نام آوری را بردار کرده بودند تا دیگران پند پذیر شوند. شیخ جنید تا آن دزد را آویخته بر دار دید، راهش را از مریدان جدا کرد و رفت پاهای آن دزد را بوسید و بی آن که به پشت سر خود نگاهی کند به راه خود ادامه داد.
                                          
                                                            جنرال عبدالواحد طاقت

شیخ فاصله‌یی را راه زد و آن گاه روی برگشتاند ودید که از آن همه مریدان دل‌سوخته، تنها یک تن با او مانده و دیگران برگشته اند. شیخ پرسید که دیگران کجاشدند؟ مرید خاموش ماند و سر به زیر انداخت. شیخ باردیگر پرسید تا این که مرید با ناراحتی گفت، شیخا شما کارخوبی نکردید که پای آن دزد و آدم‌کش بغداد را بوسه زدید، یاران همه از این کار شما گرفته خاطر شدند و یگان یگان شما را ترک کردند. شیخ با لب‌خند تلخی گفت: من پای آن دزد را از آن بوسیدم که سر در راهی کرد که آن را برگزیده بود!

هدف ازآوردن این روایت این بود که وقتی سخنان چرکین و بوی ناک کسی به نام جنرال عبدالواحد طاقت را شنیدم، تمام هستی ام لرزید که خدایا هنوز درسدۀ بیست ویکم هم چنین بنده گانی داری که بالا تر از قوم  و طایفۀ خود انسان و انسانیت را به رسمیت نمی شناسد. هرچند من شیخ بغداد نیستم که بروم پای این آویخته بر دادگاه تاریخ را ببوسم؛ اما می خواهم از همین جا دستان طاقت را که در آن نه خون سرخ ؛ بل خون سفید پاستوریزه درجریان است ببوسم که با تمام شهامت آن چیزی را بیان داشت که امروزه به دیدگاه سیاسی حلقه‌های فاشیزم و تفوق طلبان قومی و زبانی بدل شده است. شاید بتوان او را صادق‌ترین طالب نکتایی پوش و میراث خوار تعصب قرون وسطایی آنان گفت، برای آن که نخستین بار این طالبان بودند که تا به کابل رسیدند با پخش سرود های رزمی خود، به اقوام غیر پشتون کشور فرمان می دادند که  این سرزمین را ترک کنید.آن ها نیز به مانند طاقت فریاد می زدند که این وطن خانۀ پشتون‌هاست. حال پس از یک دهه دهل وکرنای دموکراسی، حقوق بشر وجامعۀ مدنی، آنتخابات های پارلمانی و ریاست‌جمهوری،  طاقت تمام خشم ، تعصب وقوم کشی هتلر، موسولینی وبنیامین نتنیاهو را که سال‌ها درسینۀ تاریک خود پنهان داشت،  فریاد زد و همه مردمان و اقوام افغانستان را چنان دشنام داد که ترانه‌های طالبان هزاربار انسانی تر از چنین سخنانی بود. برای آن که در سرودهای طالبان چنین سخنان مستهجن، بوی‌ناک وچرکین وجود نداشت. به پندارمن  این « دشنام سالار دموکراسی» بیشتر ازهرقومی به قوم وطایفۀ خود دشنام داده است. اوبه همه افغانستان دشنام داده است. طاقت باید به این نکته توجه کند که این دشنام ها سده ها پس به سوی او برمی گردد. من بسیار سرو کلۀ  او را در رسانه‌ها دیده ام، اما نمی دانستم که ژرفای نادانی اش به ژرفای آخرین طبقۀ دوزخ برابر است. او می پندارد که تاریخ همان جعل‌نامه هایی است که خوانده. برای گفتن چنین سخنانی باید از جهالت و نادانی چنان اسب تیزتک و حرونی داشت سرکش و حرون‌تراز اسبان مارشال!
یک انسان باید چقدرغیرمدنی و ناآگاه ازتاریخ  باشد که بتواند یک چنین سخنانی را برزبان راند:« افغان معنا صرف اوصرف پشتون دی، افغانستان معنا پشتونستان دی. افغانستان د پشتون کوردی. داملک دپشتون دی.  فاریاب، مزار او بدخشان پشتونستان ، زه د دی ملک بادار او مشریم. نا اهل حرامی او ناخلف تاجک، هزاره ، اوزبیک او گلم جمو چه به افغان کلمه شرمیگی، هغوی باید خپلو ملکوته واپس لار شی! » جنرال طاقت تلویژیون ژوندون.
طاقت در گفته های خویش نخست از همه در برابر خداوند قرارگرفته و برخلاف آن چیزی سخن می گوید که خداوند فرموده است. برای آن که خداوند همه انسان ها را از یک گوهر آفریده ، آن گونه که در قرآن گفته شده است، خداوند انسان ها را در طایفه‌های گوناگونی آفریده است، تا یک دیگر را بشناسند، هیچ‌یک را بردیگری برتری نیست؛ مگربه پرهیزگاری.  من نمی دانم که طافت و دیگر حلقه‌های فاشیستی چرا نمی دانند که این‌جا هیچ کسی نه با واژۀ افغان مشکلی دارد و نه هم از آن می شرمد؛ اما دست کم هفتاد درصد شهروندان این سرزمینی که  از دوران عبدالرحمان بدینسو نام افغانستان یافته است، هویت قومی خود را که خداوند به آن‌ها داده است با خود داشته باشند. مگر حذف قومیت می تواند که واقعیت اقوام در افغانستان را از میان  بردارد و به گفتۀ طاقت آن ها را یکی ویک بار پشتون سازد. من پشتون ‌ها و زبان پشتو را دوست دارم؛ اما دشمن پشتونیزم هستم و هرگزهم نمی خواهم که هویت قومی خود را فدای افزون خواهی فاشیزم سازم. این  بزرگترین راز آفرینش است که خداوند چرا نخواست تا همه مردمان یک قوم و  یک زبان می داشتند، خداوند می توانست که چنین کند؛ اما چرا نکرد، ما هیچ‌گاهی نمی دانیم که در این امر چه حکمتی پنهان است. حال نیروی فاشیزم  این جا به آن پیمانه یی لگام گسیخته شده است که طاقت و اندیشه پردازان فاشیزم در برابر مشیت الهی نیز ژاژخواهی  می کند و می خواهند همه هویت های قومی این سرزمین را در هویت قومی پشتون حل کند. فاشیزم این گونه ملت سازی می کند، ملت سازی فاشیستی.
او دریک جهت در برابر قرآن شمشیر می کشد و درجهت دیگر قانون اساسی کشور را نیز زیر پامی کند. درمادۀ بیست دوم قانون اساسی آمده است: « هرنوع تبعیض و امتیازدر میان اتباع افغانستان ممنوع است. اتباع افغانستان اعم از زن و مرد در برابر قانون داری حقوق و وجایب مساوی می باشند» به همین گونه  در فقرۀ دوم مادۀ بیست وچهارم  این قانون می خوانیم: « آزادی و کرامت انسان از تعرض مصون است» بازهم در فقرۀ سوم همین ماده آمده است: « دولت به احترام و حمایت آزادی و کرامت انسان مکلف می باشد.»
 می این علم افراز فاشیزم را می بینم که هرازگاهی سروکله اش در این یا آن تلویزیون به نام کارشناس هزارکارۀ کارناشناس ظاهر می شود و بعد در پیوند به دندان نهنگ تا کهکشان های یاوه، سخن می گوید، کاش باری هم که شده بود اعلامیۀ جهانی حقوق بشررا می خواند که در مادۀ نخست آن چنین آمده است: « تمام افراد بشر آزاد به دنیا می آیند و از لحاظ حیثیت وحقوق باهم برابر اند. همه داری عقل و وجدان می باشند وباید نسبت به یک دیگر با روح برادری رفتارکنند.»
طاقت به آن شمار اقوام افغانستان دستور کوچ می دهد که ریشه های تاریخی ، فرهنگی ،زبانی و تمدنی شان به هزاران سال آن سوتر می رسد.  شاید طاقت فکر می کند که او با سخنان خود، اقوام دیگری را نشانه رفته و با فلاخن دشنام بر فرق آنان کوبیده  وخون آنان را برزمین ریخته است؛ اما من می پندارم که این دشنام سالار چرکین گوی بیش‌تر از دیگران قوم و قبیلۀ خود را اهانت کرده وبه آن ها دشنام داده است. چون کسی که به زبان، فرهنگ و قوم خود احترام داشته باشد وکوچک ترین جرقۀ از اندیشۀ مدنی در ذهن داشته باشد به قوم دیگر و هستی معنوی آن نیز احترام برجای می کند.
شگفت برادرخوانده‌گی که می خواهند، یعنی برو! هویت خود را از میان بردار، زبانت را قیچی بزن، ازتاریخ خود انکارکن، فرهنگ خود را بریز در خاک روبۀ کوچه و هویت قومی خود را یک لنگه بیاویز از چنگک قصابی و در نهایت بیا آن گونه بیندیش که من می اندیشم و آن گونه بگوی که من می گویم، تا باهم برادر باشیم.  طاقت باید بداند که دیگران نیز زبانی دارند پرشکوه، تاریخی دارند روشن، هویتی دارند افتخار آمیز، فرهنگی دارند گسترده در یک حوزۀ تمدنی بزرگ  چرا نمی توانی با چنین ویژه‌گی ها برادر دیگران باشی! چرا نمی خواهی در این فرهنگ ، تاریخ وتمدن خود را شریک سازی . آن گاه که طالبان تندیس‌های بودا در بامیان را نابودکردند، منارچکری را فرو افگندند، تندیس های موجود در موزیم ملی را نابود کردند، مگر جز شرمساری و نفرین تاریخ چیزی به دست آوردند که حال تو بر خاسته و می خواهی با حمله های انتحاری کاشناسانه ات تندیس هویت اقوام کشور را نابود می سازی!
درچارچوب قانون اساسی و قانون رسانه‌های همه‌گانی کشور هرگونه اهانت به شخصیت های حقیقی و حکمی جرم دانسته شده  و قابل پی‌گرد می باشد، در حالی که  طاقت خان تمام اقوام افغانستان، تاریخ ، زبان، هویت و فرهنگ آنان را توهین کرده  و به هریک جدا جدا بسته‌های انتحاری دشنام فرستاده است، مورد پی‌گرد قرار نمی گیرد. شاید به دلیل آن که به گفتۀ خودش بادار این ملک است. من که باری برای وزیری که خود گفته بود: کرزی را من رییس جمهور ساختم، چیزی نوشتم،  سارنوالی یا دادستانی کل دستور بازداشت مرا صادرکرد؛ نمی دانم چرا در پیوند به این دشنام فرستادن های طاقت سارنوالی خاموش است! این خاموشی را چگونه می توان توجیه کرد! در روزهای که افغانستان بیشتر از هر زمان دیگری به همدلی وهم آهنگی و تفاهم نیاز دارد، بیان چنین سخنانی می تواند به مفهوم هیزم کشی به آتش نفاق در کشور بوده باشد.  بییان چنین سخنانی می تواند به این مفهوم باشد که طاقت پروژۀ سراسری نفاق افگنی در کشور را مدیریت می کند.  چرا از طاقت پرسیده نمی شود که از بیان چنین سخنانی در چنین روزگاری چه هدفی را درنظر دارد! سخنان او خطرناک‌تر از هر حملۀ انتحاری است.
بدون تردید سخنان طاقت، بخشی از اندیشه های فاشیزم برتری جوی قومی است. او تنها دیدگاه خود را بیان نکرده است، بلکه چنان سخنگویی به بیان دیدگاه گروه‌ها وحلقه‌های فاشیستی و انتحاری پرداخته است.  او ببا چنین سخنانی به مردم افغانستان ، روشنفکران افغانستا، احزاب سیاسی و همه فعالان حقوق بشری افغانستان، این پیام را نیز فرستاده است تا بابرخیزند و باتمام جلوه های فاشیزم مبارزه کنند تا شهروندان  در چارچوب قانون با حقوق برابر در کنار زنده‌گی کنند. ازین نقطه نظر نباید دیدگاه چرکین طاقت را به همه‌گان تعمیم داد، حساب چنین افراد متعصب ، فاشیست و افزون خواه از حساب وجدان جمعی  قوم پشتو ن و روشن‌فکران پشتون جداست، با این حال تاریخ با هزار چشم به تماشا برخاسته تا واکنش وجدان روشن‌فکرانۀ قوم پشتون را در پیوند به یاوه بافی های طاقت ببیند تا آن را جاودانه به حافظه بسپارد.
قوس 1392

شهرکابل

MONTAG, 2. DEZEMBER 2013

عزیز آریانفر، نویسنده، مترجم . . .


نصیرمهرین

عزیز آریانفر 
                 نویسنده، مترجم و پژوهشگراندیشمند؛
                             نماد زحمت و تلاش

اگر برای این سخن مصداقی بیابیم که : " مشک آن است که خود بوید ، نه آن که عطار گوید"، با نشان دادن ابعاد زحمات وتلاش های شباروزی فرهیختۀ ارجمند جناب عزیز آریانفر، از هرسخن دیگری بی نیاز توانیم بود. از این رو ثمرۀ زحمات ایشان را می آورم؛ و از احساس احترام ، شاد باش گفتن ها، خیر ببینید گفتن های خویش ، که پس از مطالعۀ فراورده های وی برایم دست داده است، اندکی می گویم .
 سالها است که از ترجمه های روان، بی طرفانه، امانتدارانه ورهگشایانۀ وی بهره گرفته ام.  او را که تا سه سال پیش نه دیده بودم؛ پس از خواندن هر ترجمه واثری تحسین نموده ام. شاید افزون بر نام بردن از او هنگام ترتیب منابع ومأخذها  درنوشته ها،  جایی به نیکویی نیز یاد نموده باشم.
این پرسش را که برخی از متفکرین، دانشمندان، رهبران ونظامیان شورویی از میان رفته، پیرامون افغانستان ونقش شوروی، پیش وبعد از کودتای ثور، چگونه اندیشیده اند، مدیون زحمات وی هستیم.
جناب عزیزآریانفر، ازچند جهت دیگر نیز درنظرم سزاوار ابرازتحسین است . قلم به دست وکوشایی است با برنامه . از طرح های کوتاه مدت ودرازمدت خویش در حوزۀ ترجمه و پژوهش بهره مند می باشد. پیوند درونی – موضوعی در فراورده های او، چنان با نظم وانسجام وهماهنگی چهره می نمایند، که  یک رهبرآرکستر برازنده به پارچه های هنری اش می بخشد .
وی از جمله آنانی است که ازهنگامه جویی ها، از فعالیت های روزمره گی، از تشنج آفرینی ها وهدر دادن بی لزوم انرژی وتوان، تبرا جسته اند.
سه سال پیش که درفرانکفورت وی را برای نخستین بار در محفلی دیدم ، درسلوک متواضعانه اش، نقش شاخۀ پرمیوه یی را یافتم که به زمین نگاه می کند.  
برای آریانفر گرامی عمر خوب وهمراه با تندرستی آرزو می کنم.

آثار
 ترجمه ها

 1- زمین شناسی برای همه، گروهی از دانشمندان روسی، بنگاه انتشارات «میر»، مسکو، ،1980 در 250 صفحه
2- خاستگاه های نفت و گاز، گروهی از دانشمندان روسی، انتشارات «میر»، مسکو، 1984، در 345 صفحه
 3- آسمان پر ستاره، (برای کودکان و نوجوانان)، یفریم لویتان، بنگاه انتشارات«رادوگا»، (رنگین کمان)، مسکو، 1985، در 200 صفحه
 4- مرغزار پاک، (داستانی برای نوجوانان)، مسکو، انتشارات «رادوگا» (رنگین کمان)، 1986، در 150 صفحه
 5- ارتش سرخ در افغانستان، بوریس گرومف- فرمانده ارتش سرخ در افغانستان و بعدها معاون وزیر دفاع روسیه و کنون استاندار مسکو، چاپ دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی وزارت امور خارجه ایران، تهران، 1996، در 232 صفحه
 6- افغانستان پس از بازگشت سپاهیان شوروی، ارتشبد محمود قارییف- مشاور ارشد نظامی داکتر نجیب، و بعدها رییس اکادمی علوم نظامی روسیه،کلن، 1997، در 208 صفحه
 7- توفان در افغانستان (در دو جلد)، الکساندر لیاخفسکی، فرانکفورت، 1998، در 737 صفحه
8- افغانستان مسایل جنگ و صلح، نوشته گروهی از دانشمندان روسی از دانشسرای خاورشناسی فرهنگستان علوم روسیه، زیر نظر پروفیسور داویدف، چاپ «نشراندیشه»، تهران، 1378، در 232 صفحه
 9- جنگ در افغانستان، نوشته گروهی از استادان دانشسرای تاریخ نظامی روسیه، زیر نظر پیکف، انتشارات «میوند»، پیشاور، 2000، در 343 صفحه
10- خاور و باختر، (مجموعه مقالات ادبی)، نوشته گروهی از دانشمندان روسی از دانشسرای خاورشناسی فرهنگستان علوم روسیه، انتشارات «میوند» پیشاور، 2000، در 135 صفحه
11- در پشت پرده های جنگ افغانستان، نوشته الکساندر مایوروف- مشاور ارشد نظامی رییس جمهور ببرک کارمل، انتشارات «پامیر»، دهلی نو، 2001، در 233 صفحه
 12- شوروی ها و همسایه های جنوبی شان:ایران و افغانستان (در سال های 1917-9 193) نوشته پروفیسور میخاییل ولودارسکی، انتشارات «پامیر»، دهلی نو، 2001، در 256صفحه
 13- افغانستان در منگنه جیوپولیتیک، و. پلاستون، و . اندریانف، انتشارات «میوند»، پیشاور، 2001، در160 صفحه 14- تجاوز بی آزرمانه؛ (پیرامون تجاوز شوروی بر ایران و بخارا)، پروفیسور دکتر موسی پارسیدس- استاد بازنشسته تاریخ در دانشکده کشورهای آسیا و افریقا وابسته به دانشگاه مسکو، انتشارت «میوند»، پیشاور، 2000، در 290 صفحه
 15- روسیه و خاور، نوشته گروهی از دانشمندان روسی از دانشکده مطالعات آسیایی دانشگاه سان پتربورگ، انتشارات «میوند»، کابل، 2003، در 187 صفحه
 16- ناگفته هایی در باره کتاب «تذکر الانقلاب»، نوشته ملا فیض محمد کاتب هزاره، انتشارات « میوند»، کابل، 2006، در 117 صفحه
 17- رازهای سر به مهر تاریخ دیپلماسی افغانستان، نوشته گروهی از دانشمندان روسی، انتشارات «کاوه»، کلن، 2010.، در 240 صفحه
 18- نبرد افغانی استالین (سیاست قدرت های بزرگ در افغانستان و قبایل پشتون)، نوشته پروفیسور داکتر یوری تیخانف- استاد دانشگاه لیپیتسک، انتشارات «کاوه»، کلن، 2012 ، در 800 صفحه
 19- دولت و اپوزیسیون در افغانستان، داکتر ولادیمیر بویکو، انتشارات «کاوه»، کلن، 2012 در 350 صفحه
 20- مبارزات مردم افغانستان در راه استقلال، داکتر مراد بابا خواجه یف، مسکو، 1959، آماده چاپ در 200 صفحه.
 21- خاستگاه و پرورشگاه تاجیک ها، داکتر الکساندر شیشف، الماآتی، 2006، آماده چاپ در 200 صفحه.
 22- ایران و توران در سپیده دم تاریخ، گروهی از دانشمندان روسی، 300 ص. آماده چاپ
بیست و دو اثر در 6000 صفحه
نوشته ها :
1-      گزیده داستان های کوتاه، انتشارات «میوند»، کابل، 2006، در 256 صفحه
2-        افغانستان به کجا می رود؟ (مجموعه سخنرانی ها در اروپا و امریکا)، کابل، 2003 ، در 520 صفحه
3-       افغانستان بر سر دو راهی، مجموعه سخنرانی ها، کابل، ، 2005 ، در 173 صفحه
4-        افغانستان در چنبر گردباد سهمگین تاریخ، مجموعه سخنرانی ها، کابل، 2006، در 182 صفحه
5-       ابرهای آشفته و سیاه بر فراز آسمان افغانستان، مجموعه سخنرانی ها، انتشارات کاوه، کلن، 2010، در 386 صفحه
6-        افغانستان- سیاهچاله ناشناخته جیوپولیتیک در کهکشان ناپیدای سیاست های جهانی (ناتو درگورستان ابر قدرت ها)، مجموعه سخنرانی ها، زیر چاپ در 350صفحه
7-        روندهای همگرایی در گستره متاجیوپولیتیکی اروآسیای میانه بزرگ و گستره ایرانستان، آماده چاپ در 500 صفحه
8-       جایگاه ناپیدای افغانستان در پهنه سیاست های جهانی،آماده چاپ در 500 صفحه
9-       9- لحظه های از یاد رفته تاریخ سیاسی و دیپلماسی افغانستان (نگاه دیگر به تاریخ کشور) جلد نخست در 300 صفحه، آماده چاپ
10-    10- نگاه توصیفی به: پرونده مختومه «دیورند» و مساله نامنهاد «پشتونستان» از منظر «رئال پولیتیک»، در 400 ص.، آماده چاپ
ده اثر در بیش از به3500صفحه
آثار گردآوری و تدوین شده:
1-      نقش کشورهای منطقه در تامین امنیت، ثبات و بازسازی افغانستان(مجموعه مقالات)، کابل، 2006، در 410 صفحه
2-       افغانستان و جهان(مجموعه مقالات اطلاعاتی)، کابل، 2005، در 600 صفحه
3-       دیورند»: «پایان خط» نزدیک می شود، گزیده مقالات گرد آوری شده، انتشارات «کاوه»، کلن، 2009، در 320 صفحه سه اثر در 1130صفحه
کتاب ها و کتابواره های آگاهی بخش انترنتی:
1-      آذرخشی در سپهر شبستان، گزیده مقالات گرد آوری شده از شبکه های انترنتی، 2006
2-       چراغی فرا راه آیندگان، گزیده مقالات گرد آوری شده از شبکه های انترنتی، 2008
3-      کتابواره آگاهی بخش انترنتی، دیدگاه ها و برداشت ها،پخش شده از کهکشان انترنتی،
در 250 صفحه، انتشارات کاوه، کلن، 2013.
سه اثر در بیش از 2500 صفحه
ویرایش آثار:
سی عنوان کتاب در بیش از ده هزار صفحه، از جمله بیست اثر در بنگاه های پروگرس، میر و رادوگا در مسکو و ده اثر در بنگاه انتشارات مرکز مطالعات استراتیژیک وزارت خارجه افغانستان در کابل
اهتمام در چاپ آثار:
اهتمام در چاپ پنج عنوان کتاب، از جمله دو اثر به زبان انگلیسی در 300 صفحه، و سه اثر مهم در تاریخ دیپلماسی کشور:
1-      کشور شاهی افغانستان و ایالات متحده، لیون و لیلا پولادا، ترجمه استاد داکتر پنجشیری، کابل، 2005، در 375 صفحه
2-       2- تاریخ روابط سیاسی افغانستان، جلد نخست، لودویک آدمک، ترجمه استاد زهما، انتشارات پاییز،پاریس، 2005، در 284 صفحه
3-       3- تاریخ روابط سیاسی افغانستان، جلد دوم، لودویک آدمک، ترجمه استاد صاحب زاده، انتشارات پاییز، پاریس، 2005، در 410 صفحه
پنج اثر در 1300 صفحه
نگارش و ویرایش مقالات در مجلات:
چاپ دوازده شماره مجله( فصلنامه مطالعات استراتیژیک)
در 1500 صفحه
چاپ مقالات در نشریات پریودیک مختلف:
از جمله در افغانستان در شهرهای کابل و مزارشریف، ایران، روسیه، قزاقستان، قرغیزستان، امریکا، انگلستان و آلمان. در 500 صفحه
جمعا هشتاد و پنج اثر در نزدیک به26500 صفحه (از جمله 75 اثر چاپ شده، 7 آماده چاپ و سه اثر پخش شده در انترنت و ده ها مقاله )
آثار زیر کار:
1-      از سینکیانگ تا خراسان: تاریخ مهاجران آسیای میانه، داکتر کمال عبدالله یف، زیر ترجمه
2-      سیر تاریخی ریختیابی سیمای روسیه در افغانستان، داکتر ویکتور کارگون، زیر ترجمه
3-        پدیدآیی پاکستان و مساله پشتون، داکتر پانیچکین، زیر ترجمه
4-       شکست تجاوز بریتانیا در افغانستان، داکتر خالفین، زیر ترجمه
5-       دولت کیرپاند (پادشاهی دودمان کوشانی)، داکتر گوزل محی الدینوا، زیر ترجمه
6-       صادق هدایت: سوشیانسی که پس از مرگ به دنیا آمد، پروفیسور دانیال کمیسارف، زیر ترجمه
7-       بازی بزرگ، الکساندر لیاخفسکی، زیر ترجمه
8-       حزب دمکراتیک خلق بر اریکه قدرت، داکتر سیلینکین، در دو جلد، دوره های تره کی- امین و کارمل، زیر ترجمه
9-       لحظه های از یاد رفته تاریخ سیاسی و دیپلماسی افغانستان (نگاه دیگر به تاریخ کشور) جلد دوم، در دست نگارش
10-    لحظه های از یاد رفته تاریخ سیاسی و دیپلماسی افغانستان (نگاه دیگر به تاریخ کشور) جلد سوم، در دست نگارش جمعا 3500 صفحه که قسما در تارنمای کانون مطالعات و پژوهش های افغانستان پخش شده است. مجموع نوشته ها: 30 هزار صفحه.



از چپ به راست : جناب عزیز آریانفر، نصیرمهرین،جناب داکتر روان فرهادی 

دونبشته از میرحسین مهدوی


دونبشته از میرحسین مهدوی


1                     

چند سئوال ساده از شب یلدا
 

اگر شب یلدا بلند ترین شب سال است، پس روز یلدا باید کوتاه ترین روزسال باشد. حال پرسش این است که در فرهنگ ما چرا بلند ترین شب قابل ستایش و تحسین است؟ چرا به جای شب یلدا، روز یلدا واجد ج
ایگاه بلند و رفیع فرهنگی- تاریخی نیست؟ چرا نزد ما شب اهممیتی بیشتر از روز دارد؟ چرا به جای اینکه روز و روشنی را تجلیل کنیم دست به تکریم تاریکی و شب می زنیم؟
در تاریخ ما روز، شب واقعی مردم بوده است. روز متعلق به حکومت ها بوده است وشب می توانست فرصتی را فراهم کند که مردم دور از چشم دیگران آنگونه که می خواهند زندگی کنند.. هرچه شب عمیق تر و تاریک، از حضور و مزاحمت ِ گزمه ها و آدم های حکومت مصوون تر. شب هرچه شب تر می بود، بیشتر به مردم تعلق می داشت. به همین دلیل شب ها انسانی ترین قسمت تاریخ گذشته ی ماست. شب هر چه شب تر و عمیق تر، انسانی تر و مردمی تر بوده است.
درست به همین دلیل است که ما تا هنوز بلند ترین شب سال را پاس می داریم و آن را می ستاییم؟ چون در تاریخ ما بلند ترین شب سال شب بلند و بزرگی است که یکسره به مردم تعلق داشته است.تاریکی هم اگر سهم ما باشد با اینکه تاریک و تار است از روز روشن که سهم سهامداران حکومت است زیباتر و شکوهمند تر است. مهم نیست که رنگ شب چگونه است مهم این است که در آن زندگی واقعی جریان دارد. در تاریخ گذشته ی ما، زندگی تنها در شب میسر بوده است و بودن فقط در شب جریان داشته است. 


Foto: ‎چند سئوال ساده از شب یلدا
------------------------------
اگر شب یلدا بلند ترین شب سال است، پس روز یلدا باید کوتاه ترین روزسال باشد. حال پرسش این است که در فرهنگ ما چرا بلند ترین شب قابل ستایش و تحسین است؟ چرا به جای شب یلدا، روز یلدا واجد جایگاه بلند و رفیع فرهنگی- تاریخی نیست؟ چرا نزد ما  شب اهممیتی بیشتر از روز دارد؟ چرا به جای اینکه روز و روشنی را تجلیل کنیم دست به تکریم تاریکی و شب می زنیم؟
در تاریخ ما  روز، شب واقعی مردم بوده است. روز متعلق به حکومت ها بوده است وشب می توانست فرصتی را فراهم کند که مردم دور از چشم دیگران  آنگونه که می خواهند زندگی کنند.. هرچه شب عمیق تر و تاریک، از حضور و مزاحمت ِ گزمه ها و آدم های حکومت مصوون تر. شب هرچه شب تر می بود، بیشتر به مردم تعلق می داشت.  به همین دلیل شب ها انسانی ترین قسمت تاریخ گذشته ی ماست. شب هر چه شب تر و عمیق تر، انسانی تر و مردمی تر بوده است.
درست به همین دلیل است که ما تا هنوز بلند ترین شب سال را پاس می داریم و آن را می ستاییم؟ چون در تاریخ ما بلند ترین شب سال شب بلند و بزرگی است که یکسره به مردم تعلق داشته است.تاریکی هم اگر سهم ما باشد با اینکه تاریک و تار است از روز روشن که سهم سهامداران حکومت است زیباتر و شکوهمند تر است.  مهم نیست که رنگ شب چگونه است مهم این است که در آن زندگی واقعی جریان دارد. در تاریخ گذشته ی ما، زندگی تنها در شب میسر بوده است و بودن فقط در شب جریان داشته است.
شعر و شمع آذین بخش شب های یلدا بوده اند. شعر، شمع و شب جدی ترین بخش برنامه ی شب های یلدا به حساب می آمدند.  البته کار شمع کشتن شب نبود. شمع های شب یلدا بیشتر برای تاریک  تر کردن شب، برای شب تر کرن شب به کار می رفت. شعر هم برای به حرکت در آوردن شب و برای واقعی نشان داددن دنیای شبانه ی مردم در کنار شمع می نشست. شعر همچنین دنیای فارغ از بند و زنجیر بود. در دنیای شعر شب  و روز یکی است، ارباب و برده یکی و شاه و فقیر یکی. در جهان شعر گرسنگی معنا ندارد ، سیری و سادگی همه ی دنیای شعر است. اگر شمع چشمان مردم را به شب بلند سال گره می زند، شعر این نگاه های خسته از ظلم و تبعیض را تا بلند ترین غرفه های بهشت به پرواز در می آورد. شاید بتوان گفت که برای مردم ما جهان شعر همواره  واقعی  تر از جهان سلطان محمود و عبدلراحمان خان بوده است. چون بخش عمده ای از وقت مردم صرف تفرج و تخیل در جهان شاعرانه سپری می شده است. جهان واقعی مردم آن چنان تلخ بوده که زندگی در آن برای بیش از چند دقیقه از زهر هلاهل هم سهناکتر بوده است.‎

شعر و شمع آذین بخش شب های یلدا بوده اند. شعر، شمع و شب جدی ترین بخش برنامه ی شب های یلدا به حساب می آمدند. البته کار شمع کشتن شب نبود. شمع های شب یلدا بیشتر برای تاریک تر کردن شب، برای شب تر کرن شب به کار می رفت. شعر هم برای به حرکت در آوردن شب و برای واقعی نشان داددن دنیای شبانه ی مردم در کنار شمع می نشست. شعر همچنین دنیای فارغ از بند و زنجیر بود. در دنیای شعر شب و روز یکی است، ارباب و برده یکی و شاه و فقیر یکی. در جهان شعر گرسنگی معنا ندارد ، سیری و سادگی همه ی دنیای شعر است. اگر شمع چشمان مردم را به شب بلند سال گره می زند، شعر این نگاه های خسته از ظلم و تبعیض را تا بلند ترین غرفه های بهشت به پرواز در می آورد. شاید بتوان گفت که برای مردم ما جهان شعر همواره واقعی تر از جهان سلطان محمود و عبدلراحمان خان بوده است. چون بخش عمده ای از وقت مردم صرف تفرج و تخیل در جهان شاعرانه سپری می شده است. جهان واقعی مردم آن چنان تلخ بوده که زندگی در آن برای بیش از چند دقیقه از زهر هلاهل هم سهناکتر بوده است.





                                                             *
2

بازخوانی صورت یک ستاره

                                Foto: ‎بازخوانی صورت یک ستاره
--------------------------
مطمئن هستم که برای زنان افغانستان زیاد پیش آمده  که از زن بودن شان ناراضی و پشیمان شده باشند اما این حادثه گاه برای مردان این سرزمین نیز اتفاق می افتد. وقتی که حادثه ی مثله شدن ستاره رخ داد برای مدتی از مرد بودن خود احساسس شرم می کردم. آخر کسی از جنس من جنایتی را مرتکب شده بود که گرگی آنرا به گرگ دیگر روا نمی دارد. گاه مرد بودن هم خارگلوی آدم می شود و راه نفس را می گیرد. آرزو می کنی که نه تنها مرد نباشی که اصلا نباشی تا هویت جنسی تو بار گناه و عذاب وجدانت نشود. من با شوهر ستاره دو نقطه ی اشتراک دارم؛ هردو مرد هستیم و هر دو شوهر. اگر ثابت شود که همین دو مسئله اسباب آن جنایت را فراهم کرده باشد، هم مرد بودن مایه خجالت می شود و هم شوهر بودن اسباب شرمساری. 
در نظام سنتی خانواده، زن نه شوخ چشم و دلبری برای طنازی و عیاری بلکه جنسی دیگر برای برآورده ساختن نیازهای جنسی و شئی در لیست اجسام و اشیاء تحت مالکیت مرد است. مرد در بسیاری از موارد نه شوهر که مالک زن است. زن با رخت سفید به خانه ی شوهر می آید و جسم و جانش را یکسره در اختیار شوهرش قرار می دهد تا شب های مرد شکوهمند شود و روزهایش زیبا. فرزند می آورد، بزرگ شان می کند، اما همه  ی این فرزندان از آن ِ پدر است و نام و رسم و سنت او را به ارث می برند.
اگر به اجزای  این سیستم نگاه دیگری بیاندازیم، به درستی دیده می شود که رابطه ی زن و شوهر نه رابطه ی دو جنس مخالف برای خلق یک زندگی مشترک است که محور اصلی آن عشق و محبت می باشد بلکه قرار گرفتن این دو در یک چرخه ی قدرت است. چرخه ای که در آن مرد به شکل طبیعی وارث قدرت جامعه ی مرد سالار و زن به صورت بسیار طبیعی آلت و ابزار قدرت پذیری و بنده واره گی است. در چنین سیستمی ، مرد خود نیز در برابر قدرت های خارج از حقله ی کوجک  محلی ( خانوادگی) اش به صورت بسیار طبیعی آلت و ابزار ابراز قدرت دیگران می باشد. به عبارت ساده تر، مردان در نظام سنتی  و قدرت محور خود به شکلی از  اشکال به صورت زنانِ مهره ها و چهره های پر قدرت ( مرد تر) عمل می کنند. یک خان، مالک جان و جهان دهقان خود است. کسانی که زندگی دهقانی را سپری کرده اند به خوبی می دانند که ارباب خود را مالک بی قید و شرط دهقان و نوکر خود می داند، هر وقت دلش خواست از او کار می کشد و هر گاه هم هوس کرد او را مورد ضرب و شتم قرار می دهد. نان دهقان و جهان او به اذن و اراده ی اراب وابسته است. همین ارباب نیز برای خود اربابی دارد، برای خود اربابانی دارد.
می دانیم که کلمه ی "ارباب" جمع "رب" است و در این صورت یک خان را شاید از آن روی ارباب می نامند که مظهر اقتدار رب های  دیگر ( حاکمان بزرگتر ، پر زور تر و مرد تر) است. خوانین محلی در برابر ولسوال احساس بندگی و بردگی می کنند و ولسوال ها در برابر والیان و تا سخن به خود کد خدا می رسد. این حلقه ی قدرت در همه ی شئونات و بخش های زندگی ما سایه ی سترگ و نافذ خویش را گسترده است. خانواده ی سنتی جایی نیست که بتوان در آن از سایه ی شوم قدرت فرار کرد و به مهر و ملاحت زنانه - مردانه رسید. نه، خانواده نیز ادامه ی همان کشمکش ها و زور نمایی های حلقه ی قدرت است. هرکسی که زور بیشتر دارد، مرد تر است و هر کسی که مرد تر باشد، ارباب تر است. و کسی که ارباب تر باشد کارهایش بی حساب و کتاب تر و در برابر دیگران نافرمان تر است. گویا هرصاحب قدرتی، به شکلی از اشکال احساس خدایی می کند و در برابر ارزش ها و قوانین جمعی سرکشی می نماید.
اما باید یادمان باشد که در یک نظام اجتماعی سالم،  زن مظهر خود نمایی، فریبندگی و خدایی است. این زن است که مرد را عاشق و شیفته ی خود می کند. مرد حاضر است برای رسیدن به او دست به هر کاری بزند. زمانی هم که زن و مرد به هم رسیدند، زن همچنان مظهر طنازی و دلبری و مرد نماد وابستگی و شیفتگی می ماند. در این نظام  زن رب خانواده است. این اوست که مرد را رام،  آرام و و یا نا آرام می کند. این اوست که آرامش می آفریند و یا شیفتگی و شیدایی خلق می کند.  این خصلت طبیعی زن در نظام سنتی و قدرت محور جامعه ی ما از او گرفته شده و بخش عمده ی آن به مرد داده شده است. به عبارت دیگر ذات طنازی و دلبری ( اربابی) از زیبایی به قدرت تغییرشکل یافته است. در جامعه سنتی ما این زیبایی نیست که حکم می راند بلکه قدرت و زور است. حتی الهیات ما نیز یک الهیات قدرت محور است. در الهیات ما خدا بیش از آن که زیبا باشد و پیش از آن که محور و منشاء زیبایی باشد قهار است. و چنین است که از خدا باید ترسید، آنچنان که از ارباب هم باید ترسید، آنچنان که باید از شوهر هم ترسید. ترس جای جذبه را گرفته است و قدرت جای زیبایی را.
شوهر ستاره نیز درست به همین دلیل به خود اجازه داده است که صورت همسرش را مثله کند. به نظر شوهر ستاره ( و همه ی شوهرانی که چون او می اندیشند) صورت ستاره ، صورت ستاره نیست. صورت ستاره ادامه ی صورت خود مرد است. صورت ستاره بخشی از قلمرو قدرت مرد است و مرد به عنوان ارباب هرکاری که دلش خواست می تواند با آن انجام بدهد. اگر لب برای سخنان عاشقانه گفتن است، اگر لب برای بوسیدن  و بوسه آفریدن است، برای ارباب می تواند یک تکه گوشت بی خاصیتی باشد که جز به درد بریدن و دور انداختن به کار دیگری نمی آید. این  مسئله که  برده ی بیچاره بی لب چگونه سخن بگوید و یا چگونه طنازی کند مشکل خود برده است، ربطی به صاحب او ندارد.
جامعه ی ما نیاز مبرم و بسیار حیاتی برای باز تعریف ارزش های اجتماعی و اخلاقی خود دارد. ما امروز بیش از هر روز دیگر به یک خدای انسانی نیاز داریم، البته نه اینکه خدای ما باید انسان باشد، نه بلکه خدای انسان باشد و به رابطه انسانی وفادار. ما به انسانی کردن دنیا و آخرت خود شدیدا نیازمندیم. اخلاق و ارزشهای اجتماعی ما باید انسانی شود و انسان محوری باید جای قدرت محوری را بگیرد و گرنه این آسیاب به همین نوبت خواهد چرخید و هر روز ستاره های جوان دیگری تن شان مثله و جان شان اسیر خواهد شد.
اگر فرصت ستاره شدن را به کسی نمی دهیم حد اقل ستاره های قشنگ زندگی مان را از ستاره بودن نیاندازیم.‎


مطمئن هستم که برای زنان افغانستان زیاد پیش آمده که از زن بودن شان ناراضی و پشیمان شده باشند اما این حادثه گاه برای مردان این سرزمین نیز اتفاق می افتد. وقتی که حادثه ی مثله شدن ستاره رخ داد برای مدتی از مرد بودن خود احساسس شرم می کردم. آخر کسی از جنس من جنایتی را مرتکب شده بود که گرگی آنرا به گرگ دیگر روا نمی دارد. گاه مرد بودن هم خارگلوی آدم می شود و راه نفس را می گیرد. آرزو می کنی که نه تنها مرد نباشی که اصلا نباشی تا هویت جنسی تو بار گناه و عذاب وجدانت نشود. من با شوهر ستاره دو نقطه ی اشتراک دارم؛ هردو مرد هستیم و هر دو شوهر. اگر ثابت شود که همین دو مسئله اسباب آن جنایت را فراهم کرده باشد، هم مرد بودن مایه خجالت می شود و هم شوهر بودن اسباب شرمساری.
در نظام سنتی خانواده، زن نه شوخ چشم و دلبری برای طنازی و عیاری بلکه جنسی دیگر برای برآورده ساختن نیازهای جنسی و شئی در لیست اجسام و اشیاء تحت مالکیت مرد است. مرد در بسیاری از موارد نه شوهر که مالک زن است. زن با رخت سفید به خانه ی شوهر می آید و جسم و جانش را یکسره در اختیار شوهرش قرار می دهد تا شب های مرد شکوهمند شود و روزهایش زیبا. فرزند می آورد، بزرگ شان می کند، اما همه ی این فرزندان از آن ِ پدر است و نام و رسم و سنت او را به ارث می برند.
اگر به اجزای این سیستم نگاه دیگری بیاندازیم، به درستی دیده می شود که رابطه ی زن و شوهر نه رابطه ی دو جنس مخالف برای خلق یک زندگی مشترک است که محور اصلی آن عشق و محبت می باشد بلکه قرار گرفتن این دو در یک چرخه ی قدرت است. چرخه ای که در آن مرد به شکل طبیعی وارث قدرت جامعه ی مرد سالار و زن به صورت بسیار طبیعی آلت و ابزار قدرت پذیری و بنده واره گی است. در چنین سیستمی ، مرد خود نیز در برابر قدرت های خارج از حقله ی کوجک محلی ( خانوادگی) اش به صورت بسیار طبیعی آلت و ابزار ابراز قدرت دیگران می باشد. به عبارت ساده تر، مردان در نظام سنتی و قدرت محور خود به شکلی از اشکال به صورت زنانِ مهره ها و چهره های پر قدرت ( مرد تر) عمل می کنند. یک خان، مالک جان و جهان دهقان خود است. کسانی که زندگی دهقانی را سپری کرده اند به خوبی می دانند که ارباب خود را مالک بی قید و شرط دهقان و نوکر خود می داند، هر وقت دلش خواست از او کار می کشد و هر گاه هم هوس کرد او را مورد ضرب و شتم قرار می دهد. نان دهقان و جهان او به اذن و اراده ی اراب وابسته است. همین ارباب نیز برای خود اربابی دارد، برای خود اربابانی دارد.
می دانیم که کلمه ی "ارباب" جمع "رب" است و در این صورت یک خان را شاید از آن روی ارباب می نامند که مظهر اقتدار رب های دیگر ( حاکمان بزرگتر ، پر زور تر و مرد تر) است. خوانین محلی در برابر ولسوال احساس بندگی و بردگی می کنند و ولسوال ها در برابر والیان و تا سخن به خود کد خدا می رسد. این حلقه ی قدرت در همه ی شئونات و بخش های زندگی ما سایه ی سترگ و نافذ خویش را گسترده است. خانواده ی سنتی جایی نیست که بتوان در آن از سایه ی شوم قدرت فرار کرد و به مهر و ملاحت زنانه - مردانه رسید. نه، خانواده نیز ادامه ی همان کشمکش ها و زور نمایی های حلقه ی قدرت است. هرکسی که زور بیشتر دارد، مرد تر است و هر کسی که مرد تر باشد، ارباب تر است. و کسی که ارباب تر باشد کارهایش بی حساب و کتاب تر و در برابر دیگران نافرمان تر است. گویا هرصاحب قدرتی، به شکلی از اشکال احساس خدایی می کند و در برابر ارزش ها و قوانین جمعی سرکشی می نماید.
اما باید یادمان باشد که در یک نظام اجتماعی سالم، زن مظهر خود نمایی، فریبندگی و خدایی است. این زن است که مرد را عاشق و شیفته ی خود می کند. مرد حاضر است برای رسیدن به او دست به هر کاری بزند. زمانی هم که زن و مرد به هم رسیدند، زن همچنان مظهر طنازی و دلبری و مرد نماد وابستگی و شیفتگی می ماند. در این نظام زن رب خانواده است. این اوست که مرد را رام، آرام و و یا نا آرام می کند. این اوست که آرامش می آفریند و یا شیفتگی و شیدایی خلق می کند. این خصلت طبیعی زن در نظام سنتی و قدرت محور جامعه ی ما از او گرفته شده و بخش عمده ی آن به مرد داده شده است. به عبارت دیگر ذات طنازی و دلبری ( اربابی) از زیبایی به قدرت تغییرشکل یافته است. در جامعه سنتی ما این زیبایی نیست که حکم می راند بلکه قدرت و زور است. حتی الهیات ما نیز یک الهیات قدرت محور است. در الهیات ما خدا بیش از آن که زیبا باشد و پیش از آن که محور و منشاء زیبایی باشد قهار است. و چنین است که از خدا باید ترسید، آنچنان که از ارباب هم باید ترسید، آنچنان که باید از شوهر هم ترسید. ترس جای جذبه را گرفته است و قدرت جای زیبایی را.
شوهر ستاره نیز درست به همین دلیل به خود اجازه داده است که صورت همسرش را مثله کند. به نظر شوهر ستاره ( و همه ی شوهرانی که چون او می اندیشند) صورت ستاره ، صورت ستاره نیست. صورت ستاره ادامه ی صورت خود مرد است. صورت ستاره بخشی از قلمرو قدرت مرد است و مرد به عنوان ارباب هرکاری که دلش خواست می تواند با آن انجام بدهد. اگر لب برای سخنان عاشقانه گفتن است، اگر لب برای بوسیدن و بوسه آفریدن است، برای ارباب می تواند یک تکه گوشت بی خاصیتی باشد که جز به درد بریدن و دور انداختن به کار دیگری نمی آید. این مسئله که برده ی بیچاره بی لب چگونه سخن بگوید و یا چگونه طنازی کند مشکل خود برده است، ربطی به صاحب او ندارد.
جامعه ی ما نیاز مبرم و بسیار حیاتی برای باز تعریف ارزش های اجتماعی و اخلاقی خود دارد. ما امروز بیش از هر روز دیگر به یک خدای انسانی نیاز داریم، البته نه اینکه خدای ما باید انسان باشد، نه بلکه خدای انسان باشد و به رابطه انسانی وفادار. ما به انسانی کردن دنیا و آخرت خود شدیدا نیازمندیم. اخلاق و ارزشهای اجتماعی ما باید انسانی شود و انسان محوری باید جای قدرت محوری را بگیرد و گرنه این آسیاب به همین نوبت خواهد چرخید و هر روز ستاره های جوان دیگری تن شان مثله و جان شان اسیر خواهد شد.
اگر فرصت ستاره شدن را به کسی نمی دهیم حد اقل ستاره های قشنگ زندگی مان را از ستاره بودن نیاندازیم.

FREITAG, 20. DEZEMBER 2013

شب پاییز . قیوم بشیر هروی



‎قیوم بشیر هروی‎


                                                قیوم بشیر هروی



                                                   شب پاییز

                                                                                     
 یک سروده از سالهای قبل 
                                                                                            
                                                                                           ملبورن – استرالیا
                                                                                            14 نوامبر 2009

یک شبی از شبهای فصل پاییز بود و من
در خیالم درسیاهی ماه وپروین بود و من
چون صدای ناله ی قلبم بلند گردیده بود
نالهء از عاشقی در سینهء جان بود و من
نازنینی که درآنشب شورو غوغا سرنمود
تا بسوزاند سر و جانم هویدا بود و من
گفتمش ای ماه سیمن برچرا افسرده ای
شکوه سردادازجفا کاین سروطنازبودومن
شام رخشان دل آرای مرا پژمرده کرد
کآنچه می آید بیادم درشبستان بودو من
غنچه هایی از گل نیلوفر افسانه ام
در میان بوستان آن ماهِ تابان بود و من
قصه کرد از خاطرات تلخ و شیرین زمان
کانچه ازذهنش برون شدبرحریفان بودومن
سحروجادوی دوچشمش هم دل وجانم ربود
گوییا در خلوت دل جان جانان بود و من
آن شب از نور وصالش رنگ گلها دیده شد
هر طرف رنگی نمایان در گلستان بودومن
سرخی رنگ حنای دست یارم روشن است
همچو آتش در بدن آن شعلهء جان بود ومن
از محبت گفتگویی آن شب یلدا نمود
در تبسم هرچه میگفت رنج دوران بود و من
با همه افسرده گی آخر طلبگارش شدم
او به صد آهستگی زانرو شتابان بود ومن
گفتمش ای تازه کار در راه و رسم عاشقی
اندکی هوشیارباش! گفتا«بشیر»آن بودومن
جمله این جریان خوب وبدهمه افسانه ایست
در شب پاییز و غربت یاد جانان بود و من.

MONTAG, 16. DEZEMBER 2013

استفاده های سؤ امیر عبدالرحمان از دین و. . .

نصیرمهرین


 با "خداداده گان"ستیزه کنید!
قسمت سوم
گذری می کنیم از روی ســده ها، ازمثال های بیشتر در این متن، می گذریم و به ادعا ها واستفاده های امیر عبدالرحمان" ضیأ الملة والدین "  نگاه می کنیم.
                                           
                                                 امیرعبدالرحمان خان


استفاده های سؤامیرعبدالرحمان از دین ومذهب

 ". . . بعضی محبوسین عرض می کردند که شما پادشاه استید، تحقیق کنید، به جواب می گفت: که من پادشاه نیستم! بلا استم که خداوند تعالی، به نسبت نیت خود شما، مرا مقرر کرده . . ."
امیرعبدالرحمان خانِ قهار و مطلق العنان، که غلبۀ سیاست بردین داشت، دین را دستاویز خویش قرارداد ودر بهره گیری از آن اهمالی نکرد. هرنظر، توجیه وتفسیردینی ومذهبی از حکومتداری و رفتار او، باید لزوم دیدهای حکومتداری مطلق العنان او را لبیک می گفت. مردی که در مکتب مکر وحیل و تجربۀ سرکوب ها، پرورش یافت، با استفاده از همان صفات قدرت را به دست آورد، اما، آن را داد خدا یاد کرد.
درحالی که راه های میسرزمانی ومکانی دسترسی او به قدرت، نا شناخته نمانده است، پیهم ادعای " خداداده گی" قدرت خویش را یادآوری می نمود. آن زمینه های مساعدعبارت بودند از: فرار امیرشیرعلی خان ازکابل ودل به روسیۀ تزاری بستن او، قدرت طلبی عبدالرحمان، آشنایی اش با لطایف الحیل و کاربرد آن ،همنوایی انگلیسها وکشتارهای بیرحمانۀ مخالفین وبیگناهان بی شمار، گرفتن قدرت وتحکیم حکومت مخوف و جاهلانۀ او را کمک می نمود.
با آنکه خودش بی سواد بود واز دین ومذهب کورسوادی هم نداشت، وعاظ ومداحان خدمتگزار را به کارنوشتن گماشت. چندین کتاب در زمینۀ  بهره گیری از دین ومذهب مانند اساس القضات، تمسک القضات و پندنامه وغیره سفارش داد:
در " اساس القضات " از او چنان تصویر می شود که گویی پیام آور دیگری، برای مردم واصلاح آنها آمده است!! می خوانیم:
"  . . . جامع فروع محبت واتفاق ، رافع اعلام اسلام ، دافع امارات کفر وظلام، امیر ابن الامیربن الامیر، امیر عبدالرحمن خان لازال مؤیداً بتائید الملک المنان وقامعاً لاأثار الکفر والطغیان، متوجه آن شد که جبرکسر ملت بیضا را بدستیاری عقل وهمت بنماید و زنگار اندراس و انطماس را بمصقل فهم وفراست از روی شریعت غرا بزداید  وبرای اصلاح امرقضا که اهم مطالب ملت اسلام  و اجل مقاصد شریعت سیدالانام است دستور عملی  مطابق فقه حنفی بپردازد ونقاب شک واختلاف را  از روی این عروس زیبا بر اندازد،  ایوان شریعت نبوی را از سرنو ترمیمی دهد واوراق پریشان دیوان ملت مصطفوی را مجدداً تنظیمی بخشد . .  ." (1)   
دیده می شود که ادعای اوکم نبود. مدعی بود که " اوراق پریشان دیوان ملت مصطفوی را مجدداً تنظیم " می بخشد. آدمی بیگانه با " فهم وفراست " به عنوان" حضرت ظل الله "   یاد می شد. همان آدم بی بهره از دین وسواد، درهر صفحۀ کتاب امضأ می نمود، که:  " صحح( صحیح ) است فقط"
دستور می داد که " اساس القضات " را براساس لزومدیدهای حکومتداری او تهیه شود وآن را همواره در پرتو آیات قران کریم واحادیث پیغمبر اسلام، تهیه می نمودند. اما، همواره لب های او حکم قضاوت را داشت. هیچ اصل وقانونی را به رسمیت نمی شناخت.
ادعای او نیز این بود که : " خدا او را مقرر کرده است"
 نباید فراموش مان شود، هنوز که هنوز است، کسانی که در بند راه ورفتار امیرعبدالرحمان خانی استند، او را به عنوان آدم " با فراست " و رهنمای خویش یاد می کنند. غافل از این که آن آدم بی فراست چه مصایبی که بر افغانستان جاری نکرد. اگربا انگیزۀ فریفتن  وایجاد دل خوشی مذهبی برای پیروان فقه حنفی، بهره برداری های سؤ را برای حاکمیت خویش ایجاد نمود، ستم وظلمی را که بر پیروان مذهب شیعه نهادینه کرد، چهرۀ کریۀ آن، هنوز دل های پاکیزه  را می آزارد. وهنگام سرکوب های خونین مناطق مرکزی کشور، که ده ها هزار از مردم هزاره را به خاک وخون کشید، ویا ناگزیر به مهاجرت نمود، به جنگ علیه آنها " صبغۀ مذهبی  داد"(2)  

در زمان او زندانیان بی گناه ویا دارندۀ اندک اشتباه وسؤ ظنی عقوبت های بسیار می دیدند. وقتی  ملامشک عالم به دفاع از زندانیان بی گناه ومظالم امیر، سخن گفت، امیرمدعی شد که "موافق امر خدا وشرعیت محبوس اند" (3)  
پس کسی را حقی نبود که علیه ظلم او چیزی بگوید، چه رسد به آن که اعمال واوامر او راظالمانه یاد کند و علیه آن بشورد. از مطالعۀ سندی معلوم مان می شود که ظلم او شناخته شده بود، با آن هم موفقیت او در زمینۀ چنان استفاده های سؤ مسجل . و در توجیه اعمال ظالمانه اش، سخنان مردم فریبانه می گفتند. بنگریم:
  " ظلم هایی که درجهان پیداست              همه عدل است ولی ظلم نماست
درینصورت که طبقۀ موجودۀ امنیت وآسوده گی بعد از سلطنت امیرعبدالرحمان خان را دیده وشنیده اند، وحالات و واقعات زمان سلطنت اعلیحضرت مذکور را می شنوند ، حق دارند که اطلاق ظلم را درحق او بکنند واین هم یک مسئلۀ شرعی است که حضرت رسول صلی الله علیه وسلم فرموده که پادشاه به تبعیت رعیت از جانب خداوند تعالی مقرر می شود. اگر ملت در بین خودعادل بودند، پادشاه عادل مقرر می شود؛ والا ملت به حق همدیگر ظالم بودند، پادشاه ظالم مقرر می شود، تا داد مظلومان را از ظالمان بستاند. واین هم یک کلمۀ مشهور است که بکرات ا ز زبان اعلیحضرت امیرعبدالرحمان خان شنیده شده  که اکثر به روز های دربار محبوسین که حکم جزا را در حق آنان سیاستاً اجرامی کرد؛ وبه طریقۀ قهر وعتاب می فرمود، به مقابل این که بعضی محبوسین عرض می کردند که شما پادشاه استید، تحقیق کنید، به جواب می گفت که من پادشاه نیستم، بلا استم که خداوند تعالی به نسبت نیت خود شما مرا مقرر کرده، شما نیت واعمال خود را درست کرده ودعا کنید که من هم موافق نیت شما خوب شوم . . ."(4)    
 . . .
مرزابنویس های درباری، مطابق ساختار مطلق العنانی امیر، موعظۀ دیگری نیز برای او فراهم آوردند که " امیر البلاد فی الترغیب الی الجهاد الی " نام داشت. مدعی شدند که " موعظتی عامه ونصیحتی است کامله وتامه برای مرحمت ودلسوزی اصناف اهالی کشور دیانته مظهر افغانستان . . ." (5)  
اما، آن چه در زمان حکومتداری او هرگز چهره ننمود، مرحمت ودلسوزی بود. زور آوران در حوزۀ تنش های مذهبی دست باز داشتند.
تهمت و توطئه یی از طرف زور آوران بسنده بود که جان انسان ویا انسان ها را بستانند. این نمونۀ حاکی از بی بازخواستی وبی عدالتی نیز خواندنی است:
" تهمت چند نفر خواجه های ساکن ده غریب هرات به جوان تازه داماد بزازی که از ( اهل ) تشیع وپسرمحمد حسن اولاد خالق داد جارچی بود، به شهر هرات، وبه بهانۀ رفض او را سنگسار نمودند، که در خرابۀ شکورخان سوق الدواب،( در زبان هراتی : گنج. توضیح ویراستار). اول آن طفل را با شمشیر و تبرزین چهار قسمت کردند وبعد 20 هزار نفر یکدفعه براو سنگ باریدند وجزکدو وموی سر چیزی از بدنش باقی نماند و مادر ونیای آن طفل از این وقایع بیتاب شده، ترک حیات گفته خود را به آن مقتول بیگناه پیوسته و آن مطلب باعث تأسف وموجب هیجان قزلباشیۀ افغان شد." (6)
 . . .
تصمیمی را خودش می گرفت و لی آن را به پای خداوند حساب می نمود:
-  آن زمانی که بیش ازهمه حکومت هند بریتانیه علاقه داشت بداند، که جانشین امیرچه کسی خواهد بود؛ با نیرنگ وحیل، تصمیم وانتخاب شهزادۀ مورد نظرخود را به خداوند، می گذاشت. به سخن دیگر، انتخاب امیر حبیب الله  خان را صبغۀ خداوندی می بخشید.
گفته بود:
 " البته تخت سلطنت، مال قادرمتعال است که پادشاه پادشاهان وخالق ما می باشد، وپادشاه را مثل چوپان به جهت محافظت گلۀ خود برمی گمارد ومخلوقی را که خلق نموده به دست او می سپارد.
علیهذا، این امر را به خود او وا میگذارم ، که از پسر های من  یکی را به جهت امارت آتیۀ افغانستان، انتخاب نماید که به لیاقت شخصی خود ثابت نماید که بیشتر از همه قابلیت این امتیاز را دارد. . . "
 در حالی که خوب معلوم بود که خود چشم به سردار حبیب الله خان ( بعدتر امیرحبیب الله ) داشت .
و در سطرهای بعدی می گوید :
" میل ندارم که در زمان حیات خودم جنگ وجدال وآشوب در خانوادۀ خود فراهم آورم، اگراین ها عاقل باشند، وهمۀ اینها با یکی از پسرهای من اتفاق نمایند، وبین خودشان، یک دل ویک جهت باشند، هیچ خطر برای اغتشاش امنیت عمومی متصورنخواهد بود. ولی اگر بین خودشان نزاع نمایند، به جهت اینکه به نصحیت من گوش نداده اند، خوب است که ازین حرکت زشت خود به سزای خود برسند.
دیگر محتاج نیستم بیش ازین به جهت اینکه چرا ولیعهد خود را آشکارا معین نمی کنم، دلایل اقامه نمایم . . ."(7)     ادامه دارد    

.....................................................................................................

توضیحات ورویکردها

  1. احمد جان خان الکوزایی درانی افغان، اساس القضات. مطبعۀ صص 6/7. ( دراصل مطبع) دارالسلطنۀ کابل . 1303 هجری قمری.
  2. میرغلام محمد غبار. افغانستان در مسیر تاریخ وص 669 غبار. به نقل از سراج التواریخ جلد 3 صفحۀ 890. چاپ اول.
  3. منبع پیشین ،ص 659. به نقل از سراج التواریخ جلد 3 ص 408 ،چاپ اول .
  4. سوانح عمری عبدالقیوم .( متن قلمی). فصل چهار، سلطنت امیر،عبدالرحمان خان. ص 318
  5. کلمات امیر البلاد فی الترغیب الی الجهاد ،ص 4 . مطبعۀ دارالسلطنۀ کابل . 1304
  6. محمد یوسف ریاضی هروی ، عین الوقایع. وقایع سال 1317 هجری / قمری. چاپخانۀ دانشگاه تهران. 1369 خورشیدی . چاپ اول . به کوشش محمد آصف فکرت. 
  7. تاج التواریخ. سفرنامه وخاطرات امیر عبدالرحمان خان، پادشاه افغانستان، به کوشش ایرج افشار سیستانی . ص 313 .تابستان 1369. ناشر نسل دانش. 

MITTWOCH, 11. DEZEMBER 2013

پیرامون خاطرات سیاسی جنرال عبدالقادر . . .

نصیرمهرین 

پیرامون
         " خاطرات سیاسی جنرال عبدالقادر
                                   در گفت وگو با
                                               دکتور پرویز آرزو "
                          
                                 قسمت هفتم

               
                 
بررسی کودتای ثور درخاطرات عبدالقادر

 


2-    اعدام جنرال غلام حیدر رسولی
 با شلیک نخستین آتش تانک کودتاچیان به سوی وزارت دفاع،غلام حیدررسولی دفتر خویش را  ترک گفته و نخست به سوی قطعۀ نمبر 8 قرغه و سپس به سوی قوماندانی قوای مرکز شتافته بود. از صبح 7 ثور تا وقت دستگیری اش، او درسرگردانی و دست پاچگی به سرمی برد. پیرامون توانمندی، استعداد ویا عاری بودن او ازکفایت لازم برای پیشیرد امور وزارت دفاع، اینجا سخن بیشتر نداریم. انتخاب او به چنان مقام را باید درمعیارهایی جست وجو نمود، که برای محمد داوود خان مطرح بود. اما، پیرامون موضوع اعدام او، که منظور اصلی را در اینجا تشکیل می دهد، شایان یادآوری است که هنگام دستگیری، مقاومت مسلحانه نداشت. با آن هم حدود بیست دقیقه پس ازآوردن او به وزارت دفاع؛ به سوی اعدام گاه فرستاده شده است.
یک تن ازنظامیان محترم خاطرۀ چشمدید خویش را از هنگام آوردن رسولی به وزارت دفاع  و بردن اش برای اجرای تصمیم اعدام برای نگارنده چنین حکایت نمود:

 " لحظات قبل از آذان نماز صبح، مؤرخ هشت ثور 1357 بود، که دروازه شیشه یی وزارت دفاع وقت (مقابل دروازه شرقی ارگ) تک، تک زده شد. من در آن اثنا، همراه با جگتورن خلیل الرحمن افسر غند 52 مخابره، که از غزنی بود، در دهلیز منزل اول، مسلح با سلاح کلاشینکوف پهره دار بودیم. این دهلیز به پنج استقامت منتهی می گردید. چهار استقامت آن به هر صورت، اما، استقامت پنجم  به سوی ته کوی تعمیر وزارت بود، در آن لحظات، ذوات آتی در ته کاوی وزارت به سر می بردند:
1.     نوراحمد اعتمادی    
2.     .غوث الدین فایق
3.      وحید عبدالله معاون وزارت خارجه
4.     اکبرخان رییس دفتر جمهوری
5.      دکتورمحمد انس سابق وزیرمعارف.
6.      دگروال ارکان حرب خلیل الله قوماندان ح. ش.
7.      دگروال جان نثار رییس استخبارات وزارت دفاع
8.     دگروال مولا داد فراهی . 
و چند تن دیگر.
از عقب دروازه شیشه یی به من گفته شد:
" حیدر رسولی را با عبدالعلی وردک آورده ایم ."
من  به سوی اسلم وطنجار رفتم که لباس یک تنه یی تانک را به تن داشت و در همین دهلیز در اطاق رییس ارتباط خارجه وقت (عبد الله روکی) استراحت بود. برایش موضوع را به عرض رساندم. هدایتش چنین شد "هر دو را به ته کاوی تسلیم نمایید."
زمانیکه از اطاق بیرون شدم و دروازه شیشه یی را باز نمودم، متوجه شدم که موصوف نیز از اطاق بیرون شد. همین که دو نفر ذکر شده را دید، صدا نمود:
" وزیر صاحب دست های خود را بالا بگیرید"!
 در جواب حیدر رسولی گفت:
 " اسلم بچیم یک چاقو هم پیشم نیست"
 اما، وطنجار بازهم جملۀ خود را تکرار نمود و به تلاشی حیدر رسولی پرداخت؛ و ضمناً به من اشاره نمود، که عبد العلی وردک را تلاشی نمایم.
وضع و قیافه آنها:
حیدر رسولی دریشی نظامی زمستانی  به تن داشت. اما، کلاه به سرش نبود. عبدالعلی وردک همچنان، اما، پاهای هر دوی ایشان تا زانو به گل ولای آلوده بود.
با اشارۀ وطنجار، هر دوی آنها را به ته کاوی بردم، و وطنجار داخل اطاق خود شد.
 حدود بیست دقیقه از آوردن آنها گذشته بود، که به من گفت:
 " سه عراده جیپ با صاحب منصبان می آیند، هر دو را برای آنها تسلیم نمایید."
دقایقی نگذشته بود که سه عراده جیپ با چند تن رسیدند ومن غلام حیدرخان رسولی وعبدالعلی خان وردک را تسلیم آنها نمودم.
آن دو تن را در موتر وسطی نشاندند. یک جیپ در پیش رو و جیپ دیگر از عقب؛ به سمت پل محمود خان به راه افتادند.
در آن لحظات، روشنایی صبح آغاز شده بود. حدود کمتر از نیم ساعت سپری نشده بود که هر سه جیپ وافراد آن بازگشت نمودند. آنها بازهم به دروازه تک تک نموده و از اجرای امر برایم گفتند تا آن را به وطنجار برسانم.
یکی از صدها پدیدهء منفی کودتای هفت ثور این بود که حزبی ها به جز از اعضای حزب، بالای هیچ کس دیگری اعتماد نداشتند. ندرتاً واقع می شد که به صورت انفرادی و جمعی بالای غیر حزبی اعتماد شود. مورد پهره داری اینجانب با خلیل الرحمن، ناشی از سپردن وظیفه به مجموع غند 52 مخابره و وضع به خصوص شروع کار حزبی ها بود. در غیر آن هیچ کدام ما عضویت حزب را نداشتیم .(1)
پذیرفتنی به نظرمی آید که وطنجار گزارش رسیدن آنها را به وزارت دفاع، برای رهبری کودتا؛ حفیظ الله امین وعبدالقادر داده است. گزارش به سمع رهبری عملیات و افراد نشسته در انتظار قدرت نیز رسیده است. و درهمین پیوند است که آن سخن عبدالقادر را نمی توان پذیرفت که مدعی بی اطلاعی خویش از موضوع اعدام رسولی شده است. عبدالقادر دربارۀ موضوع اعدام رسولی می گوید:
" من با وطنجار تماس گرفتم. وطنجار به من گفت: «چی می کنی ! گمش کو! حالا گپ خلاص شد.» یعنی آنها را کشته بودند" (2)
وی از زیرزمینی وزارت دفاع که محل توقیف، تعیین شده بود، نیز مطلع بوده است. آنجا که در بارۀ جمال الدین عمر می گوید؟
" اشاره کردم که به زیرزمینی وزارت دفاع ببرندش"(3)

3-    اعدام چند تن از مأمورین وزارت داخله
عبدالقادر چندین بار ابراز تأسف می کند که معین وزارت داخله، قومندان امنیه وسکرتر وزیر را کشتند. از آنجایی که قتل آنها نیز یکی از تبعات کودتای خونین 7 ثوراست، و ازسوی دیگر به وضاحت از قتل های بی لزوم حکایت دارد، در این باره از نبشتۀ یک شاهد عینی استمداد جسته ام که وارد جزییات تشبثات واعمال کودتاچیان در وزارت داخله شده است. لازم است مکثی بر ویژه گی سیر زندگی این شاهد عینی، پیش از روایت او داشته باشیم. اسم این شخص عبدالغنی صافی بود. به دلایلی که خود تشخیص داده بود، نام مستعار "جنرال عمرزی" را در کتاب خود نوشت. پیش از کودتای ثورموظف به دستگیری دکتورشاه ولی وبعد حفیظ الله امین شد وآنها را به نظارت خانۀ ولایت کابل سپرد. وابستگی حزبی داشت وپرچمی بود. سرپرستی ومراقبت آن زندانیان به وی سپرده شد، به دستورکودتاچیان، از وزارت داخله به طرف نظارت خانۀ ولایت کابل رفته و در رهایی رهبران توقیف شده، همکاری نمود. پس از کودتای ثور؛ هنگامی که تعدادی از پرچمی ها طرف غضب خلقی ها قرار گرفتند، وی نیزبه زندان پلچرخی افتاد. با تجاوزشوروی از طرف اشخاص مورد اعتماد "ک. ج. ب "، مدتی ادارۀ امور آن زندان را داشت و پسان ها، با نگاهی به گذشته، کتاب "شب های کابل" را نوشت. وی در مقدمۀ چاپ دوم می نویسد: " گرچه من کدام مؤرخ، نویسنده و ژورنالیست نیستم ولی احساسات مجبورم ساخته آنچه در جریان حوادث کودتای ثور 1357 دیده واحساس کرده ام، شمۀ آن را بنگارم تا باشد حکم وجدان را لبیک گفته وبرای نسل جوان وطنم در راستای خدمت به وطن سودمند واقع گردد." (4)

 
 جنرال نبی صافی( عمرزی) نویسندۀ کتاب شب های کابل

در نتیجه چنان به محکومیت صریح رهبران حزب روی آورد که در خلال شرح آزادی آنها از نظارتخانۀ ولایت کابل نوشت:
" ای کاش در آن وقت می فهمیدم، که این سیاست مداران نوکرصفت، این اجنتان روس و دیوانه های قدرت؛ نه به خاطرسعادت، پیشرفت وترقی وطن، بلکه به خاطر تطبیق آرزوهای شوم سوسیال امپریالیزم اتحاد شوروی  مبارزه میکنند. من به فکر این که واقعاً کشور را از اختناق داوودی نجات میدهند، در راه نجات وآزادی شان سربازی نمودم. اگرقضیه برعکس میشد، یعنی رژیم سقوط نمی نمود، سرنوشت من چه می شد؟
اگر می فهیمدم که به آزادی آنها ( رهبران زندانی شده )  وبه قدرت رسیدن شان وطنم دستخوش حوادث تباه کن میشود، که نسل ها خسارات وارده را جبران نخواهند توانست، اگرمیدانستم که این رهبران فروخته شده در اثرخود خواهی ها وقدرت طلبی ها، زمام امور را به دست اشخاص بدنام تر از خود، وحشی تر و خونخوارتر از خود میدهند، ابداً به این فداکاری مبادرت نمی کردم. بلکه می توانستم هشت نفر رهبران را به بسیار آسانی بدون کدام جنجال ازبین برده، قیام را ناکام و دردستگاه دولت بمقام بلندی نایل می آمدم. افسوس که در آن وقت به ماهیت این جاسوسان پی نبرده بودم. ( چرا عاقل کند کاری که بار آرد پشیمانی ). اعتراف باید کرد که ناآگاهانه وتحت تأثیر اندیشه خام واحساساتی خود در رهایی آنها متهورانه اقدام نموده بودم. . . .
من هم جوانی بودم احساساتی که به ماهیت اصلی و درونی هیئت رهبری حزب. د. خ. ا پی نبرده بودم . . .
بعد از درک حقانیت موضوع با تاجران سیاسی بریدم وبه همین تصمیم، وجدان خود را قناعت داده، آرام نمودم. ( یار که بی وفا برآمد، شرمندۀ انتخاب خویشم.) "  (5)
جنرال عمرزی می گوید: "در حوالی شام بعد از اینکه رهبران حزبی را به رادیو افغانستان رسانیدم، به وزارت داخله برگشتم. گزارش کامل عملیات واجراآت موفقانه را برای جگتورن توفیق احمد ارایه نمودم. مشاهده کردم که هنوزهم افسران خلع سلاح شده و اسیر در محل تجمع بر زمین نشسته اند و جنرال محمد طاهر قوماندان عمومی وآقای دشتی معین وخالد سکرتر وزیرداخله، در محل تجمع اسیران دیده نمی شدند. از جگتورن پرسیدم. آهسته در گوشم گفت که آنها به کیفر اعمال شان رسیدند."(6)
پیشتراز آن هم توفیق احمد چند تن را لت وکوب نموده وبه جنرال طاهر گفته بود که " کشتن خودت مانند یک گنجشک به من اهمیتی ندارد. بگو که رهبران حزب ما کجا زندانی اند؟" (7)
مورد تسلیمی  مأمورین وزارت داخله نیز نشان می دهد که آنها هیچ گونه مقاومتی از خود نشان نداده بودند ودست به سلاح نبرده بودند. پس چرا آنها را کشتند؟ وچرا آنها را توهین وتحقیر نمودند؟ پاسخ  شهنواز تنی و گلاب زوی در خلال صحبت های تلویزیونی این است که هر انقلاب این گونه تلفات را دارد. پاسخی غیر قابل توجیه که بر ماهیت انسان آزارانۀ کودتای ثور نمی تواند پرده بکشد.
نگارندۀ این سطوربعد از ظهر روز 7 ثور با دوستم نجیب الله مولانا؛ از چهارراهی ملک اصغر به سوی  وزارت داخله روان شدیم. زیرا دقایق پیشتر دکانداری گفته بود که مامورین وزارت داخله را در پیش روی تعمیرجمع کرده اند. وقتی درنزدیکی های وزارت داخله رسیدیم، تعدادی تماشاگر ایستاده بودند. کم کم باران نیز می بارید. مامورین را در صحن وزارت داخله در کنار هم نشانده بودند. چشمم به یک تن از همسایگان ما افتاد که مامور ملکی بود. دست های خویش را چنان در گردن گرفته بود که خنک خورده باشد. جالب این بود که همۀ مامورین بدون کرتی بودند. صاحب منصبی به تماشا گران صدا کرد که بروید از اینجا، ما هم با دلسوزی به حال مامورین، آن جا را ترک گفتیم.
                                                                                                                           ادامه دارد
توضیحات ورویکردها
1-    راوی این گزارش، جناب جنرال آغاجان بهادری، که سالیان متمادی ازعمر خویش را در زندان پلچرخی سپری نموده، چشم دید خویش ازجریان آوردن وزیر دفاع پیشین حیدررسولی به وزرات دفاع را برایم شرح کرد هنگام شنیدن این شکایت ازمن، که: بعضی روایت کنندگان، اطلاعات جالبی دارند. اما، در آخرمی گویند، که جناب مهرین این صحبت نزد خود ما باشد؛ وی صمیمانه اظهار داشت که برای  مستند بودن روایت، از ایشان نام ببرم.
2-    خاطرات عبدالقادر،ص 198
3-    خاطرات .ص 193. جمال الدین عمر از صاحب منصبانی بود که در روز هفت ثور تا ظهر روز 8 ثور علیه کودتا چیان مقاومت نموده بود.
4-    جنرال "عمرزی". شب های کابل ، ص 6 مقدمه. چاپ دوم.1388 خورشیدی. انتشارات میوند. چند سال پیش سعی نمودم با استفاده از یک نشانی که فرزندش در یکی از مؤسسات در کابل کار می کند، او را از نزدیک ببینم. یکی ازعلایق من این بود که می خواستم بدانم آیا جنرال نبی صافی به گونۀ فردی با حزب مقاطعه نمود ویا چند تن بودند. متأسفانه هنگام پرسش از نشانی بیشتر، شنیدم که وفات نموده است. عکسی که اکنون از او انتشار می یابد از طریق نشانی در دست داشته در اختیار نگارنده قرار گرفته است.
5-    ص 102 منبع بالا
6-    ص 104 منبع بالا
7-    ص 80 منبع بالا.
چند تذکر:
-         از گزارش قتل دشتی ،جنرال محمد طاهر، وخالد، معلوم می شود که محل دفن آنها و تعداد دیگری از مقتولینِ روز 7 ثور، خواجه رواش کابل  است. در قسمت بعدی در بارۀ قتل های خواجه رواش بیشتر می آید.
-         عبدالقادردربارۀ مرگ عبدالقدیر وزیرداخله وعبدالاله معاون رئیس جمهور؛ می گوید که اسدالله سروری و امام الدین " هردونفررا کشته بودند." (ص 193 خاطرات )، اما، برخی یادداشت های این جانب حاکی از آن است که قدیروزیر داخله درتعمیر گلخانه کشته نشده بود. وی به سوی شفاخانۀ چارصد بستر انتقال داده شد. گفته شده است که درفاصلۀ راه توان صحبت کردن را نیز داشت. حتا خواهش نموده بود که برای زنده نگهداشتن وی تلاشی صورت نگیرد. ( موضوع سزاوار تحقیق بیشتر)
-         اعضای زخمی و زنده ماندۀ خانوادۀ محمد داؤودخان، به وسیلۀ موترجیپ به شفاخانۀ جمهوریت انتقال داده شدند. یک طفل (نواسۀ داوود خان) و فرزند محمد عمر، دراثر خونریزی بسیار، درمسیر راه به سوی شفاخانۀ جمهوریت وفات نمود.   
-         اشخاص، دارندۀ صلاحیت و اطلاع از جزییات بیشتررویداد های  وزارت داخله در روز 7 ثور، توفیق احمد، یوسف سحر، سید رحیم، نام گرفته شده اند. آنها اگر زنده باشند، باید به ارائۀ معلومات بیشتر بپردازند. این را نیز شنیده ام که محتمل است توفیق احمد حیات داشته ودر ایالات متحدۀ امریکا به سر می برد. 

تا سیه روی شود، هرکه در او . . .



تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد

تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد
 میرحسین مهدوی

                                                                                    


سال دو هزار و یک بود و مردم خسته از دو هزار و یک جنگ و مصیبت. افغانستان دیگر حتی توانی برای افغانستان ماندن نداشت. کشور به کشتی شکسته ای می ماند که در دل امواج سهمگین، در شب های تاریک و در چنگال گرداب های خشماگین گیر مانده باشد.  افغانستان با همه ی غرور تاریخی اش همانند پیرمردی   شده بود که در اسارت بلاهای زمینی و آسمانی در آمده و آخرین رمق های عمرش را در فقر و پریشانی سپری نماید. طالبان، این جلادان قبیله اندیش ریشه ی امید و آرامش  مردم را از بیخ و بن برکنده بود و در سراسر باختر زمین " حتی نوای جغدی هم به گوش نمی رسید . گویا در یک شب ِ پلید و تاریکِ تاریخ، گروهی  افغانستان را یکسره به دارستان و قبرستان تبدیل کرده بودند.

سال دوهزار و یک بود و افغانستان دوهزار و یک دلیل موجه برای زنده ماندن داشت. اما در سایه ی سرد و سنگین طالبان فرصتی برای زندگی نبود. طالبان جز به شریعت ِ مرگ به چیزی دیگری نمی اندیشیدند. گویا این عمامه به سرهای بی صبر و عجول برای انجام یک رسالت بزرگ به افغانستان آمده بودند. چنان می نمود که خدای این قوم تدبیر مرگ همه ی ملت را یکسره و یکباره سنجیده  و آتشی الیم برای مردمی که دنیای شان خود یکسره دود و آتش بود فرو فرستاده است. در سایه ی حاکمیت این گروه مرگ باور به زندگی فکر کردن خیالی باطل بود و زندگی را تجربه کردن آرزویی موهوم.

سال دو هزار و یک بود و مردم هر روزه به درگار خداوند بیش از دو هزار و یک بار دعا و نیایش می کردند تا شاید شر سپاهیان شیطان به خودشان برگردد و طالبان ِ مرگ و نیستی دست از سر مردم مظلوم افغانستان بردارد.
 اگر افغانستان را سرزمین معجزه و رخدادهای خارق العاده بدانیم چیز چندان بیراهی نگفته ایم. ظهور و سقوط آنی حکومت ها و پدیدار شدن تحولات بنیادین سیاسی یک شبه.  این معجزه یک بار دیگر در سال دو هزار و یک اتفاق افتاد. مردمی که شب در سایه ی سیاه و چرکین نظام طالبانی خوابیده بودند، صبحگاهان  چشمان شان را به آفتابی گشودند که دیگر در اسارت طالبان نبود. طالبان در یک شب ، آری فقط در یک شب با خدای قهار و اردوی جرار شان تا مرز های پلید پاکستن پا به فرار گذاشتند، فقط در فاصله یک شب.  دیگر دوره ی سنگسارکردن  زنان و زنده به گور کردن مردان سپری شده بود. دیگر  کسی به نام خدا تجویز دار و ترویج جنایت نمی کرد.

سال دو هزار و یک بود و دو هزار و یک ملت مسلمان و کافر سرانجام به فکر افغانستان افتادند و به این نتیجه رسیدند در کشوری که بر آن سنگ ها حکم می رانند، آدم ها نیز زندگی می کنند و این آدم ها اسیر سیره ی سیاه عده ای شب پرست شده اند. سال دو هزار و یک بود و نزدیک به صد کشور جهان برای نجات افغانستان از چنگال حاکمیت سنگ اندیشان و سنگ شدگان تاریخ به افغانستان آمدند. طالبان در همان یک شب، بی آنکه حتی لحظه ای برای حفظ تخت و تاج شان بجنگند، تا مرزهای سرزمین جنایت گریختند. مردم که چشم بازکردند، چشمان شان به جمال مرد تازه ای باز شد، مردی که می گفت برای مرهم گذاری امده است، برای پرستاری و ترمیم. مردی که می گفت آمده است تا قامت شکسته ی افغانستان را  راست نماید و به همه ی بی عدالت ها و ستم ها پایان ببخشد.

سال دو هزار و یک پایان عمر دولت سنگی طالبان بود. دولت طالبان که مستعجل شد، سران و فرماندهان این گروه جنگ و جنایت پیشه روزی دو هزار و یک بار خدا خدا می کردند تا به چنگال نیروهای آمریکایی نیفتند. سران طالبان عملا جایی برای رفتن نداشتند و امیدی برای زنده ماندن. یک سوراخ موش را به دو هزار و یک درهم می خریدند تا تن کهنه و پوسیده ی شان را از تیر رس نیروهای آمریکایی پنهان کنند.

سال دو هزار و یک کم کم به پایان رسید و سال دو هزار و دو از راه رسید. در این سال ِتازه نفس ، امید مردم به امنیت و آزادی دو برابر شده بود. خانه ها و مغازه ها کالای شان را عوض کردند، شهرها کم کم شهر شده بودند و تردد عابران تازه نفس، بوی تازگی و طراوت در دل شهر ها و قریه های کشور فرو می ریخت. انگار افغانستان برای بار دوم به دنیا آمده باشد، همه ی قامت کشور تر و تازه شده بود. اما در میان این تازه گی شگرف، یک حادثه ی تازه ی دیگرنیز به چشم می خورد. از روستاهای دور و از کوره راه های غریب صدای طالبان شکست خورده به گوش می رسید. گویا این لشکر سیاهی و پلیدی بازهم نیروهای خود را جمع و جور کرده و قصد داشتند که دوباره زنده شوند. در اواخر سال دوهزار و دو بود که زنده شدن دو باره ی طالبان نه یک خبر که یک خطر جدی و اجتناب ناپذیر بود. طالبان بازهم توانسته بودند که دستار های شان را بر سر گذاشته ، تفنگ های شان را به سمت ملت ستمدیده ی افغانستان نشانه روند. این سپاه سیاهی به سرعت تجدید حیات می کرد. درست به همان سرعتی که شکست خورده بود، به همان سرعت دوباره به صحن و سرای سیاست باز می گشت و صحنه گردانی می کرد.

در همین گیرو دار و بود که گمان کنم به سال دو هزار و چهار رسیده بودیم که آقای کرزی، رئیس جمهور منتخب کشور طالبان را برادران خود خوانده و آنان به صلح و مشارکت سیاسی دعوت کرد. البته این سخن برای هیچکسی غیر عادی و مشکوک به نظر نیامد. طالبان البته که برادر هیچکس نبود چون طالبان کاری جز قتل و شکنجه نداشت. چه خانه هایی که هر روزه به دست این گروه قدرت طلب ویران نمی شد. چه کودکانی که توسط این گروه پلید یتیم نمی گشت و چه دل هایی که با جنایت های این گروه دژخیم خون نمی گشت. چه کسی می توانست برادر این جنایت کاران باشد؟ رئیس جمهور قرار بود که مسئول حفظ امنیت مردم افغانستان باشد . هیچکسی فکر نمی کرد او قرار است که برادر جنایت کاران طالب شود. به هر صورت و با همه ی این حرف ها کسی حرف رئیس جمهور را جدی نگرفت و همه خیال کردند که آقای کرزی می خواهد دل طالبان را به دست بیاورد.

اما در عمل قصه همان بود که رئیس جمهور راستگوی ما گفته بود. او واقعا با طالبان برادری می کرد. مردم حتما به خاطر می آورند که رئیس جمهور ما هر از چندی به بهانه ی رحم و رافت اسلامی و در هر عید و براتی تعدادی از برادران عزیزتر از گل اش را از زندان آزاد می کرد. جرم برادران رئیس جمهور قتل و کشتار مردم عادی و خیانت به وطن بود. رئیس جمهور به راحتی قاتلان مردم را آزاد می کرد و حتی برای لحظه ای به مردمی که او را انتخاب کرده بودند فکر نمی کرد. به مردمی که هر روزه اسیر توحش طالبان بودند. مردمی که همه ی زندگی شان را در نبرد با طالبان باخته بودند. نیروهای امنیتی کشور با دلیری و شجاعت دشمنان مردم را دستگیر و زندانی می کردند اما رئیس جمهور با طنازی و دلبری آنان را مورد عفو و بخشش قرار می داد. مردم به خاطر دارند طالبانی را که چندین بار از سوی رئیس جمهور مورد عفو و بخشش قرار گرفته و هر بار آنان  باز به جنگ مردم بازگشته و با کشتن افراد بی گناه و از بین بردن فرصت های زندگی از مردم انتقام می گرفتند.

مردم به خاطر می آورند سال دو هزار و چند بود که چندین صد نفر زندانی طالبان در یک شب از زندان قندهار گریختند.  این زندانیان خطرناک که اکثرا  از فرماندهان القاعده و طالب بودند با حفر کردن تونلی از زندان فرار کردند. مرم به خاطر می آورند که دولت چه گفت اما احتمال به یاد نمی اورند که فرار آنان یک دروغ دولتی بود. رئیس جمهور با باز کردن دروازه ی زندان به روی برادران ناراضی خود، همه ی آن جنایتکاران را به یکبار به جنگ مردم فرستاد.

مردم به خاطر می آورند که رئیس جمهور چقدر بر سر پیمان برادری اش با طالبان ایستاد و هرگز راضی نشد که آنان را دشمن مردم بخواند. کسانی که همه روزه مردم بیگناه را به قتل می رساندند و هزاران جنگ و جنایت را علیه مردم عادی به راه می انداختند چیزی بالاتر از گل و پایین تر از برادر از زبان رئیس جمهور این مردم نشنیدند.  رئیس جمهور بمب گذاران انتحاری، گردنه گیران بزرگراههای کشور، آتش زنندگان مکاتب و مدارس، مسموم کنندگان دانش آموزان ، تروریستان بی رحم و بی فرهنگ را جز برادر چیزی دیگری نخواند و حتی برای لحظه ای هم در کنار مردم خود نه ایستاد و در تمام سالهای حکومت اش جز به طالبان و حفظ منافع آنان به چیز دیگری نیاندیشید.

اینک که زمان بستن پیمان دوستی با آمریکا فرارسیده است، کرزی بازهم در کنار برادران ناراضی خود ایستاده است. بازهم بهانه های بنی اسرائیلی می تراشد، بازهم شرط و شروط تعیین می کند. مردم ما به خاطر می آورند که چقدر آقای کرزی از جیب آنان برای توسعه و پیشرفت طالبان خرج کرده است اما حتی تصور هم نمی کردند که شرط اصلی آقای کرزی برای امضای پیمان دستی با آمریکا رهایی زندانیان طالبان از زندان گوانتانامو باشد. مردم حتی تصور هم نمی کردند که کرزی این  همه پاکباخته ی طالبان باشد و همه ی سرمایه های ملی و فرصت های طلایی پیش رفت و ترقی را همه در پای ریش داران ِ بی ریشه بریزد.  کرزی چگونه می تواند به روی مردم نگاه کند؟ مردم در نبرد با القاعده و طالبان متحل مرگ و مصیبت شدند و همه ی هستی شان را در راه مبارزه با تروریسم طالبان فدا کردند. آقای کرزی به عنوان رئیس جمهور کشور قرار بود پرچم دار مبارزه با دشمنان مردم خود باشد. قرار بود پیش قراول قبیله برای جنگ با جنایتکاران طالب باشد. کرزی قرار بود که نه تنها با ما که امیر لشکر ما باشد اما او حتی برای لحظه ای هم روبروی طالبان نایستاد. برای ثانیه ای هم به شکست دادن طالبان و گرفتن خون مردم کشورش فکر نکرد. کرزی جز به قبیله گرایی، جز به قبله ساختن منافع طالبان به هیچ چیز دیگری نیاندیشید.

اینک پس از سالها حمایت و رفاقت ، طالبان نیز پا پیش گذاشته و از حرکت ها و کردار رئییس جمهور عملا حمایت می کنند. سخنگوی طالبان در گفتگویی با خبرگزاری ها از مواضع آقای کرزی حمایت کرد. به گفته ملا مجاهد عملکرد و موضع گیری های اخیر آقای کرزی مورد تایید و حمایت و طالبان است.
مردم حالا شاید به خوبی رئیس جمهور شان را شناخته باشند. رئیس جمهوری که هزاران آزمون را گذارنده و در محک همه ی این تجربه ها چهره ی واقعی اش بیشتر نمایان شده است. اینک حتی خود طالبان هم می گویند که ایهاالناس کرزی آدم ماست.
حالا مردم ما می دانند که همه ی این سالها فریب گرگی در لباس میش را خورده اند.



از کوی عیاری تا کوره راه ِ انقلاب








Foto: ‎عکس روی جلد کتاب خاطرات پهلوان آغاشیرین زیر عنوان" یک باغ خاطره یک دشت مخاطره". این کتاب به تیراژ 1000 جلد در مطبعۀ عمران کابل به چاپ رسیده است. من نیز بخاطر احترام  عمیقم به پهلوان و تجلیل از کاری که انجام داده ، چند جمله ای زیر نام " از کوی عیاری تا کوره راه انقلاب" نوشتم که در سایت رهروان ، خوشه ، رنگین و گفتمان به نشر رسیده است. نسیم رهرو‎

نام کتاب: یک باغ خاطره یک دشت مخاطره
نویسنده: پهلوان آغاشیرین
چاپ: مطبعۀ عمران کابل
طرح روی جلد: پهلوان آغاشیرین
چاپ نخست: سنبلۀ ۱۳۹۲خورشیدی
شمارگان: ۱۰۰۰ جلد
برگ آرایی: محمد شاه فرهود



از کویِ عیاری تا کوره راهِ انقلاب


Foto: ‎. . . . جوانی پهلوان سرشار از رفاقت های صادقانه ، همنشینی و دوستی با جوانان دلیر ، کاکه ها و عیاران دند شمالی ، علایق و تماس های او با جوانان سلحشور و مخالفتش با زور گویان . . . . ( برش کوتاهی از نوشته ای زیر عنوان" از کوی عیاری تا کوره راه انقلاب" به قلم نسیم رهرو. ) این نوشته را در سایت رهروان بخوانید:(www. rahrawan.com)‎.

سـال هـا بایــد که انــدر آفـتـاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب
(مولوی)
شاید پنج ساله بودم که از بام خانۀ ما روی زمین افتادم. سرم به سنگی خورد و از هوش رفتم. همه گفتند کارش تمام است. والدینم نخواستند به این زودی پیش چشم های شان بمیرم. در آن روز ها از برکتِ خدماتِ نظامِ "بابای ملت" راه های ارتباطی میان دهات و شهر ها ساخته نشده بود. بسیاری از مردمِ روستا نه موتری را دیده بودند و نه سرکی را ؛ از داکتر ، دارو و تداوی که نپرس. پدرِ بزرگوارم ناچار مرا روی شانه های استخوانی اش انداخت و به مقصد مداوا تا شهرِ چاریکار منتقل کرد. آنچه به طور مبهم در ذهنم مانده اینست که روی تختی خوابیده بودم و مردی با چپن سپید بالای سرم ایستاده بود. پدرم از خوشحالی در پیراهن نمی گنجید. از شفاخانه بیرون شدیم. همه چیز برایم تازگی داشت. از بیر و بارِ رهگذران تا دوکان های مملو از کالا های گوناگون و لوکس نما. زندگی دوبارۀ من پدر را هیجانی ساخته بود.  با لبخند شیرینی گفت: "جانِ پدر! برایت چه بخرم؟" بدون معطلی پاسخ دادم:" بوت و شیرینی". پیشروی دوکانی ایستادیم. فروشنده نقل های بادامی را در ترازو انداخت. سفیدی نقل ها هوس کودکانه ام را تحریک کرد. خیال کردم سفیدی تمام عالم در نقل ها جمع شده است. با عجله دامن خود را پیش کردم و نقل ها را در آن جا دادم. این اولین باری بود که شهر را می دیدم. قطار دوکان ها و جَل و بَلِ چراغ ها هوشم را برده بود. تا آنگاه گمان نمی کردم که غیر از دوکانِ کاکا مسجدی ، در دنیا دوکانی وجود داشته باشد. انبوه مردم سرگردان اینطرف و آنطرف می رفتند و من هرکدام را از نظر می گذشتاندم. دلم نمی خواست از این مکانِ پُر جم و جوش دوباره به قریۀ دور افتاده و ساکت مان باز گردم. پس از آن تاریخ همواره دلم هوای شهر می کرد. قطار دوکان ها ، بازارِ دراز و پُر از مردم ، نقل های شیرینِ بادامی ، شرنگ شرنگ بگی های پوپک دار ، چپنِ سپیدِ داکتر و شادمانی پدر و شهرِ چاریکار در ذهنم بیدار می شد. هر وقتی که پدر قصد رفتن شهر می کرد ، التماس کنان می گفتم :"بابه جان مرا با خود به شارِ چاریکار می بری؟" آنگاه که پدر درخواستم را اجابت می کرد ، رخسارم گل می انداخت و از خوشحالی زمین جایم نمی داد. وقتی به بازار می رسیدم تپش قلبم بیشتر می شد. از گوشۀ چپن پدر محکم می گرفتم و در کنارش دوان دوان راه می رفتم. از پدر تقاضا می کردم تا جریانِ از بام افتادنم را قصه کند. او با حوصله مندی داستان را قصه می کرد و می گفت:" وقتی از بام افتادی سرت به سنگ خورد. از حال رفتی. تمام شب را بالای سرت نشستیم. فردای آن به شهر چاریکار بردمت. اتفاقاً داکتر از جملۀ برادران هم طریقت ما بود و به همین سبب در تداوی ات از دل و جان کوشید. . . "
از آن حادثه سالها سپری شد اما ، خاطرۀ افتادن از بام ، رفتن به شهر ، داکتر و شفاخانه و شهرِ چاریکار در ذهنم باقی ماند . بار ها و بار ها به تنهایی از شهرِ چاریکار دیدن کردم. دیگر نیازی نبود که از گوشۀ چپن پدر محکم بگیرم و به دنبالش بدوم. خودم برای خود کسی شده بودم. شمیم عطر انگیزِ اندیشه های انسانی ، آزادیبخش و مترقی نیز به مشامم رسیده بود. از خود دوستان شخصی و سیاسی داشتم. هر از گاهی که با اندیوال ها روانۀ شهر چاریکار می شدیم ، سرگذشت از بام افتادن ، داکتر و نقل و بوت های پلاستیکی را برای شان قصه می کردم. باری همراه چند تن از دوستان گذرِ مان به شهر چاریکار افتاد. از کنار شفاخانۀ ملکی شهر عبور کردیم. در کنار دروازۀ آن ایستادم و با خود گفتم :" شاید پدرم مرا اینجا آورده بود". در پهلوی دروازۀ شفاخانه رستورانتی باز شده بود. بالای آن لوحه ای نصب کرده بودند. روی لوحه با خط زیبایی نوشته بودند:"دهقان رستورانت ". این نام گذاری برای من یک ابتکار جالب و در عین حال روشنفکرانه به حساب می آمد. یکی از همراهان گفت: " این رستورانت پهلوان آغاشیرین است." با شنیدن نام پهلوان آغاشیرین از جا تکان خوردم. دمِ دروازۀ رستورانت درنگ کردیم تا قد و قامت پهلوان آغا شیرین را ببینم. دیدن او آرزوی همۀ ما بود. زیرا ، به کثرت از طریق کست ها نام او را شنیده بودیم:
ده دشت قلندر خیل
جمع شدند یاغی خیل
 در میان جوانان
صوفی عنایت سرخیل
د مردم چاریکار
 آغا شیرین اس نامدار . . . (تا آخر)
مردم این سرود را "بیت یاغی ها" می نامیدند که ورد زبان خاص و عام شده بود. بازارِ کست فروشی ها گرم بود. هر کسی خوش داشت تا کستی بخرد و داستان "یاغی ها" را بشنود. در آن روزگار نوعی علایق و احترام در وجود مردم نسبت به جوانان یاغی و خراباتی دیده می شد. حسِ مرموزی مرا نیز به سوی یاغی ها می کشانید. آروزی آشنایی ، همنشینی و رفاقت شان را در سر می پروراندم. دلم نمی خواست پهلوان آغاشیرینِ نامدار را نادیده بروم. از همراهان پرسیدم : "پهلوان کدام است؟" جوان خوش هیکلی با آستین های بر زده ، مست و شاد اینسو و آنسو در حرکت بود. یکی از همراهان گفت: " اونه پهلوان." دلم از دیدنش سیر نمی شد. بعد از آن دیدار ، هر زمانی که گذرم به شهر چاریکار می افتاد ، زیارت رویش را فرض خود می دانستم.
باز هم سال ها گذشت. زمان دیگری و شرایط دیگری در کشور حاکم شد. کودتای خونینی زیرِ نامِ انقلاب ثور بر مردم تحمیل گردید. مردم دسته دسته زیرِ تیغِ ستم کیشان خلقی – پرچمی رفتند و زندان ها از اسیران لبریز شد. فعالیت های تدارکاتی یارانِ ما نیز در راستای مقاومت بر ضد کودتا چیانِ خونریز تشدید یافت. رفقای زیادی زندگی عادی شانرا از دست دادند و جبراً به زندگی مخفی روی آوردند. عبدالمجید کلکانی از همان آغازِ کودتای نگبت بارِ ثور می گفت: " این کودتا مانند کودتای سردار داؤد نیست. قتل عام مخالفین سیاسی در سرلوحۀ کارش قرار دارد. نباید دست زیرِ الاشه نشست و زیر تیغ دشمن رفت. . . "
تجمع مخفی شده ها و کمبود پناهگاه در شهر کابل یکی از معضلات اساسی شمرده می شد. فیصله بر آن شد که آنعده رفقای مخفی که زاد گاه و خاستگاه شان شهر کابل نیست ، شهر را ترک بگویند و به محلات شان بروند. یاران ما مصروف تنظیم رفقای "تازه وارد" بودند. در حلقۀ تشکیلاتی ما نیز روی جا بجایی افرادِ جدید سخن می گفتیم که به یکبارگی نام پهلوان آغاشیرین برده شد. شادمانی ام را پنهان کرده نتوانستم. چیزی به واقعیت پیوسته بود که روزگاری در آرزوی دیدنش دمِ دروازۀ رستورانت دهقان می ایستادم. رهنمود عبدالمجید کلکانی به خاطرم آمد که برای ما می گفت:
" شجاع ترین ، با اخلاق ترین و با استعداد ترین ها را درصفِ مبارزۀ انقلابی جذب کنید."
بازی زندگی باز هم دیدارِ پهلوان را نصیبم کرد. ملاقات ما ، در خانۀ زنده یاد سرمعلم حبیب الله اتفاق افتاد. یاران در اتاق کوچکی دور صندلی حلقه زده بودند. پهلوان آغاشیرین و شهید استاد سید قاسم در جمع آنها حضور داشتند. پهلوان سرگرم کتاب خواندن بود. در پهلویش نشستم. این اولین باری بود که پهلوان را در کنارِ خود می دیدم و گرمی رفاقت او را حس می کردم. رفاقتی که دلیل وجودی اش را همباوری ، همرزمی و همراهی تشکیل می داد. این دوستی و همکاری زمینۀ خوبی شد برای آشنایی بیشتر و راه یافتن با خصوصیات فردی و سیاسی پهلوان.
ماه اکتوبر سال ۲۰۱۳ در زیرِ آسمان وطن با پهلوان دیدار کردم. از چاپ کتابِ خاطراتش گفت. وجودم لبریز از خورسندی گردید. زیرا میدانستم که این شخصیت مبارز و سرشناس و سرد و گرم دنیا چشیده هزاران رازِ مهم و ناگفته در سینه دارد. روز های بازگشتم به اروپا ، چند جلد کتاب خاطراتش را برایم هدیه داد. کتاب خاطراتِ پهلوان آغاشیرین زیر عنوان "یک باغ خاطره یک دشت مخاطره" با مقدمۀ زیبایی به قلم شاعر و نویسندۀ متعهد آقای محمد شاه فرهود در۱۸۰ صفحه به زیور چاپ آراسته شده است. کتاب را خواندم و قدم به قدم با خاطرات نویسندۀ آن منزل زدم. من به عنوان همرزم راه او ، و به عنوان شاهد زندۀ پایمردی ها ، فداکاری ها ، رفاقت ها و مردم دوستی های او ، گناه است اگر راجع به شخصیت پهلوان آغاشیرین و خاطراتش چند جمله ای ننویسم. می دانم و می دانید که این قلم نه قدرتِ بازتاب شخصیت این یارِ ارجمند را دارد ، و نه صلاحیت نوشتن نقدی پیرامون کتاب "یک باغ خاطره یک دشت مخاطره"را. از سویی هم ضرور است که حق به حقدار برسد و اندکی پیرامون شخصیت این انسان آزاده و عیار سخنی بگویم. وقتی می بینم و می شنوم که در بازارِ پُر از تقلب و ریاکاری ، هر بی مقداری را "افتخار افغانستان" و "مرد میدان" معرفی می کنند ، شخصیتی چون پهلوان آغاشیرین که از زمرۀ انسان های نامدار ، مبارز و خوشنام این سرزمین است ، هزاران بار سزاوارِ تجلیل و تکریم است. هنگامی که در بازار مکارۀ سیاست ، هر خرمهره ای را مروارید می نامند ، آنانی که عمرِ عزیز شانرا در راهِ دفاع از آزادی ، استقلال ، عزت و شرافت مردم عاشقانه سپری کرده اند ، حق دارند احترام شوند و از مقام والای آنها در حضور شان بزرگداشت به عمل آید.
پهلوان آغاشیرین مردی است عیار. جوانی پهلوان سرشار است از رفاقت های صادقانه ، همنشینی و دوستی با جوانان دلیر ، کاکه ها و عیارانِ دند شمالی. علایق و تماس های او  با جوانان سلحشور و مخالفتش با زور گویان ، ستم پیشه گان و ارباب قدرت ، او را خارِ چشم متنفذین شریر و حکومت های محلی ساخت. از سلطنت تا جمهوری های قلابی ، برای شکستاندن روحیۀ پرخاشگرانۀ او ، و وادار کردنش به تسلیم ، چندین بار به زندان رفته و زیر شکنجه های سخت رنج کشیده است. برای درهم کوبیدن غرور این جوان بیباک و آزاده ، اربابان قدرت بهانه هایی را  از آستین کین بیرون کشیدند و بر او چسپاندند. خوشبختانه این تهمت های نا روا بر دامنِ پاکِ او ننشست. ارتجاعِ فرومایه گمان می کرد که با جعل کاری ها و افترآت می تواند او را از مردمش جدا سازد ، در حالی که معادله به عکس خود مبدل کشت. مفتریان سنگی را که بالا کرده بودند ، روی پای خود شان افتاد و روز تا روز اعتماد و احترام مردم نسبت به آغاشیرین بیشتر شده رفت.
دوران جوانی پهلوان مصادف است با اوج اعتراضات دانشجویان ، متعلمین مکاتب، استادان و سائر گروه های روشنفکری افغانستان. از طرفی ، هنوز در هر گوشۀ افغانستان ده ها انسان به نام کاکه ، خراباتی ، یاغی ، جوانمرد و عیار زندگی می کرد که نام و آوازۀ هرکدام آنها تا دور دست ها رسیده بود. اکثریت اینها آدم های نترس ، پُرشور ، بغاوتگر و ضد رژیم ستم شاهی بودند. هرکس و ناکسی نمی توانست خود را جوانمرد ، کاکه و عیار بنامد. عیاری از خود معیاری داشت و عیاران صفات خوبی از قبیل نترسی ، راز داری ، عدالت خواهی ، طرفداری از مظلومان ، مخالفت با زورگویان ، وفاداری ، سخاوت ، امانت داری و ناموس داری داشتند.
" یکی از ویژگی های آیین عیاری دفاع از مردم فقیر ، مقاومت و پرخاش در برابر هرنوع استبداد بوده و این مبارزه (یاغیگری) علیه سلطنت های خود کامه و دیکتاتور ، مامورین فاسد ، ملاکین ، سود خواران و شاهان در اشکال مختلف عملی شده است." (یک باغ خاطره یک دشت مخاطره – صفحۀ ۷۶).
فرا دستانِ جامعه مایل نیستند در قلمرو صلاحیت و "دولت خداد داد" شان کس دیگری حق بخواهد و سر بالا کند. همه چیز از آن آنهاست و مردم همه می باید چونان گوسپندان سلیم ، مطیع و فرمانبردار عالی جنابان باشند. هر گونه نا رضایتی ، پرخاش، عصیان، اعتراض و مقاومت گناهیست نابخشودنی که سزاوار کیفر پنداشته می شود. از اینرو، روح سرکش آغاشیرین ، شهرت و محبوبیت او چون تیری در قلب اربابان قدرت فرو می رفت. سرانجام او را روانۀ زندان کردند. دست و پایش را در زنجیر و زولانه بستند ، تا مگر روحیه اش را خورد و خمیر کنند. شکنجه های غیر انسانی بر وی تحمیل شد ولی او صبورانه و شجاعانه مقاومت کرد و آه نکشید.
شکنجه گر خوش دارد شکنجه شونده در برابر هر شلاقی که می خورد ، هزار بار استغفار بگوید ، به دست و پای شکنجه گر بوسه زند و مانند بلبل برگناهان کرده و ناکردۀ خویش اعتراف کند. مقاومتِ متهم در زیر شکنجه جسم شکنجه شونده و غرور ساختگی شکنجه گر را می سوزاند. از همین سبب است که شکنجه گر چون کفتارِ مست با دهن کف کرده می غرد و به شکنجه های سخت تری رو می آورد. در حقیقت شکنجه یک آزمایش است ، آزمایشی سخت اما، سرنوشت ساز. آنانی که اعتراف را راهِ نجات می پندارند و مقاومت را بیهودگی ، چه از تداوم شکنجه و بی شیمگی چه از ترس و فریب خوردگی ، دیگر در میان دوستان و همسلکان خویش مقام و ارزشی ندارند. فردی که در زیرِ شکنجه خم شود ، مردم او را "پوده" ، "بگیل" و "قایلی" می نامند.
پهلوان آغا شیرین با مقاومت عیارانه اش تنِ خود و غرور کاذبانۀ شکنجه گران را آتش زد. او در کتاب خاطراتش از شکنجه هایی چون دندۀ برقی ، چوب زدن ، بیدار خوابی وغیره سخن می گوید.
" لگن پر از آب را زیر پایم گذاشتند. دو پاچۀ زولانه را در گردنم انداختند ، آب را در دولچه گرفته بالای آن می ریختند و دندۀ برقی را در آن وصل می کردند."(یک باغ خاطره - صفحۀ ۱۶)
برخورد پهلوان در مقابل نیکی و بدی یکسان نیست. همانگونه که ظلم و درنده خویی شکنجه گران را از یاد نمی برد ، لطف و نیکی شمس الدین افسر قوماندانی را که پنهانی برایش ادویه رسانده بود ، نیز فراموش نمی کند. او در کتاب خاطراتش سپاسمندانه از او نام می برد و حقش را اداء می کند.
وقتی پهلوانِ زولانه پوش وارد ساحۀ محبسِ ولایت پروان می شود ، زندانیان سرتعظیم به او خم می کنند ، زیرا افسانۀ مقاومتش در برابر بیداد گری شکنجه گران تا درون زندان ولایت رسیده بود. او به زودی با زندانیان انس می گیرد و مورد اعتماد آنها واقع می گردد. دسترخوان فقیرانه اش پهن است و غذای خود را با زندنیان بی بضاعت تقسیم می کند. در مقابل ، زندانیان نیز به نوبت او را مهمان می کنند و محرم راز خود می سازند. از میان زندانیان دوستانی می یابد که تا امروز با آنها تماس دارد و دوستی اش را ادامه داده است. طور نمونه با آغا گل مشهور به خواجه سیاران در زندان آشنا می شود که تا کنون هر دوی شان به این دوستی وفادار مانده اند.
"از آن روزی که من با وی آشنا شدم تا کودتای ثور. . .  و تا به امروز به این دوستی وفادار مانده ایم. یادش بخیر!" ( صفحه ۲۴ کتاب نامبرده)
"زمانی که پای صحبت آنها می نشستم ، بیگناهی و سیه روزی آنها را می دیدم و می شنیدم ، درد ، شکنجه و زندانی شدن خودم را فراموش می کردم." صفحۀ ۳۲ کتاب یک باغ خاطره "
او در کتاب خاطراتش قدرت و توطئه گری متنفذین محلی و ساخت و بافت شان را با دستگاه دولت ، در قصۀ زندانی شدن سردار کل با زیبایی خاصی بیان می کند که چگونه سردار به دلیل مخالفتش با یکی از متنفذین شریرِ قریه ، به دوازده سال حبس محکوم شده بود.
پهلوان در کتاب "یک باغ خاطره . . ." شرایط غیر انسانی و طاقت فرسای زندان مرکزی ولایت پروان را به تصویر می کشد. فساد ، رشوه ستانی و ستمگری زندانبانان را محکوم می کند:
" همه را در یک کوتۀ نمناک ، تنگ و تاریک نگهداری می کردند که اکثر زندانیان مبتلاء به امراض سل ، روماتیزم و اسهال های مداوم بودند. " صفحۀ ۲۶ – کتاب یک باغ خاطره)
"برای شش صد زندانی صرف یک نل آب موجود بود که روزِ دو مرتبه صبح و شام برای دو ساعت جاری می شد." (یک باغ خاطره- صفحۀ ۲۷)
مدیر محبس اتاق های مناسب را در بدل پول برای پولدار ها می فروشد و سهم محبوسین بی پول همان بد ترین سلول ها می شود. پهلوان در برابر اینهمه نابرابری ، ظلم و بی عدالتی ساکت نمی ماند، عکس العمل نشان می دهد و دست به اقدام عملی می زند. زندانیان را به حقوق شان آگاه می سازد و آنها را بسیج می نماید. سر انجام این طلسم می شکند  و زندانیان معنای اتفاق و یگانگی را در تجربه در می یابند.
پهلوان آغاشیرین نوزده ماه را در محبس می گذراند. این دوره ، در زندگی او مدرسۀ بزرگی است که فکر او را به شدت تکان می دهد:
" چرا دنیا درین نابرابری و استبداد قرار داشته باشد؟" صفحۀ ۳۲ کتاب موصوف)
" نوزده ماه در زندان رژیم شاهی برایم پربار و پرثمر بود که مرا بیشتر به گوشه های دیگری از واقعیت های تلخ استبداد رژیم و سیاه روزی مردم ما که توسط رژیم استبدادی و مرتجعین کاسه لیس آنها بود ، آشنا ساخت. این تجربه به من آموخت که خود را در وجود انسان های گرسنه ، بی خانه ، توهین شده و بالآخره شکنجه دیده ببینم و در خود سازی شروع نمایم . . . بعد از دشواری ها قدم به قدم به واقعیت ها پی بردم و دانستم که راه خوشبختی و سعادت مردم از ورطۀ آن سیاه روزی ، مبارزه ، استقامت ، پایداری و شرکت فعال در کار های عملی و فکری است." یک باغ خاطره- صفحات ۴۱ و ۴۲)
پس از رهایی از زندان بازهم حکومت محلی او را آرام نمی گذارد. علیه او توطئه می چیند و گروهی از تفنگ داران او را در محاصره می گیرند تا گرفتارش کنند. اینبار از محاصرۀ تفنگچی های حکومتی فرار می کند. او ناچار است بطور مخفی زندگی کند. دروازه های خانه های دوستانش بر رخ او گشوده می شود و او را با رضا و رغبت پناه می دهند. این حالت یک و نیم سال ادامه می یابد. با پیروزی کودتای داوود دوباره به زندگی عادی بر می گردد. هنوز نفس راست نکرده بود که سر و کلۀ میرغضبی به نام میر عبدالرشید پیدا می شود. او که قوماندان امنیۀ ولایت پروان بود ، آشکارا اعلان می کرد :
" من آمده ام تا شاخ جوانان پروان را بشکنم."
این قوماندان سرکوبگر در چهار راه های شهر می ایستاد و عابران را زیر نظر می گرفت. جوانان کاکه ، قوی و خوش اندام را از روی سرک جمع می کرد و ریش و بروت شان را خشکه می تراشید، شف (فش) لنگی جوانان را با قیچی می برید و بعضی ها را بدون موجب به زندان می انداخت و شکنجه می داد.
پهلوان آغاشیرین که یکی از پرآوازه ترین جوانان منطقه بود ، زیر شکنجه های شدید قوماندان قسی القلب - میر عبدالرشید - قرار گرفت. او در مقابل شکنجه های طاقت سوزِ این انسان وحشی چون صخره ای استوار و پابرجا ایستاد .
" زمانی که زیاد فشار می آمد ، آن لحظه گفتار ، کردار و روش عیاری و جوانمردی جلو چشمانم سبز می شد. با خود می گفتم آیا می شود ظالم ها و استبداد پیشه ها به ناحق ترا به زانو در آورند؟ "(یک باغ خاطره – صفحۀ ۴۷ )
"طرز شکنجۀ این فرد ظالم و خود خواه طوری بود که هیچ بوی انسانیت و انسان بودن در وجودش دیده نمی شد. . . . هرکسی که از زیر شکنجه های غیرانسانی وی بر آمده تا به آخرِ حیات معیوب می باشد." ( صفحۀ ۴۸ یک باغ خاطره)
 پهلوان در مقابل هرزه گویی های میر عبدالرشید مبنی بر سوگندش بر اقرار کشیدن از او ، بر زمین زانو نزد و در یک مصاف نابرابر از ایمانِ خود دیوار دفاعی ساخت. همان است که در دلِ شب رو به آسمان نیمه ابری می کند و می بیند که ابر های تکه پاره نمی توانند ماه تابان را برای همیشه بپوشانند.
پس از مدتی از زندان رها می شود و رستورانت دهقان را می گشاید. باز هم کلپ ورزشی و رستورانت او به عنوان سنگری برضد زور گویان و ارتجاع سیاه به کار می رود. دو مرکز برای مقاومت. مانند کافه ها و رستورانت های روشنفکرانه در قرن هژدهم و نزدهم در پاریس ، که روشن فکران پاریس فضای کافه ها و رستورانت ها را به تالار های گفتگو و مبارزه تبدیل کرده بودند. در چاریکار نیز دو نهاد ، به شیوۀ دیگر ، محلِ تجمع متعلمین ، محصلین ، روشنفکران ، جوانان دلیر و خوشنام و مبارزان می شود. بازهم حکومت محلی او را فراموش نکرده است. جاسوسان حقیر او را زیر نظر دارند ، تا بالآخره بر وی هجوم می برند. او می گریزد و دوباره مخفی می شود. دستگاه ستم پیشه ، اقارب و دوستان او را می آزارد. پهلوان مجبور می شود ترک وطن بگوید و راهی کشور ایران شود.
مبارزه و اختفاء برای پهلوان هرگزپایان نمی یابد . با تغییر رژیم ها نوع مبارزه و نوع اختفا تبدیل می گردد.
پس از کودتای بدفرجام ثور ۱۳۵۷ دوباره به وطن برمی گردد. دیری نگذشته بود که دار و دستۀ خلق و پرچم در جای پای اسلاف شان قدم گذاشتند و برای گرفتاری پهلوان سر شانرا به سنگ کوفتند. او با مهارت و چابکی فرار می کند و خود را به خانۀ آته صالح که یک دستفروش فقیر است ، می رساند. وقتی آهنگ بیرون شدن از منزل آته صالح را می کند ، صاحب خانه با محبت و صداقت تمام می گوید:" چهار فرزند دارم قربان سرت."
 این تنها آته صالح نیست که خانه اش مخفی گاه مطمئن پهلوان است ، دوستان زیادی اند که با فداکاری و اخلاص او را جای می دهند و از وی پذیرایی گرم می نمایند.
احترام و پشتیبانی مردم از پهلوان یک احترام آگاهانه و داوطلبانه است. مردم او را عزیز می دارند و می دانند که او سربازِ راستین راه آزادی و رفاه مردمش می باشد. مزدوران روس برای ترساندن مردم و قطع حمایت آنها از پهلوان ، استاد سید محمد حسین یکی از یاران نزدیک او را زندانی می سازند و با اعمال فشار جسمی و روحی از او می خواهند تا محل اختفای پهلوان را نشان دهد. سیدِ فداکار و رفیق دوست ، تن به ذلت نمی دهد و لب نمی گشاید.
حمایت مردم از پهلوان به حدی است که میر احیاء برای او تفنگ چره یی پنج تیرۀ اتومات را به عنوان تحفه می دهد تا در مبارزه برضد رژیم بد نام "خلق " و پرچم از آن کار بگیرد.
پهلوان مردی است انقلابی و مصمم. کسی که در برابر سردارانِ سلطنت و جمهوری سرداری سرخم نکرد ، اینک او ارزش لحظه ها را می داند و با تمام قوت و امکان برضد دولت فاشیستی و مزدورِ به اصطلاح دموکراتیک خلق و باداران روسی اش می رزمد. او می کوشد تا روابط شخصی و دوستانش را بیدار سازد و برای شان پیامِ مقاومت و آزادی را برساند. قدم به قدم و قریه به قریه راه پیمایی را آغاز می کند. هرکجایی که می رسد جوانان و دوستان قدیمی اش به دور او حلقه می زنند و با او پیمان همراهی و همکاری می بندند.
پهلوان در کتاب خاطراتش از نصرالله خان ، دوست دوران زندان دهمزنگش یاد می کند که با فداکاری و علاقۀ فراوان در قریۀ رباط از او پذیرایی کرده بود. آنگاهی که پهلوان آهنگ شهر کابل می کند ، کاکا نصرالله موتر تاکسی طلب می کند تا او را به شهر برساند. پهلوان در کتاب "یک باغ خاطره" آورده است که وقتی از موتر پیاده شدم ، دست به جیب بردم تا کرایۀ موتر را بدهم ، دریور لبخندی زد و گفت: "وظیفۀ من فقط رساندن شما به کابل و اطمینان دادن به کاکا نصرالله می باشد و بس."
در کتاب "یک باغ خاطره " از یاران سیاسی پهلوان نیز یاد شده است. نام هایی چون اخلاص ، ملنگ عمار ، الله محمد (عزیز) ، مجید کلکانی ، پُردل(شاه محمد) ، انجنیرمیرویس فراهی ، گل محمد نیمروزی ، عزیز طغیان ، انجنیر نادرعلی(پویا) ، انجنیر محمد علی ، داکتر فخرالدین ، تیمور ، شفیع ، انیس آزاد ، استاد سید قاسم . . .
رفتن پهلوان در شهر کابل به معنای ختم فعالیت های سیاسی او نیست. او در آنجا با مجید کلکانی و عده ای دیگر از یاران وفاکیش او دیدار می کند. او با شجاعت و حس مسئولیت لستی را که مجید کلکانی برایش سپرده تا آنرا به شهر چاریکار برساند ، می گیرد و راهی چاریکار می شود. در این لست نام چندین تن از روشنفکران ولایت پروان درج است که توسط سازمان جاسوسی "اگسا" نشانی شده تا بعداً گرفتار شان کنند. پهلوان وظیفه دارد تا آنها را از خطری که در پیشرو است، با خبر سازد.
پهلوان در هرحالتی پایبندی به تعهد و رفاقت دارد. وقتی از مسیر راه کابل – پروان می گذرد ، نظرش به قریه ها و قلعه هایی می افتد که از آنها خاطره ها دارد.
" بعد از چند قریه به سرک استالف نزدیک شدیم . چشمانم ناخود آگاه به کوه های غمدار استالف افتاد. دیدن آن دامنۀ زیبا و قلعۀ حاجی قره باغ ، به یاد آشنایی و ملاقاتم با قهرمان افسانوی مجید انداخت." ( صفحۀ ۷۳ یک باغ خاطره)
او که حامل پیام مهمی است ، با لیاقت و نترسی ، شب هنگام پشت دروازه های کسانی می رود که نام شان در لست گرفتاری آمده است. او ضمن رساندن خبر برای آنها اطمینان می دهد که در صورت رو آوردن به زندگی مخفی و نداشتن مخفی گاه ، او حاضر است آنها را کمک رساند.
پهلوان در "یک باغ خاطره" خاطرۀ نخستین دیدارش را با عبدالمجید کلکانی در سال ۱۳۴۵ خورشیدی با زیبایی و صداقت به بیان می گیرد. از همان دم آشنایی اش با مجید زیر تأثیر سخنان اندیشمندانه و جازبۀ شخصیتی او می رود .
" من با شنیدن نام مجید چنان در شگفت شدم که اصلاً نمی دانستم در کجا هستم و چطور حرف می زنم. " (صفحۀ ۷۵ همان کتاب)
" در آن زمان من در دنیای دیگر غرق بودم. تمام فکر و هوشم به طرف کاکه گی ، عیاری و جوانمردی بود. چون در افغانستان سنت جوانمردی و عیاری در طول تاریخ این سرزمین وجود داشت." ( صفحۀ ۷۶ همان کتاب)
"زمانی که با وی آشنا شدم ، آهسته آهسته به عظمت ، بزرگی و شخصیت وی پی بردم. در فکر بودم که با وی بنشینم. وی صحبت نماید و من گوش دهم". یک باغ خاطره- صفحۀ ۷۸)
دیدار با مجید کلکانی دنیای معنوی پهلوان را تسخیر کرد و آنرا دگرگون ساخت. مجید هم انسانی است جوهر شناس که از دریای خروشانِ مردم مروارید دلخواه خود را بر می گزیند . پس از اولین آشنایی نتیجه می گیرد که از پهلوان می تواند انسان نوینی بسازد. همانست که سراغش را می گیرد و تک و تنها وارد خانۀ او می شود. دو کتاب را برای او می دهد و می کوشد پهلوان را در دنیای رنگین سیاست و مبارزۀ انقلابی بکشاند. از آن پس ، پهلوان به گفتۀ خودش به خود سازی رو می آورد ، سروکارش با کتاب است و مطالعه ، چون می داند که بدون عنصر آگاهی راهِ نجات خلق غیر میسر است.
 وقتی پهلوان از مجید نام می برد ، قلمش جز تحسین و حقیقت گویی چیزی نمی نویسد. هنگامی که به فرمان روسهای رهزن و جنایت باند وطنفروش خلق و پرچم مجید تیرباران می شود ، پهلوان سخت اندوهگین است و مرگ او را ضایعۀ جبران ناپذیر می داند. با وجود سوگمندی فراوان ، مرگ مجید را اینگونه به تجلیل می کشد:
" جان باختن در راه آرمان مردم و آزادی ، بزرگتر و ارجمند تر از زنده ماندن در خفت و بردگی است. این چنین مرگ تولدی دیگر است."
 و از شیخ عطار نقل قولی می آورد:
" خاک گورستان را بو کنید مزار راد مردان را از بوی خون بشناسید."
پهلوان آغا شیرین به مثابۀ یک رزمندۀ هوشیار ، مبتکرو دلیر ، در جریان مبارزۀ عملی درخشش ویژه ای داشت. او به مثابۀ یک چریک زبده و کار آگاه مناطق فعالیت خود را به درستی می شناسد. کوچه ها ، پس کوچه ها ، چهار راه ها ، نقاط زیر کنترل دشمن ، دهات و راه های اتصال به شهر ، باغ ها و مزارع ، ساحات پوشیده از جنگل . . . را بلد است. از همه مهمتر واقف است که نیروی اصلی در پیشبرد مبارزه حمایت مردم است. او که مبارزه را در میان مردم و با همکاری و همراهی مردم آغاز کرد، بدین اعتقاد است که بدون حمایت آنها امر مبارزه به جایی نمی رسد. شخصیت محبوبش باعث شد که مردم او را مانند مردمک دیده عزیز بدارند و کلبه های فقیرانه شان پناه گاه مطمئن او باشد. حتی وقتی که شدیداً زیر تعقیب است ، صدای حمایت آنها بلند است.
 " بودن شما برای ما کدام مشکلی نیست. چند روزی نزد ما بمانید. اینجا را مثل خانۀ خود بدانید. . . " صفحۀ ۱۱۳ یک باغ خاطره)
وقتی در یک برخورد مسلحانه زخمی می شود ، خود را به خانۀ حاجی نیاز محمد دهقان می رساند. در چنین موقع حساس و دشوار باز هم به فکر قراری است که با یارانش دارد و به فکر اسلحه خود است که به دست دشمن نیفتد. پهلوان در برابر اصرار حاجی نیاز محمد مبنی بر انتقالش در خانه خود می گوید:
" مرا به منزل خود نبرید . من به حال خود نمی اندیشم. بیشتر به خاطر مصئونیت وی و فامیل وی می اندیشیدم که اگر فردا (لکه های) خون را تعقیب کنند ، مسلما که به منزل حاجی نیاز محمد می رسد." (یک باغ خاطره- صفحۀ ۱۳۹).
پهلوان انسانی است که پاس نیکی و نان و نمک را می شناسد. همکاری کسی از نظرش دور نمی ماند و تا جایی که اجازه دارد نام اشخاصی را که در شرایط سخت او را کمک نموده اند ، در کتاب خاطراتش می آورد. داکترانی که هنگام بیماری او را تداوی کرده اند با سپاسمندی و احترام اسم می برد. از داکتر عثمانی ، داکتر اسد آصفی . . .
پهلوان مردی است که هنوز عادات و ارزش های پسندیدۀ فرهنگ عیاری در خونش جاری است. انسانی است مهذب ، رفیق دوست ، برده بار، نترس و شکیبا. گمان نکنم کسی بگوید که من از زبان پهلوان سخن هرزه شنیده ام.
سال ۲۰۰۸ میلادی برای یک سفر یک ماهه راهی کانادا شدم. پهلوان آغاشیرین از من پذیرایی گرم و رفیقانه کرد. در منزلش نشسته بودیم. هنوز صدایم از پیامگیر تیلفون خانه اش پاک نشده بود. مدت ها پیش برای او زنگ زده بودم. کسی گوشی را بلند نکرده بود. برای او پیامی گذاشتم. پیامگیر تیلفون آوازم را ضبط کرد.علت نگه داشتن آوازم را از همسر گرامی و با وفای او پرسیدم. او در پاسخم گفت" " پهلوان می گوید که من صدای رفیق خوده از بین نمی برم."
از آغاز تا انجامِ کتاب "یک باغ خاطره" سخن از فقراء و مستمندان رفته است. گرایش فکری پهلوان به طبقات محروم جامعه موجب می شود که نام رستوانت خود را نیز از طبقۀ زحمت کش جامعه بر گزیند. در یک کلام، دفاع از فرو دستانِ جامعه بازتاب آن اندیشه هایی است که پهلوان عمیقاً بدان باورمند است و بنمایۀ فکری او را می سازد.
"کودکان با پاهای برهنه و رخسار های خاک آلود معصومانه سرگرم بازی بودند." ( صفحۀ ۱۳ همان کتاب)
"دود غلیظ بر فراز بام های بی نوایان شهر در هوای سرد و خموشی صبحگاهان چرخ می زد. . . .خورشید از پشت کوه ها سربرکشیده و اشعۀ گرمی بخش آن بر تن برهنۀ بی نوایان بوسه می زد." صفحۀ ۱۰ – یک باغ خاطره)
" مردم غریبکار با آمدن شب سیاه بساط فقیرانۀ شانرا از روی سرک نا امیدانه جمع می کردند." (صفحۀ ۱۳ یک باغ خاطره)
پهلوان در کتاب خاطراتش قصۀ جالبی را از زبانِ شهید مجید نقل می کند:
در قلعۀ کرنیلِ زندانِ دهمزنگ عده ای از روشنفکران زندانی بودند. کارِ روزانه از قبیل پخت و پز و پاک کاری اتاق وغیره ، را یک یک نفر به نوبت انجام می دادند. روزی یکی از هم سلول ها مسئولیت پختن غذا را بر عهده داشت. در اثر کم توجهی در شستن دال ، ریگی در بین دال باقی مانده و داخل دیگ شده بود. هنگام صرف غذا ، این ریگ زیر دندان یکی از رفقا می رود. وقتی ریگ زیر دندان او می آید ، خشمگین می شود ، گپ به مشاجره ، جر و بحث سیاسی ، دعوا و سرانجام جدایی و انشعاب می رسد.
سنتِ مسلط بر جامعه موجب می گردد که زنان در محضر مردانِ نا محرم حضور نیابند. ولی ، قضیه در موردِ پهلوان تا حدودی فرق می کند.  بسا اوقات زن های مهربان رفقا و دوستانش از او روی نمی گیرند و با او مانند برادر و فرزند رفتار می کنند. این سنت شکنی بخاطر آن اعتمادی است که همه او را به صفت یک مردِ با ناموس ، با عزت ، شریف و با  اخلاق می شناسند.
سال روان من و پهلوان و چند تن از دوستان دیگر ، به قریۀ رباط ولایت پروان رفتیم. به زودی مهمانخانۀ دوست پُر از آدم شد. جوانان با علاقمندی به سوی پهلوان می نگریستند و به حرف های او گوش می دادند. اینها فقط نام و شهرتِ نیکِ پهلوان را از زبان موی سفیدان شنیده بودند. من متوجه شدم که عده ای "تخت پیشانی" او را بوسه می زدند. بوسه زدن بر پیشانی کسی نشانۀ یک نوع احترام روحانی نسبت به او شمرده می شود.
" چشمانم را باز کردم . نظرم به چشمان مردِ بلند قامت آراسته و خوش ضمیر . . . افتاد که پیشانی ام را بوسه دارد ، بعداً بی هوش شدم . زمانی که دوباره به هوش آمدم ، چشمانم به چهرۀ نورانی پدر . . . با ریش ماش و برنج ، مادر بزرگوارش و برادر جوان وی که در شهامت و مردانگی بی نظیر بود ، افتاد. مادر بزرگوارش در یک دست اش چادر داکۀ سفید را عوض بنداژ آورده ، و هر چهار انسان مهربان مانند یک تیم جراح ایستاده . . . در دست مادر بزرگوار شان چادر داکۀ سفید بود . " (یک باغ خاطره- صفحۀ ۱۳۹)
" . . . برای خانمش گفت که به تندور(تنور) خانه برو و شیر و روغن تیار کن. . . . چون هوا سرد بود ، فوراً خانم . . . در یک منقل دندانه های تاک را آتش کرده بود ، پیش رویم گذاشت . . . پس از چند دقیقه دو باره در را باز کرده داخل اتاق شد و دسترخوان پشمی را که از پشم بز بافته شده بود  روی گلیم آقچه ای گسترد و قرص های نان تندوری را همراه دیگچه شیر و روغن آماده کرد." ( صفحۀ ۱۴۲ یک باغ خاطره)
پهلوان کسی است که آگاهانه و عاشقانه در کنار عبدالمجید کلکانی و یارانش ایستاد و در راه پیشبردِ امر مبارزۀ عدالتخواهانه و انقلابی با او همراهی و همرزمی کرد. از آزادی ، استقلال ، شرافت انسان و فقیر ترین طبقات جامعه به دفاع برخاست و به صفت یک سامایی شایسته و استوار هیچگاهی در برابر ستم پیشگان سر خم نکرد. قامت او هنوز مانند سپیدار بلند و ایستاده است.
اوضاع نابسان وطن و بیماری ای که دامنگیرش شده بود ، پهلوان را مجبور به ترک وطنش نمود. او از دوری وطن زجر می کشد و به حالت زارِ افغانستان مویه سر می دهد.
" . . . مرا قهراً و جبراً از سنگر های داغ مبارزه و مقاومت دور ساخت و در دور دست های خاموش پرتاب نمود.. . . امید وار هستم که این خاموشی و کرختی غم انگیز از تمام عرصه های زندگی مردم عزیز مان رخت بربندد. آزادی ، نان و عدالت بر کشور مستقر گردد، تا بار دگر پرستوهای مهاجر و زخمی های تبعیدی در آسمان میهن به پرواز آیند." ( یک باغ خاطره – صفحۀ ۱۸۰)
برای آغا شیرین ، این پهلوانِ میدان های رزم ، مقاومت و عیاری سلامتی و عمر دراز آرزو می کنم و برای حسنِ ختام این نبشته ، دو پارچه شعر او را می آورم:
مغزهای یخ زده

فکر می کنم
ارتفاع زمان از حرکت انسانی ایستاده است
در انجماد فصل سرد
آسمان از خنده
هوا از روشنی مانده است
حنجرۀ زمین یخبندان است
نگاه کن
سکون سالیست به گردن خمیدۀ شهر
سکون جامه ایست که تن هلهله را پُت میکند
عقابان رفتند
شقایق خدا حافظ گفتند
درختان برهنگی را گریستند
آدم های برفی
با مغز های یخزده
ازخونِ کاجها بر کله های پوچ خویش تاج نهادند

هیهات
هیهات
(ابر های استعاری مسکوت اند – مجموعۀ اشعار آغاشیرین)

باور

فریاد و خاموشی در دشت های فاجعه با هم میآمیزند
تیر و آتش درکوه پایه های بلند
فریب اهریمن
چنان صدا دار و هولناک است
که از در و پنجرۀ بسته نیز به آسانی میگذرد
از ترس
عشق را در زنجیرۀ شب بستند
برترانه و نجابت خطوط چلیپا زدند
بی آنکه ندانند
پایان شب سیاه سپید است
(مجموعۀ  اشعار -" ابر های استعاری مسکوتند")


نسیم رهرو – ۲۱ دیسمبر ۲۰۱۳ / ۳۰ قوس(شب یلدا) ۱۳۹۲

یلدا . کامل انصاری



کامل انصاری
 یلـــدا

 شب خانه و خانواده
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند
                                                           (منوچهری دامغانی )









یـلـــدا شب زایش نور و روشنایی
یـلـدا شب اول چــله ی زمستان
یـلـدا  دراز ترین شب  سال
یـلـدا تاریک ترین شب
یـلـدا  یک پدیده ء سنتی و طبیعتی
یـلـدا  بروزن فردا شب عاشقان و دلباخته گان
یـلـدا شب نحس و نا مبارک
یـلـدا شبی که سردی زمستان می آغازد
یـلـدا شب خانه و خانواده
یـلـدا شب  زایش و تـولـد
یـلـدا شب قصه و مایده
یـلـدا شب رنج و محنت است
    یـلـدا آغازگر آسایش و خواب و آرامش

یـلـدا بروزن فردا، شب درازدامنی است که آفتاب به بـرج جدی تحویل می کند . وقتی که  فصل پاییز با آخرمی رسد ، اول جدی نخستین روز زمستان است که شب یلدا با تاریکی چهارده ساعته خود می آغازد .
ازدور دور تاریخ ، نیاکان ما فصل های سال را نظر به وضعیت آب و هوا ، درازی و کوتاهی ، سردی و گرمی ، بـری و بحری جشن می گرفتند تا مراسم « شکرگزاری  » فصل ها را ازطبعیت و خالق طبعیت داشته باشند .
فصل اول سال که با نوروز می آغازد ، با مراسم خاصی درمیان عامه با گرمجوشی برپا میگردد . بعد ها شاهان و سلاطین  نیز دراین مراسم اشتراک میکردند . دراین فصل که تمامی عناصرطبعیت ازانسان تا حیوان ،ازهوا تا زمین، ازخاک تا باد ، ازسبزه و گیاه تا خزنده گزنده همه جان می گرفتند . سرسال نو عجیب هنگامه  ای دارد !  دراین وقت تمام عالم و آدم به یک جهش و زایش و جنبینده گی هستند . سبزه ازدل خاک بدرمیشود ، انسان به کارو فعالیت برزوی زمین می جـقـد ، پرنده  های مهاجر می کوچند ، حیوانات بارورمیشوند و بالاخره یک فعالیت عمومی درسراسرکره ء ارض نمایان میگردد .
درفصل تابستان که کمترارجشن تابستانی یاد شده نیزیک حالت خوشحالی بروز میکند و همه چیز به بخته گی میرسد . سردرختی و زیردرختی به قوام می آید که دراین گـرمای تابستان یک شوردیگری درمدارطبعیت بوجود می آید .
فصل خزان یا پاییز موسمی است برگ ریزان . دراین فصل آدم ها و حتی حیوانات آماده گی دارند تا تمام فـرآورده های تابستانی را جمع بندی کنند و یک قسمت آنرا برای فصل سردی زمستان بشکل آذوقه تهیه دیده میشد . .
چون حاصلات را جمع آوری میکردند یک نوع فرحت و خوشی دست میداد . این موسم سال را نیزجشن میگرفتند و هرمنطقه با فرآورده ها و آذوقه های خویش یک محل معین جمع شده مراسم شکرگزاری را بجا میکردند . در میان نیاکان ما این مراسم بسیار ساده بود که بعد ها شاهان و سلاطین نیز دراین محافل سهم میگرفتند و با هـدایا و تحفه ها با خنچه های زرین و نقره یین آراسته میشد و پیشکش شاهان میگردید .
جشن پاییزی را « جشن مـهـرگان » نام کرده اند . زیرا که جشن مهرگان  ازکلمه « مـهر» می آغازد  مهر به معنی نور ، خورشید و خدای روشنایی باشد .  جشن مهرگان پس از جشن نوروز بزرگـترین جشن سال است  که از۱۶ تا ۲۱ مهر ماه ادامه دارد . جشن مهرگان با وسعت گسترده درحوزه قلمرو آریانای بزرگ برگزار میشد . سروده منوچهری دامغانی شاعرسده پنجم هجری  گفته های مانرا صادق است .

برخیزآن ای جاریه پرکن قـدح دربادیه
آراسته کن مجلسی ، ازبلخ تا ارمـــنیـیه
          آمــد خجسته مهرگان جشن بزرگ خسروان
          نارنج و نــار و اقـــحوان  آورد ازهـر ناحیه
درپیرامون جشن نوروز و جشن مهرگان حرف های ناگفته بسیار است که دراین بحث نه گنجد. . چون نوشته درباره شب یـلـدا است میرویم  به سراغ فرهنگ ها :
یلدا بروزن فردا شب اول زمستان و شب آخر پاییز است که اول جدی و آخر قوس باشد . یلدا درازترین شب هاست .  درآن شب و یا نزدیک برآن شب ، آفتاب به برج جدی تحویل میکند . آن شب را گفته اند که بسیاریک شب شوم ، نحس و نا مبارک باشد . برخی را باوربرآنست که شب یلدا یازدهم جدی و نام یکی ازملازمان عیسی علیه السلام بوده است .  (۱)
یـلـدا کلمه سریانی می باشد که معنی میلاد و وقت ولادت باشد . زمان ولادت حضرت عیسی(ع)
را گویند . درزبان فارسی یلدا شبی را میگویند که  ازآن شب درازترنباشد ، و آن شب آخرپاییز . یعنی شب اول زمستان است . شب اول دی ماه که شب اول چله ء زمستان و درازترین شب ها که قریب چهارده ساعت میباشد . (۲)
فرهنگ جهانگیری هم این شب را درازترین شب سال میداند . و یلدا شبی باشد که درآن شب تحویل آفتاب دربرج جدی است .
تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف است
تو شمع فـــروزنده و گــیتی شب یـلـدا
( امیرمــعـزی )
شب محنت من ز امداد فکرت
درازی شب های یلدا گـرفـته
                                                             (انوری ابیوردی )
چون حلقه ربایند به نیزه تو به نیزه
خال اررخ  زنــگی بزدایی شب یلدا
(عنصری بلخی )(۳)
          دیدمش خرم و خندان قدح باده بدست                وندر آن آیینه صد گونه تماشاه میکرد
           گفتمش سلسله ء زلف بتان ازپی چیست             گفت حافظ گله یی ازشب یلدا میکرد
یـلـدا یعنی نماد جمع شدن خانواده دراین شب . یا بزبان دیگرمیتوان این شب را شب خانه و خانواده نامید . زیرا دیگرجشن های فصل سال همه جشن های عامه بوده که بعد ها سلاطین و درباریان درآن اشتراک کردند . اما شب یـلـدا یا نخستین شب چله زمستان بدورخانواده چرخ میخورد .یـلـدا درروند تاریخ نظربه محیط جغرافیایی و فرآورده های تولیدی فرق میکند . درهزاره های پیش « یلدا » سمبول تولد نورو روشنایی بوده است که آنرا به زردشتیان و آیین آن نسبت داده اند. اهورا مزدا درهنگامیکه براهریمن تسلط یافت و پیروزشد ، سروده ها و اوراد آیین زردشتی به نیایش درمی آمــد و اهریمن پلشت خوی که نماد تاریکی و تاریک اندیشی بود دراین شب به پایان میرسید و نحست او نیز ازمیان برمیخاست . زردشتیان درجواراجاق خانواده گی دورهم می نشستند و سروده های شانرا میخواندند و آتش می افروختند تا شب دیجور یلدا را به پایان برسانند .  به باورزردشتیان خورشید مهرگسترکه سمبول آشتی و صلح پسندی است نمودارمیشد . قبلاُ تذکررفت که یلدا به معنی « تولد  یا ولادت » می باشد . مراد ازآن زایش نورو روشنایی در سراسرنیم قاره شمالی بوده است . میلاد خورشید زمانی صورت میگرفت که سرآغاز سردی زمستان بود . البیرونی دانشمند سده پنجم هجری از یلدا بنام  « میلاد اکبر » یاد کرده است .
شب یـلـداکه تولد را تداعی میکرد به آیین عیسوی شب تولد حضرت عیسی ثـبـت گردید و هم برخی را باوربرآنست که یلدا نام  یکی ازبالکه های حضرت عیسی بوده باشد.
درکشورهای پارس ، خراسان و ماوراء النهرشب یلدا با مراسم ویژه یی تجلیل میشود که دراین شب خانواده ها با هم جمع میشوند و تا صبحگاهان  درآن شب دراز دامن می نشینند و با خوردن میوه های خشک زمستانی همچون :کشمش ، سنـجید ، جلغوزه ، مییز ، بادام ، پسته و چارمغز سفره ی یـلـدا را رنگین میساختند .  این مراسم مانند مهرگان و جشن سده عام نبوده ، بلکه مخصوص هرخانواده بود که با هم  « شب نشینی » میکردند  وازخوراکه ها نوش جان میداشتند
البته این شب نشینی درفضای گرم و با دلهای گرم صورت میگرفت . ازگذشته های دورکه  درمیان اطاق خانواده آتش برمی افروختند همه خرد و بزرگ دورآتش جمع میشدند . بعد ها که تمدن شهری بروزکرد گرمای شب یـلدا و دیگر شب های چله زمستان توسط تابه خانه ها گرم میشد . درکشورما صندلی رواج پیدا کرد که تمام اعضاء خانواده دورصندلی می نشستند و روی صندلی ازاین میوه ها جمع میگردید و خانواده با شوروشعف این شب را استفبال میکردند و درآن شب دخترهای خانه با داریه وچنگ و چک چک شب را تجلیل می نمودند .سفره چله زمستانی ، برعلاوه خشک باب ، میوه های تازه نیزکه پس از فصل پاییز پابرجا  بود  تهیه میگردید مانند انار، به ، ناک تیرماهی ، خربوزه ارکانی ، انگور طایفی و تربوز که خاصه شب یلدا بود نوش جان میشد . (۴)
درحقیقت این شب که طویل ترین شب هاست ( چهارده ساعت )، شب خانه تکانی کینه ها و آز ها بوده است که با درخشیدن نورو روشنایی، خانواده ها درفضای مهرگستری با هم شب را به پایان می رسانیدند .
درشب اول زمستان خانواده ها که میزبان یـلـدا بودند از مهمان درازدامن سخت پذیرایی میکردند  که  برعلاوه خوراکه های مختلف و لذت بردن ازمهمان ، درشب نیشیی شان قصه خوانی و قصه گویی و لطیفه پرانی نیزمروج بود . رسم و آیین کتابخوانی نماد دیگر این شب است که دردوره های اسلامی ، خانواده ها با خواندن شاهنامه ها ، داستان های هزارو یک شب  و دیگر منظومه های حماسی و یا عشقی مبادرت میورزیدند . خانواده های کم سواد با قصه افسانه آمیز کتب ورقه و گلشاه و نجمان شیرازی بسنده میکردند . خوردن ، خوشی کردن ، گرمجوشی خانواده ها ، قصه خوانی ها و زدودن کینه ها همه ره آورد یک باروری و تولد دیگر و آغاز خوشی ها درفضای پرازمیمنت و نیک اندیشی بود که درشب یلدا تجلیل بعمل می آمـد ..
اوستا کتابیست کهن و دیرپا که کلمه « سرد » به فتح اول و دوم بکاررفته است . این کلمه درعربی و فارسی به همان شکل باقیمانده که با سکون ری تلفظ میگردد . سرد به معنی آغازین فصل زمستان است . درفصل سرمای زمستان آهـورامزدا برآهـریمن پلشت خوی فایق میگردد.
طوریکه گفته شد نیاکان ما هرفصل سال را جشن میگرفتند که درگذشته ها جشن تابستانی هم موجود بوده که درنیمه سال که اول تابستان بود جشنی بنام « مــید شمه » با مراسم و گرمی تابستان رونق میگرفت .  « ســــنه » به معنی سال که درعربی معرب « شــمه » میباشد .
باید یاد آورشد که « جشن تابستانی » درهیچ یادمانده فرهنگی و یا تاریخی سراغ نمیشود، اما اوستا این کلمه را استعمال میکند که آغاز سال شمه ازکوتاه ترین روزهای سال ، یعنی روز اول زمستان بوده ودرنیمه سال که اول تابستان است جشنی بنام « مید شمه » یا جشن نیمه سال و یا
 « جشن تابستانی »  برپا میگردید .
 نیمه دیگرسال که چله زمستان باشد ، جشنی برپا میشد بنام«  مـید یاره » یا جشن نیمه سالی که ما امروز بنام « شب یلدا »  ازآن تجلیل میداریم . چون«  یاره » به معنی « سال » میباشد که با کلمه « اییر » انگلیسی و آلمانی همخوانی داشته است که بدین صورت  « مید یاره »  معنی نیم سال را تداعی میکند .مید شمه و مید یاره دو انقلاب تابستانی و زمستانی بوده است .  (۵)
یـلـدا را شب عاشقان و دلباخته گان نامیده اند . این چه رمزی بین شب یلدا و عاشق و معشوق نهفته است ؟ تصوربرآنست که عاشق و معشوق کوشش دارند تا دراین شب درازکه سمبول نورو روشنایی هست و هم شب درازی است که اگر باهم یکجا شوند ازهمیدیگربهره ورشوند . یا بزبان دیگر ایشان میتوانند دراین شب بیشتر باهم به وصال برسند .
گفتمش سلسله زلف بتان ازپی چیست
گـفت حافظ گـــله ای ازشب یـلـدا دارم
بـناءُ طویل بودن شب عاشقان نیک و مبارک است . «  شب عاشقان بیدل چه شب درازباشد » دراین شب که دوهفت ساعت را سپری میکند ، برای عاشق و معشوق بسنده نبوده است و میخواهند بازهم شب درازی داشته باشند و چیزی که باعث خلال اوقات شان میشود ، مرغ سحر است و یا آذان موءذن که هردو باعث دوری وصال می گردند .
« مرغ سحرتو گم شوی ، یاربدین بهانه رفت »
شب یـلـدا را نا مبارک و نا میمون خوانند . این مسله شاید هم درست نباشد .چون شب همیشه تاریک است ، بشکل یک هیولا درآمـده که ترس و وحشت خلق میکند. چون شب نماد سیاهی و سمبول وحشت آفرینی است که شاید بجا نبوده باشد. زیرا شب هست که روزخلق میشود . پس ازهرتاریکی یک روشنایی موجود می باشد . این تضاد درمیان تمام عناصرطبعیتی بشکل مداوم پذیرفته شده است . همانگونه که ما جنبنده گان روی زمین به استراحت و آرامش ضرورت داریم که مراد ازشب است . فصل های سال نیزپس ازکارو فعالیت و چرخش شان به استراحت احساس میدارند . شب های زمستان و یا فصل زمستان درحقیقت فصل خواب و آرامش می باشد برای طبیعت . شب یـلـدا آغازگر این آرامش برای انسان ها بوده است .
همچنان ازطرف شب برخی ازجنبنده گان و زنده جان هایی که درایام روز خوابیده اند ، درشب برمی خیزند و درجستجوی قوت و لایقوت شان درحرکت میشوند . حرکات این نوع زنده جان ها است که درشب ترس و دلهره  بارمی آورد .
پس می توان با جرﺃت بیان کرد که هرفصل سان، هـرذیروح ، هرعنصرطبعیت، هرموجود 
بحری و بری همه بیک حکمتی و معنایی خلق شده اند. این همه پدیده ها با هم جمع شده و مشتاقانه با یکدیگر پیوند نا گسستنی دارند  درپهنای طبعیت و درفضای لایتناهی و یا به سخن دیگر ازکف خاک تا عرش معلی همه دارنده رمـزو رازحکمتی هستند . دراین باره سروده ی ازالکسندرپوپ فیلسوف معاصرانگلیس می آوریم :

پهنه طبیعت جـز هـنرنیست که بردیده گان تو نا پیداست
زنده گی مجموعه ء فرصت هاست که تو رهـگذار آنرا نمی دانی
نا هـمآهـنگی ها همه موزونند ، اما تو به خطا می پنداری
شـــرهای جـزیی خیر های کلی اند
یک حقیقت مسلم است
هـرچه هست درست و بجاست






یادداشت ها درباره شب یلدا :

۱ــ    برهان قاطع ابن خلف تبریزی صفحه ۱۲۳۸ براساس نسخه موءرخه ۱۰۶۳ هجری قمری بقلم محمد عباسی ــ موسسه مطبوعاتی فریدون .
۲ــ     فرخمگ معین جلد ۴ صفحه ۵۲۷۰ چاپ تهران سال ۱۳۷۱ ــــ فرهنگ عمید جلد دوم صفحه دوهزار چاپ ششم  موسسه انتشارات امیرکبیر سال  ۱۳۶۴
۳ــ   فرهنگ جهانگیری جلد دوم صفحه ۱۶۷۵  ــ ویراسته دکتررحیم عفیفی
۴ــ     خربوزه ارکانی و انگور طایفی میوه های زمستانی اند . خربوزه ارکانی ( ترکمنی ) درنواحی شمال کشورمانند اندخوی و شبرغان تولید میشود این نوع خربوزه پوست بسیارضخیم و درشت دارد و مغزآن نیز لک است که بسیارشیرین می باشد. انگورطایفی طوریکه ازنام آن پیداست احتمالاُ  تخم آن ازطایف کشوریـمـن به خراسان آورده شده باشد . این نوع انگورمعمولاُ درتاکوی ها و زیرخانه های سرد برای خوراک زمستان نگهداری میشود .
۵ــ     دراین باره بنگرید به کتاب سالماری درایران ــ نوشته اصلان غفاری چاپ دوم سال ۱۳۷۹  شهر تکساس ، ایالات متحده امریکا صفحه های ۹  و  ۱۰  .

( کامل انصاری ـ- بیست و یکم دسممبرمطابق شب یلدا سال ۲۰۱۳ میلادی )


MONTAG, 30. DEZEMBER 2013

ارگ جبل السراج. شاه محمود محمود

Shah Mahmood Mahmoodشاه محمود محمود

ارگ جبل السراج

وجه تسمیه    

 
۱۰۶ سال قبل زمانیکه فابریکهء برق ولسوالی جبل السراج ازطرف امیرحبیب الله افتتاح میگردید ایشان ابتدا نظری به ساختمان جغرافیای این منطقه افگنده وآنرا کوهستانی توصیف کرده ، چنانچه این وادی سرسبزازسه جناح نزدیک به کوه های پر بار محصور بوده است با افتتاح این بنا دکمهء فابریکهء مذکور را فشار داده ، نوریکه از آن متجلی گردید با ادغام نوربر اصطلاح کوه های همجوار ازواژۀ عربی که درآن زمان متداول بود استفاده کرده نام این وادی کوچک سرسبز راکه دریای خروشان سالنگ ازمیان آن عبورمینماید ، جبل السراج یا کوه نور نامید .
شهر قدیمی پروان (نام کنونی آن : جبل السراج ) در نزدیکی ملتقای رود غوربند و پنجشیر بوده است . پروان ممکن است که محل باستانی اسکندریة قفقازِ روزگار اسکندر یا اسکندریه ـ کاپیسا باشد. اسکندریه ـ کاپیسا در مسیر یکی از مهمترین جاده های هندوکش قرار داشت            
نام پروان در منابع جغرافیایی قرون اولیة اسلامی ، «فَروان » و «بروان » ضبط شده است . ظاهراً نخستین بار یعقوبی در قرن سوم از شهر پروان (با ضبط بَرْوان ) نام برده است . به نوشتة وی ، شهر پروان و شهرهای نزدیک آن ، از جمله «بَنجَهار» و «غُوروَند»، را مسلمانان به فرماندهی فضل بن یحیی بن خالد برمکی (147ـ193) در 176 گشودند . اصطخری در نیمة اول قرن چهارم ، در ذکر اقلیم خراسان و نواحی بلخ ، به شهر «فروان » در «عملِ» بامیان در نزدیکی شهرهای غزنه و بنجهیر اشاره کرده است . به نوشتة او فاصلة فروان تا عسکر بنجهیر در شمال کابل دو مرحله است و رود بنجهیر پس از عبور از جاربایه به فروان می رسد در همین قرن ، مؤلف حدودالعالم (ص۳۹۳) دربارة نعمت و بازرگانی پروان مطالبی ذکر کرده و پروان را درِ هندوستان دانسته است . مقدسی در اواخر قرن چهارم ، هردو ضبط «بروان » و «فروان » را به کار برده و آن را دورافتاده ترین شهر بزرگ ] ناحیة بامیان [ و دارای مسجد جامعی بارونق ذکر کرده است    
پروان محل استخراج نقرة درة پنجشیر بود و حاکمان غزنوی در آنجا سکه هایی ضرب کرده بودند . در اوایل قرن هفتم ، پروان سرحد بامیان بود و در 618/1221 که جلال الدین منکبرنی ، تولی خان (پسر چنگیز و از سرداران او) را در پروان شکست داد، اهمیت یافت بارتولد این نبرد را در یک فرسخی پروان ذکر کرده و آن را «بزرگترین ناکامی مغولان » خوانده است در این قرن ، یاقوت حموی از «شهرک فروان » در نزدیکی غزنه و زکریا قزوینی از «ناحیة بروان » و دره ای در آنجا یاد کرده اند.   
پروان به دلیل قرار گرفتن در مسیر تجاری افغانستان ـ هند، محل رفت وآمد و استقرار بازرگانان بوده است . این محل میدان اولین جنگ انگلیسیهاـ افغانها در 1256/1840 بود و ظاهراً از قرارگاه جنگی در آنجا اثری نمانده است ممکن است پروان دیگری در قسمت علیای وادی لَوْگَر، بین غزنی و بامیان ، باشد که ظاهراً متفاوت با پروان واقع در شمال شرقی شهر چاریکار است ( حدودالعالم ، حواشی مینورسکی ، ص 191).
در دورة حکومت حبیب الله خان افغان ملقب به «سراج الملة والدین » (1319ـ1337 هـ ق) با احداث حصار مستحکمی معروف به ارگ جبل السراج در کنار رود جبل السراج ، نام قدیمی شهر پروان به جبل السراج تغییر یافت 
شهر جدید جبل السراج نزدیکِ فروان قدیم در حدود َ15 ْ69 طول شرقی و َ7 ْ35 عرض شمالی در کنار رود پنجشیر نزدیک ملتقای رود غوربند قرار دارد برخی محل شهر جبل السراج را همان پروان دانسته اند در 1315 ش /1937 با احداث کارخانة پارچه بافی جبل السراج ، تاریخ جدید منطقه آغاز شد . در منازعات اخیر افغانستان ، جبل السراج و چاریکار دو شهر مهم در مسیر راه سراسری سالنگ که کابل را به آسیای مرکزی متصل می کند و نیز فرودگاه بگرام (در نزدیکی آنها) تأثیر بسیاری داشته اند.( اسلامیک انسایکلوپیدیا ذیل پروان)
ساختمان ارگ جبل السراج که در سال ۱۹۰۵ کار آن آغاز گردید در سال ۱۹۰۷میلادی در زمان حکومت امیر حبیب الله خان ساخته شده است بنام “سراج الامصار” یاد می شد و تا زمان حکومت امان الله خان به عنوان مقر شاهى از آن استفاده می گردید.    
امان الله خان در اواخر سال ۱۲۹۷ هجری شمسی به قدرت رسید.      
ساختمان تاريخى ارگ جبل السراج که در مرکز ولسوالى جبل السراج پروان موقعيت دارد، در دوران جنگ هاى حدود سه دهه اخير تخريب شده است . تلاش برای بازسازی آن جریان دارد .



Foto

Foto

Foto

DONNERSTAG, 26. DEZEMBER 2013

پیرامون خاطرات سیاسی جنرال عبدالقادر . . . قسمت هشتم.




نصيرمهرين
m.nasir@web.de

پیرامون
         " خاطرات سیاسی جنرال عبدالقادر
                                   در گفت وگو با
                                               دکتور پرویز آرزو "
               
                 بررسی کودتای ثور درخاطرات عبدالقادر
 
قسمت هشتم
                            خواجه رواش

" ای پدر لعنت ها! ای بی ناموس ها! اگر انقلاب این است، بر پدر انقلاب لعنت! کی به شما امر کشتن داده ؟ "
                        ( عبدالقادر)


آری، می توان گفت: کودتای ثور که عبدالقادر برای به پیروزی رسیدن اش، تپ وتلاش بسیارنمود، چنان پدرلعنتی، پدرخوارگی وفرزند خوری را داشت. درحالی که پدران قاتلان، بی خبرازاعمال جفا آمیز فرزندان خویش،در پرورش سیاسی فرزندان خویش نیزسهیم نبوده اند. پس سزاوار لعنت فرستادن نیستند. باید پرورش دهندگان دیگری را شناخت . . .

         
در برگهای پیشین، جلوه های نخستین خونریزی های کودتا چیان هفتم ثور( " مرحلۀ اول انقلاب ثور" )، را از قصر ریاست جمهوری ( ارگ )، وزیر دفاع و چند تن از مامورین وزارت داخله نوشتیم. اعدام های آن روز درخواجه رواش یا یکی از مراکزی که برای کودتای ثور بسیار مهم بود، نیز شایان توجه بسیار است.
آغازغم آمیز مصیبت برای تعدادی از افسران نیروی هوایی خواجه رواش و میدان هوایی بگرام را زمانی می توانیم درنظر آوریم که نیروی تانک تحت قوماندۀ اسلم وطنجار؛به بن بست رسید و اسدالله سروری پیهم به عبدالقادر فحش می داد، که از نیروی هوایی وبمباردمان ها استفاده شود.
 در آن جریان اگر کودتا چیان در فکر موفقیت خویش بودند؛ آن عده از نظامیانی که صبح ها روانۀ وظیفه می شدند، وبا کودتا چیان پیوندی نداشتند، وظیفۀ خویش را پاسداری از آن چه به آن سوگند خورده بودند، پیشه می نمودند. آنانی که به عنوان نیروی محافظ ویا آمر محافظ آن جا مسؤول بودند، جز محافظت قطعه ، ومخالفت با افرادی که در خفا تصمیم گرفتن قدرت را نموده بودند، راه دیگری نداشته اند تا درپیش گیرند. ازهمان روی، نخستین مقابلۀ مسلح در دروازۀ ورودی خواجه رواش، علیه گلاب زوی و سروری رخ داده است که به آن جا حمله نموده بودند. و در همان جا است که خون نخستین محافظین ریخته است. در ادامۀ زد و خورد ها، هنگامی که جنرال قادر تصمیم به فرار از خواجه رواش گرفت وسعی نمود به وسیلۀ هلیکوپتری به سوی بگرام برود، خونریزی بیگناهان بیشتر شد. وی از نخستین حملۀ شخصی خویش بر عسکر بیچاره یی یاد می کند که گویا شفراصلی کودتا چیان را نیز داشت. همچنان می گوید که با فیر آتش تانکی ، کلۀ قاسم، مدیر استخبارات خواجه رواش به هوا رفت(1). اکنون روایت وگونۀ تصویر وانگیزۀ عبدالقادر را می گذاریم واز دومنبع با روایت متفاوت با وی مدد می جوئیم.
منبع نخستین جناب ش. میرزایی است. وی به دلیل خویشاوندی با شادروان خانجان "مقبل" آمر محافطت خواجه رواش، درحالی که شناسایی بیشتری پیرامون او داشت، پس از تحقیق در بارۀ جزییات برخورد ها در خواجه رواش به رد سخنان عبدالقادر  پرداخته است. مزیت دیگر کار میرزایی در این نیز است که بُعد فرهنگی وشاعری از زند گی شادوران مقبل را معرفی می کند.
منبع دوم، نوشتۀ جناب فرهاد لبیب، از افسران نیروی هوایی ونویسنده است. نگارنده به منظورداشتن آگاهی بیشترازبرخوردها وخونریزی ها در خواجه رواش، ترجیح دادم،بخش هایی از این دومنبع را بیاورم. شایان یادآوری است که برگرفتۀ من از فراوردۀ جناب فرهاد لبیب، از عنوانی است که مشخص در بارۀ خواجه رواش اختصاص داده است. اصل تحقیق ایشان هنوز صورت انتشار ندیده است. برای دسترسی به جزییات برخوردها درخواجه رواش ومیدان هوایی بگرام، نیازمند مراجعه به شاهدان عینی بیشتری هستیم. اگر روزی آن " بلدوزرکار " به سخن آید ویا راوی حکایت وی به سخن آید که داستانی را گفته بود، محل قبرهای دسته جمعی وتعداد اعدام شده گان مدفون در آنجا، به خوبی نشانی خواهد شد، بلدوزرکار گفته بود که :
 روی اجساد خونچکان درجری از خواجه رواش گل می ریختیم، همه جا تر وآبدار بود، اجساد به آسانی زیر گل نمی شدند. چون باران هم باریده بود، گل و آب با خون آنها سرخ معلوم می شد.  (2)
 . . .
درخاطرات عبداالقادر، مانند بسا موارد دیگر، از آن خونرزیزی ها وبی رحمی ها با انگیزه های برائت جویانه، به گونه یی یادآوی می شود، که گویا وی تقصیری نداشته است. ضرورت یادآوری وی هم واضح است. زیرا تعدادی کشته شده اند و وی نمی تواند از آن یاد نکند. اما، ادعای وی چنان است که دیگران مقصر بوده اند. به این ترتیب هنوز هم به خواستگاه خونریزی ها وخون طلبی هایی که آن کودتا داشت نرسیده ویا نمی خواهد آن را به روی بیاورد. هنگامی که می خواهد خواستگاه بی رحمی ها وخون ریزی های کودتای 7 ثور را تا سطح کینه وعقدۀ اشخاص تنزل دهد؛ ویا از بی خبری خویش سخن  بگوید، سعی میکند که از یک کودتای سیاه ؛ چهرۀ بی آزاری رسم کند که دل وی آرزومند خونریزی هایش نبود! و دراین ساده اندیشی تا آنجا پیش می رود و مدعی می شود که پس از دیدن جسد چند تن از اعدام شده گان، به قاتلان آنها گفته است :
" ای پدر لعنت ها! ای بی ناموس ها! اگر انقلاب این است، بر پدر انقلاب لعنت! کی به شما امر کشتن داده ؟" (3)
آری، می توان گفت، کودتای ثور که عبدالقادر برای به پیروزی رسیدن اش، تپ وتلاش بسیارنمود، پدرلعنتی، پدرخوارگی وفرزند خوری را داشت. درحالی که پدران قاتلان، بی خبر از اعمال جفا آمیز فرزندان خویش، در پرورش سیاسی ایشان نیزسهیم نبوده اند.پس سزاوار لعنت فرستادن هم نیستند. باید پرورش دهندگان دیگری را شناخت.
پیش از پیوست نمودن مطالبی از نوشته های جناب ش. میرزایی وجناب فرهاد لبیب، انتشار یادداشتی را لازمی می بینم که جناب جنرال آقاجان بهادری به منظور ثبت یک گوشۀ دیگر از حقایق لطف نموده و فرستاده است. یاد داشت ایشان :
  "مهرین گرامی
یک هفته پس از کودتای هفت ثور، از طریق رادیو لست یک تعداد از شخصیت ها به نشر رسید که گویا در اثر مقاومت روز اول( هفتم ثور) تلف شده اند .در حالیکه چنان نبود. ازجمله وحید عبدالله معاون وزارت خارجه، اکبر خان رئیس دفتر جمهوری و یک تعداد دیگر، بیشتر از یک هفته، یعنی بعد از کودتا، همچنان در منزل پایانی وزارت دفاع وقت در قید حیات بودند". . (4)
                                              ادامه دارد
......................................................................................
توضیحات ورویکردها
1-       خاطرات سیاسی عبدالقادر ،ص 176.
2-       یادداشت های نگارنده
3-       خاطرات سیاسی عبدالقادر ، ص 180
4-       یادداشت ماه قوس جناب جنرال اقا جان بهادری .

پیوست ها :
           پیوست اول    


  
  شهید خانجان " مـقبل "


            مقاومت در قوای هوایی خواجه رواش

نویسنده : ش. میرزایی 

     در قوای هوایی"خواجه رواش"؛ "مقبل" صاحب منصب دلیر "قطعه ی محافظ" آن قوا که آمر امنیت قطعه ی مذکور را بود، با جمعی از منسوبین شرافتمند قوای هوایی چنان شجاعانه به مقاومت پرداختند که افسانه ی تسلیم بی چون و چرای اردو را از مغز های کودتاچیان وابسته به شوروی بیرون کرد. "مقبل" که قدرت حرکت مستقلانه را از خود فروختگانی مانند عبدالقادر سلب کرده بود با هجوم زره پوشی از بیرون مواجه شد، وی با تفنگ کره بین پهره دار نظام قراول قطعه ی خود ضرب دست یک افسر وطن دوست را در سینه ی یک وطن فروش دستیار روس بنام "سید محمد گلاب زوی" گذاشت و وی را از صف محاربه بیرون کرد. ( جنرال قادربا دروغ می گوید که گلاب زوی در اثر عملیات طیاره ها  و پارچۀ پریده از زمین از ناحیۀ شکم زخمی شد.) ولی حمله بر قوای هوایی و جنگ در این استقامت بمثابه یگانه امکان جلوگیری از شکست کودتا، مؤثرترین عرصه ی مشارکت مستقیم افراد نظامی روسی و همچنین در صورت ناکام شدن؛ منحیث یگانه سکوی فرار کودتاچیان ادامه یافت. بناءً مفرزه ی کوچک محافظ و نگهبانان با شهامت قوای هوایی با امکانات محدودی در شرید بزرگی از آتش ستون تانک های دشمن قرار گرفته و بخصوص پس از جراحت برداشتن "مقبل" مؤفق به حفاظت دوامدار زون دفاعی خود نشدند. در نتیجه قرارگاه قوماندانی قوای هوایی و مدافعه هوایی در "محل چنار" به دست کودتاچیان افتاد. چند طیاره و هلیکوپتر توسط پیلوت های کودتاچی، امکانات پرواز و فعالیت به نفع کودتا را یافتند.           
      اگرچه اردو در سردرگمی فرورفته، بی قومانده و منفعل شده بود با آنهم کودتاچیان تا حوالی ظهر در استقامت های زمینی به کدام دست آورد چشمگیری نرسیده و مهمات آنان قریب به اتمام بود. اما در بعد از ظهر همان روز؛ به ادامه ی مشارکت مستقیم روس ها در این کودتا، صندوق های مرمی و مهمات از قبل جابجا شده در منازل جواسیسی که با عناوین دیپلومات، مشاور و غیره در مکروریان کهنه اقامت داشتند، توسط خود آنان به کودتاچیان رسید. با رسیدن این دَم تازه در کالبد کودتاچیان؛ شهروندان کابل جریان سقوط دولت داوود و سرنوشت خود ساخته ی وی را با برنامه، فرمان و مشارکت مستقیم جواسیس و افراد نظامی روس به نظاره نشستند.     

شهادت افسران وطنپرست در بعد  از ظهر هفتم ثور               

     دربعد از ظهر سیاه روز ۷ ثور 1357 به ادامه ی آدمکشی هستریک کودتاچیان؛ منسوبین قوای هوایی و مدافعه هوایی خواجه رواش شاهد جنایت دیگر آنها بودند که در اثر آن مقبل با جراحت شدید در قسمت شانه اش و شش تن از افسران با شهامت دیگر قوای هوایی و مدافعه هوایی: دگر جنرال محمد موسی قوماندان این قوا، تورن جنرال عبدالستار مرستیال قوای هوایی، دگروال احسان الله مدیر پیژند، دگروال تیمورشاه مدیر لوژستیک، جگرن محمد قاسم مدیر اخذ خبر و جگرن مرتضی قل سرانجینر قوای هوایی درحالیکه اکثریت شان مجروح بودند، توسط کودتا چیان بی رحم و اجنت های سازمان اطلاعات نظامی روسیه (جی. آر. یو.) مانند: نظرمحمد، اسد الله سروری و عبدالقادر مشهور به "سگ"؛ اعدام گردیدند. یعنی آنان توسط جلادانی شهید شدند که برای رسیدن به قدرت راهی جز خود فروشی و لیلام نوامیس ملی به بیگانگان در مخیله ی شان هم خطور نمی کرد.             
 
      به قول یک "جنرال" پرچمی که غرض تضعیف روحیه و رشادت مقبل وی را مورد "نصیحت پدرانه" قرار داده گفته بود: مقبل تو که بخاطر اعاشه ی خانواده ی ده نفری بار قرض کمرت را خم کرده است، میدانی که اگر تو نباشی بر سرهشت فرزندت چه خواهد آمد؟ پس بهتر است که از مقاومت دست کشیده و همانند بقیه ی اردو تو هم تسلیم شوی! به اعتراف خود همین"جنرال"، مقبل به وی گفته بود که: "این دسیسه ی خارجی ها و عمل تجاوزگرانه ی آنان است ورنه هیچ افغانی تا این حد بی ناموس نمی شود و من که به نام وطن و ملت آزاده ی خود سوگند یاد کرده ام، مرگ خود و تمام اعضای خانواده ی ام را بر اسارت در دست بیگانگان و جواسیس آنان ترجیح میدهم."
در حالیکه چگونگی کشتار بدون محاکمه ی این مجروحین جنگی، وثیقه ایست از آغاز ریکارد بربریت ایادی روس،همچنان این توحش تفسیری از تعبیر "دموکراسی خلقی" را نیز ارائه کرد. اما "مقبل" و همسنگران با شهامتش که اینبار در صفحه ی دیگری از تاریخ میهن ما شعار آزادی را با خون خویش رقم زدند، در کنار آرامگاه یک سپاهی گمنام دفن نشدند بلکه پیکر های خونچکان آنان را در یکی از صد ها گور جمعی زیر خاک کردند که از بزرگترین کارنامه ی ارتش اشغالگر روس و عمال داخلی آن در افغانستان می باشند.
    آری، سی و پنج سال از حماسه ی خونین "مقبل" و یاران رشیدش گذشت و تمام تجارب سه و نیم دهه ی خونین پس از این جایگاهی از تاریخ کشور ما؛ علاوه بر شهامت و رشادت این خلف راست قامتان و آزادگان، وثیقه ای از منطق علمی و بصیرت ژرف این اسطوره مقاومت را نیز ثبت تاریخ کرده است. شادروان محمد صدیق فرهنگ از مقبل این نمونه ی مقاومت در برابر تجاوزات افسارگسیخته ی دولت روس و ایادی بومی آن در کتاب "افغانستان در پنج قرن اخیر" بعنوان یک افسر صادق و وطن دوست یاد کرده است. ایشان در صفحه ی ۷۱ جلد سوم چاپ سال ۱۳۷۴خورشیدی همین کتاب چنین نوشته اند: "همچنان وی (آقای فرهاد لبیب) از وظیفه شناسی جگرن خانجان مقبل، مرتضی قل سر انجینر قوای هوایی و جنرال مولاداد یاد میکند". 
 محمد نبی عظیمی پرچمی معلوم الحال، در صفحات
۱۳۲، ۱۴۰ و۱۴۱ کتاب لاف نامه به اصطلاح "اردو و سیاست در سه دهۀ اخیر افغانستان" از شهید مقبل به عنوان مدافع نظام جمهوری سردار محمد داوود نام برده است. در حالی که خود این مخلوقات پروژه های استعماری امپراتوری روس تا زمان گرم بودن مناسبات داوود و برژنف در لیسیدن دست و پای داوود هر یک شان از رفقای دیگر خود پیشی می گرفتند، او را سردار سرخ، رهبر انقلاب و مجسمه ی آزادی ساخته و این مجسمه ی ساخت خود را با آذان کرملین سجده می کردند. بر عکس "مقبل" زمانی به تبدیلی اش از قول اردوی مرکز به قوای هوایی و مدافعه هوایی در خواجه رواش و قبول مقام قوماندانی محافظ این قوأ موافقت کرد که داوود را در ندامت از گذشته، روگشتاندن از روس و تصفیه ی اردو از وجود عمال مزدور آن مصمم یافت. پس معلوم است که شرط همکاری مقبل با داوود نه دفاع از وی بلکه ترک وابستگی به اجنبی، تمایل جدی او به استقلال و دفاع از منافع و نوامیس ملی بود که به حکم تجربه، خود نیز در راه تحقق همین آرمان انسانی جان خود را اهدأ کرد.
اما تداوم طراحی شده ی فاجعه ی بزرگ تاریخی ای که با توحش افسارگسیخته ی کنونی و همداستانی "جامعه ی جنایتکاران جهانی" و کلیه مزدوران رنگارنگ بومی شان، کماکان از مردم ما قربانی میگیرد، ضرورت نبرد دلیرانه و عقیم کردن اغراض، دسایس و توطئه های همه دشمنان سوگند خورده ی مردم ما را بمثابه یگانه راهکار ممکن در راستای پایان دادن به آن در پیش پای کلیه احاد، نهاد ها و توده های تحت ستم و آزادیخواه کشور ما گذاشته است که تحقق این امر باز هم مستلزم شهامت، ژرف نگری و استفاده از تجارب گران بهای هزاران انسان به خون خفته و "مقبل" تباری می باشد که با غضب آدمکشان کی. جی. بی. و دلقک های بیمقدار و جنایت پیشه ی بومی شان در پولیگون ها به جوخه های اعدام سپرده شدند و بر روی پیکرهای آغشته به خون آنان در گور های جمعی با بلدوزر خاک کشیدند.  
یادشان گرامی و راهشان پر رونده باد!

مقبل کی بود؟
     
 خانجان "مقبل" فرزند احمد جان در سال ۱۳۱۲خورشیدی در یک خانواده ی تهیدست قریه ی کمری ولسوالی بگرامی ولایت کابل چشم به جهان گشود. موجودیت آثار گویای تمدن متلاشی شده و گذشته ی غم انگیز کابل بزرگ (همان کابورای "اوستا" واقع در غرب کابل خورد یا "خورد کابل" کنونی که شامل قرأ سهاک، شیوه کی، کمری تا بتخاک می شد) و محتوی تاریخ شفاهی این سرزمین مانند: ایجاد گورستان اضافه تر از ده هزارتن از لشکریان خون آشام عرب در"شهدای صالحین" کنونی، جنایات تجاوزگران انگلیس؛ حمله، ولجه و آتش زدن وایسرای آنان در بالاحصار کابل و تار و مار شدن قشون شان توسط آزادی خواهان افغان تا هجوم جنگجویان ایلجار قبایلی هنگام تاج بخشی به سلاطین غدار، بر بستر بهره کشی قرون وسطایی، استبداد و ارباب و رعیتی حاکم در سرزمین ما، آن فکتور های عینی و وقایع تاریخی ـ فرهنگی این وادی خون اندود بود که کودک با ذکاوتی چون "مقبل" را دروس آزادگی، شهامت و عیاری آموزانده و در کوره راه زندگی آبدیده می ساخت.
      زنده یاد خانجان "مقبل" در سال ۱۳۲۱ خورشیدی شامل مکتب ابتدائیه ی بگرامی شده و در سال۱۳۲۷ از صنف ششم آن فارغ گردید. "مقبل" که در دوره ی مکتب ابتدائی؛ هم در امور درسی و هم در امور تربیوی برازندگی خاصی داشت، در سال ۱۳۲۸ خورشیدی با داشتن نمرات اعلی و سلامت جسمانی برای شمولیت در لیسه حربیه انتخاب گردید. وی که دوره ی لیسه ی حربیه را با علاقمندی آغاز کرده بود؛ آن را در سال ۱۳۳۴به پایان رسانید. "مقبل" در برج عقرب همان سال شامل دانشگاه نظامی شده در سال ۱۳۳۷ خورشیدی از دانشکده ی پیاده ی آن به درجه ی اعلی فارغ التحصیل و شامل اردو گردید.          
       زنده یاد خانجان مقبل طی سال های 
۱۳۳۷ تا ۱۳۵۷ خورشیدی در بخش های مختلف اردو، از سمت های ضابط اداری و ضابط امر فرقه ۷"ریشخور" تا قوماندان تولی و کندک غند ۵۵ فرقه ی ۷، آمر سفربری و اوپراسیون غند ۳۸ همان فرقه، آمر شفر قول اردوی مرکزی و قواماندان محافظ قوای هوایی خواجه رواش کابل اجرای وظیفه نمود.  
همچنان وی در سال 
۱۳۳۹ خورشیدی مطابق ۱۹۶۰ میلادی ازدواج نمود که ثمره ی این ازدواج چهار پسر و چهار دختر می باشد. 
     عطش آزادی خواهی "مقبل" که در کویر قالب های متحجر نظام یک "ارتش سفید" فرو نمی نشست، باعث می شد تا وی از همان دوره های تعلیم و تحصیل در پهلوی فراگیری مؤفقانه ی علوم و آموزش دروس مسلکی نظامی؛ به سرودن اشعار و نوشتن مقالات افشأ گرانه ی سیاسی و اجتماعی بپردازد که بعضأ سبب درد سر هائی نیز برایش می گردید. چنانچه باری؛ به اثر راپور یک هم دورهی  تحصیلی اش که هم دهکده وی نیز بود به محرومیت از مرخصی هفتگی مجازات شد. از همین جاست که "مقبل" منحیث نویسنده ای با رسالت و شاعری پرتوان؛ مضامین و اشعار انتقادی و افشأگرانه ی خود را با نام های مستعار: کمریوال، عنقا، (م. ل.)، سنگتراش، همجوار، آموزگار و همسایه در مطبوعات کابل به نشر می سپرد.      
     اما با آنهم برخی ازمضامین و اشعارش با اسم خود وی نیز در: مجله ی ژوندن، روزنامه ی انیس، جریده ی سبا، مجله ی پشتون ژغ و گاهگاهی هم در مجله ی اردو و سایر رسانه ها به نشر میرسید. زنده یاد مقبل یکی ازهمکاران فعال و با ابتکار مجله ی آزاد "شوخک" نیز بود که نوشته ها و اشعار پر محتوایش در همین جریده موجود است.                       
     از شادروان "مقبل" در صفحۀ 
۱۸۰ کتاب "معاصرین سخنور" تألیف شادروان مولانا خال محمد "خسته" چاپ سال ۱۳۳۹ خورشیدی و در صفحه ی ۲۴۶ کتاب "سرزمین آریا" تألیف محمد ناصر "کمال" چاپ سال ۱۳۷۷ خورشیدی به مثابه شاعر و نویسنده ی مبتکر و با رسالت یاد آوری شده است.   
غزلیات و سروده های مقبل که در اوزان کلاسیک شعری نظم یافته است، نتنها نمونه ی کار فرهنگی انگشت شماری از منسوبین اردو بود بلکه بازتابی از رنج ها، محرومیت ها، احساسات و تمایلات انسانی نسل جوان جامعه و با حلاوت ویژه ای میباشد. بنابر همین دلیل است که هنرمندان و سرایندگان شهیر و نام آور رادیو و تلویزیون افغانستان از اشعار و تصنیف های ایشان آهنگ ساخته اند، که برخی از این هنرمندان محبوب عبارت از: زنده یاد احمد ظاهر، خانم افسانه، خانم پرستو، آقای جمعه گل "خوشخوی"،  آقای حبیب "شریف"، استاد حفیظ الله "خیال"، زنده یاد رحیم "مهریار"، خانم ژیلا، خانم سلما "جهانی"، خانم شاه پیری "ژینوس"، آقای شمس الدین "مسرور"، محترم شیر محمد "غزنوی" و خانم ماری "مهتاب" می باشند.  
     اما دوره ی لیسه و سال های تحصیل "مقبل" با جو سیاسی حاکم بعد از جنگ دوم جهانی و تلاطم آغاز نیمه ی دوم قرن بیستم هم زمان بود که در آن سراسر جهان بخصوص کشور های همسایه آبستن جنبش ها و تحولات جدی و جدیدی بود. دورانی که در آن انحصارات سرمایه داری غربی مؤقتأ در قلمرو های قبلی و حصار های منطقوی متوقف شده و برعکس هیولای امپراتوری تزارهای نوین از مرز های افسانوی اش به بیرون سر بر داشته و جهان را به بلعیدن تهدید میکرد. 

 
  چند نمونه یی از اشعار "مقبل"

شعر از "مقبل"؛آوازخوان: احمد ظاهر:

بنازم قلب پاکت مادر من               بگردم دور خاکت مادر من
سیاه شد روزگار من سیاه شد          خدا یا مادرم از من جدا شد
فلک با من چرا این ناروا کرد         که یکدم مادرم از من جدا کرد
نبودم لحظۀ جان کندن تو               نبود دستم به دورگردن تو
                     خدا یا روزگار من سیاه شد
                    که یکدم مادرم از من جدا شد

                                       **
شعر از: "مقبل"؛ آوازخوان: خانم افسانه:

حال که افسانه شدم میروی        بی سر و سامانه شدم میروی
میروی افسانه شدم میروی        حال که دیوانه شدم می روی
 میروی جانم به فدایت مرو   
سوختم از جور و جفایت مرو
تشنه ی پیمانه شدم میروی        حال که دیوانه شدم می روی
   یار تو ام یار وفادار تو            سوخت مرا شعله ی رخسار تو
زار چو پروانه شدم میروی       حال که دیوانه شدم می روی
نیست کسی مونس تنهایی ام        وای به حال سر سودایی ام
حیف که بیگانه شدم میروی         میروی افسانه شدم می روی
                      حال که دیوانه شدم میروی
                      بی سر و سامانه شدم میروی
                                         **
شعر از: "مقبل"؛ آوازخوان: عبدالرحیم "ساربان":

تابه کی ای مه لقأ دربه درم میکنی 
ازغمت ای دلربا خون جگرم میکنی                   
ای مۀ شیرین ادأ خاک به سرم میکنی
در ره انتظار تو چشم به راه ام بیا ای صنم مه لقأ
جور و جفا تا به کی ای بت مه پیکرم 
رحم نما بهر من زود مرو از برم  
    رفته ز سودای تو جان ز تن هوش از سرم
بهر خدا بهر خدا مکن بر من جفا ای مه شیرین ادأ                   
تا به کی ای قلب زار شور و نوا میکنی 
از غم آن تند خو ناله چرا می کنی                     
گریه و آه و فغان شام و صباح می کنی
ای دل من ای دل من بیتابی تو چرا ای دلک بینوا
                     **
 شعر از: "مقبل آواز خوان: شمس الدین "مسرور":

آمدی ای گل مراد بیا               خاطرم را بکن تو شاد بیا
خاک ما را مده به باد بیا           تو بیاور مرا به یاد بیا

که ز جورت فغان فغان دارم
دل افگار و خونچکان دارم

آمدی نور دیده ام باز آی           ای گل نو رسیده ام باز آی
تو غزال رمیده ام باز آی           درد هجران کشیده ام باز آی

که ز جورت فغان فغان دارم
دل افگار و خونچکان دارم              
 
تو علاجی به درد ما فرما          چارۀ رنگ زرد ما فرما
گوش به این آه سرد من فرما       فرش راهت ز درد من فرما

آمدی ایگل مراد بیا     
خاطرم را بکن تو شاد بیا
                                   **
یادداشت: مجموعه ی صد ها قطعه شعر محترم "مقبل" که جهت نشر به گونه ی یک کتاب به قلم خود ایشان در یک مجلد گردآوری شده بود، همانند هست و بود بقیه هم شهریان شریف کابل، حین تاراج "تنظیمی" در سایه ی حاکمیت دولت ائتلافی "روسی ـ جهادی" قربانی جنایات آنان شده و باعث فزونی درد کمبود حضور "مقبل" در جمع دوستان و گنجینه ی فرهنگی کشورما شده است. بنابران همانگونه که معلومات منسوبین وطن دوست قوای هوایی برای دریافت محل مشخص گور جمعی ای که زنده یاد مقبل با شیوه ی تدفین جلادان خلقی و پرچمی در آن مدفون شده است کمک میکند، به همانگونه هم گردآوری مجدد مقالات و اشعار ایشان نیازمند سهمگیری صمیمانه ی عزیزانی است که چیزی از این آثار را در دسترس خود داشته باشند.
ما در آدرسی که در زیر درج است چشم براه وصول: معلومات، اشعار، مقالات، خاطرات و چشم دید های شما هستیم؛ چه گردآوری آثار ایشان را ممکن سازد یا چگونگی مشخص تر جریان فاجعه ی سیاه روز
 ۷ ثور ۱۳۵۷ در قوای هوایی را بازتاب دهند.

   با عرض امتنان
Email: hodawend@gmail.com


پیوست دوم
بخشی از نوشتۀ جناب فرهاد لبیب    
  
درمیدان هوایی خواجه رواش چه گذ شت ؟                                          
میدان هوایی خواجه رواش که به ترمینل  میدان هوایی بین المللی کابل وصل است ، قبل از کودتا ، صرف یک " غُند" از قوای ترانسپورت هوایی  با اضافۀ  محل قوماندۀ قوتهای هوایی و مدافعۀ هوایی ( قوماندانی عمومی هوایی و مدافعۀ هوایی)، مرکز مخابره سرتاسری هوایی "محل چنار"  و همچنان پوهنحی هوایی و بعداً پوهنتون هوایی و مدافعۀ هوایی دران مستقر بود.
 ساختمان و تشکیل این " غُند"  که به مشورۀ روسها و طبق قرار داد فیمابین  دولتین افغانستان و شوروی آنوقت  تکمیل و به بهره برداری آغاز کرد. قبل از ساختمان  و بهره برداری  این "غند" میدان و قوای هوایی در عقب صحت عامه و تعمیر فعلی رادیو افغانستان در نزدیک زیارت "مهدی آتش نفس " قرار داشت .
 روسها در مدت بیست و چند سال،فعالیت های استخباراتی خویش در اردوی افغانستان توانسته بودند درهمین میدان هوایی، کدر نظامی پیروان خویش را سازمان دهند. درهمه ای قطعات بخصوص در اینجا، ما اشخاصی را که در رژیم ها و کودتا های روسی نقشی به سزا داشته اند، تنها از میدان هوایی خواجه رواش نام میبریم تا اثباتی باشد در گفتار ما:
1-    اسدالله سروری پیلوت هلیکوپتر (ام-4)، بعداً رییس عمومی پولیس مخفی و معاون ریاست جمهوری در رژیم کودتا.
2-    عبدالقادر پیلوت، بعداً وزیر دفاع
3-    پاچاگل وفادار، انجنیر قوای هوایی، بعدا وزیر سرحدات
4-    سید محمد گلابزوی، میخانیک هوایی ، بعداً وزیر داخله و مخابرات
5-    عبدالحمید محتاط انجنیر مخابرۀ هوایی، بعداً وزیر مخابرات و معاون ریاست جمهوری
6-    سید داوود ترون ، انجنیر هوایی، بعداً قوماندان عمومی ژاندارم و پولیس
7-    محمد سعید پیلوت هلیکوپتر، بعداً معاون عمومی پولیس مخفی رژیم کودتا
8-    انجنیر نظر محمد، بعداً وزیر دفاع  و عضو بیروی سیاسی حزب
9-    گل سعید، میخانیک هوایی، بعداً رییس پولیس مخفی ( خاد ششدرک)
(گل سعید مذکور در میان پرسونل قوای هوایی به "سقراط" شهرت داشت، البته نه از نگاه دانش و آگاهی بلکه از نظر شکل و قیافه)
10-            انجنیر جیلانی از غزنی  "استاد پوهنتون هوایی " بعداً معیین وزارت ترانسپورت، رییس لوژستیک اردو و رییس عمومی تحقیق.                                                                                                               
11-             عبدالحق صمدی از مزار، میخانیک هوایی، بعداً رییس پولیس مخفی نظامی، والی و سفیر         
12-            عتیق الله از لغمان میخانیک هوایی، بعداً رییس دفاع مُلکی  و رییس " پیژند" اردو                
13-   انجنیرلعل محمد "علومی"، بعداً قوماندان ژاندارم و پولیس (چندی پس از کودتا، توسط مبارزان راه آزادی در ولایت لوگرکشته شد)                                                                                  
13-            انجنیر دوست محمد از پکتیا، بعداًرییس سیاسی قوای هوایی و مدافعۀ هوایی.                        
همچنان، اشخاصی مانند  انجنیر خطاب و فضل قادر رؤسای امورخارجۀ رژیم کودتا، نادرشدل (دهقان) و محمدعظیم رؤسای جلب و جذب و ملی بس؛ و نیز شیرآقا حرکت رییس بلدیۀ کابل.
اسمای که در فوق ذکر گردید ،همه صاحب منصبان قوای هوایی مربوط میدان خواجه رواش کابل  بوده اند .                 
حال، خواننده های محترم توجه خواهند داشت که سهل انگاری در قسمت روابط و ضوابط غرض آلود بیگانه گان چقدر فاجعه برانگیز است ؟ چگونه دشمنان وطن، فرزندان ملت  را علیه خود ملت بکار میگیرند؟                                                                                                            
باری :   
 . . . درگرفتن دستور و پیشبرد  وظایف  کودتا  توسط اعضای نظامی حزب،  عمل  عمدی و یا سهوی دیگر غلام حیدررسولی وزیردفاع وقت چنین بود:                                                                          
صبح روز هفتم ثور، حیدر رسولی به همه قطعات نظامی مرکز که بحالت " آماده باش" کامل قرار داشتند؛ امرمارش و اتن ملی را میدهد تا چنین وانمود کند که  گویا قطعات اردو بخاطر دستگیری اعضای حزب ( خلق و پرچم)  به شادی و پایکوبی پرداخته اند، در حالیکه دست اندر کاران کودتا از این فرصت طلایی، استفادۀ بزرگی بعمل آورده دستور و نقشه  و حرکت کودتا را میان خویش سازمان دادند.
...
اوایل ساعت هشت صبح روزپنجشنبه هفتم ثور، وقتی بس های حامل صاحبمصبان به میدان هوایی خواجه رواش داخل میگردند؛ آواز دُهل و سُرنا و شعار های عساکری که میگویند : " زنده باد رهبرملی، مرگ بر وطنفروشان "، بگوش میرسد.
 اعلان رادیو کابل در شب قبل ازآن، مبنی بردستگیری ببرک کارمل، تره کی و شرکا ونیز، سر و صدا و اتن و شعار دادن عساکر، کسانی را که حتا از همه جا و همه چیز بی خبر بودند، متوجه ساخت که آنهمه حرکات بخاطر دستگیری اعضای بلند پایۀ حزب (خلق و پرچم) است .  علاوه ازآنکه چنین حرکات در رابطۀ دستور کودتا بین اعضای حزب ، چنان که گفته آمد، مؤثر افتاد، شرایطی را آماده ساخت که میتوان گفت برای حزب ..... دران موقع، قایل شدن نوعی پرستیژ سیاسی و غنیمتی بزرگ بحساب میرفت.                                                       
وقتی افسران از بسها پیاده شدند، بازهم خلاف معمول به آنها امر شد که ، در مقابل عمارت قوماندانی عمومی جمع شوند.
 بعد از تجمع افسران در محل معین، همه متوجه شدند که در آنجا نیز اتن کردن و دُهل و سُرنا نواختن است .
 دگروال" عبدالقادر" رییس ارکان قوا، درحالیکه به اتن کردن مشغول است ، دیگران راهم ظاهر سازانه به شرکت در این کار ترغیب میکند.
 در همین اثنا است که اعضای نظامی حزب به گوش گوشی پرداخته و هر یک مخفیانه وظیفه یی را به عهده میگیرد و بعد از یکساعت، امر میگردد که همه بالای وظایف خود بر گردند.
 مقارن ساعت یازده قبل از ظهر، صدا های پراگندۀ آتش توپ از داخل شهر بگوش میرسد، زیرا کودتا عملاً توسط قوای زرهدار شروع شده و زد و خورد شدید میان تانکهای کودتاگران و قطعات داخل ارگ جمهوری در جریان است .
 عبدالقادر رییس ارکان قوای هوایی که از جملۀ کدر رهبری کودتا در قوتهای هوایی است ، درهمین موقع، درحالیکه رنگ از رخش پریده، از دفترقوماندانی در خواجه رواش خارج شده خود را در مقابل آمریت  میدان میرساند و رو به جگتورن هاشم خان آمر میدان کرده با جهر میگوید: " هاشم! صاحبمنصبان را مسلح بساز!" که این حرکت، نه تنها به معنی قوماندۀعملی کودتا برای سایرکودتاچیان بود، بلکه جهت برهم زدن نظم در آنجا، حرکتی کاملاً حساب شده محسوب میگردید.                                                
دراین اوضاع و احوال، افسران هوایی با نگرانی و کنجکاوی از شعبات خارج شده و اوضاع را زیر نظر داشتند.
( پس از قوماندۀ عبدالقادر، کودتاچیان مانند  جگتورن حمزه فراهی ( بعداً جنرال حمزه)، لمری برید من حسین فراهی (بعداً معاون اتشۀ نظامی افغانستان درپاکستان) و دیگران به سلاح کوت (ذخایرسلاح)  هجوم برده دروازۀ آنرا شکستانده و به مسلح سازی رفقای حزبی خویش مصروف گشتند و اما، بعداً در اثر جدیت یک عده از آمرین، بخصوص دگروال تیمورشاه خان آمر لوژستیک  قوا، وضع دو باره بحال عادی در آورده شد، چنانکه درب تحویلخانه مجدداً مسدود گردیده و به عساکر مؤظف امر شد که در صورت نزدیک شدن کسی به سوی سلاح خانه، بالایش آتش کنند.  وقتی وضع در قوا اندک عادی شد، "قادر" در حالیکه با بعضی از همکاران خود افشا شده بود، دفعتاً چهره بدل کرده به عساکر امر کرد که حمزه را زندانی سازند.
 حمزه که رفیق نزدیک قادر و از اعضای برجستۀ کودتا گران بود، ظاهراً به امر قادر گرفتار و تحت الحفظ قرار داده شد.                                                                                               
باوصف چنین اوضاع و احوال، آمرین و قوماندانهای بی صلاحیت و کم درایت ( باقید احتیاط)  نه تنها کار مؤثری از پیش برده نتوانستند، بلکه تنی چند ازا فسرانیکه از واقعیت وپیامد های این حرکت واقف بودند، نزد قوماندان مدافعه و آمر میدان و آمر استخبارات  قوا رفته تقاضا کردند که اقلاً یک میل سلاح به ایشان داده شود تا از تشنج اوضاع جلو گیری کنند حتا گفتند که " ما قادرخان و شرکا را به مسوولیت خودمان از بین می بریم"، مگر آمرین آنها چنین کاری را نیز دشوار می دیدند.
 درهمین جریان، "کندک  محافظ "حفاظتی پیاده به قوماندۀ " دگرمن خانجان مقبل " با سلاح های دست داشته ( تفنگهای پنج تکۀ کارابین  و تک تک  ماشیندار های په- په - شه )، حالت دفاعی اخذ کرده و قوماندان مذکور جهت جلو گیری از دخول و خروج افراد و، وسایط نظامی، یک تولی عسکر را بحالت " دفع و طرد" به دروازۀ  (نظام قراول )عبور و مرور و دو تولی افراد دیگر را در اطراف میدان جا بجا کرده و امر مید

آب در کوزه وما . . . پیرامون کاتب فیض محمد



         نصیر مهرین
                             

                                    آب در کوزه  و
                                             ما
                                                           تشنه لبان می‌گردیم
 
 
     بارجفاهای دیرینه برملا فیض محمد کاتب و فراورده های قلمی او را برداریم .
  


مؤرخ شهیر وارجمند کاتب فیض محمد هزاره


پهنه وابعاد فراورده های قلمی ،گونۀ تاریخ پردازی ونقش ونشان گام های عملی، که از ملا فیض محمد بزرگوار،معروف به کاتب برجای مانده است؛همچنان زحماتی که دراین راستا متحمل شده است، از او سیمای احترام بر انگیزوتحسین آفرینی را تصویر می کند.

 اما جای ابراز افسوس هم دارد که بسا ازاین تحسین گران، روی همه فراورده های قلمی او را ندیده اند. گواه هستیم بخش هایی که صورت انتشاردیده اند،سالها است که به عنوان سرچشمۀ کاربسا ازنویسندگان وتاریخ نگاران کشورما وپژوهش گران خارجی طرف استفاده میباشند.هیچ نویسنده ومؤرخی رانتوان یافت کهاثرویاآثاراورا خوانده باشد، اما از او به نیکویی ننویسد. گونۀ راه دادن حقایق در دشوارترین روزگار،که حقیقت نویسی جرم محسوب می شد،به بـُـعد توجه به آن شخصیت گرامی افزوده است.

با چنین آگاهی از او وآثاری که با گذشت چند دهه هنوزهم منتشر نشده اند؛تأثر، شکوَه وشکایت، اعتراض و پرسش های انگیزه یابانه نیزدرذهن جای میگیرند. نگارندۀ این سطرها با میسر شدن زمینۀ ورق گردانی بخشی از آثار کاتب، به این نتیجه رسیده ام که در حق او وآثار گرانسنگ اش در مراحل مختلف و به اشکال  مختلف جفا شده است. مثال هایی را نشان می دهیم:

- کاتب در دل  دشواری های طاقت سوز بزرگ شد. تشدید ستم روزگاردرحق او که درکودکی دامنگیرش بود و مردم مناطقی را که وی به آنها تعلق داشت ، بایسته است درروزگارحکومت داری امیرعبدالرحمان خان وآن راه وروش سرکوبگرانه جست. منظور ما ستم ها ومظالمی اند که در مناطق مرکزی وهزاره نشین کشوراعمال شد.  ستمی که زنده گی ده ها هزارخانواده ومنجمله کودکان را دستخوش تیره ترین ناگواریها کرد . روزگار وستمی که جز اندک یادآوری ،هنوز هم سخنی شایسته وبایسته  ازآنها درمیان نیست.

  فیض محمد دردل آن اوضاع درس خواند، نوشت و آنها را به درستی ونیکویی فراگرفت. اگربرخی از دانشجویان سده های پیشین به سوی دمشق و بغداد  یا بلخ وهند راه می پیمودند؛ فیض محمد نخست ازامکانات میسردرقندهاربهره گرفت وپس از آن راه به سوی هند برتانیه یی شتافت. زبان فارسی دری ، پشتو، اردو ، عربی و تا اندازه یی زبان انگلیسی را آموخت. با تمام دشواری ها دانش معمول زمان را فراگرفت و درمقام بهترین کاتب پر آوازۀ زمانه اش ، توجه امیرحبیب الله خان را جلب نمود.

 مسلم است که احاطۀ او به دانش معمول روز،سبب شد که امیر حبیب الله خان او را به دربار خویش فراخواند تا تاریخ مورد ذوق وعلاقۀ امیر را بنویسد.

به این ترتیب، جوانی که آزادانه وبا امکانات شخصی بار زحمت بردوش نهاد ودانشی فراگرفت،ملزم شد که تاریخ سفارشی بنویسد. آزاده مردی  که بنابر اوضاع پرورش دهنده وچشمدیدها واندوخته هایش باید آزادانه می نوشت،شاهد ستم دیگری شد، که آنرا هر روزو شب در شانه زندگی حمل می نمود. کار او تدوین تاریخ مورد نیاز امیر با نام " تحفة الحبیب " بود. یعنی تحفۀ امیرحبیب الله خان سراج الملة والدین. یا امیری که خودش و وعاظ السلاطین لقب چراغ مردم ودین بر او نهادند.

 کاتب با تمام رنجی که هنگام نوشتن متحمل شد، دربار ودرباریان تحفةالحبیب را نپسندیدند. زیرا نیازمندان تدوین تاریخ مجعول و فرمایشی در پی تهیۀ جعلیات بودند . آن ناپسندیدگی و رد کتاب وفرمان دادن به تهیۀ کتاب دیگری،باید دل  کاتب را بسیار آزرده باشد. به رغم فرمایشات درباری، آنچه طرف توجه نبوده است، از راه یابی برداشت ها ونقطه نظرهای کاتب حکایت دارد. نبشته های او را کسانی هم مراقبت، حک واصلاح وجرح وتعدیل می نمودند که فهم لازم را نداشتند. رنج وآزرده دلی و واکنش او در برابر فرمایشات نادرست ، باری به قلم خودش چنین نوشته شده است :

" در جاییکه یکی از ناقدان مذکور، سویۀ عالی نداشته وایراد را نوشته اند، کاتب در مقابل « پافشاری می کند. مثلا ً بر کنار صفحۀ 104 جلد دوم که بر او اعتراض تطویل عبارت پردازی واطناب کلام کرده اند، وی می نویسد:
« جملۀ معترضه که مشتمل بر اوصاف ظالمان و متضمن مظلومیت ستمدیده گان است، برسبیل تنبیه نگارش داده شد. زیرا که مقام را مناسب دانسته تحریر نمودم اطناب ممل نیست ." (1)

 وقتی تحفة الحبیب را نپسندیدند،گفتند " سراج التواریخ " را بنویسد. با نامی که منظور ومقصد از آن پیداست وبا چارچوب از پیش تعیین شده. یعنی منظورِمدح نیاکان امیر حبیب الله را جواب بگوید تا خود مقدمه یی باشد برای مدح وتوصیف از کارنامه ها ی شخص " سراج الملة والدین ".
کاتب کارنوشتن سراج التواریخ را روی دست گرفت.هنگام نوشتن آن از برخی مطالب ونگاشته های تحفة الحبیب استفاده نمود. وهمانگونه که در حاشیۀ دستنویس " سراج التواریخ" برجای مانده است، نه تنها درباریان؛ بلکه شخص امیر برگ های نگاشته شدۀ آن را می خواند وجرح وتعدیل دلخواه می نمود.


با تحمیل چنان دلخواهی ها می توان ره به سوی دریافت  رنجی برد که کاتب مظلومانه آنها را لمس می نمود. اما کاتب با چیرگی وهنرمندیی که در نوشتن داشت، حقایق تلخ، ناهنجاری ها وناگواری هایی را که مردم از سوی دربار ها


 
  
دیده بودند،در سراج التواریخ آورد. آن موارد در پهلوی حضور جفای امیر ودرباریان او،پایبندی و دلبستگی وتعهد کاتب را به ابراز حقایق درتاریخ پردازی افغانستان نشان میدهد. ازهنرمندی وآرزوهای موفقانۀ کاتب برای آوردن وتصویرکردن ستم هایی که برمردم رفته است؛وبه منظور تصویرمظالمی که زورمندان مستبد خوی در حق مردم اعمال کرده اند، تقریبا ً همه آنانی که سراج التواریخ را خوانده  ودستی در قلم داشته اند،صحبت نموده اند. در ینجا نمونه یی را از مرحوم میر محمد صدیق فرهنگ میاوریم . نامبرده درراستای  کارهای فرهنگی در زمانۀ ا میر حبیب الله خان به کاتب و اثراو چنین اشاره  می کند :

" کار علمی مهم دیگری که درین عصر و زیر نظر شخص امیر صورت گرفت،تألیف کتاب سراج التواریخ،در تاریخ افغانستان از عصر احمدشاه به بعد توسط مؤرخ، محقق و دانشمند فیض محمد هزاره بود. مؤلف این کتاب نه تنها معلومات جامع وکاملی را در مورد دورۀ سلطنت سدوزایی و محمد زایی برای بار اول دریک تألیف نفیس جمع آوری نموده؛ بلکه سعی ورزیده است  تا در زیر پرده عبارت تعارفی که گریزازآن درشرایط عصر خارج از امکان بود، یک سلسله حقایق را درمورد نواقص اداره وبیدادگری زمامداران بگونه ای مفصل ومستند ثبت تاریخ کند."(2)

در زمان پادشاهی امان الله خان،با آنکه کار تاریخ نگاری کاتب در گونۀ رسمی نیز ادامه یافت، وبا آنکه امکانات چاپ ونشر رساله ها وکتاب ها بهبودی یافت، اما آثار کاتب چاپ نشدند.

نکتۀ جالب دیگر در حیات کاتب در زمان پادشاهی امیر امان الله خان این است که او همچنان کاتب بماند. درآن زمانه یی که افغانستان با قحط الرجال بیشتر مواجه بود، دراوضاعی که  اشخاصی در سطح  کاتب چند تن معدود بیش نبودند، ومردمانی با سواد ِ اندک را درمقام  وزیرفراز میاوردند، به سفارت میفرستادند ویا به بقیه وظایف دولتی می گماردند، اما کاتب همچنان کاتب بود. اما چگونه کاتب؟ جان سخن درین نکته نهفته است که شاه کاتب را برای مشوره روی مسایل مهم فرا میخواند و در وزارت خارجه ویا امورعدلیه نیز از او مشوره می گرفتند.
این نمونه  ها را ببینیم :
-          
-         " نامۀ مؤرخ پنج دلو 1298 نظارت خارجه بیانگر این است ،که کاتب با هیأتی به غرض اجرای مسایلی به هزاره جات رفته وباید راپور اجراآت خود را به حضور امان الله  خان تقدیم نماید.

-         در نامۀ مورخ 13 دلو 1298 به امضای محمود طرزی از کاتب تقاضا شد که به روز  پانزدهم دلو جهت مذاکرۀ بعضی از مسایل به نظارت خارجیه حاضر شود

-         در نامۀ مورخ پانزدهم قوس 1299 به امضای محمد سرور یاور اعلیحضرت امان الله خان از کاتب خواسته شده است که در گلخانۀ ارگ حضور یابد، که  از او ویک نفر معلم در باب مسالۀ کنیز استفسار به عمل آید."(3)

در واقع می نگریم که صلاحیت های معنوی و دانشی او در سطحی بود که میبایست به صورت رسمی مقام مشاوریت شاه وچند وزیر را می داشت.


ادامه دارد

-------

توضیحات ورویکردها


1 - عبدالحی حبیبی. به نقل از نبشتۀ حسین نایل : مجلۀ کتاب شمارۀ 1 سال 1 طبع کابل 1357. ش.

2- میرمحمد صدیق فرهنگ . افغانستان در پنج قرن اخیر.ج اول ص 325

3- حسین نایل . یادنامۀ کاتب . مجموعۀ مقالات ص 23 نایل . نایل متن نامه هایی را دیده و منبع آنرا آرشیف ملی نشان داده است.

FREITAG, 9. MÄRZ 2012

صفحۀ شعر . واصف باختری، یوسف کهزاد . . .



 واصف باختری


                                                   این جام شکران

  

ای  انگبین  فروش  دروغین  تراسزا ست          این جام شوکران که به لب میکنیم ما

ای فصل سرخ صاعقه خاکسترت کجاست          یاد از تبار ونسل  و نسب  میکنیم ما

ای  همنفس  زبان  نگه  دلنشین   ترا ست          کز هر  نفس چو  آینه تب  میکنیم ما

یک قطره  زنده گانی و صد  جویبار رنج          این کار یاوه  از  چه سبب میکنیم ما



                                  بر دوش، نعش زخمی خورشید شامگاه

                                 دیگر  سفر  به  وادی   شب  میکنیم  ما

             

            2      



در مثلث یک  فرجام

ستا ک سرخ صاعقه
به لحظه یی که  ناگهان یه پا ستاد سوخت
شهاب خشمگین
چو  گفت : آسمان پر ستاره  زنده باد !
                                       سوخت

شفق  شراره یی ز آفتاب
ستاندوام و  گرچه سوخت
به سان چلچراغ لحظه های بزمهای شاد سوخت
به گونه یی که کس چنان مباد  سوخت.

ولی چنار سالخورد بیشه  های  دور
ز آتشی که خود  نهفته داشت در  نهاد سوخت
قصیدۀ بلند واپسین خویش را چه آتشین  سروده بود
که گاه خواندنش زبان راویان باد  سوخت

-------------------------------------------------------------------


سروده هایی از استاد یوسف کهزاد


                                                       
          
         1
  کابل نازدانه

مرا به بزم غـزل های  عاشقانه بـبر
بــه یــاد کابل زیــبای نازدانـه  بـبر

                   فضای عشق من از توستاره باران است
                 مـــــرا به قصــۀ شبهای جــاودانــه بـــــبر   

به تیر مرگ، پروبال مرغکان بستند
خـــبر به شــاخۀ عــــریان آشیانه ببر

                  دلم گرفته زبد مستی شراب امشب
                  مرا به ســــاحل دریای بیکرانه ببر

دلم به یاد تو ، هر شب بهانه میگیرد
بیا وخاطره ها رابه یک بهانه بـــــبر

                            بــــــــــه یــادعشق پری زادگــــان رفته مرا
                            به گوچه های طرب خیز یک  ترانه  ببر

صـــدای بوسۀ لب های داغ خوبانرا
بـــــه گــــوش منتظرنالـــۀ شبانه ببر

                           خراب ساغر سرشار شعر کهزادم
                           مــــــــرا به میکدۀ شاعر زمانه ببر




                               2
                      به یاد یار ودیار

کی فراموش شود، کابل ویرانک ما
جــــاده وشهرنو وآن پل لرزانک ما

با رفیقان شــــــب مهتاب زیادم نرود
تــا وبــالا شــدن تپـــۀ پغــــمانک ما

دلم از بیوطنی، پشت خودم می سوزد
که چه بازیچه شده، خاک غریبانک ما

حرص دنیا چقدر خاطره ها داد به باد
جشن آزادی وشب های چراغانک ما

خوش هوا بود به آن شاعرحماسه سرا
تخت رستم به سر کوه سمنگانـــک ما

ما به این مردم دنیای گرسنه چه کنیم
 دسـت هر دزد فتاده، به گریبانک ما

با یکی کاسۀ شوربا ودوسه نان فطیر
هرچـه میشد بخدا؛ عزت مهمانک ما

یــاد  لاندی پلو وقصه وافسانـــه بخیر
پتــــۀ صندلی وکیــــف زمستانک ما

نمک خوان وطن، دیدۀ شان کور کند
چــــه بگویم که شکستند نمکدانک ما

فارغ از کینه واز عقده واز درد و الم
چقدر لطف وصفابود، به دورانک ما

هـــردم از کوه خرابات صدا بود بلند
ازهـــمه نغمه سرایان غزلخوانک ما

دشمنان خاک مرا زیر وزبر کرد،ولی
یک دل دوسـت نیــامد به پرسانک ما

میـــله هــــای گل نارنج، زیــادم نرود
ســاز وآواز، بـــَــهَر گوشۀ لغمانک ما

موتر وبایسکیل واسپ وکراچی همه سو
چه جمع وجوش ، به بازار خیابانک ما

فـــرش از لاله وگل بود ، زخیرات بهار
کــوه گک ودره گک ودشت وبیابانک ما

میله هابودبه هرباغ وبه هرعید وبرات
قـــــــرغه وبابر واستالف وپروانک ما

من ندانم که در آن آتش بیداد چه سوخت
خـــانه وکــــوچه وپسکوچه ودالانک ما

سخن از خـــــــامۀ کهزاد به افسانه کشید
غزلش غوره بـــدل ماند، به دیوانک ما


                        3
               دوزخ دنیا


ای وطن ، داغترین دوزخ دنیا شده یی
بـــــرسرملت خـــود،خط چلیپا شده یی

تیغ فرزند خودت، سینۀ پاک تودرید
زیر پـــــای قدم خویش،تۀ پا شده یی

دامـــن پاک توآلـــــوده به تریاک شده
همه مجموم توگشتند که لیلا شــده یی

هرکجا مینگری، نقش ونگارنسب است
به تماشای خودت، غرق تماشا شده یی

پاره شد صفحۀتاریخ تو از دست رقیب
تنـی ویــــرانه تر ازپیکر بودا شده یی

دوستان جمله زمینای توسیراب شدند
تو چرا تشنه تراز ساحل دریاشده یی

دیدۀ از خــــود وبیگانه، قدمگاه توشد
باهمه بیکسی ات ، محرم دلها شده یی

بــــعد ازین طاقت فریاد ندارد دل من
باخبر باش، که بازیچـــۀ دنیا شده یی

قصۀ عشق تو گرم است، به هر شهر ودیار
ای وطن، با توچه گردند که رسوا شده یی

سالها دست نوازش بسرت کس نکشید
چقدر پیش خودت بیکس وتنها شده یی

تــو مپنــدار که رفتیـــــم فراموش شدی
من فدای سرت ای خاک که بی ما شده یی


-------------------------------------------------------------------------



                                                     منصور سایل شبـآهنگ





دشنه ی دشنام             





از تیره دلی ماه شب افروز شکستند       
آیــینــــه ی  آزادی  پیروز شکستند

دیوار زمستانیی سرمای  ضخیم اند

دروازه ی خورشیدیی نوروز شکستند

سنگ اند که از دشمن  بیرحم رسیدند

پا تا به سر شیشه ی دلسوز شکستند
در سینه ی ما دشنه ی دشنام نشاندند
در دیده ی ما تیر جگردوز شکستند
دستان ِ فسون گستر ِ استاد  بُـــریدند
رؤیای خوش  ِ طفل  ِ نوآموز شکستند
چشمان ِ هنر را  بکشیدند  نمایان
نخل ِ خرد از ریشه چه مرموز شکستند
تندیس شکوهانی بودای وطن را
با زلزله این گله ی کین توز شکستند
یک ملتی از خانه براندند خدایا !
افسرده و درمانده به دریوز شکستند
امروز برون از حد پیوند شکسته است
دستی که به دیروز و پریروز شکستند
بر برگ  ِ لبانت ، گل ِ لبخند چو پژمرد
در حنجره ام نعره ی جانسوز شکستند

                                      2000 میلادی


عشق مگر گفت


دف دفن گشت و بریدند رگ ِ چنگ و هنر مُرد
مرغ  ِ آواز و گل ِ زخمه به سر پنجه ی تر مُرد
رقص دیگر نشود رشته ی پیوند  ِ محبت
تا زبان دشنه ی دشنام شد و شیروشکر مُرد
بلبلی زنده دلی مست نخواند به چمن زار
گل پریشان که سپیدار به صد زخم  ِ تبر ُمرد
از دهن گند ِ خرافات  ِ عرببافته ریزند
کمر ِ شعر شکستند و خریدار ِ گهر مُرد
هست گرمای محبت نه زمستان ِ ابد را
نفس ِ مهر ِ مروت ، اثر ِ سِحر ِ سَحرَ  مُرد
جوی ِ پر مرثیه شد چشمه ی چشمان ِ تو مادر
که جگرگوشه ی تو ، بازوی برنای پدر مُرد
با خیالت وطنا زیسته یک عمر به تبعید
آنکه همگام  ِ نخستین ِ قدمش سوی سفر مُرد
...

با همه واهمه از مرگ  ِ هنر ، عشق مگر گفت :
زندگی کن که دلت کُشته شد اما نه جگر مُرد

1.6.1997 شهر مونشن 

              
       گرچه خاک اند ... 

عشق این مردم ِمغرور نه پیوست به هم
گرچه خاک اند همه ، دل نتوان بست به هم
حسرت روی که بوده ست که در زیر ِ غبار
برد آیینه ی این خانه و نشکست به هم
رفت و آزادی من بست به تنهایی تلخ  !
با جدایی و جزا رابطه ی هست به هم
مرغ  ِ جانرا قفسی تنگتر از مسجد نیست
قصه کردند به میخانه ، دو سه مست به هم
از کف ِ دست تو ای سنگ چه خواند دریا ؟
که زشوقش شکند پا و سر و دست به هم

               *



به آسمان خیالات  کودکانه

اگرچه خانه خرابم ، مرا به خانه ببر
به آسمان ِ خیالات ِ کودکانه ببر
دل ِ دلاور دریاگذار ِ من مگذار !
ازین کرانه  به آنسوی بیکرانه ببر
تو این ستاره یی از آسمان گریخته را
به کهکشان ِ کشش های دلکشانه ببر
بیا بیا و پیام آوران  ِ باران را
به پای تازه نهالان ِ پرجوانه ببر
طلسم و اسم  ِ دروغین ِ جادوان بشکن
فسون ِ باور تسلیم  ِ هر فسانه ببر
جهان زعشق بهشت است ، وز ستم دوزخ !
و هردو نیز نمانند ، این گمانه ببر !
بزن بزن به دف ِ ماهتاب و سیم  ِ نسیم
به  پیشگاه ی سحر ،  دست ِ پر ترانه ببر
هزار سال به غربت گذشت و باز مگر
به پاس  ِ خاطره هایم مرا به خانه ببر

بهار 1999   

  
تا عشق را معجزه کنی

در روزگاری که اعتماد را
سایه یی نیست
در روزگاری که آخرین شقه های خونچکان ِ قربانی مان را
در قصاب خانه های ثروت
بر چنگگ بازار ِ آزاد بیرحمانه می آویزند
در روزگاری که قصه های پریشان  ِ اضطراب ِ مان را
با تنهایی شرم آوری قسمت می کنیم
در روزگاری که رهزنان ِ بزرگ
کاسه های گدایی غارت شده گان کوچک را
با سکه های تمسخر پر می کنند
در روزگاری که کودکان ِ ما
برهنه پا
در کوچه های گل آلود فقر
سفری سخت غم انگیز را به گریه می نشینند
در چنین روزگاری
تو دستهایت را از من دریغ مدار
که من سرم می چرخد ، می چرخد
و با تمام  ناباوری هایم
به معجزه ی عشق باور دارم
و از دوردست های دیار خاموشم
صریر ِ خامه ی شاعری را می شنوم
که عشق را
چنانکه شایسته است
می ستاید
و روی هرچه که زیباست
با شرم و شادی
شکوفه ی سلام  می افشاند
و رنگین کمان ِ پیوند
در خانه های عاشقان تنها
خواهد نشست
و عشق از شادمانی بسیار
خواهد گریست
و متشاعران کاخ های کاغذین و کاذب
دواین  ِ پر طمطراق ِ شانرا
در سرمای بی برگ و باری خویش
خواهند سوخت.

ای شاعری که شعرهایت را
نادیده خوانده ام
در یادبود  ِ ما
اگر فرصتی بود
بر سطر ِ سبز و رسته از گور دلتنگی ما
نقطه یی از شبنم  ِ اشک بگذار!
چراکه ما به زند ه گی و عشق
ناسپاس نبودیم
و فریبکارانی این  بیابان تاختن و سوختن را
شناخته بودیم
و اگرچه دست های فریاد ِ مان را
در غوغای زنجیر مقدس بسته  بودند
و سرانگشتان  ِ بلند  ِ صدای  مان را
با سنگ هزار ساله ی استبداد
شکسته بودند
باز ،  اما
ما خنجر  ِ  بُـــــّران و عــریانی از چکامه ی خشمآگین خویشتن را
در سینه ی این دروغ  ِ بزرگ
فرو کوفتیم
تا مگر
های شاعر ِ آینده
تو عشق را
با کمترین ترسی
تجربه کنی
تو عشق را
معجزه کنی
و در هوای آزاد  ِ آزادی
نفسی تازه کنی
و نباشدت مثل  ما
این چنین زشت زنده گانی
 ای دوست
و بر لبان  ِ خاک گشته ی ما نیز
شاید گلی از تبسم  بشگفانی
ای دوست !
------------------------------------------------------------------------------------------------------------






محمدشاه فرهود


    
                    

اگر میترسی از واژه
بزن فاژه
که فاژه نازنینتر از بهاران است
اگر میلرزی از گفتن
بدوز لب را
که در کاغذ، گلو ها در گلوله لاله باران است

 
اگر میترسی از واژه
پس از فاژه
بیا پُت پُت
بیا دَم دَم بهارینه بیندیشیم
بیندیشیم،
که چارسوق متنها چشم دژخیم است
به داربست سخنها سوته و سیم است
کتیبه بی نوشتارست
خلیفه مست رگبارست
ضعیفه غرق سنگسارست
عتیقه مثل انبارست
مترجم با خبر از تیغ
الفبا بی خبر از میخ
جرایم بی الف بی یا و بی جیم است
که بر کابل ممالک رقص بی میم است

 
اگر میترسی از واژه
بیا دیر دیر
بیا کم کم پس از غفلت بهارینه بیندیشیم
که زنبق ها
که لبخند ها
برون از چادری حجم است
به زیر چادری رجم است
چه فتوایی
چه دستهایی
که خشتها منفجر بر ناله تقدیم است
میان خطبه ها خونین تر از نیم است
ممالک چشم بی میم است
جرایم خشم بی جیم است

 
نپرسیدم چرا باهم بهارینه بیندیشیم ؟
که پرسیدن به من عیب است و نادانی به تو جوهر

 
اناری جان
غزلها از تنت لبریز
کتابها از غمت بر میز
دروغها گشته عُق انگیز
سخنها وقف رستاخیز
بخواب ای زنبق خونین
که بر سنگریزه ی گورت هنوز سنگ و تبر ریزند
که بر نیل دوچشمانت هنوز ننگ و سقر ریزند
که بر آوازه ی مرگت هنوز رنگ و خبر ریزند
بخواب ای زنبق خونین

 
بخواب که هشت مارچ میگذرد
مثل قارچ می آید
مثل قارچ میگذرد
بخواب که هشت مارچ میگذرد
مثل کاج می آید
مثل خاج میگذرد
هشت مارچ که می آید
از تاج تا کوچه های حراج چه هاج و واج میگذرد
بخواب ای زنبق خونین

 
بیا خواهر
بیا مادر
بیا دختر
گهی باهم گهی بیهم بهارینه بیندیشید
گهی بی نم گهی نم نم بهارینه بیندیشید
که پرسیدن به ما زهر است و نادانی به ما حلوا
هنوز هم ما نمیدانیم
که دستها غرق تریاکند
که خوابها بسته بر تاکند
که دل ها رفته بر خاکند
که قمچین ها طربناکند

 
بیا پُت پُت
بیا غم غم بیا باهم بهارینه بیندیشیم
اگر اندیشه را خر خورد
اگر پرسنده را کر خورد
اگر میدان شغالی شد
اگر سیمرغه را پَر خورد
بیا خویش را بهارینه برافرازیم
که ناهید مثل زنبق بر سرک آهنگ آزادی ست

هالند هاگ

اول حمل ١٣٩٠
محمدشاه فرهود


چند سروده از جناب
                      رشاد وسا



رنج پشیمانی

رشاد وسا

ا فسو س که  پیمان تو دلدار شکستم
پیمان و فا را چو خس و خا ر شکستم
عمر ی بخطا  حله   ای   تز ویر  تنید م
ا ین کعبه د ل را در و دیوار شکستم
با خیر ه سر ی و ستم و هر زه درا یی
آ یین برا زنده یی  ابرار شکستم
حیرا نی و اند و ه و پشیما نی  و حسر ت
 من بر سر خو د خا نه ادبار شکستم
بذ ر ی  نفشاند م که بچینم ثمر ی  را
اند و خته و تو شه و ا نبار شکستم
افسو س که ر فت عمر گر  ا نما یه به تاراج
این عمر گرا می  چه سبکسار شکستم
ا فسو س که خا ک ره آ ن یار نگشتم
افسو س که آ ن و عده یی دید ار شکستم
با رغمت ای د  وست مرا کرد ز مینگیر
ز ین بار گرا ن پیکر بیما ر شکستم
افسو س که جز لهو ولعب هیچ ند ا رم
ا فسو س که آ ن رو نق با زار شکستم
بار گنه و رو ی سیا ه و غم فر دا
صد بار کنم تو به  که  صد بار شکستم
آ ن عهد که از رو ی وفا  با تو ببستم
آ ن عهد گرا می به چه کر دار شکست

*********************************



شا عر کیست
شا عر ی درد ست و غیر از درد نیست
هر که او درد ی ندارد مرد نیست
شاعر ی گر می و سوز سینه است
سینه یی  بی آ رزو  و سرد  نیست
شا عر ی گلزار عشق  و عا شقیست
شا خه خشک و گیا ه  زرد نیست
هر گیاه هرزه یی روی زمین
همطراز و همقطار ورد نیست
هر پریشا ن گو ی بازار سخن
همسر آ نکو سخن پرورد نیست
با ابر مر دا ن میدا ن سخن
هر کسی همتا وهم آ ورد نیست
شا عر و د انشور و مرد سخن
آ نکه د ل را از عبث خو ن کرد نیست
روح شا عر چو ن زلا ل چشمه است
در زلا ل روح شا عر گرد نیست
در حقیقت شا عر ی راه خدا ست
گفتن یک  مصر ع یا یک  فرد  نیست   
                                     آلمان  1997






              نر گس

ای کا ش باز بینم یا رب لقا ی نر گس
کز حا ل دل بگو یم  با ر ی برا ی نر گس
عمر یست از جما لش این د ید ه بی نصیبست
اشکست و آ ه  حر مان در ما جرا ی  نر گس
چشمی که خو نفشا ن بود  گل ز د ز نا مرا دی
شد سینه دا غدار دا غ جفا ی نر گس
بر سر نها ده تا جی ما نند پا دشا ها ن
سبز و سپید و زرد ست ر نگ قبا ی نر گس
اینجا هزا ر با غست  گل  نیز  بی نها یت
صد با غ گل نگیرد در دیده جا ی نر گس
گل ر نگ و بو ندار د آ بی برو ندارد
ا ین گفتگو ندارد ای آ شنای نرگس
ذو قی به دشت و در نی پروا ی بوم و بر نی
دل را گر فته یاران امشب هوا ی نر گس
در جو ش  و در خر و شم در سر نما ند ه  هو شم
آ  ید همی بگو شم هر دم صدا  ی هر د م صدا ی نر گس
مر دیم از جدا یی  در خا کدا ن غر بت
گشتیم ای برادر  آ خر فدا ی نر گس
دیروز بیدل ما میگفت شعر نر گس
من  نیز  میفشانم اشکی بپا ی نر گس
                                             آلمان  1996    










فرياد ما گندم شد
 

بشير سخاورز

گلوي روز را با خنجري دريدند
پريديم و فرياد زديم
به زمين فرو رفتيم
به باد آويختيم
و جويباران را
به رقص ديديم
گرداب شديم
و كرگسان آن روز خنديدند
به فكر آنكه صداي ما شكست.


گلوي روز را با خنجري دريدند
و ماديان كله جنبان به دشت ها مي رفت
نبود رخش
نبود آب
برهوت بود
به پشت بام نگران ديديم
كه آفتاب شتابان گذر كرد
به خود مي گفتيم:
” گلي ست در جنگل
  كه مي رويد بي حضور آفتاب
  يا با حضورش “.
كسي به نوميدي
براي ما ميگفت:
” از اين جزيره گريزي نيست “
ز پشت شيشه تاريخ ديده بود انگار.


گلوي روز را با خنجري دريدند
پريديم و فرياد شديم
فرياد ما به زمين فرو رفت
و گندم شد. 


حور و انطهور
بشیر سخاورز
 

در سوگ حميده برمكى، شوهر و كودكانش كه دژخيم ربود شان



بهشت را باز بگذاريد
كسى از دور مى آيد
عبور از جاده هاى مردگان دارد
لبش تشنه
دلش آگنده از كينه
به سوى جوى هاى انطهور و شهد مى بردارد اكنون گام
به سوى حور هاى باكره.
بهشت را باز بگذاريد
كسى در مسلخ انسان
بياويخته ست پيكر هاى چندين كودك و زن را
و اكنون
شتابانست سوى موج هاى حور.

٣١/١/٢٠١١ سويس

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

سوم ماه ثور سال 1404 خورشیدی (23 آپریل سال 2025 ع.) نوشته ها و اشعاری از: نبیله فانی، نصیرمهرین، کریم بیسد، نعمت حسینی، اسد روستا، و ویس سرور 28 حمل 1404(هفدهم آپریل 2025) نوشته ها و اشعاری از: نصیرمهرین، نبیله فانی، اسد روستا، کریم پیکار پامیر، حمید آریارمن، مختار دریا، غ.فاروق سروش و شاپور راشد

هفتم سرطان 1404- بیست وهشتم جون 2025. نوشته ها واشعاری از: فاطمه سروری، سید احمد بانی، کریم بیسد، نیلوفر ظهوری راعون، عتیق الله نایب خیل، مختار دریا، نبیله فانی، لیلی غـزل، اسد روستا، حمید آریار من، غلام فاروق سروش وبا گزارشی از سال 2012 از واسع بهادری.